eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
727 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 خیلی از دستش عصبانی😡 هستم، معلم فارسی مان را میگویم، وقتی درس میدهد ما را مجبور میکند که حرفهایش را یاد بگیریم و در جلسه ی بعد به سوال هایش جواب بدهیم ❗️تازه مشق هم باید بنویسیم❗️شعر هم حفظ کنیم❗️ خدایا! کی میشود ماه خرداد از راه برسد و ما از دست و معلم هایش خلاص شویم! 😞 چهار پنج کلمه به ما یاد داده انگار دنیا را به ما بخشیده! من اصلا از درس فارسی خوشم نمی اید!😣 زنگ تعطیلی🔔 مدرسه به صدا در می اید، بچه های کلاس برای بیرون رفتن سر و صدا میکنند، اما اقای جعفری خونسرد و ارام از پای تخته تکان نمیخورد، من هم با عجله راه می افتم، و با اخم🤨 از کنار او رد میشوم. دم در مدرسه یادم می افتد که کیفم💼 را در توی کلاس جا گذاشته ام ای وای! به خیال اینکه کسی در کلاس نمانده برمیگردم، محکم به در میزنم و توی کلاس میپرم، اما معلم فارسی مان هم در کلاس است و تنهاست او که از کار من جا میخورد می پرسد: چیه اصلانی! اتفاقی افتاده🤔 حسابی ترسیده ام، زود کیفم💼 را بر میدارم. جلویم می ایستد و می پرسد: چی شده مرد از دست من دلخوری؟ با عصبانیت😡 میگویم: بله اقا! من از این کلاس و درس فارسی بیزارم!😖 با خنده😀 شانه ام را میگیرد: خب اینکه ناراحتی ندارد، بشین با هم در این باره حرف بزنیم.😊 از اخلاق خوب او جا میخورم، اصلا عصبانی نیست و دارد میخندد.😀 نفسی تازه میکند و می گوید: پسر خوب! این چه طرز حرف زدن است؟! من معلم تو هستم و سن و سالم از تو بیشتر است❗️ 🌟 در 📚 می فرماید: 🌸 🌺با کسی که به تو سخن گفتن را یاد داد با درشتی و بلندی سخن نگو! 🌸🌺 سرم را به زیر می اندازم و او ادامه میدهد: حالا چند دقیقه بشین تا با هم حرف بزنیم و به یک راه حل درست برسیم.😊 معلم فارسی مان ، اقای جعفری چقدر ارام و صبور است و من نمیدانستم! 🔖 ، حکمت ۴۱۱ 📚 قصه هایی از ، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
این داستان: بچه های نهم بیست 🍃دوستم مسعود صفری توی تلگرام یک گروه درست کرد و و اسمش را گذاشت "بچه های نهم بیست" بعد خودش یکی یکی همکلاسی ها را عضو ان‌ گروه تلگرامی کرد، ۱۹ نفر شدیم. ما در پایه نهم درس میخواندیم، و در مدرسه معروف بودیم به همکلاسی های بیست. چون هم درسمان خوب بود، هم فوتبال⚽️ خوبی داشتیم، و هم در کار های علمی و اموزشی مدرسه از همه جلوتر بودیم.👏 اول کار مسعود یک نوشته همراه با عکس از اقای دولابی فرستاد که زیرش نوشته بود: "هیچوقت وارد گذشته ادم ها نشوید، زیباترین باغچه ها را هم بیل بزنید ، حداقل یک کرم در ان پیدا میشود". دو سه تا از بچه ان را " لایک" کردند. کم کم کار بچه ها زیاد شد، انها یا توی گروه فیلم میگذاشتند یا عکس . و ما هم کارمان شده بود سر زدن به گروه بچه های نهم بیست.😊 یک شب پژمان یک فیلم چند ثانیه ایی گذاشت ، فیلمی که به گمانم همه بچه ها از دیدنش جا خوردند ، یک فیلم از یک خواننده زن خارجی با لباس نیمه عریان😲 از این کار پژمان خوشم نیامد، اگر پدرم میفهمید حسابی دعوایم میکرد و موبایلم📱 را میگرفت. برای پژمان پست گذاشتم که: کار خوبی نکردی، اگر تکرار شود گروه را ترک میکنم،😡 پژمان عکس یک استیکر خنده😄 گذاشت و جواب دیگری نداد. روز بعد دوباره این کار تکرار شد، این بار یکی از دوستان صمیمی پژمان مثل دیروز فیلم نامناسبی گذاشت😞 ، چند تا از بچه ها گروه را ترک کردند. فردا توی مدرسه بین ما بحث در گرفت. مسعود گفت: قرار نبود هر چیزی را داخل گروه بیاوریم، 😠قرارمان فقط چیز های خوب بود به اضافه خبر رسانی از مدرسه و درسمان ! پژمان گفت: شما خیلی خشکه مقدس هستید،اصلا شوخی سرتان نمیشود😐 ان شب من تصمیم گرفتم از گروه خارج بشوم ، اما پیش از ان که بیرون بروم دیدم مسعود عکسی از حرم گذاشت ، و زیر ان عکس حدیثی زیبا از امام علی نوشته بود: 🌺حاصل کوته فکری پشیمانی، و حاصل دور اندیشی سلامت است.🌸 بعد هم نوشت : دوستان عزیز! گروه تلگرامی بچه های نهم بیست تعطیل میشود، شما را به خیر و ما را به سلامت.🙂 📚 نهج البلاغه حکمت ۱۸۱
داستان این هفته: راز اگر پدرش اب میخورد، خبر ش را کف دست ما میگذاشت🙁، اگر مادرش با پدرش بگو مگو میکرد، جیک و پیکشان را به من و عرفان میگفت😕 من میگفتم: اینقدر راز دل و حرفهای خصوصی خانه تان را برای ما تعریف نکن! اما عرفان میخندید و میگفت: بابا به بچه مردم چیکار داری ، شاید با این کار میخواهد خودش را سبک کند!😑 پارسا می خندید و میگفت: عرفان درست میگوید ، من میخواهم سبک شوم این که راز دل نیست، عین حقیقت است🙃 ما سه نفر توی کلاس شنا با هم دوست شده بودیم، بعد دوستیمان ادامه پیدا کرد و با هم قرار کلاس زبان گذاشتیم،بعد رفتیم توی موبایل 📱و تلگرام و.... حالا اگر جسممان پیش هم نبود، روحمان توی موبایل به سمت هم میرفت. پارسا سر شب توی تلگرام نوشت: "بابام دوباره با مامانم دعواش شده، بعد هلش داد روی زمین، حالا مامانم قهر کرده! رفته توی اتاق" من گفتم:سرت به کار خودت باشه، دعوای زن و شوهر زود گذر است! و تمام میشه عرفان نوشت: خب... خب.... مامانت چی گفت؟ برایش شکلک گذاشتم ، شکلک ادمی که اخموست😠 . بعد هر سه از تلگرام امدیم بیرون. فردا صبح با خودم فکر کردم، به پارسا چه بگویم که اینقدر راز های خانوادگیش را این جا و ان جا نگوید. اما فکرم به جایی نرسید.🤔 چند روزی گذشت و هر سه سر قرارمان حاضر شدیم، استخر! داشتیم شنا میکردیم که نجفی یکی از بچه های کلاس زبان به ما نزدیک شد و از پارسا پرسید: شنیده ام مادرت طلاق گرفته درست است؟🤭 پارسا رنگ به رنگ شد: نه !کی گفته؟ نجفی چیزی نگفت و رفت. پارسا وسط استخر مچ عرفان را گرفت و سرش داد زد: حتما تو خبر چینی کردی😡 ! کار خودت است! عرفان دست خود را کشید و گفت: برو بابا چرا تهمت میزنی، خودت این جا و ان جا راز خودت را بر ملا میکنی، یکی دیگه را مقصر میکنی❗️ پارسا بغض کرد 😢و از اب بیرون رفت. من از عرفان پرسیدم: تو گفتی؟. عرفان قسم خورد و گفت: نه مگر مادرش طلاق گرفته؟ ما چیزی نمیدانستیم اما هرچه بود پارسا اینقدر راز های زندگیشان را برای دیگران اشکار کرد که دیگر اختیار ان دست خودش نبود‼️ 🌻امام علی علیه السلام میفرماید: هرکس که راز خود را پنهان دارد اختیار ان دست خودش است.🌻 📚 نهج البلاغه، حکمت ۱۶۲ @montazer_koocholo
داستان این هفته: شوفر داد و هواری دوباره صدای گوش خراش راننده همیشگی بلند شد 🗣" اهای ازادی....ازادی میرم.... همین الان راه می افتم.... کسی نبود؟!...... مادربزرگ داشت چرت میزد که پاهایش لرزید و یکدفعه از خواب😴 پرید، من هم تازه نهار خورده بودم و میخواستم بخوابم، اما مگر ان خروس بی محل میگذاشت! _اهای چرا کسی سوار نمیشه، بدو که رفتم! کم کم صدایش بلند تر شد، اپارتمان🏢 لب خیابان بود، ما در طبقه دوم بودیم، از ان بالا که نگاه میکردی، تاکسی های خطی🚕 پشت سر هم ردیف شده بودند، اما هیچ کس به غیر از ان مرد مو فرفری برای پیدا کردن مسافر داد و هوار نمیکرد🙃 مادربزرگ پهلو به پهلو شد گفت : دوباره این شوفر پیدایش شد، نمیدانم چرا میخواهد به زور مسافر سوار کند، 😕 مادر که داشت روی پارچه گلدوزی میکرد گفت: نه مادرجان، به زور نیست، این عادتش هسته، بد اخلاق است و داد و هواری!🙁 رفتم پشت پنجره و نگاهش کردم ، سر ظهر، وسط گرما، عصبانی 😡بود و عرق ریزان. راننده های دیگر دسته جمعی زیر سایه نشسته بودند، و بی خیال و با خنده 😄به او نگاه میکردند. ولی او تنها بود و برای فریاد زدن هی بیشتر زور میزد.😑 کمی که زور زد خسته شد و به سرفه افتاد، شکرخدا کم کم صداش خوابید. مادر به من گفت: محمد جان تو هم یک چرتی بزن تا غروب با هم برویم بازار. تا امدم بخوابم😴 صدای داد و هوار امد، جلوتر از من مادربزرگ و مادر پشت پنجره رفتند. من پله ها را سه تا یکی کردم و رفتم توی کوچه تا ببینم چه خبر است. همان راننده داد و هواری یقه یک مسافر را چسبیده بود و سرش داد میزد، مسافر بیچاره خودش را باخته بود.راننده های دیگر جلو نمی امدند.رفتم جلو و پرسیدم : چی شده⁉️ راننده داد و هواری به قد و بالایم نگاه کرد مرا میشناخت، پیش از ان چندین بار با هم جر و بحث کرده بودیم.جواب داد: این یارو اول سوار شده و حالا که میخواهم راه بیفتم، میگوید پشیمان شده!😒 مسافر که مرد میانسالی بود گفت: بابا تقصیر من چیست؟ یادم افتاد که قبل از ازادی باید بروم محضر سند ماشینم را بگیرم!😞 من و چند نفر دیگر مسافر را از چنگ راننده داد و هواری نجات دادیم، بقیه مسافر هایش هم یواشکی از ماشین پیاده شدند و رفتند. او درمانده و غمگین😔 رفت گوشه جدول نشست بیچاره هیچ دوستی نداشت با خودم گفتم: بهتر است بروم با خواندن جمله ایی از سر صحبت را با او باز کنم، هرچه باشد من دانشجوی معارف هستم. فرموده است: ✨کسی که درخت شخصیت او نرم و بی نقص باشد، شاخ و برگش فروان است.✨ 📚 نهج اللاغه، حکمت ۲۱۴ پدر جان اگر شما ادم خوش اخلاق و ارامی باشی، همه با تو دوست میشوند، و هیچکس از تو دوری نمیکند اما حیف.... @montazer_koocholo
داستان این هفته: اتوبوس 🚌ما در یکی از خیابان های شیک بغداد می رفت که نگاهمان از دور به یک کاخ 🏰بزرگ افتاد. اقای رضوی_مدیر_کاروان_ که کنارمان نشسته بود گفت: میگویند کاخ پسران صدام است،خدا لعنتشان کند. خوب که به کاخ خیره شدم بزرگ بود و زیبا ، انگار سرش را لای ابرهای اسمان کرده بود و داشت با ستاره ها حرف میزد.😉 تا کربلا خیلی راه مانده بود، تازه از کاظمین راه افتاده بودیم، دیشب در حرم کاظمین خیلی خوش گذشت.😊 زیارتگاه های عراق پر از خاطرات شیرین است.😍 اتوبوس 🚌از روی پلی که بر روی دجله بود رد شد. دجله خیلی پر اب بود کشتی ها ⛴روی اب در حرکت بودند. ان کاخ داشت🏰 به ما نزدیک میشد، که راننده راه خود را به سمت یک جاده کج کرد و کم کم از بغداد دور شدیم. حاج اقا حسنات مدیر کاروان، بلند گو را برداشت ، پشت بلند گو گرفت: شاید بعضی هایتان این حدیث امام علی علیه السلام را شنیده باشید: 🌟پایان لذت ها و بر جا ماندن تلخی ها را به یاد اورید✨ سپس کمی درباره سرنوشت صدام و پسرانش که مثل خودش بودند صحبت کرد. اقای حسنات گفت و ما با چشم و گوش به او گوش دادیم. صدام دوتا پسر داشت به نام "قُصَی " و "عُدَی" ، انها ادم های شرور و فسادی بودند.