eitaa logo
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
99 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
51 فایل
بسم رب شهدا باخدا باش و پادشاهی کن بیخدا باش و هرچه خواهی کن این کانال برای اعضای بالا درست نشده هدف اصلی ما ظهور آقا امام زمان است ان شاءلله پیام سنجاق شده کانال برای دسترسی بهتر مطالب است یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
◖🔗📻◗ خوشـٰاآنـٰان‌که‌جـٰانـٰان‌مۍشنـٰاسند طریق‌عشق‌وایمـٰان‌مۍ‌شنـٰاسند بسۍگفتیم‌وگفتندازشھیـدان شھیدان‌راشھیدان‌مۍشنـٰاسند!
از‌میان‌تجربه‌ها در این قسمت،به بخشی از تجربه های افراد غربی که در آن درس هایی آموزنده برای ما نهفته است می‌پردازیم.البته ما فقط نقل کرده و هیچکدام از این مطالب را تایید تا تکذیب نمی‌کنیم.این افراد بیانات مختلفی در زمینه های مختلف دارند که ما فقط به بخشی از مطالب کتاب هایشان می‌پردازیم: دنیون برینکلی هستم.تجربه کننده‌ی مرگ. من آدمی بودم که مردم از ترس اذیت های من،مسیرشان رو تغیر می‌دادند تا با من برخورد نکنند!من برای این که هیکل درشت داشته باشم ورزش می‌کردم.تا اینکه به نیروی دریایی ارتش آمریکا ملحق شدم. به اعتقاد من غیر انسانی ترین کاری که ما انجام دادیم،این بود که برای چیز های بی‌ارزش جنگ می‌کردیم.جنگ هایی که هیچ چیز جز نابودی و قتل عام مردم در پی نداشت.ما وارد جنگ هایی شدیم که اصلا ربطی به ما نداشت. با این اوصاف من آدمی نبودم که بتوانم واقعیت را تشخیص‌بدم. همیشه دوست داشتم یه قلدر گردن کلفت باشم و بر آدم ها سلطه داشته باشم. من هیچ وقت آدم مهربانی نبودم.دوستانم از من کلی کتک خورده بودند.من در تمام زندگیم اینطور بودم. اما یک روز من داشتم با تلفن صحبت می‌کردم که خدا مرا صدا کرد!! تنها چیز بی‌ارزشی که دیدم جسم‌خودم بود! روز ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۵ در ایالت کارولینای جنوبی،در حالی که در منزل با تلفن صحبت می‌کردم دچار صاعقه و ایست قلبی شدم.
در واقع ۲۸ دقیقه مردم و از جسم خارج شدم و در نزدیکی سقف شناور بودم بعد متوجه منبع نوری زیبا و درخشان شدم.این منبع نور به دورن من نفوذ کرد! او یک موجود خیره کننده و فوق‌العاده زیبا بود.وجودی پر از سرزندگی و حیات.به محض این که این موجود به من نزدیک شد تمام احساساتم از دوران کودکی تا زمانی که مرده بودم دوباره زنده شد.حتی فکر هایی که از سرم گذشته بود را به وضوح می‌دیدم! اکنون که در آغوش نور بودم و زندگیم را مرور می‌کردم تمام کتک کاری های خودم را می دیدم.اما با یک تفاوت! این بار من بودم که کتک می‌خوردم! غصه و درد و تحقیر که بر دیگران تحمیل کرده بودم را حالا خودم احساس می‌کردم! به راستی از اعمالم پشیمان شده بودم.من دیدم،حتی افرادی که حیوانات را می‌زنند و با خشونت رفتار می کنند،در بررسی زندگی،درد و رنج حیوان را احساس می‌کنند! به عنوان مثال دیدم که در مدرسه،یکی از هم کلاسی هایم مشکل جسمی داشت.من او را مسخره‌ می‌کردم و سر به سرش می‌گذاشتم.ان وقت ها فکر می‌کردم بامزه هستم. ولی اینجا من از درون بدن او باید درد مسخره شدن و تحقیر او را حس می‌کردم! خیلی سخت بود. من دوباره دعوا های دوران جوانیم را دیدم‌. ولی اینبار از دید افرادی که در مقابل من بودند! من درد و عذاب آن ها را در وجود خودم احساس می‌کردم‌ من رنجشی که با رفتار زشت خودم،در پدر و مادرم بوجود آوردم را دیدم و حس کردم.در حالی که در آن ایام از این یاغی بودنم احساس غرور می‌کردم. در تجربه نزدیک به مرگ،وقتی کسی را ازرده‌ام دردناک ترین قسمت مرور زندگی است. ...`
