eitaa logo
"مَعا الی الجنَّه"
292 دنبال‌کننده
111 عکس
31 ویدیو
0 فایل
"مَعا الی الجنَّه" باهم به سوی بهشت🕊 رسانه ی "راهیان نور"واحد خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه شهید باهنر کرمان https://eitaa.com/joinchat/4209246561C1af05e7e05
مشاهده در ایتا
دانلود
بوی خون و رد خون همه جا مانده بود حتی بر روی دیوار ها... دیوارها شهادت میدهند از اتفاقات آن دوران در این مکان... این مکان چه چیزها که ندیده است... این مکان رشادت، ایستادگی، مقاومت و زنانگی زنانی را دیده است که در جبهه ای دیگر ایستادگی کردند... تصور کن که چند سال جز بوی خون و وایتکس، بوی دیگری به مشامت نرسد، دستانت جز خون رنگ دیگری نگیرد، و دیدگانی که جز خون و تکه های بدن چیز دیگه ای نبیند، تکه ای که ممکن است از جگر گوشه ات، پدرت، همسرت، یا برادرت باشد، اینها را ببینی و... اضطراب عمیق آن لحظات، ترسی متفاوت و فشاری سنگین... تصورش هم قلب آدم را به درد می آورد... و به تدریج آنچه بدست می آوری هم آرامش میان آنهمه خون است و هم غلبه با اضطراب و وسواسی که بود... اینجا جایی است که همه ی شهدا جمع اند... از هر شهید تکه ای... و جایی است که تاریخ رشادت های بانوان اندیمشکی را گواهی می‌دهد... و حالا گواهیِ تاریخ ِ زمانِ ما، از من و تو چه خواهد بود؟!... از راه های نرفته و کار های انجام نشده؟! نقش ما در حوضِ خونِ زمانمان؟! از اینجا به بعد ماجرا با من و توست...🌱 @moosbat240
31.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فَاستَجابَ لَهُم رَبُّهُم أَنّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنكُم مِن ذَكَرٍ أَو أُنثىٰ ۖ بَعضُكُم مِن بَعضٍ ۖ فَالَّذينَ هاجَروا وَأُخرِجوا مِن دِيارِهِم وَأوذوا في سَبيلي وَقاتَلوا وَقُتِلوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنهُم سَيِّئَاتِهِم وَلَأُدخِلَنَّهُم جَنّاتٍ تَجري مِن تَحتِهَا الأَنهارُ ثَوابًا مِن عِندِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ عِندَهُ حُسنُ الثَّوابِ🌱 {آل عمران۱۹۵} خداوند، درخواست آنها را پذیرفت؛و فرمود: من عمل هیچ عمل‌کننده‌ای از شما را، زن باشد یا مرد، ضایع نخواهم کرد؛ شما همنوعید، و از جنس یکدیگر! آنها که در راه خدا هجرت کردند، و از خانه‌های خود بیرون رانده شدند و در راه من آزار دیدند، و جنگ کردند و کشته شدند، بیقین گناهانشان را می‌بخشم؛ و آنها را در باغهای بهشتی، که از زیر درختانش نهرها جاری است، وارد می‌کنم. این پاداشی است از طرف خداوند؛ و بهترین پاداشها نزد پروردگار است.♡ @moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت چهارم: ایستاده در خون "صبح روز بیستم " با کلی دلتنگی و بغض دوکوهه، آن "نماد مقدس انتظار "را ترک کردیم. مقصد بعدی "حوض خون 'بود! حوض خون... حوض خون... مدام در ذهنم تکرار می‌شد. تصویر های متفاوتی در ذهنم از این کلمات شکل می‌گرفت. مسافت کوتاهی طی شد تا بالاخره به مقصد رسیدیم. روی تابلو نوشته شده بود "بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک". به دنبال ربط دادن کلمات بهم بودم، حوض خون! بیمارستان!... بازدید تمام شد و هرکدام از همسفر ها به سمتی رفتند، خیلی ها مشغول عکاسی بودند و عده‌ای مثل من غرق در فکر... واقعا چگونه می شود وقتی که دشمن به کشورت حمله کرده، درست در نزدیکی های شهر تو پرسه می‌زند، هرلحظه صدای آژیر و شلیک گلوله ها خبر می‌آورد که تعدادی از جوان های هم شهری و هم محله ای ات پر پر شدند... و در حالی که خیلی ها دارند بساط زندگی شان را جمع می کنند و می روند تا خود را ازاین قتلگاه دور کنند... "آن ها‌" می مانند... آن ها زنان کوچک و بزرگ ایستاده در خون هستند! حوض خون روایتی است از زنان اندیمشک که در رخت شویی بیمارستان شهید کلانتری مشغول بودند. راوی میگفت: "آخر جنگ بود، ماهم امکاناتی نداشتیم، مجبور بودند لباس های شهدا را بشویند، رد گلوله را بدوزند، تمیز و آماده تحویل رزمنده بعدی دهند. از پتو های غرق به خون نگویم که هربار داخل آب حوض فرو می رفتند حوضی از خون باقی میماند... " قسمتی را حصار کشیده بودند و داخلش پر از گل های زیبا بود. " هربار که خانم ها مشغول شست‌وشو بودند، تکه ای از بدن مطهر شهدا را لابه لای پتو ها و لباس ها می دیدند، آن ها را جمع می کردند و با احترام در زمینه خالی، کنار بیمارستان دفن می‌کردند." آنجا برای خودش گلستان شهدایی بود.... اما هنوز که هنوز است مات ومبهوت همت این شیر زنان اندیمشکی ام... آن ها که هرچه در توان شان بود دریغ نکردند، خیلی هایشان عزادار جوانان و همسرانشان بودند، اما مرثیه می‌خواندند و دلاورانه لباس خونین می‌نشستند. آن ها که سال ها گذشته و درگیر بیماری های ناشی از آن رخت شویی شدند، یکی به علت مواد شوینده تنگی نفس گرفته، یکی از سردی آب ها پاهایش دیگر همراهی اش نمی کنند، حتی بعضی شان درگیر اثرات به جا مانده از حملات شیمیایی روی پتو ها بودند، اما حرف مشترک شان این بود : باز هم کاری برای این کشور بتوانیم انجام دهیم دریغ نمی‌کنیم! آن ها نمونه کامل شیر زنان انقلاب اسلامی هستند.🌱 @moosbat240
💠 راویان کوی عشق 💠 شما هم میتونین همراهِ با ما روایت کنید ... مسابقه برترین روایت در بخش های: 📝دلنوشته 📷 عکس های خاطره انگیز(همراه با خاطره) 🖼 عکس نوشته 🎥 کلیپ 📆 تا ۱۹ فروردین ماه هم فرصت هست که آثار زیباتون رو به آیدی @Mosbat240 ارسال کنید ... دوستتون داریم ❤️ التماس دعا🌱
38.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فكه‌ را سينه‌اي‌ است‌ به‌ وسعت‌ ميدان هاي‌ مين‌ِ گسترده‌ بر خاك‌... روحي‌ دارد به‌ لطافت‌ ابرهاي‌ گريان‌ در شب‌ والفجر يك‌... دلي‌ است‌ به‌ پهناي‌ سيم هاي‌ خاردار خفته‌ در دشت‌... باغ هايي‌ است‌ به‌ سر سبزي‌ جنگل‌ امقر... و فكه‌ فقط‌ فكه‌ است‌! 🌱 @Mosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت پنجم:مکه من فــکــه بود... از یادمان حوض خون بیرون آمدیم و سوار اتوبوس ها شدیم ... گفتند که مقصد بعدیمان "فکه" است ... حوالی ظهر بود که به فکه رسیدیم.صدای اذان که به گوشمان رسید آماده شدیم و به سمت حسینیه رفتیم ... نماز را که خواندیم و نفسی تازه کردیم،به سمت یادمان حرکت کردیم،هوا گرم شده بود وآفتاب مستقیم روی سرمان بود ... آماده دیدار قتلگاه صدها و بلکه هزاران نفر از جوانان کشورمان بودیم. همان ابتدای مسیر، دیدم یکی یکی زائرین کفش هایشان را در می آورند و گوشه ای میگذارند... "فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى" راه رفتن روی رمل ها برایمان سخت بود و گرمی هوا راه رفتن را برایمان سخت تر هم کرده بود... احساس تشنگی در آن لحظات دست نوشته هایی را پیش چشمم زنده کرد که قبلا خوانده بودم: "امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره‌بندي كرده‌ايم. نان را جيره‌بندي كرده‌ايم. عطش همه را هلاك كرده، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاي كانال خوابيده‌اند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه‌ات پسر فاطمه سلام الله عليها." و ما به سمت همان گودال که شهدا را قرار میدادند حرکت میکردیم... با خودم فکر میکردم که چگونه  شب عملیات، نیروها با پوتین و الباقي وسیله های سنگینِ همراهشان بر روی این رمل ها قدم گذاشته و حرکت کرده اند؟! قدم به قدم صدای مقتدر آقا مرتضی آوینی همراه مان بود... فکه قتلگاه سید شهیدان اهل قلم بود. روی رمل ها و در گودالی که میگفتند شهدا را آنجا قرار میدادند زیر نور آفتاب نشستیم، آقای راوی آمده بود و با صحبت هایش عجیب حال دلمان را دگرگون کرد: "فکه یادآور روز عاشوراست. چند گردان اینجا مسیر خود را گم کرده و با لب ها تشنه در این بیابان جان دادن... اکثریت جوانان و نوجوانان کم سن و سال بودن که برای وطن جانفدا شدن... برای آنها که از موانع دنیوی گذشته بودن، این مانع ها معنایی نداشت..." فکه  آرام بود و در سکوت؛ اما بغضی گلوگیر داشت... و این تا ابد در قلب تاریخ خواهد ماند و چه درس بزرگی که اگر در شرایط سخت، تسلیم فشارهای دشمن نشوی،آن وقت قهرمان خواهی شد..‌. روضه ی عاشورای مقتل شهدای فکه رو به پایان است اما گویی اینجا هر سال عاشورا تازه تر می شود... @Mosbat240
✅ارسالی شما 🌸خانم آیدا علیپور همه چیز از خاک شروع شد از ازل تا به ابد... من عاشقِ چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر... روزی که رفتیم واسه راهیان اسم بنویسیم اعصابم خرد بود که باز الویت با بچه های جدیدالورودِ و کی غر زدم دو روز قبل حرکت بچه ها زنگ زدن گفتن آخر هفته میای بریم راهیان... و مسیرِ عاشقی شروع شد حسینیه ی شهدای گمنامِ دانشگاه پر از خاطره های عجیبه... شبای قدرش هیئت یک شنبه شب هاش خوابیدنمون وسط حسینیه و حسِ عجیبِ گمنام بودنِ شهداش... و همه چیز برای من از حسینیه ی دانشگاهِ باهنر شروع شد... راوی سخن گفت! مسئول سخن گفت... ولی دلمان جای دیگری بود... با کلی تاخیر و خاطره راهیِ راهی شدیم که عجیب بود و پر از حسِ ناشناخته... رفتیم و رفتیم... ایستادیم و نماز خوندیم... و همچنان رفتیم و رفتیم... با بچه ها آشنا شدیم و کلی خاطره ساختیم... و در نهایت واردِ شهری شدیم که گردِ غرور داشت و در عین حالِ غمناک بود شاید آسمون هم به حالِ عجیبِ ما پی برد که روز اول ابری بود... نه میتونست بباره و نه بغضشو قورت بده... قرارگاهِ شهید کازرونی : وارد که شدیم شهید برهانی رو دیدم که مهم ترین قسمت های زندگیمو مدیون چشمایِ نافذ و تیره ی اون شخصیته... چرا باید چشمم باز به چشمش بیوفته!! خدایا خودت کمک کن رفتیم و ناهار میل شد و سریعا به سمت دو کوهه حرکت کردیم... توی راه همش اسم گردان تخریب بود... تا وقتی رسیدیم ذهنم درگیر بود که یعنی چی... به نظرم تک تک لحظه هایی رو که رفتم نمیتونم توصیف کنم و تا نری متوجه نمیشی چی میگم... رفتیم و پیاده روی اغاز شد و شبی که شب نبود... شبی که در تاریکی پا گذاشتم و سیاهیِ مطلق بود... رفتیم و رفتیم و رسیدیم به.... رسیدیم به معراج... و تازه فهمیدم من توی تاریکی دلم داشتم راه میرفتم نه مسیر... و داستانِ عاشقی از دو کوهه شروع شد... @Mosbat240
✅ارسالی شما 🌸خانم سارا تقوی نامه ای برای تو... در میان سیلی از آلودگی و غم،زمانی که از خود فراری بودم و از سیر جهان بیزار؛همان وقتی که گمگشته بودم و به دنبال راه، راهی سرزمین عشق شدم... نمی دانم چه شد و نمی دیدم کسی را که راه نشانم می داد. حیران و سرگردان در آن مناطق جنگی به دنبال مامن و پناهگاه می گشتم.پناهگاهی که مرا از خاک های آغشته به خون فکّه و شلمچه به عرش خدا برساند و چه روایت ها داشت این خاک مقدس... هر لحظه قلبم اروند را سلیمانی وار به پهلوی شکسته فاطمه(س) قسم میداد و پاهای برهنه ام در میان رمل های داغ فکه فریاد میزدند که:《آی ای کسانی که حسینی سان به شهادت رسیده اید،ای عاشقان بی ادعا!کسی هست که دست من آلوده به گناه را بگیرد؟ منم. همان که نمی خواهد چونان آدم های قرن ۲۱ ماده بپرستد همانی که در میان دنیای مجازی و دروغینشان آرامشی نیافته و دنیای حقیقی با طعم عشق به خدا را میخواهد.اما نمی یابد، آخر سخت است.سخت هم شاید نه! میخواهم اعتراف کنم که من ضعیفم اما به همان خدایی که اینگونه عزت را برای شما خواست من هم میخواهم مقصدم،مقصد شما باشد.》 و منِ آشفته، سرانجام در خاک هویزه تو را دیدم و داستانت را شنیدم. حسین جان! انگار در همان لحظه  عَلَم هدایت را در قلبم نشاندی تا قلبم هر بار با یاد رشادت هایت آرام گیرد و راه گم نکند. می گویند تورا با قرانت شناختند و من قران را با تو که آن را عمل میکردی. نمی خواهم سخنم را طولانی کنم،میخواهم با دلم سخن بگویم؛ حسین جانم! علم الهدیِ قلبم! راستش را بخواهی من برادری ندارم.می شود بزرگی کنی و برادر بزرگترم شوی؟ که من با همه وجود دلم برادری کردن هایت را میخواهد  از همان جنس برادری هایی که در نامه ات به خواهرت بود و قند در دلم آب می کرد گویی که خطاب نامه ات من هستم. در سفر سرخت با تو همراه شده ام تا شاید عطش از تو دانستن را در خودم سیراب کنم و دعاکن که سفر من نیز،سبز چون سفر سرخ تو شود... برای برادرم. دوستدار راهی که منتهی به راه تو شود... راهیان نور ۱۴۰۱. @Mosbat240
  فرمانده شون حتي كروكي هم كشيد... اينكه بچه‌ام كجا بود، كدوم سنگر بود، بالاي سرش درخت بود. گفت :"رفتيم برانكارد بياريم، ديديم همه رو دارن مي‌زنن. فكه ماسه‌هاي ريز داشت ونمي‌تونستيم راه بريم. اين بچه، خط‌شكن بود، نفر اول گردان مي‌رفت، آرپي‌جي‌زن بود كه موند توي خاك عراق، توي فكه. گفت ممكنه هيچ‌وقت نياد. خيليا موندن اونجا... 300 نفر بيشتر مونده اونجا. حيفه اين بچه به اين خوبي، قبر نداشته باشه. برو مادر، برو ساكش رو ببر بهشت زهرا." ما يه سال صبر كرديم، بعد ساكش رو برديم بهشت زهرا، قبر درست كرديم براش. سالگردش، هفتش، سومش، همه رو گرفتم، نيومد ديگه...🌱 @moosbat240