eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
357 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله لابد شما هم دور و برتان دیده‌اید آدم‌هایی که تا پا از کشور بیرون می‌گذارند حتی آب خوردن خارجی‌ها برایشان عجیب است، به یاد دارم وقتی برای اولین بار سرسبزی و جذابیت‌های شمال را دیدم انگار در یک کره جدید قدم می‌زنم. همه‌چیز، آدم‌ها، خانه‌ها و حتی مسجدهاشان برایم جدید و جالب بود. کازوئو ایشی گورو در کتاب «بازمانده روز» از بیرون نگاه کرده به انگلیس، آداب و رسوم و مناسباتشان. حتما اصالت ژاپنی و فرهنگ جاری در خانواده‌شان در این بازبینی موثر بوده. کتاب بازمانده روز را که می‌خوانی به یاد لابی آبدارچی‌های ادارات دولتی می‌فتی. در پایین‌ترین سطح مراتب شغلی باشی و برای خودت دم و دستگاه و انجمن داشته باشی. هرچه در صفحات کتاب غور کردم این ضرب‌المثل بلندتر در سرم پیچید:« از کی تا حالا پیاز قاطی میوه‌ها شده؟» کازوئو در کتاب از زندگی یک بعدی سرپیشخدمت خانه بزرگ اشرافی دارلینگتن‌هال سخن گفته و مناسبات اشراف انگلستان. از اتفاقات پشت پرده تصمیمات بزرگ دولتی و موج‌های سرنوشت‌ساز جهان و جالب‌تر حس لذت نسلی است که برای خدمت به بزرگ‌زاده‌های همه چیزدان حاضرند تمام داشته هایشان را بدهند؛ حتی عشقشان را. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
صفر و یک دل دنیا چنگ می‌خورد مثل زنی که جنین ناسالمی را باردار است و دکترها برایش سیرابی تجویز کرده‌اند. جهان افتاده دست صفر و یک‌ها! تمام حرف‌های دنیا، تمام دیتاهای عالم، توی برنامه‌نویسی ابَررایانه‌ها با صفر و یک ذخیره می‌شوند. صفر و یک‌ها می‌نشینند کنار هم و بسته‌بندی می‌شوند. می‌روند توی گوش من و تو همانی که توی ایستگاه مترو بغل دستت نشسته! می‌روند توی چشم من و تو! اصلا می‌نشینند روی قلب و دل من و تو! برای همین نمی‌توانی زنی را که برای ناشناس ماندن، یک پارچه پاره و سوراخ‌سوراخ را پیچیده به خودش و تا کمر تاشده توی سطل زباله‌های پت را ببینی. نمی‌توانی صدای دخترک موطلایی که کمی آن طرف‌تر لای جنازه‌ها و آوارها دنبال مادرش می‌گردد بشنوی. صفر و یک‌ها بسته‌بندی شده‌اند تا بروی بازار و حس کنی چقدر جیبت خالیست برای خریدن آیفون 15 پرومکس و تسلا پلید! چقدر دلت می‌تپد برای کنسرت‌های میلیونی پر از آتش‌بازی و نورپردازی لیزری و ...! عددها آدم‌ها را گیج کرده‌اند. پاندمی تهوع و حسرت! صفر و یک‌ها را اگر می‌توانستی از پشت پیکسل‌های ال ای دی بکشی بیرون می‌دیدی چقدر خون دارد ازش می‌چکد... گرم و سرخ و تازه! جهان دارد با دو تا عدد اداره می‌شود با دیسیپلین ورزش و هنر! عددها ریخته‌اند همه‌جا؛ توی هتل فلامینگوی تهران و حتی کعبه سرزمین بعثت محمد(ع) و طلوع علی(ع)! جهان افتاده دست صفر و یک‌ها و این کفر است! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
💫 برای اولین بار در کشور مراسم رونمایی از کتاب جاده ی کالیفرنیا به میزبانی کتابشهر اردکان😍 🎁📗جشن رونمایی و امضای کتاب جاده ی کالیفرنیا جدیدترین اثر جناب محمدعلی جعفری نویسنده بنام کشورمون 🌟 به همراه مهمان ویژه از لبنان خانم جاکلین با گرمای حضورتون میزبان خوبی برای میهمان عزیزمون باشین..🥰 ❇️پنجشنبه یک آذر ساعت ۱۹ کتابشهر منتظرتونیم ▪️▫️@ketabshahr_ardakan
انتظار بیشتر مواقع تلخ است به خودی خود. آدم چشمش خشک می‌شود به در و دلش ذره‌ذره آب. انگار که وزنه‌های صد تنی به عقربه‌های ساعت متصل‌اند. گاهی این انتظار می‌پیچد به دست و پای آدمی که قصد سفرهای دور و دراز دارد و دستش از همه‌جا کوتاه‌ست. سفرهایی که بیداری‌اش هیچ! خوابش را هم ندید‌ه‌ای و نمی‌بینی. اما حالا یک دوست جدید آمده تا زحمت این سفر محال را برای من و تو کم کند. رفیق فابریکی که جنس ما نیست و پایش را به قفسه کتاب‌هایم باز کرده. همان «من یار مهربانم»ِ اول دبستان‌. جدای از شعارهای کلیشه‌ایِ هفته کتاب‌خوانی، کتاب انصافا همیشه دوست خوبی بوده. آن هم وقتی بخواهد هم‌سفرت بشود. حتی بیشتر، بیندازدت توی جاده. «» می‌اندازدمان توی جاده. ما را می‌برد به شهر و دیارهای دور. آن‌هم با هم‌سفرهایی متمایز. با طعم طوفان الاقصی. من منتظر عضو جدید کتابخانه‌ی شخصی‌ام هستم. و البته منتظر یک بلیط برای سفر. این بار، سفری با کلمات. جشن تولد این یار مهربان تازه رسیده امروز در کتاب‌شهر اردکان برپاست. خوش به‌حال اردکانی‌ها و خوش به‌حال دوستانی که مرکب راهوار دارند برای رساندن خودشان به این جشن. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
رونمایی یک ایستگاهِ موقتِ «آخیش»ست برای نویسنده؛ و من شک دارم همان فرصت هم زیاد دوام داشته باشد برای کسی مثل محمدعلی جعفری! این روزها می‌دانم تا ساعت چهار و پنج صبح کار می‌کند، با کلمات دست به یقه می‌شود، جملات را به هم می‌ریزد و دوباره می‌چیند تا سفرنامه‌ی پاکستان هم مثل جاده‌ی کالیفرنیا آسفالت شود! و همه‌ی جواب ندادن‌هاش به تماس و پیام‌ها، به هم خوردن جلسات‌مان و نبودن‌هاش توی جمع برای رسیدن به همین نقطه است؛ نقطه‌ی ثبت یک ماجرا یا اتفاق یا زیستِ واقعی تا تاریخ فراموش‌شان نکند... به آقای آرامی مدیریت کتاب شهر هم می‌گویم که دم شما گرم از این توجهی که به ماجرای تولد کتاب داشته‌اید، اما انتظارم این بود که قدم اول را بزرگواران مسئول در حجم بسیار بالاتری بر می‌داشتند... و برای منِ شاگردِ استاد جعفری، بسی خوشبختی‌ست همراهی با او... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کادویی از جنس کلمه هرسال دم‌دمه‌های روز معلم توی دلم آشوب می‌شد. بچه‌ها دنبال تخم‌مرغ پوست ضخیم می‌گشتند تا با خرده‌کاغذ و مهره‌های رنگی، پرش کنند و بترکانند روی سر خانممان. من دربه‌در این مغازه و آن می‌شدم برای یافتن کادویی که تا به‌حال هیچ‌کس نخریده. همیشه دوست داشتم درجه‌ی تقدیر و تشکرم یک‌وجب بالاتر از زحمات معلمی باشد که یک سال جان کنده تا ما کمِ کم، پنج‌شش‌سال جلو بیفتیم. حالا اگر آن معلم از آن‌هایی بود که اول سال همه‌ی بچه‌های کلاس بست می‌نشستیم توی دفتر و پیش مدیر عزوچز می‌کردیم خانم فلانی را بفرستد برای ما و نگذارد برود کلاس دوم الف؛ که دیگر فبها. شده زمین و زمان را به هم می‌دوختم که ثابت کنم شاگرد خوبه‌ی معلم تنها یک نفر است و آن هم منم؛ چون که کادوی بهتری خریدم. و گاهی اوقات آنقدر درگیر یافتن یک هدیه‌ی درخور شأن معلمی می‌شدم که اصلا نمی‌فهمیدم جشن چطور گذشت. دیروز باز شدم همان شاگرد سرتق. انگار گونی‌گونی رخت‌ چرک ریخته‌‌اند توی دلم و زمان شست‌شویش را زده‌‌اند روی بی‌نهایت. آخر استادمان، آقای محمدعلی جعفری، کسی که گچ نویسندگی خورده و خون دل تا زندگی با کلمات را به شاگردانش بیاموزد؛ معلم شریفی که کلاسی چندپایه را دست گرفته و به نیمکت‌جلویی‌ها الفبای نوشتن می‌آموزد و به ته کلاس ضرب و تقسیم، که چطور کلمه سرهم کنند تا آدم بهتری بشوند تا دنیای بهتری بسازند؛ روایتگری که همیشه کوله‌ی سفرش آماده‌ی رفتن است برای شنیدن و گفتن درد مردم. آموزگاری که یادمان داد نویسنده‌ی خوب کسی نیست که تنها بتواند خوب داستان بسازد؛ کسی است که قلمش بشود قدمی برای به جهان خدمت محتاجان کردن، منتظر بود تا نوزاد تازه‌متولدشده‌اش به اسم را کادوپیچ کند و بدهد دست کتاب‌دوستان. و من طبق عادت آنقدر دوره افتادم دنبال یک پیشکشی شایسته که بازمانده‌ام از مراسم جشن امضا. اما اینبار کوتاه نمی‌آیم. درس‌هایم را مرور می‌کنم. می‌گردم دنبال ارمغانی از جنس کلمه که برد چندهزارکیلومتری دارد و به راحتی می‌رسد به گوش مردم شهر. با تمام اندوخته‌ای که از خود ایشان یادگرفته‌ام، با زبان حروف، از طرف اهالی منادی تبریک می‌گویم فتح قله‌‌ی جدیدشان در نویسندگی و روایت را. و آرزوی عاقبت به‌خیری دارم برایشان که به قول معلم بشریت، پیامبرمان: «تمامی جنبندگان روی زمین و ماهی‌های دریا و هر کوچک و بزرگ در زمین و آسمان خدا، برای آموزگار خوب طلب آمرزش می‌کنند.» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم دختر آقا ضیا تعریف می‌کرد: «اجاره نشین بودیم ولی هرجا ساکن می‌شدیم، انگار که خونه خودمون باشه، بابا دست به کار می‌شد.» اخمی توی صورتش گره می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «سر همین چقدر با مامان بگو مگو داشتند. ولی انگار دست خودش نبود. دوست داشت هرجا پا می‌گذاره آبادش کنه، حتی اگر سندش شش دانگ به نام خودش نبود.» من هاج و واج نگاهش کردم:«مادرت سر همین، اوقاتش تلخ می‌شد؟!» سری تکان داد و گفت: «آره. آبشون توی جو نمی‌رفت. مامان می‌گفت این پولا رو جمع کن برای خریدن یه سقف برا خودمون. ولی کو گوش شنوا» من انگار نشسته بودم وسط دعوای خانوادگی و گوش می‌دادم مثل یک قاضی. به نظرم هر کدامشان راست می‌گفتند. ولی من نمی‌خواستم جای هیچ کدامشان باشم. دلم خواست دست مریم را توی دستم محکم می‌گرفتم و برایش تعریف می‌کردم: «من جایی رو می‌شناسم که بابا‌هایی داره خیلی عجیب و غریب. جوری که هر بار اسرائیل خونه‌شون رو با خاک یکی می‌کرد. وسط آوار بابای خانه، چهار زانو می‌نشست و دوباره برای نقشه جدید سقف بالای سرشون، طرح و ایده می‌داد. حیاطی که دیوار نداشت رو بی ملات و سیمان سنگ فرش می‌کرد. آدما با امید زنده‌ان و گرنه وسط آتیش و بمب چی می‌تونه آدم رو سر پا نگه داره؟!» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