در جریان مرور زندگیم به سال های خدمتم در ارتش رسیدم. دوران جنگ ویتنام بود.خودم را در جنگل های مرطوب جنوب شرقی آسیا در حال جنگ دیدم.من وحشت تمام افرادی که باعث مرگشان شده بودم را عمیقا حس می‌کردم.همچنین رنج و اندوه خانواده‌ی قربانیان را پس از شنیدن خبر در گذشت عزیزانشان در عمق وجودم احساس می‌کردم.حتی احساس می‌کردم نبودشان چه تاثیری بر نسل های بعدی دارد. من بعد ها وظیفه انتقال تسلیحات به افراد و کشور های دوست ایالات متحده رو بر عهده گرفتم.من دیدم که این کار به همین سادگی نبود.با آن سلاح ها به همه‌جا کشیده شدم و دیدم که چگونه از آن ها برای کشتن افراد بیگناه استفاده شد! من شاهد شئون کودکانی بودم که پدارنشون با تفگ‌هایی که من توزیع کردم کشته شدند.و این ها بزرگترین عذاب و شرمندگی برایم بود.وقتی مرور زندگیم به پایان رسید شرمنده بودم.زیرا هیچ محبتی در دنیا به افراد نیازمند نداشتم.زندگیم فقط برای خودم بوده و برای همنو عالم ذره‌ای ارزش قائل نبودم. اعتراف می‌کنم که درد به حدی شدید و طاقت فرسا بود که آرزوی مرگ می‌کردم.اما خدا خواست من برگردم و جبران کنم.من پس از مدت ها درمان شدم.توبه کردم و هفده سال است که داوطلبانه مدد کار اجتماعی شدم تا به دیگران خدمت کنم.شاید خدا مرا ببخشد. ** در سال ۱۹۴۳ شخصی به نام جرج ریچی بر اثر بیماری در جوانی و در آغاز رشته پزشکی در گذشت. او تجربه زیبایی داشت که در کتاب خود به نام بازگشت از فردا¹ آن را منتشر کرد. ۱_او در سال ۲۰۰۷ درگذشت
روح او ابتدا سرگردان بوده اما به سراغ جنازه‌اش در بیمارستان می‌اید.انگشتری که به دست داشت کمک کرد که مطمئن شود این بدن خودش است.ریچی متوجه می‌شود که مرده است! در همان موقع نوری در اتاق پدیدار شد.او می گوید:هیچ چشم زمینی نمی‌تواند این همه نور را تحمل کند.وجود نورانی بسیار با محبت بود و زندگی ریچی را از ابتدا به او نشان می‌دهد. او می‌گوید:جزئیات زندگی من در این ۲۰ سال به من نشان داده شد. در هر صحنه‌ای که به من نشان داده می‌شد یک سوال ضمنی وجود داشت:با زندگی خود چه کردی؟ چقدر در زندگی خود به دیگران محبت کردی؟ آیا دیگران را خالصانه دوست داشتنی آنگونه که من اکنون تو را دوست دارم؟ من دیدم که تقریبا تمام فعالیت های زندگی من حول خود من می‌چرخید.در تمام کار ها خودخواه بودم.از همه چیز نفع مادی برای خود می‌خواستم.حتی دیدم که عبادت من هم برایم به صورت یک عادت بود.بدتر از ان، حس خودپسندی بود که به خاطر آن داشتم.من با خودم می‌گفتم:من از همه بهترم.حتی خیلی ها... فرشته از من سوالاتی پرسید.من در پاسخ به این سوال که به دیگران چقدر محبت کردی،به انتخاب رشته پزشکی و اینکه چطور توسط آن به مردم کمک خواهم کرد اشاره کردم. ولی در مرور زندگی‌ام،او نیت مرا از پزشکی نشان داد! در کنار صحنه های کلاس دانشگاه،ماشین مدل بالا و هواپیمای خصوصی و بقیه افکار و نیت هایم که می خواستم با پزشکی به آن برسم به من نشان داد. آن ها هم مانند اعمالم کاملا علنی بود. من از این سوال های فرشته عصبانی شدم.فکر کردم که من عمری نکردم که فرصت برای انجام کاری داشته باشم؟!جواب این
جواب این فکر من با مهربانی زیادی پاسخ داده شد:مرگ در هر سن و سالی می‌تواند فرا برسد. وجود نورانی،با تمام خطاها و کاستی هایم،هنوز هم به من محبت داشت.من متوجه شدم که او هرگز من را مورد قضاوت قرار نداده،بلکه این خود من بودم که قاضی خودم بودم،در حالی که او به سادگی مرا به هر شکل که بودم دوست داشت. با وجود نورانی شروع به حرکت کردیم.من این پدیده را مکرر مشاهده کردم؛ارواحی که هنوز متوجه مرگ خود نبودند یا آن را قبول نمی‌کردند. آنها در زمان زندگی آنقدر سرگرم دنیا بودند که هنوز هم نمی‌توانستند از آن جدا شوند. این صحنه برای من ناراحت کننده بود.من دیدم مرد جوانی در یک خانه،پیرمردی را اتاق به اتاق دنبال می‌کرد و می گفت:متاسفم پدر نمی‌دانستم این کارم با شما و مادر چه خواهد کرد،نفهم بودم ببخشید... با اینکه من صدای او را می‌شنیدم خیلی واضح بود که پیرمرد آن را نمی‌شنود و او را نمی‌بيند . پیرمرد یک سینی را به اتاقی برد که پیرزنی در آنجا دراز کشیده بود.مرد جوان مرتب می گفت:متاسفم پدر...متاسفم‌مادر...مرا ببخشید...او داعم آنجا بود و طلب بخشش می‌کرد.جای دیگر یک زن از مردی مسن تر خواهش می‌کرد:من را ببخش.اشتباه کردم... وجود نورانی یا همان فرشته به من گفت:این ها کسانی هستند که خودکشی کردند.اکنون به تمامی عواقب خودکشی خود غل و زنجیر شده‌اند. سپس به جایی رفتیم که هنوز روی زمین بود،ولی در آنجا تنها چیزی که دیدم فقط ارواح بسیار خشمگین بودند که در جنگ و دعوای داعم با یکدیگر به سر می‌بردند!
آن ها با یکدیگر گلاویز بوده و با تمام توان سعی در نابود کردن یکدیگر داشتند،بدون اینکه امکان آن وجود داشته باشد.ارواح قبلی هر یک به شکلی هنوز به جنبه‌ای از دنیا وابسته بودند،اما این ارواح در دام افکار مخرب و احساسات منفی و خشم خود اسیر بودند.انجا افکار و احساسات هر کسی بلافاصله برای همه هویدا و مشهود بود.به همین خاطر محیط آنجا مملو از صدای فریاد و دشنام و ابراز خشم و تنفر بود. در تمام این مدت وجود نورانی کنار من،هیچ قضاوتی در مورد این افراد نمی‌کرد و تنها دلش برای آن ها می‌سوخت.برای هیچ یک از این ارواح هیچ مانعی برای ترک این مکان وجود نداشت. به نظر می‌رسید که آنها خود می‌خواهند که در آنجا باقی بمانند. روح آنها در دنیا با این شرط رشد کرده بود.به نظر می‌رسید که هر کس به سمت گروه ارواح دیگری که مانند او هستند و مثل او فکر می‌کنند جذب می‌شود.شاید این نور نبود که به آن ها پشت کرده بود،بلکه آن ها خود از نور گریخته بودند. من متوجه شدم که در تمام این صحنه ها یک وجه مشترک وجود دارد و آن ندیدن نور است. نور بود اما بخاطر ارتباط شدید این ارواح با جنبه‌ای از دنیا و یا غرق بودن در حیات مادی،این ارواح،آنقدر در افکار دنیایی خود گرفتار بودند که از دیدن نور عاجز بودند. من افراد دیگری را دیدم که نه به مانند قبلی ها اما آن ها نیز در دام خودشان گرفتار بودند و از نور فاصله داشتند. اما یکباره در زمان کوتاهی خودم را در اتاق بیمارستان و نزدیک بدنم دیدم و در ثانیه‌ای دوباره در بدنم بودم... ریچی در سال ۱۹۵۰ از دانشگاه پزشکی فارغ‌التحصيل شد.او تحصیلات تخصصی خود را در رشته روانشناسی ادامه داد و برای بقیه‌ی عمر یک روانشناس موفق بود.او بیشتر از هر چیز دیگر
به کارهایش برای گروه نوجوان و کمک هایی که به آن ها کرده بود افتخار می‌کرد.او همچنین در چندین کلیسا به عنوان کشیش خدمت نموده و در محافل و کشور های مختلف دنیا درباره ی تجربه‌ی خود سخن گفت. ** ۹اکتبر ۱۹۸۵ رانل والاس و همسرش در حالی که سعی داشتند با هواپیمای شخصی خود از میان یک طوفان عبور کنند،به یک کوه برخورد کردند.هواپیمای آن ها آتش گرفته و رانل به شدت سوخته و مجروح شد.او با وجود جراحات،مجبور شد برای یافتن کمک ار کوهستان پایین بیاید.وای پس از ۶ ساعت تلاش،توان مقاومت برای زنده ماندن را از دست داد.او خاطره خود را اینگونه نقل می‌کند: در ان لحظه من با سرعتی باور نکردنی شروع به پرواز در یک حفره‌ی طولانی و تنگ کردم.ناگهان صحنه هایی جلوی من پدیدار شدند که تنها تصویر نبود.بلکه هر یک احساس،اندیشه و ادراکی کامل بودند.انها صحنه های زندگی من بودند که با سرعت زیادی جلوی من قرار می‌گرفت.من تنها هر یک را می‌فهمیدم،بلکه هر عمل و اتفاق را دوباره تجربه میکردم.برای اولین بار نیت و علت هر رفتارم و اثری که روی دیگران گذاشته را عمیقا درک می‌کردم. کلمه‌ی کامل نمی‌تواند حق مطلب را در مورد عمق تجربه ی مرور زندگی‌ام ادا کند.اگاهی‌ای که در موردخودم کسب می‌کردم را نمی‌توان در تمام کتاب های دنیا گنجاند. من در ادامه با نگرانی انتظار فرا رسیدن صحنه هایی از زندگی‌ام را داشتم که از دیدن آن ها بیم داشتم.ولی بسیاری از آنها هیچ وقت در جلوی من ظاهر نشدند و من فهمیدم که به این علت است که من
در دنیا اشتباه بودن آن ها فهمیده و به تعبیری دیگر آن ها را انجام ندادم و از آن کار ها توبه کردم.من خودم را دیدم که در آن کار ها خالصانه از خدا خواسته بودم که مرا ببخشد و او نیز بخشیده بود.من از مهربانی خدا به شگفت آمدم که چگونه بسیاری از اشتباهات من را به سادگی بخشیده و پاک نموده. ولی در مقابل،صحنه هایی را دیدم که انتظار آن ها را نداشتم و اصلا آن کار ها را بد نمی‌دانستم.چیز هایی که به همان اندازه بد بودند و من آن ها را با جزئیات کامل می‌دیدم و شرمنده می‌شدم.دیدم که چگونه در زندگی‌ام بسیاری را رنجانده و به آنها آسیب زدم،یا در انجام مسئولیت هایم در قبال آنها کوتاهی کردم تا جایی که اشتباه من در زندگی آن ها اثر منفی گذاشته بود.کسانی که به من نیاز داشته یا به نوعی به من وابسته بودند و من به بهانه ی این که سرم شلوغ است یا این مشکل،مشکل من نیست یا با بی‌اهمیتی و تنبلی از کنار آن رد شده بودم.بی‌خیالی های من،درد هایی حقیقی در دیگران ایجاد کرده بود که من از آن ها کاملا بی‌خبر بودم. یکی از دوستانم را دیدم که در زندگی‌اش به خاطر من ضربه‌ی بزرگی دیده بود.دیدم که من یکی از افراد مهمی بودم که برای کمک و راهنمایی‌‌اش به زندگی او فرستاده شده بود.ولی بجای کمک به او،من با اشتباهات متعدد و خودخواهی هایم در نهایت بر روی زندگی‌ او اثر منفی گذاشتم و باعث شدم که او به سمت تصمیماتی اشتباه و رنجی بیشتر هدایت شود.من بدون اهمیت دادن به نتایج اعمالم،زندگی خودم را خراب کرده بودم و همچنین به او نیز آسیب زده بودم.من تا آن موقع نمی‌دانستم که بی تفاوتی نسبت به مسئولیتی که در برابر دیگران داریم چنین گناه بزرگی است. بعد از آن پیرزنی را دیدم که تنها زندگی می‌کرد.از من خواسته بود که گاهی به او سری بزنم و ببینم که آیا چیزی احتیاج دارد. ..
8پارت خدمت شما عذرخواهی میکنم چند روز سرم شلوغه 😔
...وقـتـی ذهنت هـزار جایـ دیـگـهـ اسـتـ کِیـ میخوایـ بهـ امامـ زمانتـ بپردازیـ؟!