✅مهتاب و مین
🟢تازههای نشر مرز و بوم
◀️حمید گفت: «برادر ملکوتی! من بلدم یه مینی طراحی کنم که با نور منفجر بشه.»
ملکوتی پرسید: «خب تو که این رو طراحی کردی، بگو ببینم، اگه ما رفتیم و مین رو کاشتیم و بعد پیروز شدیم و خواستیم خنثاش کنیم، باید چیکار کنیم؟!»
حمید گفت: «یه روشش اینه که شب باشه. چون این مینی که میگم، به نور حساسیت داره، توی تاریکی میشه خنثاش کرد.»
ملکوتی گفت: «فقط توی شب تاریک یا توی شب مهتاب هم میشه؟»
حمید گفت: «بستگی داره! میتونم حساسترش کنم تا نسبتبه نور مهتاب هم حساسیت داشته باشه. اونوقت فقط باید شب خیلی تاریک باشه تا خنثی بشه. اگه هم وقتی غیر از شب باشه و بخوایم خنثی کنیم، میشه محدودۀ مین رو تاریک کنیم. به هر حال طراحیش دست خودمونه. توی خنثیکردنش مشکلی نیست، اما باید خودم باشم که میزان نور رو تنظیم کنم و خنثاش کنم.»
ملکوتی گفت: «حالا چه فایدهای داره؟»
حمید گفت: «فایدهش اینه که اگه دشمن بخواد مین خنثی کنه، نمیتونه.»
#معرفی_کتاب
#مهتاب_و_مین
#منصوره_لسان_طوسی
#شهید_حمید_صبوریراد
#نشر_مرز_و_بوم
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
✅مهیار
◀️مهیار مهرام سال 1335 در تهران در محله یوسف آباد به دنیا آمد. مهیار در خانواده ای سنتی و از طبقه مدیران زمان پهلوی بزرگ شد. مهیار دوران مدرسه و نوجوانی را در یوسف آباد گذراند و به دلیل رفت و آمد با رفقای ناباب به مواد مخدر معتاد شد. پس از پایان تحصیلات به انگلستان و دانشگاه برایتون برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی هواپیما رفت. همانجا ازدواج کرد و بعد از دو سال به دلیل اعتیاد شدید به مواد مخدر از دانشگاه اخراج شد و به ایران بازگشت. مهیار همزمان با ایام انقلاب به دنبال کار می گشت که به دلیل اعتیاد یا جایی او را نمی پذیرفت یا بعد از مدتی از کار اخراج می شد. با شروع جنگ همراه دوستش امیر خسروی نژاد به جبهه رفت تا در محیطی به دور از مواد، اعتیاد را ترک کند. مهیار در جبهه اعتیاد را ترک کرد و شیفته صفا و صمیمیت بچه های جبهه شد و در آنجا ماند. سرانجام مهیار در یکی از عملیاتهای مقدماتی والفجر4 در منطقه مریوان در سال 62 به شهادت رسید.
#معرفی_کتاب
#مهیار
#محمدعلی_زمانیان
#شهید_مهیار_مهرام
#نشر_مرز_و_بوم
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢تازههای نشر مرز و بوم
📌معرفی کتاب«بچههای مسجد طالقانی»
عدهای شهر را ترک کردند؛ اما آنهایی که ماندند، با جان و مال و همۀ زندگیشان ماندند. در وانفسای هجوم دشمن و گریز سراسیمۀ مردم از شهر، این جوانان دغدغهمند در مساجد محلههای خود جمع شدند و فکر چاره کردند. آنها میخواستند هرطور شده، از خاک وطن دفاع کنند. جوانان مسجد طالقانی با این تفکر و با هدف کمک به مردمی که در شهر مانده بودند و حفاظت از جان آنها و همچنین مراقبت از اموال و خانههای مردمی که به هر دلیلی از شهر رفته بودند، بسیجی مردمی تشکیل دادند.
جوانان مسجد طالقانی آبادان در دو جبهه میجنگیدند، یکی نبرد با دشمن متجاوز بعثی و دیگری ردگیری و شناسایی و دستگیری گروهکهای کمونیستی و ستون پنجم که در آبادان بسیار فعال بودند. این جوانان بدون هیچ ادعایی کارهایی را از پیش بردند که در آن وانفسای بمباران شهر راکد مانده بود و کسی نمیتوانست از عهدهشان برآید؛ مانند تخلیۀ کالاهای پالایشگاه آبادان در زیر رگبار مستقیم آتش عراقیها و راهاندازی اتوبوسرانی آبادان.
حال این جوانان دیروز و سرافرازان امروز که هنوز با یکدیگر ارتباطی تنگاتنگ دارند، دور هم جمع شدهاند و خاطرات دوران شیرین دفاع از شهرشان را روی کاغذ آوردهاند.
#معرفی_کتاب
#بچههای_مسجد_طالقانی
#علیرضا_فخارزاده
#سعیده_سادات_حسینی
#نشر_مرز_و_بوم
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
◀️ با حمید تقیزاده در خرمشهر بودیم. با آمبولانس گشت میزدیم تا زخمیها را پیدا کنیم و به بیمارستان ببریم. در یکی از خیابانها متوجه جيپی شدیم که روی آن تفنگ۱٠۶ قرار داشت و بهطرف عراقیها شلیک میکرد. چند ثانیه نگذشت که خمپارهای در نزدیکی جیپ به زمین خورد و گردوخاک زیادی بلند شد. جلو رفتیم. پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون میزد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. نمیتوانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید کمک میکردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه، خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم.
◀️ خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت؛ وگرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. پریدم پشت فرمان و بهسمت بیمارستان طالقانی گاز دادم. دستم یکبند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحي میدانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینهٔ جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را میدیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد. بهسرعت وارد بیمارستان شدم و روبهروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. در اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «أشهد أن محمد رسول الله و ...» خشکم زد: «یعنی چه؟!» خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنید، تموم کرده!»
◀️ باور نمیکردم شهید شده باشد. شاید خواهر امدادگر اشتباه میکرد. بدون حرف برانکارد را بیرون کشیدم و همراه حمید مجروح را به اورژانس برديم. دکتر جهانگیر مهاجر، متخصص بیهوشی، با دقت معاینهاش کرد. قلب پسر جوان از کار افتاده بود. از ناراحتی خشکم زد. من و حمید ناراحت و ناامید از اورژانس خارج شدیم. کسی کنار آمبولانس نبود. خواهر امدادگر رفته بود، بدون حرف و سخن یا حتی خداحافظی. اصلا نفهمیدیم او از کجا پیدایش شد. اسمش چه بود. انگار آمده بود در لحظات آخر کنار آن مجروح باشد و برایش شهادتین بخواند. وقتی من و حمید دست و پایمان را گم کرده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم، او با خونسردی بهترین کار را برای زخمی انجام داد.
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم
🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقیاش با رزمندههای ایرانی
◀️وقتی جیشالشعبی شروع به گشتن خانهها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون میبینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جدهم فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!»
◀️ام سیدغالب وسایل نخریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح میداد. انگارنهانگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیشالشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد.
◀️نیروهایی که به سمت خانه ما میآمدند هر لحظه نزدیکتر میشدند؛ اما هیچ عکسالعمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمیزد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشتهام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چیکار میکنه؟!» سربازها شروع کردند به خوشوبش کردن با پیرزن که فرماندهشان از دور به آنها تشر زد «برگردین اونجا چیکار میکنین؟!» آنها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام میگفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. انشاء الله خدا همیشه خانوادهت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم میگفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچههای منی چه فرقی میکنه؟»
#معرفی_کتاب
#نفوذی
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_عبدالمحمد_سالمی
#بهنام_باقری
#شهدا
#عراق
#ایران
#دفاع_مقدس
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
سومین دوره دو سالانه آثار برتر پژوهشی دفاع مقدس و مقاومت
جایزه سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
برای اطلاع بیشتر به سایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مراجعه کنید.
✅ بچههام رو میتونم ترک کنم اما جبهه رو نه...
🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی
◀️در بین نیروهای گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. میدیدم که نیمهشبها بلند میشود و نماز شب میخواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکیدو ساعت در شب میخوابید. میرفت لباسهای سوراخ و پارهٔ بچهها را که دور میانداختند، برمیداشت و میشست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. مینشست اینها را در ساعت بیکاریاش میدوخت و بعد تا میکرد و زیر پتوها میگذاشت. گاهی کاسهای بر میداشت و داخل آن آب داغ میریخت و اینها را با ته کاسه اتو میکرد. اگر بچهها هرکدام لباسی میخواستند، میگفت: «من یه لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.»
◀️آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخسازی کار میکرده. یک روز قالبهای یخ از روی ماشین رها میشود و انگشتانش را قطع میکند. او بهترین آرپیجیزن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیروها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و میخواستم برگردم، همسرم بچهها رو جلو آورد و گفت: «بهرام اگه میخوای برگردی جبهه، تکلیف این بچهها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمیدارم.» گفتم: «نگه نمیداری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.»
◀️گفت: «چیکارشون میکنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً میذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی میتونی بچهها رو ترک کنی، پس منم میتونم ترکشون کنم اما جبهه و جنگ رو نمیتونم.» گفت: «باشه. من میرم، تو هم بچههات رو جمع کن و هرجا که میخوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو میگم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه(س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر میکنی و بعد صد سال هم میمیری. اونوقت جلوی حضرت زهرا(س) که شوهر و بچههاش همه شهید شدن، شرمت نمیشه؟ این همه ما دم از شیعهبودن میزنیم، بعد تو اون دنیا میخوای بگی که یا فاطمهٔ زهرا(س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریهکردن و اونقدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.»
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زندگی_به_سبک_عاشقی
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_هاشمی
#اکبر_عنایتی
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند!
🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر
با ما همراه باشید:
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند!
🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر
◀️غیر از کمبود سلاح و مهمات، فرسودگی جسمی و روحی و گرسنگی و بیخوابیهای طولانی ما را خسته کرده بود. از خودم میپرسیدم که باز هم باید در خرمشهر بمانم یا بروم؟ چه کار باید کنم؟ توی فکر بودم که دیدم یک دستگاه وانت بهسرعت بهسمت مسجد آمد و یک نفر سپاهی از آن پیاده شد و به داخل مسجد رفت. به نظرم آمد که با مسئولان مسجد مشورت میکند. بعد، چند نفر به میان نیروهای پراکندهٔ اطراف مسجد آمدند و با لحنی مهربان، از همۀ نیروهایی که داخل و اطراف مسجد جامع بودند، تقاضا کردند که به خطوط درگیری بروند. یکی از آنها گفت: «برادرای عزیز و مسلمون! میدونم همۀ شما روزا و شبای زیادی جلوی دشمن ایستادین و خسته هستین؛ ولی برای رضای خدا و برای حفظ خرمشهر، یه بار دیگه شانستون رو امتحان کنین. نیروهای دشمن توی منطقه پلیسراه در حال ساخت استحکامات هستن دارن. تانکاشون با سرعت خیلی زیاد وارد کوچههای کشتارگاه شده. همۀ ما باید به یاری خدا قبل از تاریکی هوا به دشمن حمله کنیم. الان برادرای شما در حال جنگ تنبهتن با دشمن هستن. شاید همین الان که من با شما صحبت میکنم چند نفر از اونا به خاطر حملههای دشمن شهید یا مجروح شده باشن.»
◀️همۀ نیروهایی که مقابل مسجد جامع ایستاده بودند در سکوت به هم نگاه میکردند. همه روحیهٔ خودشان را از دست داده بودند. انگار منتظر بودیم کسی اسممان را صدا بزند و بگوید که فلانی و فلانی بیایید بروید خط تا آمادهٔ رفتن به محل درگیری شویم. اولین بار بود که برای رفتن به خطوط مقدم اظهار تمایل نمیکردم. از لابهلای جمعیت، چند دختر جوان خرمشهری، همراه با چند نیروی لباس شخصی بیرون آمدند که همگی تفنگ ژ۳ دستشان بود و گفتند: «آقا ما رو ببرین! ماشین بگیرین تا ما رو ببرن اونجا.» دخترها قدرت بدنی داشتند. مشخص بود آنقدر در این چند روز دوندگی کردهاند که بدنشان مثل بدن یک سرباز واقعی زبده شده بود. یک تکاور و چند ارتشی از بین نیروهای حاضر در مسجد جلو آمدند و گفتند: «دیگه نیازی نیست با وانت به سمت دشمن بریم! با پای خودش اومده طرف ما!» دخترها با داوطلب شدنشان دوباره رگ غیرت ما را به جوش آوردند. از خودمان خجالت کشیدیم. جنبوجوش و پچپچی در جمع راه افتاد. خیلی از نیروها اعلام آمادگی کردند تا بهطرف دشمن بروند. من هم توی دلم «الله اکبر» گفتم و راه افتادم.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#سیاوش
#نشر_مرز_و_بوم
#سیاوش_قدیر
#فائزه_ساسانی_خواه
#خرمشهر
#دختر
#غیرت
#شجاعت
https://eitaa.com/nashremarzoboom