😏 بعضی وقتها سوار ماشین مدل بالا 🚗و قیمتی میشدند و در خیابان های بغداد ویراژ میدادند، کار انها ادم ربایی بودند، انها از شکنجه وازار انسانهای بیگناه هیچ ترسی نداشتند، 😒و همیشه فکر میکردند همه لذت های دنیا برای انهاست،😏اما سرانجام به دام افتادند. یک روزی گروهی تفنگ بدست هر دوی انهارا در خانه شان به رگبار بستند و کشتند.😟 کاش همه مردم مسلمان به صحبت های پیامبر و حضرت علی علیه السلام و معصومین توجه میکردند اونوقت در کشور ها هیچ ظلم و ستمی اتفاق نمی افتاد‌.☺️ 📚 نهج البلاغه حکمت ۴۳۳ @montazer_koocholo
داستان این هفته: پدرم نه گوشه گیر است، نه افسرده نه بد اخلاق،فقط کمی ناراحت است، او یک سال است که بیکار شده است یعنی بخاطر دیسک کمرش دیگر نمیتواند کار کند 😞. پیش از این در یک شرکت رنگ سازی کار میکرد . او در ان شرکت انقدر سرپا می ایستاد و بار جا به جا میکرد که بالاخره دیسک کمر گرفت ،بعد هم کلی پولی💶 قرض گرفت و کمرش را عمل کرد و حالا از کار افتاده فقط پول💴 کمی از بیمه میگیرد و خرج مادر و ما سه تا بچه را میدهد .😞 من بچه اول هستم و در سال هشتم مدرسه درس میخوانم ، درسم خیلی خوب است😊 اما غصه بیکاری وبیماری پدر کمی به درس خواندنم لطمه زده است .😒 شکر خدا، پدر از ارث پدری خود باغ کوچکی در روستای " وفس" دارد . ما خودمان در شهر قم زندگی میکنیم . ان باغ هم دست عمویمان است و بیشتر پول محصولاتش خرج نگهداریش میشود ، وفس یک روستای خوش اب و هوا در پشت کوهی است ، در دورترین نقطه شمالی استان مرکزی با مردمی مهربان و ارام‌ که به زبان تانی حرف میزنند.☺️ _زینگ....زنگگ...🔔 صدای زنگ در خانه است ، به حیاط میروم و در را باز میکنم ، گنجشک ها 🐦انگار از گرمای زیاد مرداد ماه تب کرده اند ، چون صدای جیک جیکشان بلند است. _سلام عمو جان! چه عجب این طرف ها؟! "عمو قاسم" که خیس عرق😥 است داد میزند : بیا پسر! کمک کن! این جعبه ها📦 را ببر تو! بعد میپرسد: بابات کو؟ _بابا نیست رفته اداره بیمه! به عمو کمک میکنم،پشت وانت او بیست ها جعبه انگور 🍇 است‌ . انگور های🍇 باغ خودمان است ، انها را به کمک هم میبریم و روی ایوان میچینیم . مادر هرچه تعارف میکند که عمو به خانه بیاید ،عمو قبول نمیکند. میگوید: دیرم شده زن داداش! باید برگردم وفس ، سلام به داداش برسان.🙂 دم ظهر پدر می اید و چهار تا از جعبه ها را وسط حیاط میگذارد ، بعد میرود چند تا پلاستیک بزرگ می اورد . مادر میپرسد: چی شده؟ مگر به عباس اقا میوه فروش نگفتی بیایید همه میوه ها را ببرد ؟ دستمان تنگ است، باید زودتر پول💵 این انگور ها🍇 را بگیری .‼️ بابا هفت_هشت تا از پلاستیک ها را پر از انگور میکند و لا به لای کارش میگوید به قول 🌟: هروقت دستتان تنگ شد ،و تهی دست شدید ، به وسیله صدقه دادن با خدا تجارت کنید.😇 مادر لبخند زنان به کمک پدر می اید . من و بابا پلاستک های پر از انگور را سوار بر موتور میکنیم و در خانه ادم های فقیری که بابا میشناخت بردیم.😊 حکمت ۲۵۸ @montazer_koocholo
📣 🗓 🌷وقتی میفهمی دوستت یک اشتباهی کرده و خودش متوجه اشتباهش شده قشنگ ترین کار اینه که جوری رفتار کنی انگار اصلاً چیزی در مورد اشتباهش نمیدونی. 📗برگرفته از حکمت ۲۲ نهج البلاغه @montazer_koocholo
📣 💠 🤔 بچه ها می دونستید⁉️ امام علی علیه السلام فرمودند: هرچی عقل و دانش آدم بیشتر میشه، حرف الکی زدنش کمتر میشه❓ 📗برگرفته ازنامه @montazer_koocholo
📣 💠 😊 بچه ها هیچوقت چیزی را از پدر و مادرتون مخفی نکنید چون امام علی دانا گفته: 💬 ما وقتی چیزی را از دیگران مخفی میکنیم از حرف زدن و قیافمون مشخص میشه 🔰برگرفته از حکمت ۲۶ نهج البلاغه @montazer_koocholo
داستان این هفته: فاطمه گفت پدر جان پدر گفت زبیده جان بیا اینجا تا قصه فاطمه و پدر مهربانش را برایت تعریف کنم .😍 پدر در حیاط بزرگ و چهار گوش قدم زد . اجر های چهار گوش را یکی یکی شمرد تا زبیده هفت ساله از اتاق بیرون امد. خدا بعد از هفت پسر تنومند یک باغچه از بهشت فرستاده بود، اسم ان باغچه بهشتی زبیده بود.☺️ پدر اه کشید و گفت: کاش مادرت زنده بود و شیرین زبانی های تو را میدید. کاش سر زایمان از دنیا نمی رفت و الان توی حیاط با من قدم میزد و می دید من با چه لذتی منتظر نازدانه ام زبیده هستم.😇 زبیده که گیسو های سیاهش را به شکل عربی بافته بود به ایوان امد و گفت: پدر چقدر زود از مسجد برگشتی ، هنوز ماریه نهارمان را اماده نکرده است. 😌 پدر خندید و گفت: امروز قصه تازه ایی از رسول خدا ص شنیده ام و حیفم امد ان را برای دخترم تعریف نکنم. 😉 ماریه کنیز انها از مطبخ گوش تیز کرد تا مثل زبیده قصه تازه ایی بشنود. پدر دستهایش را مثل پر عقاب باز کرد دستهایش قوی و درشت بودند ، زبیده توی بغل او پرید پدر سر و روی او را چند بار بویید و بوسید و اهسته گفت: چه مردمان بدی بودند عرب های جاهلیت که دختر هایشان را زنده به گور میکردند ، دختر بوی گل میدهد دختر خیلی شیرین است..🌺 پدر غرق در خیال شد... پیش از انکه ایه تازه ایی برای پیامبر بیایید هرکس که با او رو به رو میشد ،او را ان طور که دوست داشت صدا میزد: یکی میگفت: "ای محمد!" یکی صدا میزد: ای پسر "عبدالله!" یکی صدا میکرد: " پیامبر" یکی میخواند : "ای ابوالقاسم!" خداوند ایه تازه ایی فرستاد و از مسلمانان خواست که احترام پیامبرشان را نگه دارند و همه او را با یک اسم صدا بزنند "ای رسول خدا"💚 فاطمه هم که از این ایه باخبر شد پدر را اینگونه صدا زد: ای رسول خدا!💚 حضرت محمد با خوش رویی گفت: فاطمه جان تو مرا همان پدر صدا بزن، اینگونه صدا زدن برای مردم است. فاطمه گفت: چشم زبیده ارام ارام به لبهای پدر زل زده بود. اشک در چشمان ماریه جمع شده بود چقدر جای مادر در خانه خالی بود.😊 @montazer_koocholo
🌷حضرت علی (ع) فرمودند : خدای مهربون اینقدر بخشنده است که اگر ما کار خوبی انجام بدیم ، چندین برابر بهمون پاداش میده. 🔰 برگرفته از خطبه ۲۱۶نهج البلاغه👆 🤔 بچه ها اگه یه آدم خوب بهمون بگه هر کار خوبی که بکنی به جای یه جایزه ۱۰ تا جایزه بهتون میدیم، شما چندتا کارخوب انجام میدادید؟ @montazer_koocholo
3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 💠 🌼 بچه ها تا حالا دیدید که کسی بچه های دیگه را اذیت کنه و وسایلشون را بدون اجازه برداره؟!⛔️ 🌹 امام علی عزیز و مهربون اصلاً این کار را دوست نداره و میگفتن: اگه کسی من را پادشاه همه دنیا بکنه و بگه به جاش یه 🐜مورچه کوچیک🐜 را اذیت کن و مثلاً وقتی داره یه پوست گندم را با دهنش میبره اون پوسته را ازش بگیرم، من هیچوقت این کار را نمیکنم.🌷 @montazer_koocholo