eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
295 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
💛 اصلا هرچیزی قدیمیش قشنگتره؛ دل هم دلای قدیم اونجا که جناب سعدی میگه : هر شاهدی که در نَظر آمد به دلبری؛در دل نیافت راه که آنجا مکانِ توست . .😌💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان آژیر ماشین پلیس در ذهنش میپیچید، میپیچید، میپیچید و او انگار اولین‌بار بود این صدا را میشنید. روی صندلی ماشین، وقتی به سوی منزل بهادر میرفت، خیره به خیابانهای شلوغ، تنها زیر و بم آژیر بود که در ذهنش پخش میشد و او به لحظاتی فکر میکرد که به یغمای خزان رفته بود. کنار سرباز، با پوشه ای که حالا نشان پلیس را روی خود داشت، لحظه ای چشم های ش را بست و تصویر سبد گل لاکچری شیدا مقابل نگاهش جان گرفت. یکباره چشم باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاهش تا ساعت ماشین کشیده شد. نزدیک نه شب بود. پوزخند زد و به چایی فکر کرد که قرار بود دختر همسایه برایش بیاورد. او هم لابد باید سرخ وسفید میشد و زیر نگاه دزدکی بقیه استکانی برمیداشت. شیدا همین دیشب با خنده گفته بود: دستت نلرزه استکانو چپ کنی رو شلوارت! و او با اخم لبخند زده بود. کلافه از مصیبتی که گریبانش را گرفته بود، موهایش را عقب کشید. دختر همسایه حالا میهمان بازداشتگاه آگاهی بود و او میان این واویلا دنبال راهی بود بتواند آرام تر نفس بکشد! سرش را آهسته بالا گرفت و از دور زل زد به گنبد طلایی امام مهربان. ناآرامتر از قبل پوست لبش را زیر دندان گرفت و دوباره لحظه ای کوتاه چشمهایش را بست ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ میان نوای ترسناک آژیر، باز هم تصویر معصومانۀ دختر همسایه پشت پلکهایش جان گرفت. حالا هفت سالش بود. بین او و شیدا ناباور و مات زل زده بود به مردی که سیبیل داشت و توی انگشت مادرش حلقه می‌انداخت. کسی دست زده بود و دیگری نقل پاشیده بود و او میان آن شلوغی با حیرت پرسیده بود: حالا این آقاهه بابامه؟! شاهین چشم باز کرد و دستمال کشید به دانه‌های درشت عرقی که از پیشانی‌‌اش راه گرفته بود. دست پیش برد و یقۀ پیراهنش راکمی جلو کشید، اما چارۀ نفس تنگ که اینها نبود. دستش لبۀ پنجره مشت شد و با همان بی چارگی چشم دوخت به تابلوی آبی شهرداری که میخ شده بود به سینۀ دیوار آجری منزل آقای فروغی. محکمتر لبش را تو کشید و چشم گرفت از «کوچۀ شهید حسینی» و با صدایی که محکم نبود، زمزمه کرد: کوچه جلوتر تنگ میشه، همین نزدیکیا نگه دار. سرباز بیحرف سری تکان داد و سرعتش را کم کرد. نزدیک دوراهی بود که توقف کرد و ماشین را زیر سایۀ دیوار منزل آقای نعمتی متوقف کرد و کمربندش را گشود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه خیرۀ شاهین به بعد از دوراهی بود؛ درست آن سوی خیابان باریکی که از بین دو کوچه میگذشت. با حالی خراب از ماشین پیاده شد و زیپ کاپشن نظامی‌اش را بالا کشید. پوشه حالا زیر بغلش بود. آب دهانش را بلعید و سعی کرد آرام باشد، اما نمیشد. مظفری با عجله در ماشین را پشت سرش بست و به سو ی او پا تند کرد. کنارش که ایستاد، نگاهی به آن سوی گذر انداخت و با شک پرسید: اینجا کوچه شما نیست سرگرد؟ شاهین پلک زد و بی‌جواب راه افتاد. مظفری از پشت سر به دور شدن او نگاه کرد. گیج بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی در شرف وقوع بود. دوباره پا تند کرد و کنار او راهی شد. شاهین از خیابان گذشت و ابتدای کوچه «آشتیکنان» با درماندگی به پنجره‌های روشن منزل آقا بهادر چشم دوخت. میتوانست سایۀ مردی را ببیند که تند قدم برمیداشت و در همان‌حال انگار گوشی تلفن دستش بود. مردمک چشمش آهسته از پنجره‌های آن خانه گریز زد و اینبار دوخته شد به پرده‌های اطلسی منزل خودشان که پشت آنها لوستر روشن بود و سایه‌ روشن نورش تا روی تراس پخش بود. صدای آژیر ماشین پلیس آقا رجب را زودتر از بقیه هوشیار کرد. شاهین دید که پردۀ پنجره را کنار زد و توی کوچه سرک کشید. بعد از او آمنه خانم بود که روی تراس آمد و بعد پنجرۀ دیگری باز شد. مظفری با نگرانی پرسید: اون دختر، همسایۀ شماست بهرامی؟ شاهین سرش را پایین انداخت و با ناتوانی راه افتاد. حالا ابتدای کوچۀ آشتی کنان بود؛ کوچه ای آنقدر باریک که دو نفر به زور کنار هم جا میشدند. نگاهش بالا رفت و آقا رجب با ابروهایی پرگره سر تکان داد. نگاه شاهین از او گذشت و سوی دیگر کوچه آمنه خانم چادرش راجلو کشید. آقا رجب نتوانست خوددار باشد. پرسید: شمایی آقا شاهین؟ چیزی شده؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ. چمدان بست زمستان بہ فراخوانِ بهار.. کاش با خود ببرد سردی هجران تو را..!! ._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ. تاب دلتنڪَی ندارد آنڪہ مجنون می‌ شود! ._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎ 🎀بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎼¶
خسرو شکیبایی یه دیالوگ داشت که میگفت : ببین دلخوری ؛ باش! عصبانی هستی ؛ باش! قهری ؛ باش! هرچی میخوای باش . ولی حق نداری با من حرف نزنی ! - ‍حقیقتش خیلی قشنگه 🖤🕸
بهم گفت : بیا به جای دوستت دارم بگیم حواسم بهت هست اینجوری هرجا باشیم میتونم بگم دوستت دارم وسط جمع نشسته بودیم داد زد : حواسم بهت هست هول کردم داد زدم : منم دوستت دارم :) ⊱❋⊰بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎼 ⊱❋⊰نۅاے‌؏ـشـ♡ـق∫¶
‏+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه‌ بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو‌ تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛 !✨
〖- شبت بخیر مهربآن ؛)🍃〗
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
صبح که می شود سایه ات را بر دلم پهن کن، آفتاب رویت شگون دارد در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
🔗✨ +‏اوج عشق و علاقه دو نفر رو میشه تو این شعر باباطاهر خلاصه کنیم:
بیا قسمت کنیم ‏دردی که داری، ‏که تو کوچک‌دلی ‏طاقت نداری=)😌♥️
قدر اونایی که به جای گفتن "دوستت دارم" بهتون ثابت اش میکنن رو بدونید...✨:)
عید نوروز همه در پیِ دیدارِ همند کاش دیدارِ توهم سهمِ دلِ من میشد....✨🌿
جان را اگر حیات دگر هست، آن تویی... !♥🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او سرش را پایین انداخت و مقابل منزل بهادر ایستاد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. روی پاشنۀ پا به عقب چرخید و نگاهش تا پنجره‌های تاریک اتاق خودش بالا رفت؛ پنجره‌هایی که هر چقدر مقاومت میکرد، نمیتوانست از پشت پرده‌های روشن آن درس خواندن و نقاشی کردن دختر همسایه را نبیند. با حالی آشفته به مظفری نگاه کرد و او با نگرانی بیشتری پچ‌پچ کرد: نمیخوای بگی چی شده؟ اون دختره... نگاهش تا در و دیوار خانۀ آقا بهادر رفت و برگشت و اینبار ناباورانه پرسید: نکنه همونی بود که... شاهین میان حرف او رفت و با لبهایی خشک زمزمه کرد: زنگ بزن. دست مظفری با مکث به سوی آیفون رفت و همان وقت در منزل پدری شاهین باز شد. او با حالی خراب به پدرش نگاه کرد که کت و شلوار پوشیده و آمادۀ رفتن به میهمانی بود. شاهین پلک زد و با تأسف سر تکان داد. نگاه آقا جانش حیرت‌زده بود. قدمی جلو آمد و با نگرانی پرسید: چی شده شاهین؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟ نگاهش تا آن دو سرباز و مظفری رفت و بعد در نگاه شاهین کوتاه لب زد: چرا اینجور ی؟ او جوابی نداد، فقط قبل از اینکه سرش را پایین بیندازد، به مادرش نگاه کرد که روی پیراهن پلوخوری گل درشتش چادر روشنی به سرکرده و نگاهش پر از سوال بود. بهادر در آیفون جواب داد: کیه؟ مظفری نیم‌نگاهی به شاهین انداخت و بعد به سردی لحن یک پلیس جواب داد: باز کنید. بهادر با لحنی حق‌به‌جانب پرسید: شما؟ نگاه مظفری دوباره به سوی شاهین چرخید و با مکث جواب داد: افسر آگاهی هستم و حکم تفتیش منزل داریم. حمیده خانم، مادر شاهین محکم روی دهانش کوبید و آقا جان با حیرت کمی سرش را کج کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ سر شاهین پایین بود، اما میتوانست پچ‌پچی را که در محل افتاده بود بشنود. بهادر بدون اینکه در را باز کند، گوشی را سر جایش گذاشت. وقتی تأخیرش طولانی شد، مظفری با شک پرسید: دستور چیه سرگرد؟ او در سکوت نگاهش کرد. در حاشیۀ نگاهش هر لحظه کسی را میدید؛ از آقا یدالله که از تراس خانه‌اش به پایین خم شده و انگار منتظر وقوع حادثه‌ای بود تا عروس نعیمه خانم که پشت پنجره ایستاده و شیشه شیر را دهان دخترش نگه داشته بود. صدای کرکر دمپایی‌های آقا بهادر جواب مظفری را داد. در را باز کرد و از پلۀ جلو ی در بالا آمد و اول با مظفری سینه به سینه شد، اما بعد یکباره نگاهش دوید سوی شاهین و بعد سیاهی چشمش با حیرت و اخم کل محل را کاوید. مظفری پرونده‌ای را که دستش بود باز کرد و وقتی برگۀ مهرشده‌ای را از میان آن بیرون میکشید، بیتوجه به بهت و حیرت بهادر، گفت: سروان مظفری هستم و حکم تفتیش منزل شما رو دارم. بهادر نگاه مبهوتش را به برگه دوخت، اما آنقدر گیج بود که چیزی از نوشته های آن نفهمید. یکباره به سوی شاهین چرخید و با صدایی عصبی گفت: منتظر بودیم با سبد گل تشریف بیاری شازده، اما انگاری شما سنگ تموم گذاشتی اومدی کل خونه رو بگردی! حمیده وحشتزده به بازوی همسرش کوبید و ممد آقا، پدر شاهین با لحنی به ظاهر آرام جواب داد: مگسی نشو بهادر خان. بذار ببینیم اصل قضیه چیه. بهادر پایش را از چارچوب در حیاط بیرون گذاشت و در آن کوچۀ تنگ رخ در رخ شاهین با صدایی که هر لحظه اوج میگرفت، جواب داد: شازده‌ت با آجان و حکم اومده ممد آقا، تازه میپرسی قضیه چیه؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شازده کوچولو پرسید:دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟ روباه جواب داد:کدوم یکی برای پرنده مهمتره؟بال چپ یا بال راست...؟ • آنتوان‌ دوسنت‌ اگزوپری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا