eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 . ✅ اشک چمران برای فوزیه از یادم نخواهد رفت . 🔴 برشی از خاطرات عزت قیصری از پاوه، به مناسبت ۳۱ خرداد، سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران . ⁦◀️⁩ فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس پاوه خدمت می‌کرد. توی درگیری، گلوله ای آتشین و گداخته، بی رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه ی پاسداران بودیم. با عجله به طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. اینقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناک ترین لحظات عمرم بود، در حالی که قلبم می جوشید، خم شدم و لحظه‌ای سرم را روی سینه اش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازه‌ای از پهلویش جاری بود و سر و صورتم خونی شد. روحیه ام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم. سرش را به دامنم گرفتم و به صورت خونی و لبهای روزه‌دار و خشک و ترک خورده اش بوسه زدم. از چهره اش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گره خورده بود. لحظه ی بغض شکن و غم انگیزی شده بود و این سخت ترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله می کرد و آتش به جانم می زد. محل گلوله به شدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمی آمد و این کار من هم بی فایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش می‌گذشت. همه برایش گریه می‌کردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمی آمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهره ی چمران دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت. . ⁦◀️⁩ پیکر نیمه جان او را بعد از ۱۸ ساعت از خانه پاسداران به ساختمان بهداری بردند تا از دید مردم و مجروحین دور باشد و روحیه مجروحان ضعیف نشود. بهداری در ورودی غربی شهر پاوه قرار داشت. همراهش رفتم و کنارش نشستم و موهایش را که کمی بیرون آمده بود پوشاندم. سرش را به دامن گرفتم و میان دستانم قرار دادم و به آنها بوسه زدم. نفس‌های آخر را می کشید و چشمان بازش خیره به نقطه ای دوخته شده بود. لحظاتی بعد او بود و انفجاری و پیکری سرخ. این فرشته ی بی‌گناه در میان دامنم و بین شیون و ضجه زنان و کودکان، با درد و رنج زیاد بعد از ۲۴ ساعت خونریزی و دست و پنجه نرم کردن با مرگ بالاخره تسلیم شد. شیردل با زبان روزه شهید شد انگار کسی او را به پرواز دعوت کرده بود و من لحظه پرواز او را دیدم . ⁦◀️⁩ چند ساعت بعد که هلی کوپتر به پاوه رسید، پیکر فوزیه را هم کنار مجروحان سوار کردیم اما وقتی پره های هلی کوپتر به ساختمان اصابت کرد و شکست، مثل فنر از جا بلند میشد و دوباره به زمین میخورد. هربار چند مجروح به بیرون پرت می شدند و پره های تیز با ضربه ای آنها را بی جان به زمین می انداخت. پیکر نیمه جان دو خلبان از در کابین در حالی آویزان شده بود که پاهایشان در کمربند اصلی گیر کرده بود. مجروحان هلی کوپتر همه بین زمین و آسمان شهید شدند. ناراحتی همه مان را دیوانه کرده بود. عده ای سر خود را به دیوار می کوبیدند و شیون می کردند و گروهی سردرگم دور خود می چرخیدند. گلوله های دشمن همچنان بر سر ما می بارید ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت . ⁦◀️⁩ غم انگیزترین صحنه اما مربوط به فوزیه شیردل بود که پایش داخل هلیکوپتر گیر کرده بود و بدنش با روپوش سفید خونی آویزان مانده بود.باد روپوش سفید و گیسوان بلندش را به این طرف و آن طرف می برد و دست های خونی اش، آویزان بر روی زمین و خاک کشیده شده بود . 🌷⁦🕊️⁩⁦🕊️⁩⁦🕊️⁩🌷 . . 🎤📝🎤📝🎤 . @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CBpEq2MJLGO/?igshid=1jcfi4l8u9xih
💐🌹به مناسبت میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر 🌹💐 ✅به هر زحمتی بود نوزاد را از شکم مادر بیرون کشیدم، دختر بود همراه اکیپ پزشکی برای ارائه خدمات درمانی به منطقه آلوت رفتم. یک دستگاه ماشین جیپ که سرنشینان آن چند نفر زن و بچه بودند کمی جلوتر از ما به طرف روستا در حرکت بود. در فاصله چند متری ما یک مین زیر ماشین آنها منفجر شد. این مین ها را گروهک‌های ضد انقلاب می کاشتند. سرنشینان جیپ همه مجروح شدند. بیچاره ها خواسته بودند از بمباران فرار کنند که اینچنین گرفتار شدند. در میان جمع خانمی نیمه جان را دیدم که وضعیتش بسیار بد بود. ترکش مین پهلوی این زن حامله را شکافته و داخل شکم او شده بود و هر آن امکان داشت به شهادت برسد. از شکاف سر جنین پیدا بود. خون با فشار از پهلویش جاری بود. با دیدن این صحنه فولاد هم اگر بودی خم می شدی اما چاره‌ای جز تحمل نداشتیم. سریع دستم را داخل خون ها و شکم او فرو بردم و سعی داشتم دستم به سر بچه برسد. با تیغ بیستوری کمی عضله شکم را برش دادم تا راحت‌تر دستم وارد شکم شود که تیغ به دست چپم خورد و زخمی شد. سوزش شدیدی احساس کردم اما اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم. فشارخون مزاحم کار می‌شد. دستم پر خون شد. چند لایه گاز روی خون گذاشتم. در حالی که تمام تن و سر و صورت و لباس‌هایم خونی بود کوشش می کردم که بچه را نجات دهم. در این لحظه حساس مادر به شهادت رسید. دست چپم را که خونریزی داشت روی محل خونریزی مادری که شهید شده بود گذاشتم و محکم فشار دادم تا کمی خون بند بیاید. خونم با خون شهید قاطی شد. با دست راستم تلاش کردم که نوزاد را از رحم مادر خارج کنم. بالاخره به هر سختی بود نوزاد را سالم از شکم مادری که به شهادت رسیده بود بیرون آوردم. لحظه‌ای که بچه را بیرون کشیدم بسیار خوشحال شدم که زنده است و نفس میکشد. نوزاد، دختر بود. او را وارونه و از دو پا آویزان کردم و ضربه ای محکم به پشت او زدم. به گریه افتاد. صدای گریه اش را شنیدم تمام خستگی از تنم بیرون رفت. بند نافش را با نخ سیلک بستم و بیستوری بریدم. دخترک لباس نداشت. رشتی ای که پدر بچه دور سرش پیچیده بود را گرفتم و دور دخترک پیچیدم. او را سالم تحویل همراهانش دادم. لحظه ی تلخ و شیرینی بود. لحظه ای که جان نوزادی را نجات دادم و لحظه‌ای که شاهد مرگ یک مادر بودم. پ.ن: آلوت روستایی از توابع شهرستان بانه در استان کردستان است. روایت خانم عزت قیصری از روزهای مقاومت در کردستان @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CBx3gWMJtFl/?igshid=7tr40lf41hgf
🌷🕊️🌷🕊️ ✅ تا به حال کجا به اتکای فانتوم جنگیده ایم؟ ⁦◀️⁩ جانشین محور سلمان که در لحظات بحرانی پاتک عراق در عملیات بیت المقدس کنار شهید شهبازی حضور داشت، درباره این پاتک می گوید: ⁦◀️⁩ وضعیت به حدی غیرقابل تحمل شده بود که حاج محمود در تماس با حاج همت گفت: بین همت به بالادستی هایت بگو فانتوم بفرستند. اگر جاده را می‌خواهند باید فانتوم بفرستند. حاج همت که مقید بود با رمز صحبت کند و به جای جاده اصطلاح رمزی خط سیاه را به کار ببرد گفت: شهبازی، عزیزم دقت کن! منظورت همون خط سیاه هست؟ بله؟ حاج محمود جواب داد: من دیگر خط سیاه و سفید سرم نمی شود. آب از سر بچه ها گذشته. الان تانک هایشان را آوردند روی جاده. یک سری راهم بردند پشت سرمان. از جای خالی نصر یک دارند ما را از پشت هم می‌زنند. اگر آن بالادستی های تو این جاده را می‌خواهند به آنها بگو فانتوم بفرستند و الا، جاده بی جاده. والسلام! ⁦◀️⁩ بدجور خون حاج محمود به جوش آمده بود. اصلاً در حالت عادی نبود. این بار حاج احمد متوسلیان که در سمت چپ ما مشغول نظارت بر پیشروی واحدهای محور محرم بود با ما تماس گرفت و جویای وضعیت ما شد. حاج محمود گفت: از جلو، از راست، از پشت داریم میخوریم ولی بچه ها دارند ایستادگی می‌کنند. احمد به خدا اینجا دیگر باید فانتوم بفرستند ⁦◀️⁩ حاج احمد گفت: حاج آقا شهبازی! کجا ما به اتکای فانتوم جنگیدیم که اینجا متکی به فانتوم باشیم؟ همین صحبت حاج احمد، خیلی حاج محمود را آرام کرد. این شدکه گفت من که دیگر عقلم به جایی قد نمی‌دهد. حالا بگو بدانم اوضاع دست چپی ها چطور است؟ حاج احمد جواب داد اینجا هم اوضاع جالب نیست. آن بالایی ها مدام فشار می‌آورند باید برویم پشت عرایض. بابا این پایین ۳ کیلومتر آبگرفتگی جلوی ماست. عمود به غرب جاده خاکریز دارند و از شمال خرمشهر هم دارند تانک جلو می کشند. به وزوایی گفته ام هر طور شده برادرها را ببرید جلو. خلاصه ما هم اینجا گرفتاریم. ⁦◀️⁩ حاج محمود گفت: احمد جان من به همت گفتم تو هم به او بگو هر طور شده برای ما آمبولانس و مهمات بفرستند. می‌گویی؟ حاج احمد جواب داد: چشم، اصلا به همت می‌گویم هر چه وسایل برای دو محور بار زده اند بفرستد پیش شما. همین مکالمه در تسکین اعصاب آقای شهبازی نقش مهمی ایفا کرد ۸۲ @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDWWgyJJ0nT/?igshid=8a3fi82wyq3e
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ یک سوم از بچه های گردان اسلحه نداشتند! ⁦◀️⁩ اسماعیل قهرمانی، فرمانده گردان انصار الرسول از کمبود امکانات لجستیکی و تجهیزات رزمی در گردان‌های تیپ ۲۷ ، خصوصا گردان تحت فرماندهی خودش اینگونه یاد می‌کند: ⁦◀️⁩ از نظر تدارکات و تجهیزات انفرادی در سطح خیلی پایینی قرار داشتیم. حتی تا روز شروع عملیات، یک سوم از برادرهای گردان ما نه اسلحه داشتند، نه خشاب داشتند و نه هیچ چیز دیگر. تعدادی از برادرها هم که آرپیچی زن بودند امکانات حمل گلوله‌های آرپیچی برایشان فراهم نبود، یا کم بود. کوله های برزنتی مخصوص حمل گلوله آرپیچی هم یا نبود و یا کم بود ⁦◀️⁩ حدود یک سوم نیروهای ما سرنیزه نداشتند، فانسقه نداشتند. کلا یک سوم از نیروهای ما از حیث تجهیزات انفرادی تکمیل نبودند. ما باید طبق امکاناتمان عمل می‌کردیم. برادرها را توجیه کرده بودیم که با چنگ و دندان خواهیم جنگید. حالا که تجهیزات نداریم موقع عمل رسیده، باید بجنگیم ولو این که هیچی هم نباشد. برادرها هم به این قانع بودند و می دانستند وقتی شعار دادند و خواستند بجنگند باید پای آن بایستند و باید شعار را به عمل درآورند ⁦◀️⁩ بالاخره این نقایص ناشی از کمبودهای موجود در مملکت است. اگر بخواهیم یک بررسی تحلیلی انجام بدهیم می‌بینیم که نداریم، آن مقدار کمی را هم که داریم از خارج می خریم، می‌آوریم. چه این که بعضی از این قبیل تجهیزات باز نشده هستند و مصرف نشدند. اگر هم ما را توجیه نکنند ما باید خودمان متوجه وضع مملکت باشیم ⁦◀️⁩ اگر دارند که باید بدهند تا عملیات انجام شود و اگر نمی‌دهند نیست که نمی دهند. اگر باشد به ما امکانات می‌دهند. 🔴 برشی از نوار مصاحبه حسین داورزنی راوی دفتر سیاسی سپاه با شهید اسماعیل قهرمانی، دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱، سنگر مقر تاکتیکی تیپ ۲۷ به نقل از کتاب بهار ۸۲ ۸۲ بیت المقدس ۲۷_محمدرسول_الله @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDd4swYpmwv/?igshid=qykoos0tyscl
✅ نسخه های جبهه ای حاجی فیروز! 🔴 روایت باقر سیلواری، بسیجی آزاده از عملیات بیت المقدس ⁦◀️⁩ یک روز داشتم از شناسایی خط برمی‌گشتم. گلوله توپ عراقی‌ها خورد کنارم و من را ولو کرد کف جاده ای که روی آن روغن سوخته ریخته بود. تمام هیکلم روغنی و سیاه شد. با همان لباس های روغنی و سر و صورت سیاه شده آمدم مقر تیپ. تا رسیدم حاج احمد متوسلیان بی اعتنا به آن سر و وضع من پرسید: از خط چه خبر؟ گفتم: مشکلی نبود. طبق معمول بچه ها آنجا با دشمن در حال تبادل آتش هستند. ⁦◀️⁩ بعد حاج محمود شهبازی از داخل سوله بیرون آمد و گفت: دو تا خبرنگار آمدند اینجا و شما باید آنها را به خط مقدم ببرید. دیدم این خبرنگارها لباس فرم پوشیدند و نیم چکمه به پا دارند. به خودشان عطر هم زده اند و خیلی هم تر و تمیزاند. هرکدام یک دوربین دستشان بود من هم سر تا پا آلوده به روغن سوخته و گل و لای بودم. ⁦◀️⁩ محمود شهبازی معمولا توی خط تا مجالی پیدا می‌کرد با آب تانکرها و صابون سرش را می‌شست. ایشان وقتی من را با آن وضعیت دید گفت: این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کردی؟ گفتم موقع آمدن به عقب با موتور روی روغن سوخته ها زمین خوردم. گفت: خیلی خب. حالا بیا دوتایی خبرنگارها را ببریم خط. یکی را تو سوار کن یکی را هم من سوار می کنم. ⁦◀️⁩ وقتی سوار شدیم که حرکت کنیم من بوی روغن سوخته و خاک می دادم و خبرنگار ترک‌نشین بنده بوی عطرش از سه فرسخی شنیده می‌شد. ⁦◀️⁩ نزدیکی‌های غروب آفتاب، من، حاج محمود و این دو نفر با موتور به سمت خط حرکت کردیم. موتور آقای شهبازی و خبرنگار ترک نشین او جلو می رفت و ما پشت سرش حرکت می‌کردیم. تا اینکه رسیدیم به نقطه ای که توپخانه دشمن آنجا را به شدت میزد. ⁦◀️⁩ یکدفعه صدای گروم گروم آمد. اولین گلوله به زمین خورد. بعد دومی که آمد دیدم سر و صورتم پر از خاک شده و حاج محمود شهبازی و ترک نشین او روی زمین دارند بین روغن سوخته ها غلت میزنند. ⁦◀️⁩ در یک چشم به هم زدن آن دو نفر تبدیل شدند به نسخه ی جبهه‌ای حاجی فیروز ولی حاج محمود اصلا به روی خودش نیاورد و با همان وضعیت گفت باقر گازش را بگیر برویم که اینجا جای ماندن نیست ۸۲ https://www.instagram.com/p/CECPC6FJK1n/?igshid=hqdtzx2uchqx
🌷🌷🌷 ✅ سرهای له شده ی آن بچه ها 🔴 روایت سردار شهید، حاج حسین همدانی از جنایت سفاکانه ی دشمن در دشت عباس ⁦◀️⁩ صبح روز پنجم فروردین بود که سوار بر موتور تریل به امامزاده عباس رفتم. آنجا صحنه بسیار فجیعی را مشاهده کردم. عناصر لشکر ۱۰ زرهی دشمن در روز اول عملیات، بعد از تصرف مجدد امامزاده عباس تعدادی از بسیجی های ما را که اسیر گرفته بودند به روش بسیار سفاکانه ای به شهادت رساندند. ⁦◀️⁩ دستهای آن اسیران بی نوا را از پشت بستند و سرهایشان را در وضعیت سجده روی زمین قرار دادند و بعد تانک هایشان را آوردند و سرهای بچه‌های اسیر ما را زیر شنی آن تانک ها له کردند. باور کنید تا زنده هستم تصویر دلخراش سر های له شده آن بچه‌ها، که صورت هایشان هم سطح زمین پوشیده از خاک بیابان شده بود در نظرم مجسم است. ⁦◀️⁩ از نظر تعداد، این شهدا حدود ۱۰ - ۱۵ نفر می شدند. بلافاصله اجسادشان را جمع‌آوری کردیم و دستور دادم سریع آنها را به عقب منتقل کنند. حالا دیگر آرایش ما از امامزاده عباس به سمت شرق، تا سمت چپ ارتفاع علی گره زد و سه راهی قهوه خانه گسترش پیدا کرده بود. از سمت غرب هم خودمان را تا دچه و سه راهی تنگه ی ابوقریب رسانده بودیم. https://www.instagram.com/p/CEjsIJNJIY4/?igshid=zh21zmzu83rn
✅ عقیقی حک شده با نام مادر 🔴 روایت دختر کرد، عزت قیصری، از اولین روزهای فعالیت در کردستان به عنوان امدادگر ⁦◀️⁩ در یکی از عملیات‌ها در منطقه ی مریوان و سروآباد، ما در سنگر بهداری که در پشت خاکریز بود مشغول فعالیت بودیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان صحرایی مریوان، نزدیک دزلی منتقل کردند. ⁦◀️⁩ ناگهان یک خمپاره ی ۱۲۰ دقیقا خورد توی سر و بدن یک رزمنده ی تیربارچی. گلوله خمپاره چنان به او اصابت کرد که پیکرش متلاشی و تکه های گوشت و پوست و مغز او به اطراف پاشیده شد. ⁦◀️⁩ خمپاره بدنش را تکه تکه کرد و پیکرش مفقود شد. رفتم کنار تیربار، لابلای آن پر بود از مغز و پوست و مو و خون و استخوان خرد شده. ⁦◀️⁩ این رزمنده به شهادت رسیده بود ولی دستش هنوز از روی تیربار جدا نشده بود و تا آخرین تیر به سوی دشمن شلیک کرده و دستش روی ماشه جا مانده بود. ⁦◀️⁩ همچنان با ناباوری به دستی که از مچ قطع و بر روی تیربار مانده بود نگاه می کردم، نگاهم روی دست مانده بود. دست را از تیربار جدا کردم. انگشتری با نگین عقیق حک شده با کلمه ی مادر در انگشت داشت. ⁦◀️⁩ وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم معلوم نیست که خودم چطور شهید شوم؟ جنازه ام سالم خواهد ماند؟ چهره ام قابل شناسایی خواهد بود؟ سرم جدا می شود؟ و یا اینکه مثل بدن این مرد مبارز قطعه می‌شود؟ اگر هم اینطور شدم، چنین مرگی برایم قشنگ خواهد بود. ⁦◀️⁩ دست را تحویل برادران دادم. دست شهیدی که روی تیربار باقی مانده بود. هیچ نشان و اثر دیگری از او نمانده بود. گفتند همین قدر که این دست مبارز و مبارک را تحویل دادی مادری را از چشم به راهی فرزندش در آوردی. دیگر تا آخر عمر منتظر فرزندش نخواهد ماند و با همین انگشتر دست پسرش را خواهد شناخت https://www.instagram.com/p/CFHswa0B7Zs/?igshid=13jattp46g7f3
. ✅ روایت یک سرِ از تن جدا! 🔴 بخشی از خاطرات خانم عزت قیصری، پرستار داوطلب بیمارستان بانه در روزهای جنگ ⁦◀️⁩ صدای آژیر خطر واقعاً نجات‌بخش بود. پرنده های آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی می‌کوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان می‌بارید. ⁦◀️⁩ همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس می‌کرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم. ⁦◀️⁩ دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمی‌تواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف‌ او واقعا مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیه ام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم. ⁦◀️⁩ چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمی‌ها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاه هایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب می شوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرف‌تر روبه روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است. ⁦◀️⁩ از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود https://www.instagram.com/p/CHSE_ysBJok/?igshid=18sy9z7cwszem