در ستایش وحشی بودن! اسم انیمیشن را در گوگل نوشتم و در چند سایت نام شرکت سازنده‌اش را نگاه کردم. بعد نام «دریم‌ورکس» را جست‌وجو کردم تا مطمئن شوم این انیمیشن از دل شرکتی در آمریکا بیرون آمده است. ربات وحشی بیشتر از اینکه یک انیمیشن خوش رنگ و لعاب، با دوبله محشر سورن باشد تا لبخند بر لب کودکان بیاورد، یک چَک افسری محکم زیر گوش ماست. مایی که چند میلیون خرج می‌کنیم که در سمیناری شرکت کنیم تا استاد یادمان بدهد چطور با قاشق بارگیری کنیم و یک وقت هورت نکشیم که خدایی نکرده به پرستیژمان لطمه‌ای وارد نشود. ربات وحشی داستان جسمی آهنین و بی روح است که برنامه‌ریزی شده برای خدمت به اربابان شکم گنده و تنبل خود تا در تنبلی‌شان خللی ایجاد نشود. ربات خدمت‌کار است، شبیه آقای استیونز کتاب بازمانده روز، اما یک حادثه، ربات این قصه را عاشق می‌کند. ربات پشت پا می‌زند به کل آن سیستم بی روح و بدون عشق. آنها که غرق در سیستم شده‌اند می‌گویند ربات وحشی شده است، اما من می‌گویم ربات تازه اهلی شده است. شبیه روباه داستان شازده کوچولو. اصلا در دنیایی که به آن مجاهد فلسطینی که عاشقانه پای خاک‌اش می‌ماند و نه می‌گوید به کل سیستم بی روح و عشق غربی، می‌گویند تروریست، بگذار به ربات قصه ما هم بگویند وحشی‌. خلاصه که بروید و ربات وحشی را ببینید و بخندید و بفهمید چرا شاعر می‌گوید: مرداب زندگی همه را غرق می کند ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او در به‌آرامی باز می‌شود. پرونده‌ی نوبت ساعت ۹ صبح است. قبلا مدیر دفتر وظیفه‌شناس شعبه، خانم‌نخجیری، پرونده را برایم آورده و توضیح داده که پیرمرد توانایی اداره امور مالی خود را از دست داده، حکم حجرش صادره شده و چون چند فرزند دارد، همه‌شان را برای تعیین قیم برای امورمالی پدر خواسته‌ام. پیرمرد لاغر اندام با چهره‌ای تکیده و موهای کم‌پشت و سفید روی ویلچری که مرد جوانی آن را به داخل هل می‌دهد، وارد می‌شود. چشمانش بی‌رمق است و پر از اشک. بی‌صدا گریه می‌کند. احتمالاً بغض سنگینی را قورت می‌دهد. لباس‌های ساده‌ای دارد که به خاطر لاغری بی‌اندازه‌اش روی تنش زار می‌زند. دست‌هایی که روی دسته‌های ویلچر گذاشته، لرزش نامحسوسی دارد. بچه‌ها یکی‌یکی پشت سر بابا داخل اتاق می‌شوند. یکی از دخترها صندلی را جلوتر می‌آورد و کنار ویلچر پدر می‌نشیند. دست‌های نحیف و لاغر پدر را با دستان ناخن‌ مصنوعی و لاک‌زده می‌گیرد. اشک چشمان پدر را با همان دست‌ها پاک می‌کند و می‌گوید: _ بابا تو عزیز منی، دورت بگردم! ببخش که دیر اومدم. تحت فشارم. یک‌جایی نزدیک قلبم زیادی درد می‌کند. پیرمردها و پیرزن‌ها را که می‌بینم حس ترحمم قلقلک می‌شود. احتمالا در جوانی‌شان چه پر تحرک و قوی بوده‌اند، حالا چرخ روزگار چرخیده و حتی توان اداره امور ساده‌ی زندگی خودشان را هم ندارند. _ چرا بابا گریه می‌کنه؟ همان دختر جواب می‌دهد: _ یک ساله منو ندیده. الان که به‌خاطر دادگاه مجبور شدم بیام، همین‌که تو سالن منو دید، به گریه افتاد. من کرج زندگی می‌کنم. بچه‌مدرسه‌ای دارم. نتونستم بودم برای دیدنش بیام. پیرمرد نگاه بی‌صدا و پرمعنایی به من می‌اندازد و دوباره با همان سکوت به دیوار سفید روبرویش نگاه می‌کند. در تمام مدتی که پرونده‌شان را قلم می‌زنم، دخترک از کنار پدر تکان نمی‌خورد. آرام و زیرِ لبی قربان‌صدقه‌اش می‌رود. پرونده‌شان غم زیادی دارد. یکی از برادرها می‌گوید: _جوون که بود خیلی بداخلاق بود. ما رو می‌زد. حالا خیلی لطف می‌کنیم که داریم مواظبت می‌کنیم و نمی‌فرستیم خانه‌ی سالمندان. صدای نچ خواهر بزرگ‌تر بلند می‌شود که ادامه ندهد. کارشان که تمام می‌شود، نگاهی به پیرمرد می‌کنم. همچنان ساکت است. سرش را پایین می‌اندازد و به دستانش نگاه می‌کند. در را که پشت سرشان می‌بندند، صدای نرمِ چرخ‌های ویلچر در شلوغی سالن گم می‌شود. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بچه است دیگر! چندروز مانده به بهترین روز زندگی‌اش، هزار نقشه و خیالی که یکسال برای خودش کشیده بود. اینبار زیاد ذوق زده نبود، مدام مِن‌مِن می‌کرد و می‌گفت: " امسال برای تولدم بِهم تبریک نگید. نگاری که عین دوازده ماه سال، درست در پایان شب تولدش ذوق زده می‌پرسید "خب سال دیگه می تونم تولد بزرگ بگیرم؟" حالا هیجان زده نبود! طبق عادتش با گوشی من مشغول گشتن در فضای مجازی بود، یکدفعه گفت: " مامان قبول که تا هجده سالگی نه تولد بزرگ برام می‌گیرین نه می‌تونم گوشی داشته باشم، ولی وقتی هجده سالم شد، می‌تونم یه عکس از خودم بفرستم تو صفحه‌ی اینستام؟" شاخک‌هایم فعال شد، حرف بزرگتری پشت این پرسش بود! جواب دادم:" مگه قرار نشد ما عکس شخصی تو اینستا نداشته باشیم؟" بدون حرف گوشی را روی مبل پرتاب کرد و رفت سمت اتاقش. دنبالش رفتم و محکم بغلش کردم. " اگر بگی چی شده شاید بتونیم برای هجده سالگیت، تولدت، خرید گوشی و گذاشتن عکست تو اینستا تصمیم بهتری بگیریم." اینبار با گریه و بغض که عصبانیت بیشترش کرده بود جواب داد:" تو اصلا من برات مهم نیستم." "چرا؟" "گفتین گوشی تا هجده سالگی، گفتم باشه، گفتین تولد گرفتن بزرگ، تا هجده سالگی گفتم باشه، ولی دیگه دارین سواستفاده می کنین! مادر همکلاسی‌های من، هر خبری می‌شه عکس بچه‌هاشون رو می‌فرستن اینستا و استوری می‌کنن، همه میان، روز دختر و تولدشون رو تبریک می‌گن، اونوقت من چی؟ بابا که کلا صفحه نداره، تو هم هیچ وقت، حتی یکبار از من چیزی نگفتی! عکس از ننه داری ولی از من نه! دوستام منو مسخره می‌کنن، می‌گن اصلا کسی تولد تو رو یادش نیست..." دلم برای نسل دهه نودی آتش گرفت، مهم بودن را در عکس‌های فضای مجازیشان می‌سنجیدند. بچه است دیگر، ذوق داشت تا در اینستاگرامِ هیولا، مهم بودن خودش را در چشم من ببیند. یک هفته مانده به تولدش، میان آنچه قبول دارم و آنچه نگار دوست دارد مانده‌ام. شاید با یک عکس و تبریک تولدش در صفحه‌ی اینستاگرام آسمان به زمین نیاید، فقط می‌ترسم آنچه تا به حال در ذهن نگار حک شده، دود شود! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir