✅این کیه که اینقدر هوایش را داری؟
🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱
◀️با دیدن مدیر مدرسهمان گفتم: آقای سلیمانی! شما کجا اینجا کجا؟ چرا نگفتید میخواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: بعد از سه نفر پشت سر من معلم ریاضیتان است؛ آقای صنایع. گفتم نه بابا!؟ به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم: فرزادم. مدرسۀ الهی! گفت: چطوری فرزاد؟ میخواهی عراقیها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسهمان شهید شد. فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضیمان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشمهایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک او دل و رودهاش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده میماند.
◀️تمام اذیتهایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آنها تعدادی مجروح را به کمک اسرای عراقی به عقب آورده بودند. معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. شاید یک جرعه آب ته قمقمه ام بود. آن را نزدیک لبهای ترک خوردهاش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همهجا را دنبال آب گشتم، نبود. گریهام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که اینقدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضیام در مدرسه بود. گفت: اگر میتوانی پس برو هرطور شده آب جور کن. بوسهای حواله پیشانی آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بیارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت.
◀️به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالنها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم، همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضیتان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. دیدم بله! به شهادت رسیده. فاتحهای خواندم و چند قطره اشک ریختم. ما ده نفر میشدیم و دقیقا پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر میخواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم، باید یک مجروح را آنجا جا میگذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با یک چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسهمان در منطقه ماند.
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_۲۷_بعثت
#نشر_مرز_و_بوم
#گل_علی_بابایی
#عملیات_والفجر۱
#شهدا
#معلم
#مدیر
#مدرسه
#دانش_آموز
#آب
#عطش
@nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم
🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقیاش با رزمندههای ایرانی
...
@nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم
🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقیاش با رزمندههای ایرانی
◀️وقتی جیشالشعبی شروع به گشتن خانهها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون میبینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جدهم فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!»
◀️ام سیدغالب وسایل نخریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح میداد. انگارنهانگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیشالشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد.
◀️نیروهایی که به سمت خانه ما میآمدند هر لحظه نزدیکتر میشدند؛ اما هیچ عکسالعمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمیزد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشتهام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چیکار میکنه؟!» سربازها شروع کردند به خوشوبش کردن با پیرزن که فرماندهشان از دور به آنها تشر زد «برگردین اونجا چیکار میکنین؟!» آنها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام میگفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. انشاء الله خدا همیشه خانوادهت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم میگفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچههای منی چه فرقی میکنه؟»
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#نفوذی
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_عبدالمحمد_سالمی
#بهنام_باقری
#شهدا
#عراق
#ایران
#دفاع_مقدس
@nashremarzoboom
✅عکاس این عکسهای معروف چه کسی است؟!
🔴روایت شاهد عینی، احمد ناطقی از بمباران شیمیایی حلبچه
...
@nashremarzoboom
✅عکاس این عکسهای معروف چه کسی است؟!
🔴روایت شاهد عینی، احمد ناطقی از بمباران شیمیایی حلبچه
◀️احمد ناطقی در اسفند ۱۳۶۶ مسئول بخش عکاسی خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود. او در ۲۶ اسفند رهسپار حلبچه شد. ناطقی با سه تن از همکارانش در اطراف حلبچه پیاده شدند و در حال حرکت از مناظر پیرامون خود عکس میگرفتند. در این هنگام، چند فروند هواپیمای عراقی بهطور ناگهانی در آسمان ظاهر شدند و چندین بمب بر روی شهر انداختند. اما این منظره از نظر ناطقی چیز عجیبی نبود. او که کهنهسربازی با چهار سال سابقه حضور داوطلبانه در جنگ بود، میگوید: «حمله هواپیماها در جبهه امری عادی بود.» او در ادامه میگوید: پس از تهیه چند عکس، تصمیم گرفتیم قدری در شهر بگردیم و در این هنگام بود که بمبافکن عراقی دیگری در آسمان ظاهر شد و بار دیگر شهر را بمباران کرد. من هم چند عکس از دودی که پس از بمباران به هوا بلند شده بود تهیه کردم.
◀️ناطقی، تصاویری را که ثبت کرده بود به من نشان میداد؛ نخست عکسی از جسد دختر کُردی که به زمین افتاده بود. سپس عکس دیگری از همان دختر که به دیوار خانهای تکیه داده بود که ظاهراً ناطقی و دوستانش او را به آنجا برده بودند و به نظر نمیرسید زنده باشد. در کنار او پسری قرار داشت که به نظر میآمد برادرش باشد. ناطقی گفت زمانی که به داخل خانهای در همان نزدیکی رفته تا رواندازی برای پوشاندن دختر بیابد، جسد پسر را یافته و سپس او را به خیابان آورده و همانجا متوجه میشود که پودری سفیدرنگ تمام فضای خانه و همچنین صورت کودکان را پوشانده است. ناطقی در توصیف این صحنه گفت: «گویی بمبی به کارخانه گچ اصابت کرده است.»
◀️او میگوید: متوجه چیز خاصی نشده بودیم. ما به راهمان ادامه دادیم و اینجا بود که این مرد را دیدم. در اینجا ناطقی همان عکس معروف مردی که کودکش را در آغوش کشیده به ما نشان میدهد. او ادامه میدهد: تازه این عکس را گرفته بودم که یکی از دوستانم که برای یافتن وسیله نقلیهای برای انتقال کودکان رفته بود با یک خودرو بازگشت درحالیکه ماسک شیمیایی زده بود و در اینجا تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. ناطقی حتی پس از مشاهده وانتی که ۱۰ تا ۱۲ جسد در آن بود و رانندهاش نیز به زحمت نفس میکشید باز هم از ماسک ضدگازش استفاده نمیکند زیرا فکر میکند پوشیدن ماسک برایش دستوپاگیر است. به همین علت هنگامی که اواخر شب با بالگرد نظامی به ایران منتقل میشود، بهخاطر نابینایی موقت در درمانگاه سیاری بستری میشود.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#رابطه_زهرآگین_آمریکا_عراق_و_بمباران_شیمیایی_حلبچه
#نشر_مرز_و_بوم
#احمد_ناطقی
#پوست_ار_هیلترمن
#یعقوب_نعمتی_وروجنی
#عکاس
#حلبچه
#بمباران
#بمباران_شیمیایی
#ماسک
@nashremarzoboom
✅دلم میخواست معجزه شود!
🔴روایت علی پروینیان از وضعیت یکی از مجروحان در کردستان
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دلم میخواست معجزه شود!
🔴روایت علی پروینیان از وضعیت یکی از مجروحان در کردستان
◀️یک روز که نزدیک سنگر بهداری ایستاده بودم، آمبولانسی آمد. امدادگران پیاده شدند و بهسرعت با برانکارد جوان بسی.جی زخمیای را به سنگر بهداری بردند. رفتم داخل و دیدم دور یکی از تختها خیلی شلوغ است. نزدیکتر که رفتم، دیدم بسی.جی شانزدهسالهای روی تخت دراز کشیده است. او تازه ترکش خورده بود. ترکش بیرحم از زیر بینی تا فک او را از بین برده بود؛ ولی چون هنوز گرم بود، خودش نمیفهمید چه به سرش آمده است. کنار تختش بودم که فیلمبردار آمد تا خواست از او فیلم بگیرد، دو انگشتش را بهنشانهٔ پیروزی بالا برد. همه با دیدن این صحنه به گریه افتادیم. هیچکس نمیتوانست برایش کاری بکند. باید مجروحهایی را که حالشان وخیم بود، به بیمارستان سروآباد میبردند.
◀️بیمارستان سروآباد نزدیک سنندج بود و تا آنجا حدود پنجاه کیلومتر فاصله داشت؛ آنهم از جادهای کوهستانی که یک طرفش کوه و طرف دیگرش دره بود. از ساعت پنج بعدازظهر بهبعد، دیگر هیچ خودرویی در جاده تردد نمیکرد. اگر وسیلهای تردد میکرد، کوملهها سر راهش را میگرفتند و اگر نمیایستاد بهطرفش تیراندازی میکردند. با این وضع همگی دوست داشتیم کاری برایش بکنیم. در همین حین، راننده آمبولانسی که سر نترسی داشت، گفت: «خودم اون رو به بیمارستان میبرم.» حرفش تمام نشده بود که من گفتم: «منم دنبالت میام.» خیلی سریع او را داخل آمبولانس گذاشتیم و بهقصد بیمارستان سروآباد از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم. در راه، کوملهها دو بار از روی کوهها بهطرفمان تیراندازی کردند؛ ولی خوشبختانه به ما اصابت نکرد.
◀️به بیمارستان سروآباد که رسیدیم، پرستارها بلافاصله برای امدادرسانی بهطرفش آمدند و با مشاهده او ناراحت شدند و دکتر را خبر کردند از دکتر پرسیدم: «میشه براش کاری کرد؟» دکتر گفت: «نه. متأسفانه کاری از دست ما ساخته نیس!»
- دکتر! پس واسه زنده موندش باید چه کار کنیم؟
_اگه هواپیما باشه و بشه سریع اون رو به آلمان انتقال داد، شاید زنده بمونه.
با شنیدن این حرف انگار دنیا جلوی چشمانم تیرهوتار شد. سرم را گرفتم و کنار تختش نشستم. در فکر چارهای بودم. دلم میخواست معجزه میشد و او زنده میماند. دعا میکردم و صلوات میفرستادم. دو ساعت بعد، آن جوان به شهادت رسید و همهٔ آنها که بالای سرش نگران بودند، برایش گریه کردند. در طول هشت سال جنگ مجروحهای بسیاری را دیدم که پا یا دستشان قطع شده بود؛ ولی یاد این شهید هیچوقت از ذهنم پاک نشد.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#از_کردستان_تا_خلیج_فارس
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_پروینیان
#طیبه_کیانی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅جهاد فیسبیلاللهمان را تاخت زدیم!
🔴روایتی از مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅جهاد فیسبیلاللهمان را تاخت زدیم!
🔴روایتی از مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب
◀️همراه دوستان رفتیم خدمت حاج علیاکبر پورجمشیدی. او را برای اولین بار میدیدم. آشنا شدیم و در اتاق کارشان نشستیم پای درددلهایشان: «زمان جنگ هرچقدر از معنویات و ثوابهایی که به دست آوردیم هرچه را که بین خود و خدایمان ثبتوضبط شده داشتیم، در دو مرحله از دست دادیم. اولی بعد از توقف جنگ بود که میخواستند مسکنی به ما بدهند. از سؤالهای متداول آن زمان اینها بودند: چه مدت در جبهه بودید؟ مسئولیتتان چه بود و چون بالابودن آن سطوح برایمان امتیازآور بود، گفتیم خب، چارهای نیست و شروع کردیم به لودادن خودمان! از خودمان تعریف کردیم تا امتیاز منفی نخوریم و آپارتمانه (مثلاً) از دست نرود مقداری از آن ثبتوضبطشدهها آنجا از دست رفت. ثوابهایی را هم که از آن حادثه به در برده بودیم، زمانی از دست دادیم که داشتند درجه میدادند. در مصاحبهها...، توی جبهه نیروی عادی بودی؟ فرمانده بودی؟ مسئول جایی بودی؟! آنجاها شیطان نزدیکتر آمد و حتی گاهی کسی که نبودیم را هم گفتیم و این دفعه پاک پاک شدیم!» (نقل به مضمون)
◀️خاطره ای از خودم (مجید دلدوزی) یادم آمد زمان کارم در «نهضت سوادآموزی» بود و آن یکیدو بار جبهه رفتنها، آخر مأموریت وقتی میخواستیم برگردیم، کاغذی دستم دادند که گواهی حضور در جبهه بود و تویش نوشته بودند این آقا از کی تا کی در جبهه بوده؛ برای درج در پروندهٔ پرسنلی و از این حرفها و اعتبارش به مُهری بود که ستاد بس.یج در تهران زیرش میزد و میآوردیم میدادیم به ادارهٔ خودمان. همراه دوستان راه افتادیم و رفتیم. هرچه نشستیم آن مسئولی که مهر پای کاغذ ما توی جیبش یا کشوی میزش بود، نیامد که نیامد و عوضش مردم صدایشان درآمد...
حوصلهام سر رفت و بلند شدم راه افتادم دم در. آقای مسنی جلویم را گرفت که «چه شده؟»
گفتم: «آوردهام تأییدیه جبههام را امضا کنند پیداشان نیست!» گفت: «امضاش بکنند، میخواهی چه کارش کنی؟! نشان امام زمان بدهی؟!» نگاهی خیره به صورتش، فکری به حرفش... و ریختم به هم. کمی بعد جبههٔ کاغذیام پاره و مچاله، افتاده بود روی کاشیهای سالن و من از پلههای خروجی ساختمان پایین میرفتم.
حرف آقای پورجمشید عین واقعیت بود. وقتی دوتا موضوع با هم نسبتی ندارند، ولی شما بهخاطر گرفتن یک کدامش که ارزش کمتری دارد، آن یکی را روی میز میگذاری، قشنگ معلوم میشود یا عیارت از قبل پایین بوده یا اینکه همین الان داری خودت را از سکه میاندازی!
#معرفی_کتاب
#ساده_رنگ
#نشر_راه_یار
#مجید_دلدوزی
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅نوشتهای که ما را از خودمان جدا کرد!
🔴روایت محمود شرافتی از نوروز سال ۶۴ در اسارت
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅نوشتهای که ما را از خودمان جدا کرد!
🔴روایت محمود شرافتی از نوروز سال ۶۴ در اسارت
◀️نوروز سال ۶۴ با همهٔ سالها فرق میکرد. تحویل سال هفتونیم هشت صبح بود. شب سالتحویل همه یک حالی بودیم. هر سال دعا میکردیم که سال بعد را با امید و روحیه کنار هم بگذرانیم، ولی آن شب همه به این امید خوابیدیم که سال بعد پیش خانوادههامان، مهمان هم باشیم. آخرین سالی باشد که توی این قفس اسیریم. شش ششونیم صبح بود، هر کی یک گوشه برای خودش خلوت کرده بود، یکی قرآن میخواند، یکی دعای عهد، یکی ندبه. سکوت عجیبی بود آن سال. نیم ساعت مانده به تحویل سال، برنامه را شروع کردیم. یکی از قاریها قرآن خواند، همه جمع شدیم دور هم، ولی هر کی توی حال خودش بود. یکی مسئول اعلام وقت بود. هر چند وقت یک بار میگفت «ده دقیقه مانده به تحویل سال. پنج دقیقه تا تحویل سال ...» لحظهٔ سالتحویل چند بار با قاشق ضربه زد روی بشقاب؛ سال ۶۴ تحویل شد.
◀️همه سرجاهایمان رو به قبله، دست به پیشانی نشسته بودیم. عجیب که همه توی فکر بودیم؛ توی فکر سالهایی که گذشت؛ اینجا این همه دور. دل همه گرفته بود. نوبت دکلمه شد؛ درست دست گذاشته بود روی دل ما. نمیدانستیم چهمان شده، ولی یک چیزی بود، یک چیزی مثل سنگینی، مثل تلخی. دکلمه از زبان ما اسرا بود با مادرهای شهدا. یک جور درددل با مادرهایی بود که بچههاشان را از دست دادهاند، بچههایی که بیپدر شدهاند، زنهایی که بیشوهر شدهاند، همه الان سر سفرهٔ هفتسین نشستهاند و کنار آیینه و قرآن عکس شهیدشان را گذاشتهاند، آنها هم مثل ما حرف نمیزنند، زل زدهاند به چشمهای عکس، چه دارند که بگویند؟
◀️حالا که فکرش را میکنم، میبینم توی آن چند سال اینقدر زجر کشیدیم، آنقدر درد و غصه توی دلمان ریخته بود که اگر میشمردیمشان دل عالم و آدم به حالمان میسوخت، ولی آن نوشته ما را از خودمان جدا کرد؛ غصهدار مردم بودیم؛ غصهدار آنهایی که توی خانههاشان کنار بقیه پای سفرهٔ هفتسین قرآن میخواندند. یادم نمیآید کسی توانست خودش را نگه دارد. چشمها همه تر بود، ولی بیصدا. هشت صبح درها باز شد و همه آمدیم بیرون. صدا از کسی بلند نمیشد. همه مثل هم بودیم؛ ساکت و بیحرف نشستیم سر صف. آمار گرفتند. شاید یکی دو روز همینطور توی لک بودیم. کمکم دیدوبازدیدها شروع شد. دستهدسته میرفتیم آسایشگاههای همدیگر، عید را تبریک میگفتیم و هر چی داشتیم میگذاشتیم وسط و پذیرایی میکردیم؛ با همان بیسکویتهای خشک و آب شکرهای حانوت.
#معرفی_کتاب
#موصل
#روایت_هفت_مرد_از_اسارت
#نشر_روایت_فتح
#نفیسه_ثبات
#نشر_مرز_و_بوم
#عید_نوروز
#سال_نو
#هفت_سین
#اسارت
#اشک
#گریه
#دل_تنگی
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ وقتی رحمت خدا نازل میشود
🔴 روایت غلامعلی رشید از شب عملیات ثامنالائمه
...
https://eitaa.com/nashremarzoboom