#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیزده
دل بستن من به محمد چیز غیر عادی ای نبود و خیلی از دخترا دچارش بودن.. هم عاشق محمد بودن یا بازیگرا یا بقیه آدمای معروف ... ولی خودم که می دونستم این محبتم بیش از حده ... اون مرد واقعی بود واسم ... معنای واقعی یه مرد رو داشت.. شاید مخاطب خاصم بود و خیلی داشتم خاصش می کردم از سر محبت ... نمیدونم فقط میدونم که باید فراموشش کنم؟ دیگه هییچچ امیدی نبود ... قبل ازدواجش هم نبود ... با صدای زهرا از افکارم اومدم بیرون.. محکم خودشو کوبید رو نیمکت و کنارم نشست زهرا- پسره بیشووررر دلم می خواد خفش کنم ... وای خداا خندیدیم - باز چی شده؟ زهرا- عاطی مسخرم کرد ... دیگه دارم روانی میشم از دستش ... خیلی ناراحتم کرده.. - کی؟ کی اخه؟ زهرا- این یارو موحده ... - خب چیکار کرده مگه؟ درست بگو ببینم ... خیلی ناراحت بود.. شروع کرد به تعریف کردن.. زهرا- عاطی من خیلی چاقم؟
خندم گرفت. - نه چطور؟ برام تعریف کرد که دعواشون شده و اون امین هم چند تا تیکه انداخته بهش. وای خدا این پسر چقد شلوغ بود ... زدم زیر خنده. زهرا داشت حرص می خورد. بیشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام می گرفت زهرا: وای وای وای ... دلم می خواد دونه دونه موهاشو با موچین بکنم جونش دربیاد ... یعنی من اینقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمی بینه؟ اونم کی؟ امین نردبون ... وای خداا انقد خندیدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعریف کردن و فحش دادن یکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خندیدن. خیلی بامزه بود خداییش. بعد دانشگاه زنگیدم به مامان و با کلی خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره یکی دوساعت برم خونه دایی اینا و بعدش بیاد دنبالم. بالاخره راضیش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چی رو براشون تعریفیدم. انقده خندیدیم که حد نداشت. شیدا- وای خیلی پسر باحالیه من باید ببینمش ... جون من عاطی ... - خو چطور نشونت بدم؟
یهویی مغزم جرقه زد ... - هاا ... فیس بوک ... ریختیم سر کامپیوتر و تو اف بی دنبالش گشتیم تا بالاخره پیجشو پیدا کردیم. چه عکسای قشنگی رو گذاشته بود کصافط. شیدا- وااوو ... خوشگلساا ... - معلومه ... کسی که کپیه محمد باشه خوشگله دیگه ... شیدا- عاطی خدایی خیلی شبیهشه ... - اینم شانس ماست دیگه ... آهی کشیدم و ماوس رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم تو پیج محمد نصر ... وسط راه نتش قاطی کرد و کامپیوتر هنگ کرد. شیدا- بیا اینم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت می گن محمدو بیخیال امین رو عشقه ... این زبون بسته هم با زبون بی زبونی گفت دیگه ... یه ربعی طول کشید نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پیج محمد.. همین که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود. چشام داشت ا زحدقیقه میزد بیرون ... مگه میشه اصلا هم چین چیزی؟
عکس امین روی کاور محمد نصر بود ... ! زبونم لکنت گرفته بود - شیداا ... یعنی چی؟ این یعنی چی؟ شیده- شاید خودشه ... - زر نزن بابا این عکس الان تو پیج امین هم بود ... تازه اونقدرا هم شبیه نیستن که نشه تشخیصشون داد از هم ... شیده- نمیدونم که والا شیدا- خو شاید فامیلن ... - واو ... دو سه روز فکرم فقط مشغول این قضیه بود که بالاخره تصمیم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم این قضیه واسم خیلی سخت بود. آخرین کلاسو پیچوندم و رفتم سایت. دوباره پیج محمدو چک کردم. اووفففف همونطور که فک می کردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد یه چیز دیگه بود و مدتها بود که عوض نشده بود. زنگ زدم به شیده و بهش گزارش دادم.. - شیده اون عکسه اشتباهی اونجا بودا شیده- اخه چطوری؟
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهارده
چیزه ... خط رو خط شده بود دیگه ... ما قبلش تو پیج امین بودیم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پیجو روهم باز کرده ... شیده- جل الخالق ... چقد تعجبامونو الکی هدر دادیم واسه خاطر اون ... - خخخخ همونا بوگو ... بعد یکم دیگه صحبت قطع کردیم. محمد یه آهنگ جدید خونده بود. اهنگشو با گوشیم دانلود کردم و هندزفریمو گذاشتم روگوشم و در حالیکه آهنگو پلی می کردم از سایت زدم بیرون ... یه مود غمگینی داشت آهنگش. نشستم روی چمن زیر سایه یه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم. باز این صدای نفساش دیوونم کرد. هواییم کرد. بغضم رو ترکوند. گریه کردم هنوز آهنگ به نیمه هم نرسید بود. متوجه زهرا شدم که داره میاد طرفم. سریع اشک هام رو پاک کردم. اومد جلو بلندم کرد و خیره شد تو چشمام زهرا- گریه کردی؟ - نه واس چی؟ زهرا- منم پشت گوشام مخملیه. بغضم داشت خفم می کرد. یهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زیر گریه
زهرا- عاطی چی شده؟ - زهرا دارم میمیرم ... زهرا- خدا نکنه ... دیوونه سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفریم و قضیه رو فهمید. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا- صد دفعه بهت نگفتم حق نداری آهنگاشو گوش بدی؟ تموم کن عاطفه ... تا کی میخوای خودتو عذاب بدی آخه؟ هندزفریو با خشنوت از گوشم کشید بیرون و اشک
ام رو پاک کرد و بغلم کرد. یهو نگاهم رو امین متوقف شد. با یه حالت خاصی ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد. دست دوستشو کشید و اومدن نزدیکتر. زهرا از خودش جدام کرد. دقیقا همون لحظه که امین و وحید داشتن از کنارمون رد می شدن زهرا ، هندزفریو ازگوشیم جدا کرد و صدای محمد پخش شد. سریع گوشیو قاپیدم و صدارو بستم. امین یه لحظه ایستاد. سرشو چرخوند به گوشیم یه نگاهی انداخت و رفت. زهرا زل زده به چشای قرمز شده ام. زهرا- چشماتو بخورم بیشوور ... خندیدم. ولی فکرم درگیر امین بود.
فردای اونروز موقع نهار داشتم می رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نیست. بیخیال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو دادم بالا. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز یه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبیده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نیست. نیم ساعت اولو تحمل کردم ولی درد معده ام داشت طاقت فرسا می شد. دیگه نتونستم بشینم و اجازه مرخصی گرفتم و زدم بیرون. داشتم می مردم. به معنا ی واقعی. تو سالن رژه می رفتم و گریه می کردم. جلوی دستشویی هم بودم. صدای پا اومد. اودم خودمو جمع و جور کنم که دیدم وحیده. با چشای گرد نگاهم کرد. ولی حرفی نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم - ببخشید شما می دونید بهداری دانشگاه کجاست؟ وحید- پشت سالن برادران ... برین میدون اصلی دانشگاه راهنماییتون میکنن ... تشکری کردم و رفت. آخه آدم چقد بیشعور؟ حتی نپرسید چمه ... مردونگی مرده والا ... من این تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟ اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ وای خدا دارم می میرم ... درمونده نشستم روی پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بریده بود. زار میزدم. دوباره صدای پا اومد و سعی کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشویی. آخه چرا اینا اینقدر ماستن. عین خیالشون نیس که دارم می میرم
مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟ سرمو گرفتم بالا. خدای من. امین بود. اصلا درد معده ام یادم رفت یه لحظه ... امین- میتونم کمتون کنم؟ این یعنی ته مردونگی ... - من می خوام برم بهداری ... معده ام درد می کنه ... ولی نمیشناسم ... حالم یه خورده بده ... به اشکام اشاره کرد و گفت امین- فقط یه خورده؟ وااییی هلاک لهجه اش بودم. امین- بلند شین من راهنماییتون می کنم ... بذارین برم از بچه ها ماشین بگیرم الان برمی گردم ... - نه نه نه ... آقای موحد شما زحمت نکشین خودم یه جوری می رم پیدا می کنم ... امین- خب اگه اینطور راحت نیستین با اتوبوس دانشگاه میریم.. می تونید راه برید؟ - نه من منظورم این نبود.. نمی خواستم شما تو زحمت ... امین- خانم رادمهر بلند شید الان وقتی ای حرفا نی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#حدیث
💚امام حسین(ع):
دوچیز منفعت بسیار دارد
اخلاق نیڪ و جوانمردی🌹
دوچیز بقا ندارد
جوانی و قوت🌹
دوچیز بلا را دور ڪند
صـلـۀ رحم و صدقہ🌹
دوچیز مقام را فزون ڪند
حل مشڪل دیگران و فروتنی🌹
ولادت
با سعات امام حسین (ع) مبارک 🌹🎊
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕پدر مهربون
✍️به مقداری توجهات پدری نیازمندیم...!!!
👈 میشه هر شب یک ربع کمتر اخبار ببینیم و یک ربع هم کمتر با موبایلمون باشیم...
👈 در عوض نیم ساعت بیشتر با کودکان باشیم...
➖فقط نباشیم...
بلکه همبازی باشیم....
➖فقط همبازی نباشیم...
بلکه همدل باشیم...
👈 بازی با کودکان حال ما را عوض می کند و هوای ما را در دنیای کودکی تازه می کند...
پس از همین امشب بیشتر با کودکان باشیم ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕تربیت فرزند
بعضی از کودکان نوپا هنگام عصبانیت سرخود را زمین میکوبند یا به دیوار میزنند.
➖ تا زمانی که خطری ندارد مطلقا اعتنا نکنید.
➖با بی اعتنایی شما کودک کار را متوقف خواهد کرد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتپانزده
آروم آروم کنارش قدم برمی داشتم تا اینکه رسیدیم به ایستگاه. یکم منتظر موندیم و یه اتوبوس خالی اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسی رفت و آمد نمی کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلویی اتوبوس به اشاره امین سوار شدم و همون اولین ردیف نشستم. امین هم رو پله های اتوبوس ایستاد روبروی من و با دستش از میله چسبید. نگام می کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امین بدترم می کرد. گاهی آدم معنی نگاها رو می فهمه و هر از گاهی که باهاش چشم تو چشم می شدم اینو می فهمیدم که نگاهش ناپاک نیست.. در ضمن ... از روی عشق و علاقه هم نیست ... آخه یه پسر هیجده نوزده ساله چی می فهمه عشق چیه؟ یه نگاه خاصی بود که نمی فهمیدم یعنی چی؟ گاهیم حس می کردم که میخواد چیزی بگه ولی نمی گفت ... آخخخ چی میشد اگه تو محمد نصر بودی؟ رسیدیم به میدون اصلی که وحید گفته بود و پیاده شدیم. منو تا دم درمانگاه رسوند و میخواست بازهم بمونه که بزور با کلی تشکر و اینکه از کلاستون کلی عقب افتادین فرستادمش بره. تو درمانگاه بعد معاینه یکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بیاد دنبالم ... رفتم خونه و تا نزدیکای اذان مغرب استراحت کردم. با صدای تلفن خونه از خواب پریدم..
مامانم گوشیو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود. از یاد آوری مهربونی امین لبخندی نشست روی لبم. مامان وارد اتاق شد مامان- به چی می خندی؟ دیوونه شدی؟ بهتری؟ - اره خوبم.. گوشیه تلفنو گرفت طرفم مامان- بیا شیده اس ... تلفن رو گرفتم مامان رفت بیرون - سلام شیده- سلام.. زنده ای؟ - به کوری چشم تو بعععلههه شیدا- ای بابا دلمون صابون زده بودیم حلوا بخوریم حسابی ... - ای زهر ماررررر ... باز تلفن شما رو اسپیکره؟ شیده- چی شده بود؟ دیوونه چرا اینقدر حواسپرتی ... قرصاتو با خودت ببر دیگه ... شیدا- مگه امین موحد واسه آدم حواسم میذاره؟
شیده- والا ... گوشیتو جواب نمیدادی نگو دست مامانت بود ... خدا به جوونیم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسیدم - چرا مگه چه گندی زدی باز؟ خندیدن از ته دل شیده- بابا می خواستم بنویسم کجا گیر کردی که جواب نمیدی؟ خدا رحم کرد ننوشتم ... مامانت می دید بدبخت بودیم ... سه تایی باهم زدیم زیر خنده که داد مامانم درومد مامان- بیا باز شروع کردن ترتر رو ... شیده- دیوونه خب جلو امین غش می کردی ببینی چیکار میکنه ... - اتفاقا جلو امین غش کردم.. صدامو پائین تر آوردم و براشون تعریف کردم که چی شد. کلی تعجب کردن. شیده- ببینم ... چقد بعد وحید امین اومد؟
- تقریبا سه چهار دقیقه شیده- ای وحید فضولچه ... فوری رفته گزارش داده ... شیدا- عاطی من باید بیام دانشگاه این امینو از نزدیک ببینم ... با شیده خداحافظی کردیم و یکم صحبت کردیم و با شیدا قرار گذاشتیم تا فردا ساعت نه تو ایستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بریم. شب نشستم کلی عکس جدید از محمد نصر درآوردم با گوشیم. و زود هم خوابیدم. صبح شیدا درست ساعت نه صبح تو ایستگاه بود. رسیدیدم با هم سلام و احوالپرسی کردیم و سوار اتوبوس شدیم. یکم دیر رسیدیم و مجبور بودیم که اول بریم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون می خواستیم از ساختمون خارج شیم که من یادم افتاد دیشب عکس دان کردم. گوشیمو آوردم بیرون و عکسای محمد رو آوردم. خواستم گوشیو بگیرم طرف شیدا که امین رو دیدم که از در ورودی ساختمون داشت می اومد داخل. صدامو تا آخرین حد آوردم پایین ... - شیدا امین ایناها از روبرو داره میاد. شیدا یه نگاه خیلی عادی بهش انداخت و بعدش باهم رفتیم تو گوشیه من و عکسای محمد رو نگاه کردیم. از در ورودی هم زدیم بیرون. با صدای بلند و با ذوقی که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شیدا گفتم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپی زیبا از گل آرایی حرم مطهر و نورانی امام حسین علیه السلام به مناسبت فرا رسیدن اعیاد شعبانیه
🍃🌸اللَّهُمَّ يَا رَبِّ الْحُسَيْنِ بِحَقِّ الْحُسَيْنِ اشْفِ صَدْرَ الْحُسَيْنِ بِظُهُورِ الْحُجَّةِ.
❣السلام علی الحُسیْن✨
❣و علی علی بن الحُسیْن✨
❣و علی اولاد الحُسیْن✨
❣و علی اصحاب الحُسیْن✨
💐به اندازه ارادتت به #امام_حسین (ع) فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #زنان_بدانند
💠 قبل از ورود همسر #لباسهای_جذاب
بر تن کنید! آرایش و #عطر قابل قبول بزنید!
💠 مرد باید بفهمد که #حضورش برای شما مهم است!
💠 اگر مرد متوجه شود که حضورش برای همسرش مهم است و منتظر او بوده است یقینا علاقهاش به همسر بیشتر شده و باعث ابراز #محبت از جانب او میگردد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕گذشته، درگذشته
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید. حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید.تمام شد و رفت.
وقتی هیچ کس نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت، نباید به آن آویخت.
گذشته برای آموزش است نه برای سرزنش...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتشانزده
وای اصلا من این بشر رو دیدنی نیشم شل میشه ... شیدا خندید. چشمم به وحید افتاد که کنار در با یکی از هم کلاسیاش رو سکو نشسته بود. با تعجب نگاهم کرد. اهمیت ندادم شیدا سرشو از توگوشیم آورد بیرون بالاخره و با ذوق گفت شیدا- وای عاطی چقد سورمه ای بهش میاادددد ... هیکلش تو حلقم ... خندیدم و از پله ها رفتیم پایین. بستنی خریدیم و زیر سایه یه درخت نشستیم تو محوطه. - اووففف دیدی امینو؟ شیدا- آره از عکسش خیلی قشنگتره ها ... به نشونه تائید سرمو تکون دادم و گفتم - مبارکه صاحابش ... راستی وحیدم اون بود که کنار در نشسته بودا ... شیدا- عههه؟ آره دیدمش یه جوری با تعجبم داشت نگاه می کرد ... - آره.. همشون قاطی دارن ... هنوز بستنی ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه
ای خااکککک تو سرمون ... خااک ... شیدا- چی شد؟ - شیدا امین چی پوشیده بود؟ شیدا دهنش باز موند. چشاش گرد شد شیدا- یه تی شرت سورمه ای ... یا حسین ... پس وحید به خاطر همین اونطور نگاه می کرد؟ واییییی ... عجب سوتی ای دادیم جلو وحید. حالا چه فکرایی می کنه؟ شیدا- حالا میذاره کف دست امین ... - وای شیدا دلم میخواد بمیرممممممممم ... دیگه سر این قضیه اعصابم خورد شد ولی خب کاری از دستمون بر نمی اومد. تصمیم گرفتیم بی خیال شیم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون می گیرن به ما چه؟ ما که با اونا نبودیم ... بعد دانشگاه با شیده تو ایستگاه قرار گذاشتیم و از اونجا سه تایی باهم رفتیم خونه ما. دایی اینا هم شب می خواستن بیان و بابام رو ببینن ... هنوز لباسامونو نکنده بودیم که مهمون اومد. آتنا پرید در رو باز کرد. چند تا از دوستای بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود
ما سه تا چپیدیم تو اتاق و درو بستیم. یکم نشستیم چرت و پرت گفتیم. دیدیم حوصلمون داره سر میره. شیده بلند شد از سوراخ قفل در پذیرایی رو کامل دیده میشد نگاه کرد. شیده- اوو عاطی اون کیه؟ من و شیدا بلند شدیم و دویدیم سمت در و نوبتی نگاه کردیم - یکی از شاگردای بابامه ... پوریاس اسمش ... دیگه اون شد سوژه مسخره بازیه ما خدا خیرش بده. انقدر چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که حد نداشت. قرار شد یه جوری پوریا رو تور کنم واسه شیده ... روزها به سرعت باد می گذشت. همینطور امتحانای پایانی ترم دومم. پشت سرهم. آخرین روز خرداد بود. آخرین امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بیرون. یکم ایستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظی کنم که بعد بیست دقیقه انتظار اومد. داشتیم با هم حرف میزدیم و خداحافظی می کردیم و چشمای من دنبال امین موحد می گشت. چون میدونستم دیگه نمی بینمش. دیگه تموم. دیگه محمد رو نمی دیدم. امین از پله های ساختمون با دوستاش اومد پائین و راه افتادن سمت سلف. همینطور که داشت با دوستاش حرف می زد نگاهمون به هم گره خورد. دیگه نگاهشو ازم نگرفت. شاید حدود یک دقیقه همینطور زل زده بویدم به هم. من تو دلم می گفتم - خدافظ محمد نصر ... شاید دیگه قسمت نشد ببینمت ... ممنون که دو ترم تو زندگیم بودی محمد ...
دلم رو خوش کردی.. خدایا شکرت.. امین از دیدم ناپدید شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ایستگاه. دیدم امین داره تنهایی از راه سلف برمیگرده. یعنی نرفت ناهار بخوره؟ اومد نزدیک و نزدیکتر. سرش پائین بود. دقیقا از جلوم رد شد زیر لب گفت - یاعلی ... و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظیمو داد ... ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت. اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل همیشه ما چهارتا خراب شده بودیم خونه مادر بزرگم. ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خندیدن. مخصوصا اینکه یه سوژه خنده تووپ هم داشتیم. تازگیا فهمیده بودم اون پسره پوریا که قرار بود واسه شیده تورش کنم خیلی وقته که ازدواج کرده. انقده ضایع شدیم و گفتیم و خندیدیم که حد نداشت. آخه نمیدونم چرا ما دست رو هر کسی میذاریم یا متاهله یا فوری بختش وا میشه ... رفتم تو فکر. اینکه زمان چقدر سریع می گذره. مثل برق و باد و من حتی فکرشم نمی کردم که کتابم اینقدر مورد توجه قرار بگیره. برای اولین بار خوب بود و کلی ذوق مرگ شدم. حتی به عنوان نوجوان موفق هم مصاحبه شد ازم. حالا بیشتر می گفتم و می خندیدم. ولی هنوزم محمد تو ذهنم بود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕چگونه طلاق را پیش بینی کنیم؟
➖اجازه ورود به این چهار مهاجم را ندهیم .
1️⃣ مهاجم اول :
ایرادگیری . همیشه گلایه هایی از کسی که با او زندگی می کنید دارید . اما یک دنیا تفاوت میان گلایه و ایرادگیری وجود دارد .گلایه فقط متوجه یک عمل خاص از سوی همسر شماست . ایرادگیری همه جانبه تر است و با واژه های منفی درباره شریک زندگی شما همراه است.
2️⃣ مهاجم دوم :
بی احترامی .گوشه و کنایه و منفی بافی ،نوعی بی احترامی است . ناسزا گویی، پشت چشم نازک کردن ، پوزخند، تمسخرکردن، و شوخیهای گزنده . اهانت -بدترین مهاجم که روابط را مسموم می کند.
3️⃣ مهاجم سوم:
حالت دفاعی ،تعارض را تشدید می کندو به همین سبب مرگبار است.
4️⃣ مهاجم چهارم :
کشیدن دیوار سنگی و در خود فرو رفتن .مهاجم چهارم دیرتر از سه مهاجم دیگر وارد زندگی می شوند.
بحث با خشونت آغاز میشود ،ایرادگیری و اهانت به حالت تدافعی می انجامد که آن هم به اهانت و حالت تدافعی بیشتر منجر میشود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ خانمها بدانند
با شوهرتون اصلا دستوری صحبت نکنین️
مردها از اینکه از خانم شون دستور بشنون خوششون نمیاد. همچنین دستوری صحبت کردن از لطافت زنانه تون کم میکنه.
️از حرف هایی مثل؛
➖عزیزم
➖ممکنه
➖میشه
➖لطف میکنی و...
استفاده کنین.
استفاده از این کلمات حرفتون رو موثر میکنه
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
چنین شوهرانی عشق را در زندگی می کشند؟(قسمت اول)
1️⃣ شوهرهایی که تعصب بی جا را با غیرت اشتباه گرفته اند
خانمش را چون یک شی می پندارد. به نام دوستی و عشق، او را با توهمات خود زندانی کرده و قوانین ممنوعیت را برای همسر خود وضع می کند. مثلا:
➖جواب دادن به تلفن ممنوع؛
➖رفتن به خانه پدر و مادر ممنوع؛
➖سرزدن به دوستان ممنوع؛
➖درس خواندن و دانشگاه رفتن ممنوع؛
➖داشتن شغل ممنوع؛
➖اردو و مسافرت ممنوع؛
➖استفاده از رایانه و اینترنت ممنوع؛
➖ خندیدن با صدای بلند در محيط خانواده و محارم ممنوع؛
➖تعریف و توضیح در مورد آقایان ممنوع؛
➖رفتن کنار پنجره ممنوع؛
➖ نامه نوشتن ممنوع؛
➖بیرون رفتن از منزل ممنوع .
👈 ادامه دارد....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتهفده
دلم می خواست از دستش سر به بیابون بذارم. نمیدونم چرا این عشق عین کنه چسبیده بهم و قصد نداره ولم کنه. حالا عشق به درک. این بغض لعنتی هم شده یکی از اعضای ثابت و اصلی بدنم. مدام توی گلومه. محمد روز به روز معروف تر میشه و توی اخبار و تلوزیون جاش پررنگ تر. انگار خواننده دیگه ای تو این مملکت نیست که همه اینقدر اینو تحویل می گیرن. هنوزم از بهترین سوارای این راهه و داره می تازونه. توی همین افکارم غرق بودم. با دیدن گوشیم جلوی صورتم به خودم اومدم. شیدا- بیا بگیر اینو خودشو کشت ... ببین چی میگه ... جمله تماس بی پاسخ افتاد روی صفحه گوشیم. قطع شده بود. چاییم رو یه دفه ای دادم بالا و گفتم - نمیدونم کیه ... دیروزم دوسه بار زنگ زده بود ... شیدا- خب جواب بده ... شاید کار مهمی داشته باشه. با بی تفاوتی شونه هام رو انداختم بالا - وای نه حوصله مصاحبه اینا ندارم ... زدیم زیر خنده. اعتماد به سقف بمن میگنا. شیده به صفحه تلوزیون اشاره کرد شیده- اون پوریاهه کی بود دیگه اینو دریابیم
سرمو چرخوندم سمت تلوزیون. طبق معمول سید علی حسینی داشت برنامه اجرا می کرد. خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عید فطر. برنامشون شلوغ بود حسابی. می دونستم شیده داره شوخی می کنه - حتما ... الان اونم واستاده تو رو دریابیش و بگیردت ... براش زبون درآوردم. بهم چپ چپ نگاه کرد. شیده- کوفت ... از امین چه خبر ؟ - من چه بدونم ... اصفهانه دیگه الان ... دوباره گوشیم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودی اول یکی از آهنگای محمد نصر بود. خیلی دوسش داشتم. بازم همون شماره بود - عجب سیریشیه ها ... گوشیو با حرص گذاشتم روی گوشم. - بفرمایید ... صدا- سلام ... خانم رادمهر؟ یه پسر جوونی بود. تعجب کردم. - سلام خودم هستم ... بفرمایید ... - خانم رادمهر منکه از دیروز خودشم خودمو کشتم ...
پس چرا جواب نمیدید؟ اوهوع ... چه صمیمی ... جدی شدم - خب چون ... چون شاید دلم نمی خواست جواب بدم ... حالا امرتون رو بفرمایید. صدا- بله بله ... حالا چرا عصبی میشین؟ قصد جسارت نداشتم ... من ... راستش مدیر برنامه محمد نصر هستم ... بی اختیار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. هیچ بعید نبود همین الان جوونمرگ بشم. شایدم داره شوخی میکنه. صدا- الو؟ خانمم رادمهر؟ هستین؟ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. شیدا دستم رو کشید و نشوندم روی زمین. فقط تونستم زمزمه کنم - محمد نصر؟ گفتن این جمله همان و قاپیده شدن گوشیم توسط شیده همان. گذاشت رو اسپیکر. چند ثانیه بعد صدای پسره رو شنیدم. - بله ... من مرتضی علیپور هستم ... راستش خیلی وقته که دنبال شماره شما می گردم ... تقریبا دو هفته اس ... سعی کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. - بله خواهش می کنم. .. چه کمکی از دست من برمیاد؟
مرتضی- آره ... چن وقت پیش کتاب شما به دست من رسید و دیدم که از آهنگای محمد توش استفاده کردین ... یعنی راستش قبلش شنیده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه و حال کنه ... بعد اینکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که می خواد ببیندتون ... عرق سردی روی پیشونیم نشست. اصلا حال خوبی نداشتم. واای خدای من آخه چقدر عذاب؟ این دل عاصی من چه گناهی کرده که اینقدر باید زجر بکشه ... از نزدیک خودشو زنشو ببینم که چی بشه؟ همین الان و با کیلومترها فاصله دارم زجر می کشم ... میخوای دق کنم؟ آخه قربونت برم جرم که نکردم ... عاشق شدم ... با سقلمه ای که شیدا به پهلوم زد به خودم اومدم. دست و پام یخ زده بود و قلبم هم که ... - من رو ببینن؟ برای چی؟ دلیلش چیه؟ دقیقا همیت لحظه عزیز از حیاط اومد داخل خونه. با شنیدن صدای مرتضی علیپور اخم های عزیز رفت تو هم. عزیز- این پسره کیه؟ یه دفعه من و شیده و شیدا و اتنا با هم برگشتیم سمتشو گفتیم - هیس ... شیدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روی لبش.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتهیجده
یعنی اینکه التماست می کنم ساکت باش. دوباره صدای مرتضی بلند شد. چرا اینقدر سکوت کرد راستی؟ صداش جدی شده بود. مرتضی- خانم رادمهر ... می دونم شما شهرستان زندگی می کنید ولی باید بیاید تهران و با آقای نصر ملاقاتی داشته باشید ... راستش ایشون از دست شما عصبانی هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردین ... باید دلیل قانع کننده ای واسش داشته باشین ... منم دیگه بیشتر ازین وقتتونو نمی گیرم ... هر وقت جور شد و تشریف آوردین تهران ، قبلش با همین شماره تماس بگیرین ... من براتون یه قرار ملاقات می ذارم ... شب خوش ... و بعد صدای بوق اشغال اومد. شیدا قطعش کرد. وا رفتم. چرا؟ اگه شکایت کنه چی؟ آخه من چطور ازش اجازه می گرفتم؟ شیدا- پسره بیشعور بی نزاکت نه مهلت میده آدم حرف بزنه نه خداحافظی می کنه ... شیده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شیده- عاطی چقد گفتم اونا رو پاک کن ... شونه هامو بالا انداختم - دیگه کاریه که شده ...
و بعد گوشی رو از دستش کشیدم و به بابام زنگ زدم و قضیه ر
و براش گفتم. گفت که نگران نباشم و هفته بعد من رو میبره تهران. ساعت دوازده بود.به بچه ها یه نگاهی انداختم. همشون خوابیده بودن. ولی خواب به چشمای من نمی اومد. همش به هفته بعد فکر می کردم. واای بازم محمد نصر ... آخه چرا من اینقدر باید عذاب بکشم ... اگه زنشم باشه نابود میشم ... نابود ... اشکام بی صدا ریختن ... *** وای ... خدایا بمن صبر زینبی عطا کن از دست این انسان ... الان یه ساعته که نشسته ور دل من و هی داره فک میزنه ... آی بزنم همون فکو بیارم کف زمین ... نخیر ... مثل اینکه ور وراش تمومی نداره ... این آدم بشو نیست ... میدونه من یه مدته سگ شدم ، حال و حوصله ندارماا ... ولی باز همش میره رو اعصابم ... بلند شدم و بی توجه به حرفاش رفتم داخل استدیو. هدفون رو گذاشتم روی گوشم. تلفنش زنگ خورد. پا شد جواب داد و رفت بیرون تا صحبت کنه. خب خدا رو شکر که گوشیش زنگ خورد وگرنه حالا حالا ها می خواست مغزمو بخوره ... به مازیار اشاره کردم که آهنگ رو پلی کنه. اصلا دل و دماغشو نداشتم. نمی تونستم تمرکز کنم ویه چیز خوبی از آب در بیارمش. در گیر یه بیتی شدم که که جور نمی شد.
نمی تونستم تحریراشو اونطور که می خوام و راضیم می کنه در بیارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس. تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش ... با صدایی که از پشتم اومد دو متر پریدم پریدم هوا ... - بع ... بع اه روانی ... گند زد تو حس و آهنگم ... یه نگاه به مازیار و شایان انداختم که داشتن از خنده روده بر می شدن. هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استدیو و گردن مرتضی رو گرفتم. زورم زیاد بود پس تا می تونستم فشارش دادم. از زور درد خم شده بود و منم با کمال میل چند تا لگد محکم نثار باسنش کردم ... - چته گوسفند؟ مگه نمی بینی داریم ضبط می کنیم؟ واسه چی اومدی داری بع بع می کنی؟ مرتضی- بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندی گردن بیچاره رو ... کارت داشتم ... ولش کردم. با حرص دندونامو روی هم فشار دادم. - خب نمی تونستی عین آدم صدام کنی یا واستی این بیت کوفتیو بخونم بعد بیای؟ مازیار و شایان مرده بودن از خنده. مرتضی خودشم زد زیر خنده. - ببینیم تو اصلا کی اومدی تو استدیو که من ندیدمت؟
مرتضی- جنابعالی درون خودتون تشریف نداشتید ... تو حس بودید ... کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بیرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم - د بنال ... خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضی- بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پیش پیدا کردم. بهش گفتم میخوای ببینیش ... اومده ... الانم ادرس دادم نیم ساعته میرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه های کیبرد رو فشار دادم و مثل همیشه از صداش لذت بردم. نیشخندی نشست گوشه لبم. ببین از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صدای مرتضی رشته افکارم رو پاره کرد. آه مزاحم نمیذاره حتی با خودم هم حرف بزنم. مرتضی- محمد فقط خودت رو برای یه معذرت خواهی جانانه آماده کن ... یه ابرومو دادم بالا - معذرت خواهی؟ چرا؟ مرتضی- آخه بهش گفتم تو از دستش عصبانی هستی که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده باید بیاد توضیح بده
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال895
سلام..خدا قوت🌹🌹
ممنون از توجه و همراهیتون بابت مشاوره تون که باعث شده تو زندگیم تاثیر مثبت داشته باشه
ببخشید خانواده همسر من همه خانماشون چادری هستن و منم همینطور.. اما متاسفانه یه جاری دارم که اصلا رعایت نمیکنن و هر جور که میخوان میگردن و هر طور که دوست دارن با مردا رفتار میکنن و اصلا توجه نمیکنن به خانماشون که آیا ناراحت میشن یا نه...
و خیلی دوست دارن که توی جمع جلب توجه کنن...و همین باعث شده آقایون خانواده منتظر باشن ببینن که ایشون چه کار میکنن و رفتاراشون چ طوریه..انگار که یه جورایی دید بزنن منظورمه
میخواستم بهم بگید من چ عکس العملی در برابر جاریم داشته باشم😔
و چ عکس العملی در برابر همسرم که ایشونو دائم میبینه و میخوام براشون بی اهمیت بشه..ممنون میشم راهنماییم کنید🌹🌹🌹
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
ممنون از شما خواهر خوبم که کانال خودتون رو همراهی میکنید وبا این همراهی به ما انرژی می دین تا بتونیم این مسیر رو طی کنیم ودر خدمت هم وطنان عزیز مون باشیم
امیدوارم که همچنان همراهمان باشید و کانال را به دیگر عزیزانمان معرفی کنید تا بتونیم به همه خدمت کنیم🙏
ببین عزیزم بزرگترین ایراد ما اینه که فکر میکنیم وقتی یکی مثل ما نیست لابد آدم خوبی نیست وبه جورایی ما با نیش و کنایه واخم و پشت چشم نازک کردن و......میخوایم بهش حالی کنیم که ما دوستت نداریم ویا تو از ما نیستی !
درحالی که احتمالا آدم خوبی هم هست و قلب مهربونی هم داره فقط یه مقدار غفلت داره واز روی نا آگاهی یه سری رفتارها رو داره که خیلی راحت میشه کمکش کرد که عملکردش رو اصلاح کنه پس لطفا سعی کن دوستانه برخورد کنی و اورا جذب خودت و اخلاق خوبه خودت کنی تا بتونی درش نفوذ کنی رفتارهاش رو اصلاح کنی احتمالا فرهنگ خانواده ایشون با شماها تفاوت داره وتوی یه محیطی بزرگ شده که همه راحت رفتار میکردن
اگه ایمان افراد واقعی ودلی باشه جای نگرانی برای تحریک نیست اونم نسبت به زن برادر خودشون !
اما در کل زنان مذهبی خیلی بیشتر باید چشم ودل همسرشان را سیر کنند تا بتونند همسرشان را کمک کنند تا همیشه در مسیر هدایت باقی بمانند
پس باید همیشه مرتب شیک و تمیز باطراوت باشی و نسبت به همسرت مهربان وبا محبت باشی و بهش توجه داشته باشی تا دیگه نیازی به توجه دیگران نداشته باشه پس با گرم و صمیمی نگه داشتن محیط خونه و زبان و بیان خوش خودت درآوردن نیاز همسرت چشم و دلش را سیر کن و دیگه نگران چیزی نباش وبا این محبت و روی خوش نداشتن اعمال صحیح جاری عزیزرو هم در مسیر هدایت قرار بده گلم
با ارزوی توفیق برای شما
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸در این شبهای زیبا عید
⭐️دعـا میکنـم
🌸حسیـن
⭐️ضامن دعا هاتون
🌸عبـاس
⭐️مشکل گشایتون
🌸سجـاد
⭐️مرهم درد هاتونن
🌸و مهـدی زهرا
⭐️صاحب دلتون باشد
عیدتون مبارک 🌸🎊🌸
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایا🙏
در این شب فرخنده و مبارکــــــــَ 🎉
میلاد باسعادت حضرت
ابالفضل العباس💚
زیباترین سرنوشت را
برای عزیزانی✨
که این نوشته را 💐
می خوانند مقدر بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
در این شب ✨
فرخنده و مبارکــــــــَ🎉 🎊 🎉
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ🌸
ﺳـﻪ ﺗﺎ "س"
ﺳﻌــﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣــﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨــﺪﯼ🌸
ﭼﻮﻥ پُر ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ🌸
شبتــون شاد و زیبا🌸
خوابهـاتـون رویایــی😉
عیــــدتــون مبــــارک🎉🎊🎉
#شب_خوش✨💫✨
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌷🌷🌷
میخوایم کانال رو چراغونی کنیم😌
👏🏻👏🏻🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎ 💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
🎊🎉
چراغونی اول به خاطر تولد امام حسین واباالفضل 🌹🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
چراغونی دوم رو به یمن قدوم مبارک امام سجاد وعلی اکبر 🌹🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎💡💡 ◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
وسومین چراغونی رو به یمن قدوم سبز مولا واقامون حضرت ولی عصر، مهدی صاحب الزمان 🌹🌹👏👏👏👏👏
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
🎊🎉🎊🎉💡💡💡💡🎊🎉💡💡💐💐💐
💖💖 تولد این نورهای امامت برشما عزیزان مبارک ﻣﺒﺎﺭک 💖💖
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕هوش کودک
نه تنها برای کودکان باهوش
بلکه برای تمامی کودکان عادی هم می توان شرایطی را فراهم کرد که باعث بالارفتن ضریب هوشی آن ها شود
زیرا هوش هم جنبه ارثی و هم جنبه محیطی دارد، هرچند بیشتر جنبه هوش ارثی است
اما اولین کسانی که متوجه هوش فرزندشان می شوند پدر و مادر هستند.
و باید شرایط خاصی را برای فرزندشان مهیا کنند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕نکته های طلایی فرزند پروری
➖درتشویق خسیس باشید. تشویق بی حساب و کتاب، خطرناک است.
➖دائم تشویق کلامی نکنید.
👈کودک نمی تواند این تمجیدها را با واقعیت ها، جایگاه اجتماعی، توانایی ها و استعدادهایش وفق دهد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