🌷🌷🌷
.
✅ اشک چمران برای فوزیه از یادم نخواهد رفت
.
🔴 برشی از خاطرات عزت قیصری از پاوه، به مناسبت ۳۱ خرداد، سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران
.
◀️ فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس پاوه خدمت میکرد. توی درگیری، گلوله ای آتشین و گداخته، بی رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه ی پاسداران بودیم. با عجله به طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. اینقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بیرنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناک ترین لحظات عمرم بود، در حالی که قلبم می جوشید، خم شدم و لحظهای سرم را روی سینه اش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازهای از پهلویش جاری بود و سر و صورتم خونی شد. روحیه ام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم. سرش را به دامنم گرفتم و به صورت خونی و لبهای روزهدار و خشک و ترک خورده اش بوسه زدم. از چهره اش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گره خورده بود. لحظه ی بغض شکن و غم انگیزی شده بود و این سخت ترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله می کرد و آتش به جانم می زد. محل گلوله به شدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمی آمد و این کار من هم بی فایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش میگذشت. همه برایش گریه میکردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمی آمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهره ی چمران دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت.
.
◀️ پیکر نیمه جان او را بعد از ۱۸ ساعت از خانه پاسداران به ساختمان بهداری بردند تا از دید مردم و مجروحین دور باشد و روحیه مجروحان ضعیف نشود. بهداری در ورودی غربی شهر پاوه قرار داشت. همراهش رفتم و کنارش نشستم و موهایش را که کمی بیرون آمده بود پوشاندم. سرش را به دامن گرفتم و میان دستانم قرار دادم و به آنها بوسه زدم. نفسهای آخر را می کشید و چشمان بازش خیره به نقطه ای دوخته شده بود. لحظاتی بعد او بود و انفجاری و پیکری سرخ. این فرشته ی بیگناه در میان دامنم و بین شیون و ضجه زنان و کودکان، با درد و رنج زیاد بعد از ۲۴ ساعت خونریزی و دست و پنجه نرم کردن با مرگ بالاخره تسلیم شد. شیردل با زبان روزه شهید شد انگار کسی او را به پرواز دعوت کرده بود و من لحظه پرواز او را دیدم
.
◀️ چند ساعت بعد که هلی کوپتر به پاوه رسید، پیکر فوزیه را هم کنار مجروحان سوار کردیم اما وقتی پره های هلی کوپتر به ساختمان اصابت کرد و شکست، مثل فنر از جا بلند میشد و دوباره به زمین میخورد. هربار چند مجروح به بیرون پرت می شدند و پره های تیز با ضربه ای آنها را بی جان به زمین می انداخت. پیکر نیمه جان دو خلبان از در کابین در حالی آویزان شده بود که پاهایشان در کمربند اصلی گیر کرده بود. مجروحان هلی کوپتر همه بین زمین و آسمان شهید شدند. ناراحتی همه مان را دیوانه کرده بود. عده ای سر خود را به دیوار می کوبیدند و شیون می کردند و گروهی سردرگم دور خود می چرخیدند. گلوله های دشمن همچنان بر سر ما می بارید ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت
.
◀️ غم انگیزترین صحنه اما مربوط به فوزیه شیردل بود که پایش داخل هلیکوپتر گیر کرده بود و بدنش با روپوش سفید خونی آویزان مانده بود.باد روپوش سفید و گیسوان بلندش را به این طرف و آن طرف می برد و دست های خونی اش، آویزان بر روی زمین و خاک کشیده شده بود
.
🌷🕊️🕊️🕊️🌷
.
#معرفی_کتاب
#دادا
#عزت_قیصری
#نشر_فاتحان .
🎤📝🎤📝🎤
.
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CBpEq2MJLGO/?igshid=1jcfi4l8u9xih
💐🌹به مناسبت میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر 🌹💐
✅به هر زحمتی بود نوزاد را از شکم مادر بیرون کشیدم، دختر بود
همراه اکیپ پزشکی برای ارائه خدمات درمانی به منطقه آلوت رفتم. یک دستگاه ماشین جیپ که سرنشینان آن چند نفر زن و بچه بودند کمی جلوتر از ما به طرف روستا در حرکت بود. در فاصله چند متری ما یک مین زیر ماشین آنها منفجر شد. این مین ها را گروهکهای ضد انقلاب می کاشتند. سرنشینان جیپ همه مجروح شدند. بیچاره ها خواسته بودند از بمباران فرار کنند که اینچنین گرفتار شدند. در میان جمع خانمی نیمه جان را دیدم که وضعیتش بسیار بد بود. ترکش مین پهلوی این زن حامله را شکافته و داخل شکم او شده بود و هر آن امکان داشت به شهادت برسد. از شکاف سر جنین پیدا بود. خون با فشار از پهلویش جاری بود. با دیدن این صحنه فولاد هم اگر بودی خم می شدی اما چارهای جز تحمل نداشتیم. سریع دستم را داخل خون ها و شکم او فرو بردم و سعی داشتم دستم به سر بچه برسد. با تیغ بیستوری کمی عضله شکم را برش دادم تا راحتتر دستم وارد شکم شود که تیغ به دست چپم خورد و زخمی شد. سوزش شدیدی احساس کردم اما اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم. فشارخون مزاحم کار میشد. دستم پر خون شد. چند لایه گاز روی خون گذاشتم. در حالی که تمام تن و سر و صورت و لباسهایم خونی بود کوشش می کردم که بچه را نجات دهم. در این لحظه حساس مادر به شهادت رسید. دست چپم را که خونریزی داشت روی محل خونریزی مادری که شهید شده بود گذاشتم و محکم فشار دادم تا کمی خون بند بیاید. خونم با خون شهید قاطی شد. با دست راستم تلاش کردم که نوزاد را از رحم مادر خارج کنم. بالاخره به هر سختی بود نوزاد را سالم از شکم مادری که به شهادت رسیده بود بیرون آوردم. لحظهای که بچه را بیرون کشیدم بسیار خوشحال شدم که زنده است و نفس میکشد. نوزاد، دختر بود. او را وارونه و از دو پا آویزان کردم و ضربه ای محکم به پشت او زدم. به گریه افتاد. صدای گریه اش را شنیدم تمام خستگی از تنم بیرون رفت. بند نافش را با نخ سیلک بستم و بیستوری بریدم. دخترک لباس نداشت. رشتی ای که پدر بچه دور سرش پیچیده بود را گرفتم و دور دخترک پیچیدم. او را سالم تحویل همراهانش دادم. لحظه ی تلخ و شیرینی بود. لحظه ای که جان نوزادی را نجات دادم و لحظهای که شاهد مرگ یک مادر بودم.
پ.ن: آلوت روستایی از توابع شهرستان بانه در استان کردستان است.
روایت خانم عزت قیصری از روزهای مقاومت در کردستان
#معرفی_کتاب
#دادا
#نشر_فاتحان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CBx3gWMJtFl/?igshid=7tr40lf41hgf
✅ عقیقی حک شده با نام مادر
🔴 روایت دختر کرد، عزت قیصری، از اولین روزهای فعالیت در کردستان به عنوان امدادگر
◀️ در یکی از عملیاتها در منطقه ی مریوان و سروآباد، ما در سنگر بهداری که در پشت خاکریز بود مشغول فعالیت بودیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان صحرایی مریوان، نزدیک دزلی منتقل کردند.
◀️ ناگهان یک خمپاره ی ۱۲۰ دقیقا خورد توی سر و بدن یک رزمنده ی تیربارچی. گلوله خمپاره چنان به او اصابت کرد که پیکرش متلاشی و تکه های گوشت و پوست و مغز او به اطراف پاشیده شد.
◀️ خمپاره بدنش را تکه تکه کرد و پیکرش مفقود شد. رفتم کنار تیربار، لابلای آن پر بود از مغز و پوست و مو و خون و استخوان خرد شده.
◀️ این رزمنده به شهادت رسیده بود ولی دستش هنوز از روی تیربار جدا نشده بود و تا آخرین تیر به سوی دشمن شلیک کرده و دستش روی ماشه جا مانده بود.
◀️ همچنان با ناباوری به دستی که از مچ قطع و بر روی تیربار مانده بود نگاه می کردم، نگاهم روی دست مانده بود. دست را از تیربار جدا کردم. انگشتری با نگین عقیق حک شده با کلمه ی مادر در انگشت داشت.
◀️ وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم معلوم نیست که خودم چطور شهید شوم؟
جنازه ام سالم خواهد ماند؟
چهره ام قابل شناسایی خواهد بود؟
سرم جدا می شود؟
و یا اینکه مثل بدن این مرد مبارز قطعه میشود؟
اگر هم اینطور شدم، چنین مرگی برایم قشنگ خواهد بود.
◀️ دست را تحویل برادران دادم. دست شهیدی که روی تیربار باقی مانده بود. هیچ نشان و اثر دیگری از او نمانده بود. گفتند همین قدر که این دست مبارز و مبارک را تحویل دادی مادری را از چشم به راهی فرزندش در آوردی. دیگر تا آخر عمر منتظر فرزندش نخواهد ماند و با همین انگشتر دست پسرش را خواهد شناخت
#معرفی_کتاب
#دادا
#عزت_قیصری
#نشر_فاتحان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#سنندج
#مریوان
#سروآباد
#دزلی
https://www.instagram.com/p/CFHswa0B7Zs/?igshid=13jattp46g7f3
.
✅ روایت یک سرِ از تن جدا!
🔴 بخشی از خاطرات خانم عزت قیصری، پرستار داوطلب بیمارستان بانه در روزهای جنگ
◀️ صدای آژیر خطر واقعاً نجاتبخش بود. پرنده های آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی میکوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان میبارید.
◀️ همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس میکرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم.
◀️ دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمیتواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف او واقعا مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیه ام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم.
◀️ چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمیها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاه هایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب می شوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرفتر روبه روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است.
◀️ از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود
#معرفی_کتاب
#دادا
#عزت_قیصری
#نشر_فاتحان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#بانه
#بیمارستان
#پرستار
https://www.instagram.com/p/CHSE_ysBJok/?igshid=18sy9z7cwszem