eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
295 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
•• . این که از بی‌خبری کُشت مرا چیزی نیست زنده‌ام کرد به یک حرف، قیامت این است . •••
مرا از یاد برد آخر ولی من ؛ به جز او عالمی را بردم از یاد :)
یک جهان شعر سرودم که بفهمی تنها محض لبخند تو شاعر شده ام خوش انصاف...
‌بامت بلند باد که دلتنگی‌ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ...!
که باران و بهارم شده‌ای؟!
چون پرستویِ مهاجر،نگرانت شده‌ام؟!(:
🕊
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
« ‏سَلامٌ على من عَجِبَت من صَبرِها مَلائِكَةُ السَّماء. » -سلام بر آنان که فرشتگانِ آسمان در صبرشان شگفت زده شدند.
گر مرا ترک کنی من زِ غمت می سوزم :) آسمان را به زمين جان خودت می دوزم :)! گر مرا ترک کنی ترک نفس خواهم کرد :) بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد...:)! 🛵✨
یا رب ؛ لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد ، و ابعدنی عن کل من یتمنی بعدی و لو کان عزیزا علی قلبی .. -------------------------------- الهی! مرا در قلب کسی سنگین قرار نده و از هرکس که آرزوی دور بودنم را دارد دورم بگردان! حتی اگر آن شخص در قلبم بسیار عزیز باشد :)!🧡🍊' 🌸☁️؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 توی اینهمه مدت که من با ماهان و باشگاه در ارتباط بودم ، تو هیچ وقت حرفی نزدی اما تا قضیه‌ی ماهان پیش اومد یه دفعه اومدی خواستگاری . _برای اثبات عشق باید بتونی ببینی . دستم را زیر چانه‌ام زدم و دل کندم از حلیم سرد شده و گفتم : _دارم الان می‌بینم ولی عشقی نیست . پوزخندی زد و نیم تنه‌اش را به سمتم جلو کشید و ترجیح داد کلمه به کلمه حرفش را با آن نگاه خیره‌اش به چشمانم پیوند بزند : _چشمای تو فقط ماهان‌رو می‌دید... بعدش هم من اعتقادم اینه که عشق واقعی بعد از ازدواج پیش می‌آد، قبلش هر چی هست یا حرفه یا یه محبت سطحی . _جداً ؟! ... خب من همون محبت سطحی‌رو هم ندیدم ازت ... الان هم که بعد از ازدواجه ، عشقی ندیدم ، ذوق و شوقتم که انگار یه دفعه کور شد و امروز از صبح اخمات تو همه ! یه تای ابرویش را بالا داد... اشتباه کرده بودم ... باید عقب نشینی می‌کردم ... باز انگار یادم رفت او مربی بدنسازی بود و با فشار نوک یکی از انگشتان دستش روی پیشانی‌ام می‌توانست شاید حفره‌ای به عمق نیم سانت در سرم ایجاد کند . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 خواستم فوری معذرت خواهی کنم که جوابم را با تندی داد: _چه انتظاری داری! تو تموم ذوق و شوقم رو کور کردی ... وقتی شب دامادیم روی مبل خوابیدم و صبح روز دامادیم یه صبحونه‌ی سرد و یخ‌زده خوردم ، قراره از عشقت آتشفشان بشم ؟ آهی کشیدم و آهسته گفتم تا نشنود: _پس عشق تو هم عشق نیست فقط همون محبته . از پشت میز برخاستم که او هم با یک حرکت برخاست... چنان صندلی‌اش را عقب داد که از ترس، پشتم را به لبه‌ی 10 سانتی کابینت کوبیدم تا از او فاصله بگیرم . مقابلم ایستاده بود و من برای دیدن عکس‌العمل او مجبور بودم سرم تا حد امکان بالا بیاورم . دستانش را دور کمرم حلقه کرد تا نفسم بند بیاید . می‌توانست ... حق داشت ... صاحب اختیار من بود و اسمش با خودنویسی مشکی تو شناسنامه‌ام حک شده . باید قبول می‌کردم که وقتی بله را گفته بودم، حالا نمی‌توانستم به او بگویم حق ندارد . حالا همه‌ی حق‌ها با او بود . وقتی دو کف دستش تمام عرض کمرم را گرفت ، سرم را کشید سمت سینه‌ی پهنش و عطر مردانه‌ای که از دیروز توی ماشین و تالار زیر مشامم بود را باز به خوردم داد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و
       روزهای عادی
🖇️حق عضویت Vip مبلغ فقط 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
دلم مستِ حضور تو شده؟!
عاشق و شیفته‌یِ زنگِ صدایت شده‌ام
؟!😌
هدایت شده از ازدحام عشق
نُه ماه لگد زدی و گِل عشق آماده‌ شد برای تجسم. مادرت یعنی خواهرم از عصر شنبه بود که فهمید آمدنی هستی. "آوا" آمدنی‌ست. از حنجره می‌آید اما تو از حجره‌ای آمدی که درونش معجزه‌ بود... - صبح یک‌شنبه. سی و یک اردی‌به‌عشقِ هزار و چهارصد و دومین سالی که از هجرت حضرت "او" می‌گذرد. روزی که "لطف" می‌گدازد و می‌جوشد و از درونش فاطمه‌‌‌ می‌آید. السلام علیک یا اخت الرضا. مادرت درد داشت. آنقدر که انگار درد، مادرت را داشته باشد. در محل تلاقی نشانم دادی که درد می‌تواند زیبا باشد‌ و خواستن توانستن است. از پدرت خواستن و از خواهرم خاستن. رساندن مادرت تا پراید مشکی شیشه شبنم زده‌ی جلوی در توی کوچه اشکم را در آورد. نمی‌توانست راه برود. از درد‌. از هجمه‌ی لگد به پهلو. شکم. و الارحام المطهره. و تو. تا هوا روشن شد از این ستون هال به آن ستون هال رفتم و برگشتم تا زنگ زدند و گفتند ساعت هشت است؛ وعده‌ی آوا و دنیا. چهل و پنج دقیقه از ساعت ده گذشته بود که اولین عکس‌ت را دیدم. پیچیده بودندت لای حوله‌ی صورتی رنگی که از بندر برایت خریده بودیم. بلوز و شلوار کوچکی تنت بود. و زیرشان بلوز و شلوار دیگری که برایت خریده بودم و تویش پر از حیوانات رنگی رنگی بود. مثل پدربزرگ خدابیامرزت خوابیده بودی؛ آوا جان! مثل بابا حسن. پدر من و مادرت و پدرزن پدرت. به پهلو خوابیده بودی و دستی که روی تخت بود به سینه‌ات عمود بود. آن دستت ولو بود روی آن یکی. یکی از دست هایت از آستین تجاوز نکرده بود. انگشت‌هایت کمی برای نوزاده‌‌ای که یک روزش هم نباشد بلند بود. کشیده بود. چشم‌هایت بسته بود. انگار که پلک‌هایت یکدیگر را محکم بغل کرده باشند. پس از سال‌ها دوری! کلاه‌ت از موهایت رفته بود عقب. تا فرق. بالاخره زنگ زدند و به دایی کوچک سلام دادند. مادرت را که توی تماس تصویری دیدم از این رو به آن‌ رو شده بود. چهره‌اش مثل بخار آب و مِه کوهستان سفید بود. مثل شربت گلاب شیرین و خوشبو. روی تخت دراز کشیده بود؛ اما انگار قاب شده بود روی یکی از دیوارهای پر بیننده‌ی گالری‌های نقاشی. لبخند محوی روی لبش بود. لبخندی به رنگ پرهای سفید روی عَلَم توی محرم. پرهای کوچک. ظهر عاشورا. سلام بر علی اصغر. بر آوای کوچک. مادرت آرام گفت: "دیدی دخترمو؟!" 🖋♣️ @ezdehameeshgh
دایی شدنتون مبارک آقا مهدینار😄 قدم نورسیده‌تون مبارک باشه ✨🌱
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
«مثلِ‌شڪرحل‌شدے‌ٺو؎ِوجودم‌جانِ‌من!🤤♥️»
تو که باشی تمام غزل های دنیا جان میگیرند اخم نکنی جانم شعرها بی واژه میمانند ..))
••♥️🥰💋 اسمش را گذاشته‌ام، جانِ دل! یعنی هم جان است و هم دل کارِ ما از عشق گذشته، یعنی هنوز برای احساسمان اسمی پیدا نشده، عجالتاً
"مالِ هم دیگر" 
صدایمان کنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _خیلی عروسکی مارال ... دارم خیلی باهات راه می‌آم وگرنه حقش این بود که همون دیشب نشونت می‌دادم که من اگه بخوام ، تو نمی‌تونی سرم داد بزنی که از اتاق بیرون برم ... اما مراقب باش ... فعلا صبورم ،نمی‌دونم تا کی ... شاید تا وقتی که صبرم لبریز نشده ... که اگه بشه نه ازت اجازه می‌گیرم نه کاری به قلب و احساست دارم ... اگه دل تو پیش من نیست ،به من ربطی نداره ، من که نمی‌تونم جواب دل تورو بدم ... اما جواب دل خودم را باید بدم که چرا دارم صبر می‌کنم ! گوش‌هایم مثل راداری شده بود که کوچکترین ارتعاش‌های صوتی حول من و او را می‌گرفت و به کلماتی یا احساسی تفسیر می‌کرد و گزارشش را به عقلم صادر . در میان این سکوت که حفظش می‌کردم ، سربلند کرد و به لبان بی‌احساس من بوسه‌ای زد و گفت : _برو حاضرشو که نهار دعوتیم ... صبحانه که نخوردیم ، لااقل یه ناهار درست و حسابی بخوریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 آماده بودم . ظاهرم درست شبیه عروس‌هایی بود که پاگشا می‌شدند... شیک ومجلسی ... با آن کیف کوچیک میان دستم و برق لبی که روی رژ صورتی‌ام کشیدم تا بیشتر بدرخشد اما چه فایده وقتی دلی نبود پشت این ظاهر زیبا که شباهتی به ذوق و شوق همه‌ی تازه عروس‌ها داشته باشد . در راه منزلِ مهین خانم ، هم من ساکت بودم هم نیکان . گاهی از این سکوت آنی‌اش می‌ترسیدم . چرا یکدفعه همه‌ی شعله‌های سوزان عشقش خاموش می شد ؟! نکند پشت این ظاهرِ به ظاهر عاشق، نیرنگی بود! زیرچشمی نگاهش کردم ... انقدر غرق در تفکر بود که متوجه‌ی من نشود! این تفکر عمیق و این اخم محکم چهره‌اش مرا می‌ترساند . هنوز باورم نبود که همسرم است ! اسمش توی شناسنامه و سند ازدواجمان بود و عکس ازدواجمان بالای سر اتاقمان ، اما هنوز باوری نبود که بر همه‌ی خاطرات و تفکرات گذشته‌ام مهر پایان بزند تا باورکنم که چیزی بین من و ماهان نمانده است . هنوز آخرین چت توی تلگرامم را داشتم که گفته بود : " مارال... بخاطر من فقط چند روز با همه بجنگ ... من درستش می‌کنم ... مادر و پدرم دچار سوء تفاهم شدند، هنوز دقیقا نمی دونم موضوع چیه! ولی بهت قول می‌دم درستش می‌کنم " ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