eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🚦🚦🚦 ✅ روایت عجیب سردار رستگارپناه از جلال طالبانی ◀️ اواخر سال ۵۹ و اوایل سال ۶۰ که به سقز و بانه می رفتم یک بار در پادگان سقز بودم که خبر آمد یک گروه کرد به نام طالبانی از تهران اسلحه گرفته و قصد دارد برود با رژیم عراق درگیر شود. من آنجا در اتاق فرماندهی تیپ سقز بودم. گفتند که خود جلال طالبانی با هلی‌کوپتر دارد از کرمانشاه به سمت سقز می رود. برای من خیلی عجیب بود چون در درگیری جاده بانه - سقز جنازه فردی را دیده بودم که کارت گروه طالبانی را داشت. گفتند طالبانی می‌خواهد این سلاح‌ها را از جاده بانه به سمت سردشت ببرد. گفتم جاده بانه - سردشت در اختیار ما نیست، در اختیار دموکرات و کومه له است. چطور می‌خواهد این تسلیحات را ببرد؟ قطعاً با آنها تعاملاتی دارد. مستنداتی هم از قبل داشتم. سریع به آنجا رفتم. در آنجا یک کامیون خاور پر از سلاح و مهمات دیدم . تا آمدن مهمات را ببرند، جلویشان را گرفتم ◀️ فرمانده تیپی که آنجا بود گفت: ما دستور داریم بگذاریم این‌ها بروند. گفتم: من هم دستور دارم نگذارم این‌ها بروند. با محمد بروجردی که آن زمان در کرمانشاه بود تماس گرفتم. از ایشان پرسیدم بگذارم بروند؟ گفت: به هیچ عنوان نباید بروند. داشتم با فرمانده تیپ کلنجار می رفتم که دیدم جلال طالبانی با سه چهار نفر محافظ مسلح از هلیکوپتر پیاده شد. یکی از نیروهای همراه او به من گفت: چرا نمی‌گذارید عبور کنیم؟ گفتم: شما قبل از اینکه با عراق بجنگید با حزب دموکراتیکی که دارید سلاح‌ها را از میان آنها می برید زد و بند کرده اید. اگر راست می گویید به نیروهای حزب دموکرات بگویید از روی جاده عقب بروند و با ما درگیر نشوند تا ما برویم سردشت را پشتیبانی کنیم. کمی بحث کردیم و دیگر آنها چیزی نگفتند. چند نفر از بچه‌های سپاه را اول جاده سقز - بانه مستقر کرده و نگذاشتم ماشین برود. ارتش در آنجا یک دژبانی داشت. آن موقع از تهران دو سه بار تماس گرفتند. نمی‌دانم حالا اینها با ستاد مشترک ارتش هماهنگ شده بودند یا نه ولی ابلاغیه داشتند که طبق آن باید اجازه می‌دادند آن سلاح ها در اختیار طالبانی ها قرار بگیرد تا آنها بروند در مناطق عمومی عراق با ارتش بعثی درگیر شوند. ولی عجیب بود که آنها می‌خواستند از بین نیروهای حزب دموکرات و کومه له عبور کنند. این هم یکی از موضوعاتی است که فکر نکنم جایی ثبت شده باشد . 📝🎤📝🎤📝 . @nashremarzoboom 🌷🌷🌷 https://www.instagram.com/p/CB8RsFTp-Fu/?igshid=s42qujjmfpo8
✅ عقیقی حک شده با نام مادر 🔴 روایت دختر کرد، عزت قیصری، از اولین روزهای فعالیت در کردستان به عنوان امدادگر ⁦◀️⁩ در یکی از عملیات‌ها در منطقه ی مریوان و سروآباد، ما در سنگر بهداری که در پشت خاکریز بود مشغول فعالیت بودیم. تعدادی از مجروحان را به بیمارستان صحرایی مریوان، نزدیک دزلی منتقل کردند. ⁦◀️⁩ ناگهان یک خمپاره ی ۱۲۰ دقیقا خورد توی سر و بدن یک رزمنده ی تیربارچی. گلوله خمپاره چنان به او اصابت کرد که پیکرش متلاشی و تکه های گوشت و پوست و مغز او به اطراف پاشیده شد. ⁦◀️⁩ خمپاره بدنش را تکه تکه کرد و پیکرش مفقود شد. رفتم کنار تیربار، لابلای آن پر بود از مغز و پوست و مو و خون و استخوان خرد شده. ⁦◀️⁩ این رزمنده به شهادت رسیده بود ولی دستش هنوز از روی تیربار جدا نشده بود و تا آخرین تیر به سوی دشمن شلیک کرده و دستش روی ماشه جا مانده بود. ⁦◀️⁩ همچنان با ناباوری به دستی که از مچ قطع و بر روی تیربار مانده بود نگاه می کردم، نگاهم روی دست مانده بود. دست را از تیربار جدا کردم. انگشتری با نگین عقیق حک شده با کلمه ی مادر در انگشت داشت. ⁦◀️⁩ وقتی این صحنه را دیدم با خودم گفتم معلوم نیست که خودم چطور شهید شوم؟ جنازه ام سالم خواهد ماند؟ چهره ام قابل شناسایی خواهد بود؟ سرم جدا می شود؟ و یا اینکه مثل بدن این مرد مبارز قطعه می‌شود؟ اگر هم اینطور شدم، چنین مرگی برایم قشنگ خواهد بود. ⁦◀️⁩ دست را تحویل برادران دادم. دست شهیدی که روی تیربار باقی مانده بود. هیچ نشان و اثر دیگری از او نمانده بود. گفتند همین قدر که این دست مبارز و مبارک را تحویل دادی مادری را از چشم به راهی فرزندش در آوردی. دیگر تا آخر عمر منتظر فرزندش نخواهد ماند و با همین انگشتر دست پسرش را خواهد شناخت https://www.instagram.com/p/CFHswa0B7Zs/?igshid=13jattp46g7f3
🍼🍼🍼 ✅ نمیشه این بچه رو از پنجره بندازی بیرون؟ 🔴 روایت مهری یوشی از غربت زنان در دوران جنگ ⁦ ◀️⁩ مرداد ۶۱ به تهران برگشتم. همسرم در آن زمان جبهه بود ما خانه نداشتیم. مانده بودیم چه کنیم. انسیه گفت بیایید خانه ما. می‌خواهیم به شیراز برویم. هر دو باردار بودیم. ⁦◀️⁩ یک شب خواب دیدم که زیر یک خیمه ام. یک نفر لبه چادر را بالا زد و داخل شد. صدای آهنگ محمد رسول الله می آمد. سعی می‌کردم صورتش را ببینم ولی نمی دیدم. گفت که بچه به دنیا نیامده؟ گفتم نه! هنوز به دنیا نیامده است. سه بار گفت ان شالله مبارک است. ⁦◀️⁩ روزی که رفتم بیمارستان همسرم جنوب بود. هیچکس کنارم نبود. مامان هنوز سر کار می رفت. مادرشوهرم هم فرهنگی بود. خانواده شوهرم مرا بردند بیمارستان امین صادقیه نزدیک راه آهن. ⁦◀️⁩ سزارین شدم و بچه به دنیا آمد. تا به هوش آمدم مادر شوهرم گفت مهری جان بچه دختر است. می‌خواهی اسمش را چی بگذاری؟ بی اختیار گفتم سعیده. سعیده ۲۹ دی ۶۱ به دنیا آمد. ⁦◀️⁩ سعیده که به دنیا آمد خانواده شوهر و خانواده خودم خیلی ذوق کردند. اولین نوه بود و خیلی عزیز. آن روز در بیمارستان همه زایمان می کردند و شوهرها یکی یکی با دسته گل می آمدند. من اینها را دیدم و دلم خیلی گرفت. ⁦◀️⁩ فردای آن روز بغض کردم و ملافه را کشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه. یکدفعه شنیدم که از بلندگو صدایم میکنند. می‌گفتند: یوشی را پای تلفن می‌خواهند. شوهرش از جبهه زنگ زده. ⁦◀️⁩ نمی توانستم از تخت پایین بیایم. بیمارستان به هم ریخت از بس تخت ها را اینطرف و آنطرف کردند تا تخت من را بردند پای تلفن و با شوهرم صحبت کردم. عملیات بود و نمی توانست بیاید. ◀️⁩ سعیده چهل روزه بود که پدرش آمد و او را دید. همان شب بچه خیلی گریه کرد. شوهرم راحت بچه‌ را داد و گفت نمیشه از این پنجره بندازیش بیرون؟! به خاطر تیری که به سرش خورده بود موجی شده بود و تحمل صدا های یکنواخت را نداشت. https://www.instagram.com/p/CF_29iAhC8s/?igshid=tbprfj99fjw
💣💣💣 . ✅ این بمب است! 🔴 یک روایت شیرین از کتاب قرار بانه ⁦◀️⁩ در آن زمان برای رفتن به بانه از بالگرد استفاده می‌شد. یک روز با همسرم از تهران آمدیم و می‌خواستیم سوار بالگرد بشویم. هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. یک پیرمرد کرد هم با ما بود که یک بسته‌بندی که حسابی چسب کاری شده بود دستش گرفته بود. ⁦◀️⁩ اجازه نمی‌دادند این آقا با آن بسته وارد بالگرد شود. فارسی خوب بلد نبود و مدام می گفت این بمب است! زنگ زدند و پاسدار ها آمدند. باز نمی گذاشت به بسته دست بزنند و تکرار می‌کرد این بمب است. ⁦◀️⁩ بالاخره افراد متخصص حفاظت آمدند و بسته را باز کردند. دو ساعت و نیم وقت همه گرفته شد تا بسته باز شد. توی بسته پمپ آب بود! https://www.instagram.com/p/CGhCObJgQ36/?igshid=bdn55x5mxkka
🌷🌷🌷 . ✅پاهای فلج یک آقازاده! 🔴 روایت حسن شکری از یک آقازاده و ژن خوب در کتاب نونی صفر⁦ ◀️⁩ حاج حسن تصمیم گرفت دسته ای به نام دسته ویژه روح‌الله تشکیل دهد که عمدتاً آرپیجی زن بودند.این دسته شامل چهار نفر از بهترین آرپی چی زنها و دو تن از بهترین تیربارچی های گروهانها بود.آنها پیشمرگ گردان بودند و مشکل ترین ماموریت ها به این دسته واگذار می‌شد ⁦◀️⁩ فرمانده این دسته برادر، رضا ارومیان بود. پسر نماینده مردم زنجان در مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان و امام جمعه ی میانه. پسری که در عین خشن بودن، خیلی با بچه ها و دوستان مهربان برخورد می‌کرد ⁦◀️⁩ شفایافته ی حضرت فاطمه زهرا(س) بود.در سال‌هایی که در کردستان درگیری ها خیلی شدید بود رضا توانسته بود در یکی از گروه‌های ضدانقلاب نفوذ کند. حدود شش ماه در ستاد حزب بود و جاسوسی می‌کند تا اینکه رؤسا به او ظنین می‌شوند و جلسه تشکیل می‌دهند تا نقشه ای برایش بکشند ⁦◀️⁩ رضا متوجه ماجرا می شود و با جسارتی عجیب وارد جلسه شده و همه را به رگبار می بندد. چندنفر از سرکرده ها را می کشد و پا به فرار میگذارد. او را تعقیب میکنند. رضا که دیگر خسته شده بود و گلوله‌ای هم به پایش داشت از بالای تپه ای می‌افتد و در میان برفها محو می‌شود ⁦◀️⁩ تعقیب کنندگان از کنارش می‌گذرند ولی متوجه نمی‌شوند. شب هنگام رضا خود را از میان برف بیرون میکشد و کشان کشان به مقرهای خودی می رساند. او را به بیمارستان میرسانند ولی متاسفانه از دو پا فلج می‌شود. رضا در ارومیه زندگی جدید خود را آغاز می‌کند. ماه محرم که می رسد روز عاشورا در حسینیه ارومیه رضا را با برانکارد به مجلس می‌آورند. میان سینه زنان، رضا به شدت گریه می‌کند و خوابش می‌برد. در خواب خانمی را می بیند که به او می گوید بلند شو! ⁦◀️⁩ رضا می گوید پاهایم فلج است، نمی توانم. خانم دستمال سیاهی روی پای رضا می‌گذارد و می‌گوید بلندشو! رضا از خواب می‌پرد. حاضران همچنان گرم سینه زنی بودند که رضا همان دستمال سیاه را روی پایش مشاهده میکند. آن را برمی‌دارد و بلند می شود. ناگهان جمعیت متوجه میشوند و می ریزند روی سرش و لباس‌هایش را پاره پاره میکند ⁦◀️⁩ رضا دوباره به جبهه برگشت و در روز دوم عملیات والفجر۸ خبر شهادت او را هم آوردند. چه قسمتی داشت. هم شفایش را از خانم زهرا گرفت و هم شیرینی شهادتش را. پ.ن: تصویر متعلق است به پدر رضا، آیت الله ارومیان، پدر سه شهید و یک جانباز ۸ https://www.instagram.com/p/CGj72spBanf/?igshid=ll9z9b4kghdt
. ✅ روایت یک سرِ از تن جدا! 🔴 بخشی از خاطرات خانم عزت قیصری، پرستار داوطلب بیمارستان بانه در روزهای جنگ ⁦◀️⁩ صدای آژیر خطر واقعاً نجات‌بخش بود. پرنده های آهنی صدام شروع به بمباران کردند و بانه را پی در پی می‌کوبیدند. زمین و زمان به هم ریخت و دود به تمام شهر سایه انداخت. شب و روز مثل هم شده بود. از هر طرف تیر و ترکش بر سرمان می‌بارید. ⁦◀️⁩ همه به طرف پناهگاه فرار کردند. من ماندم و یک مجروح که یک پایش قطع شده بود. هیچکس توی بخش نماند. یک دفعه دلم خالی شد. هر لحظه فکر میکردم الان است که کشته شوم اما در کنار مجروح ایستادم و تحمل کردم. این برادر مجروح التماس می‌کرد که تنهایش نگذارم و تنهایش نگذاشتم. ⁦◀️⁩ دشمن حتی بیمارستان را هم بمباران میکرد تا پرسنل و تجهیزات بیمارستانی از بین بروند و دیگر جایی و کسی برای کمک به مجروحان نباشد. بمباران که شروع شد خودم را سپر مجروحی کردم که روی تخت خوابیده بود. وقتی فهمید، سمت نگاهش را به بیرون از اتاق تغییر داد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با لحن خاصی که نشان از ایمان قوی به خدا و شجاعت داشت گفت: خواهرم! مرگ انسان دست خداست و کسی نمی‌تواند جلوی قضا و قدر الهی را بگیرد. این حرف‌ او واقعا مرا تکان داد و اثر مثبتی در روحیه ام گذاشت و از خودم خجالت کشیدم. ⁦◀️⁩ چند روز بعد در حین بمباران در حیاط بیمارستان مشغول درمان زخمی‌ها بودم. یک کلاه آهنی بر اثر موج انفجار چند متر به هوا پرتاب شد و در هوا سرگردان و معلق بود. با خودم گفتم شاید از کلاه هایی باشد که روی زمین رها شده بودند و با برخورد موشک به بالا پرتاب می شوند. بعد از چند لحظه چند متر آن طرف‌تر روبه روی من به زمین افتاد. دیدم خون از آن جاری است. ⁦◀️⁩ از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. دیدم سر یک رزمنده از گردن جدا و داخل کلاه مانده. بند را باز کردم و سر قطع شده را از کلاه جدا کردم. صورتش به کلی متلاشی شده بود طوری که قابل شناسایی نبود https://www.instagram.com/p/CHSE_ysBJok/?igshid=18sy9z7cwszem
✅ بچه را بده تا به او شیر بدهم 🔴 روایتی دردناک از روزهای اشغال سنندج توسط گروه های ضد انقلاب به نقل از کتاب بیست و دو روز نبرد ⁦◀️⁩ بهار ۵۹ در اوضاعی که بحران اقتصادی و وضعیتی رقت بار بر شهر سنندج حاکم بود و کمبود دارو، روغن نباتی، سوخت، آذوقه و مایحتاج عمومی کمر مردم را خم کرده بود، گروه‌های مسلح غیرقانونی در قامت مدیران تحمیلی حاکم بر شهر سنندج سرگرم جنگ قدرت، فزون طلبی و سهم‌خواهی بودند ⁦◀️⁩ آنها ضمن به کارگیری ترفند برون فکنی، همچنان ضعف‌های اداره شهر را به دوش پاسداران انقلاب و شبه نظامیان کُرد که شهرهای جنوب، شمال غربی و شمال شرقی سنندج را تحت کنترل داشتند می‌انداختند. گفته می‌شود به دلیل توسعه روز افزون تشکیلات سیاسی نظامی گروه ها و افزایش حجم نیروی انسانی آنها، میزان کمک استانی کمتر از ظرفیت یاد شده بود و این کمک ها کفاف جمعیت فعلی سنندج را نمی‌داد ⁦◀️⁩با احتمال وقوع جنگ‌های درون جبهه ای و گسترش مقابله مجدد با جمهوری اسلامی، این کمک‌ها در انبارهای متعلق به هر یک از گروه‌ها ضبط شده بود. ◀️ یکی از شهروندان سنندجی در بیان خاطرات آن زمان می گوید: سه روز بود که شیر گیرمان نمی آمد و بچه خیلی گرسنه بود. دیگر طاقت نداشت و همین طور بی‌تابی می‌کرد. گریه های پیوسته او ناچارم کرد برای پیدا کردن شیر بیرون بیایم که آن از خدا بی‌خبر جلویم را گرفت. گفتم که می‌خواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم. گفت بچه را به من بده تا به او شیر بدهم. بعد به زور جگر گوشه ام را گرفت و به دهان او شلیک کرد. ⁦◀️⁩ سیاوش جوادیان یکی از نظامیان حاضر در صحنه نیز در این باره می‌گوید: گرسنگی و بی غذایی امان مردم را بریده بود. فشار گروه‌های ضد انقلاب باعث شده بود بچه های مریض، بدون دارو و بیمارستان در برابر چشم های نگران اعضای خانواده بمیرند و کسی نتواند برای آنها کاری انجام دهد #سنندج#بانه#کامیاران#سردشت https://www.instagram.com/p/CHXLEYBBZRe/?igshid=bnvj6t2ndjtn
✅ وقتی چهره ی همیشه خندان مسیح کردستان در هم رفت 🔴 روایتی خواندنی از حق طلبی و دادرسی محمد بروجردی، برای یک دختر اسیر عضو کومله، در روزهای سیاه کردستان(به نقل از کتاب بیست و دو روز نبرد) ⁦◀️⁩ اردیبهشت ۵۹ ، یکی از دختران جوان کومه له، که طی آن روزها در پادگان سنندج در بازداشت موقت به سر میبرد، می بایست در حضور محمد بروجردی با خبرنگاران درباره وضعیت زندان و نحوه رفتار نیروهای جمهوری اسلامی با زندانیان حرف بزند. ⁦◀️⁩ این دختر جوان ضمن عادی برشمردن سختی های زندان و با اشاره به اینکه گلایه ای از این موضوع ندارد، تنها به طرح یک سوال اکتفا کرد که در حین بیان آن علائم آشفتگی بر چهره بروجردی به شدت آشکار شد ⁦◀️⁩ او پرسید: چرا باید طی دو سه روز گذشته، در واپسین لحظات تاریکی شب، یکی از بومیان مسلح بی آنکه سِمَت و مسئولیتی داشته باشد وارد سلول من شود و البته بدون کوچکترین تعرضی به طرح سوال و جوابهای بیربط از من بپردازد؟ سپس ادامه داد: این برای دختر جوانی مانند من از هرشکنجه ای عذاب آورتر است. ⁦◀️⁩ در این حال، چهره ی بروجردی که همیشه بشاش و خندان بود در هم رفت. او در حضور خبرنگاران نام فرد خاطی را پرس و جو کرد و دستور داد فوراً او را احضار کنند. آنگاه بروجردی در برابر چشم همگان آن فرد را خلع سلاح و روانه زندان کرد. ⁦◀️⁩ در این میان تصور منفی دختر جوان از پاسداران از بین رفت و تحت تأثیر این واکنش بروجردی لب به سخن گشود و همه اسرار سازمانی مربوط به خود را افشا کرد. او در سال ۸۶ در مصاحبه با نگارنده گفت: سال‌ها بعد فقط به خاطر این رفتار شهید محمد بروجردی، نام اولین فرزندم را محمد گذاشتم. ⁦🔽🔽🔽 پ.ن. نویسنده: به دلیل ملاحظات امنیتی و بنا به ضرورت حفظ کرامت انسانی و البته بر اساس تاکید راوی مطلب که در سنندج پذیرایی مصاحبه با نگارنده شد از ذکر نام این خواهر مسلمان معذورم #سنندج#کومله https://www.instagram.com/p/CHk0zDFBuXy/?igshid=1g1xumpkeqslu
. ✅ روزی که حاج احمد در اورامان گریست 🔴 روایت محمد صالح عبدی یکی از همرزمان جاویدالاثر احمد متوسلیان ⁦◀️⁩ منطقه اورامان به دلیل وضعیت خاص جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف برای ما اهمیت ویژه ای داشت. یک سلسله از کوه های منطقه در خطوط مرزی در اختیار عناصر رزگاری بود و همین باعث شده بود تا ارتباط آنها با حزب بعث به سهولت انجام پذیرد. ⁦◀️⁩ در جلسه ای با حضور حاج احمد متوسلیان، و پیشمرگان کرد تصمیم گرفته شد طی عملیاتی این منطقه را از لوث وجود عناصر رزگاری پاک سازی کنیم. عملیات با موفقیت انجام شد و در منطقه مستقر شدیم. به اتفاق یکی از پیشمرگان با دوربین در حال کنترل تحرکات دشمن بودیم که متوجه شدیم یک نفر مقداری بار بر دوش گذاشته و یک گالن بیست لیتری هم در دست دارد و به طرف پایگاه می آید. ⁦◀️⁩ وقتی نزدیک تر آمد، دیدیم این شخص حاج احمد متوسلیان است که مقداری نفت و خرما را از راه دور برای رزمندگان مستقر در پایگاه می آورد. به استقبالش رفتیم و خواستم بار را از او بگیرم اما قبول نکرد و گفت وظیفه خودم است. وقتی وارد پایگاه شد بعد احوالپرسی و روبوسی با رزمندگان به شدت گریست. ⁦◀️⁩ همه نگران شدیم و علت را پرسیدیم. گفت: ما در مریوان داخل شهر هستیم و امکانات داریم، اما شما روی خاک می خوابید، آنهم در این کوه های دور افتاده و بدون هیچ امکاناتی. بعد هم گفت: خدمت واقعی را شما انجام می دهید. خدمت ما و شما را هیچ وقت نمی شود با هم مقایسه کرد و دوباره گریست. ۲۷_محمد_رسول_الله https://www.instagram.com/p/CH20d3bB-_7/?igshid=1enkuor8u9qsu
✅این‌ها هوادار جمهوری اسلامی هستند 🔴 روایت یکی از نظامیان از روزهای اشغال سنندج توسط گروهک‌های ضدانقلاب در اردیبهشت ۱۳۵۹ ◀️ عده بسیاری از بومیان منطقه را در محوطه باز پادگان، مشغول قدم‌زدن دیدم. آنها تعداد بسیاری از نیروهای مردمی طرف‌دار حکومت بودند که با آشفته‌شدن وضع شهر به پادگان پناه آورده بودند. در میان آن آشفته‌بازار که هر کدام از انسان‌ها به‌طرفی می‌رفتند، نگاهم به چهره مهربان اما پرجنب‌وجوش مردی افتاد که با عجله به‌سوی انبار اسلحه می‌رفت. مردی لاغراندام با ریش بلند خرمایی‌رنگ بود و عینکی کائوچویی که کاملاً به صورتش می‌آمد. محو نگاهش بودم که کسی صدایش کرد: برادر بروجردی پس اسلحه چه شد؟ نگاهی به مردم اطراف انداخت و با صدایی که همه افراد بتوانند بشنوند، گفت: یا الله آنهایی که اسلحه می‌خواهند و می‌توانند بجنگند، بیایند و اسلحه بگیرند و توی شهر بروند، آنهایی هم که نمی‌توانند همین‌جا داخل پادگان بمانند. جمعیت داوطلب حرکت کرد و رفت. فقط یک عده افراد پیر و سالخورده به‌همراه تعدادی مجروح باقی ماندند. ◀️ مات‌ومبهوت از این همه همدلی مردم بودم که دیدم آقای بروجردی در جلو درب انبار خلع سلاح لشکر با شخصی در حال گفت‌وگو است: آخه پدر من مگر تو اصل‌و‌نسب این‌ها را می‌شناسی که همین‌طوری اسلحه به آنها تحویل می‌دهی؟ آقای بروجردی با همان چهره مهربان و آرامش، نگاهی به مرد انداخت و گفت: وقتی که این افراد به پادگان پناه آوردند یعنی آنکه هوادار جمهوری اسلامی هستند، پس حالا هم به‌خاطر انقلاب و هم به‌خاطر خودشان باید در امنیت شهر کمک کنند. با خالی شدن اسلحه‌خانه، آقای بروجردی به‌سوی انبار سلاح‌ها رفت و تمامی اسلحه‌هایی را که از ژاندارمری و شهربانی در لشکر بود، به هواداران انقلاب داد. کار توزیع اسلحه تمام شد. آقای بروجردی برای آخرین بار نگاهی به‌سوی مردم اطرافش کرد و با صدای بلند گفت: هنوز کسی مانده که اسلحه نگرفته باشد؟ جمعیت یک صدا فریاد زدند: نه، همه اسلحه داریم. آقای بروجردی پس از اینکه مطمئن شد همگی اسلحه گرفتند، با قدم‌هایی محکم و استوار به‌سوی در پادگان حرکت کرد: خب یا الله، بیایید به داخل شهر برویم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ تنها و بدون محافظ به دل خطر رفت! 🔴 برشی از کتاب «بیست‌ودو روز نبرد» از عملکرد شهید بروجردی ◀️ براساس مشاهدات عینی فرمانده س.پاه سنندج، جمعیتی که طی ۲٠ روز در پادگان زندگی کرده و به آنجا پناه آورده بودند، بعضا داوطلب شرکت در جنگ علیه گروه‌های مارکسیستی شدند و یک سری دیگر که می‌خواستند بیایند داخل پادگان، توسط این گروه‌ها کشته شدند. بی‌تردید و به‌جرئت می‌توان گفت عامل اصلی گرایش نیروهای مردمی به مبارزه با مهاجمان مسلح، رفتار س.پاهیان مکتبی عموما و به‌طور خاص، حرکات و سکنات محمد بروجردی بود. ◀️در آن هنگام که از اطراف شهر به سوی مردم و نیروهای نظامی با سلاح‌های سبک و سنگین شلیک می‌شد و کسی را یارا و جرئت آن نبود که سر از خانه بیرون کند و رفت و آمد در سطح شهر تقریباً غیرممکن می‌نمود، به برادر بروجردی خبر دادند که در یکی از خانه‌ها زنی حامله و موقع وضع حملش می‌باشد و برای او رفتن به بیمارستان غیرممکن است. در آن هنگام آن بزرگوار آدرس آن منزل را گرفته و تنها بدون محافظ با ماشینی به آن خانه رفت و با شوهر آن خانم کرد، آن زن را به بیمارستانی در سنندج در همان شب منتقل کرد و پس از اطمینان خاطر از بیمارستان به پادگان برگشت. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
🔴امام ما را توبیخ کرد!!! 🟢برشی از کتاب «در کنار دوست»، قصه‌های کردستان به روایت حاج حسین دقیقی ⏪امام ما را توبیخ کرد. عملکردمان را نپسندید. باید ببینیم کجای کار ما غلط بوده. قرار بود برادر بروجردی حدود ده دقیقه گزارش بدهد. هنوز چند دقیقه از گزارشش نگذشته بود که امام بلند شد و رفت، هنگام رفتن رو کرد به ما و گفت شما هنوز به مردم اعتماد نکرده اید. ⏪بعد از آن دیدار محمد بروجردی دیگر آرام و قرار نداشت. هر کاری می کرد تا اعتمادش را به مردم نشان بدهد. سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را راه انداخت و خیلی از مردم را مسلح کرد. واقعاً از ته دل به مردم اعتماد کرده بود. برخوردهایش دهان به دهان می چرخید. ⏪یکی دیگر از بچه‌ها که یک بار موقع سرکشی بروجردی از زندان همراهش بود تعریف می‌کرد که حرف زدن بروجردی با زندانی‌ها طولانی شد و تا نیمه شب ادامه پیدا کرد بعد از تمام شدن حرف‌ها، بروجردی نرفت. در زندان ماند و همانجا بین زندانی‌ها خوابید. زندانی‌ها اتهامات خیلی سنگینی داشتند حکم بعضی هایشان اعدام بود. ⏪ خودشان هم از این کار بروجردی تعجب کرده بودند. فردایش از بروجردی پرسیدند نترسیدی بین ما خوابیدی؟! بروجردی هم به شان گفت اگر به شما اعتماد نداشتم، اصلاً نمی آمدم این جا. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom