✅ توپ هم من رو از جام تکون نمیده!
◀️ سال ۶۱، یک پسر جوان اصفهانی را که اهل مورچه خورت بود و به شدت زخمی شده بود به بیمارستان آوردند. دست و پاهایش زخمی شده و در گچ بود. اسمش محمد علی بود و بدنش را مثل لحاف دوخته بودند.
◀️ باید بعد از عمل از تخت پایین میآمد و آرام آرام راه می رفت. هرچه به او می گفتیم: محمد علی بیا پایین تو باید راه بری، می گفت: می ترسم!
همه از او خواهش کردیم که لااقل سعی کند آرام آرام از روی تخت پایین بیاید و راه برود ولی فایده ای نداشت. می گفت: توپ هم من رو از جام تکون نمیده!
◀️ یک روز ساعت ۳ بعد از ظهر آتشباری دشمن از آن سمت رودخانه شروع شد. خمپاره و گلوله بود که به سمت بیمارستان سرازیر میشد و به اطراف بیمارستان اصابت میکرد. صدای انفجار و ریزش سقف و دیوارهای بیمارستان توی بخش میپیچید و زمین را میلرزاند. مجروحان آرام روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و من در آن غوغای توپ و خمپاره در سکوت فرو رفته بودم و با پرستاران دیگر به مجروحان رسیدگی میکردیم.
◀️ گلولهباران همچنان ادامه داشت. دو تخت آن طرفتر از تخت محمدعلی خالی بود. به دیوار همان قسمت یک توپ اصابت کرد. در عرض چند ثانیه همه چیز به هم ریخت. هرکس در همان حالتی که بود بی حرکت ایستاد ولی محمدعلی به سرعت از روی تخت پایین پرید و هنگام پریدن از تخت یک مجروح دیگر را هم با خودش کشید و به سمت در رفت تا از اتاق خارج شوند.
◀️ در شرایطی که زیر حجم شدید توپخانه قرار داشتیم، همه از واکنش به موقع محمدعلی به خنده افتادیم و به او گفتیم: محمد علی باید توپ میزدند که از تخت پایین بیای؟ بعد از آن اتفاق زرنگ شده بود و در بخش راه می رفت. می پرسید یعنی خوب شدم دیگه؟ حالا میتونم مرخص بشم؟ محمدعلی فردای همان روز مرخص و به اصفهان اعزام شد
#معرفی_کتاب
#تیمار_غریبان
#سکینه_محمدی
#پروین_کاشانی_زاده
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#آبادان
#ماهشهر
#پرستار
https://www.instagram.com/p/CGpxc02Ba4O/?igshid=120wli1k6aqjm
.
✅ روایت یک سرِ از تن جدا!
🔴 بخشی از خاطرات خانم عزت قیصری، پرستار داوطلب بیمارستان بانه در روزهای جنگ
◀️ صدای آژیر خطر واقعاً نجاتبخش بود. پرنده های آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی میکوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان میبارید.
◀️ همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس میکرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم.
◀️ دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمیخواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمیتواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف او واقعا مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیه ام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم.
◀️ چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمیها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاه هایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب می شوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرفتر روبه روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است.
◀️ از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود
#معرفی_کتاب
#دادا
#عزت_قیصری
#نشر_فاتحان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#بانه
#بیمارستان
#پرستار
https://www.instagram.com/p/CHSE_ysBJok/?igshid=18sy9z7cwszem