◗دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میفتن ،
اسم شهریار که میاد یادِ بیوفایی ثریا ؟!
دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد
به یاد و صحبت از رومئو که میشه ژولیت ؟!
دقت کردی ...
هر کجا کسی اسمی از شیرین بُرده،یاد فرهاد
افتادن همه واسم لیلا که اومده یادِ مجنون؟!
توجه کردی ...
سارای همه رو یاد خان چوُبان میندازه ،
یانیخ کَرَم یادِ اصلی ؟!
همون جوری عاشقتم،همون جوری دیوونهتم ،
همون جوری مینویسمت ؛
••یه جوری افسانهوار و اساطیری♥️ ...
که سالهای سال بعد هم ، هر کجا حرفی از من
و شعر و عشق بود،همه یادِ تو بیفتن ، همه!🕊🔗◖
#طاهره_اباذری_هریس
⟮ وقٺے باهاٺون ڪار داره و اسمٺون رو
صدا میزنـہ درجواب جانماش بهش بگید :
«تمامـ من براے ٺو♡
ٺویی ڪہ جان من شد؎!»
- بزارید ڪہ قند ٺو دلش آب شـہ!🤤🌿⟯
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیزدهم📜
باز هم آنقدر ، من گیج خواب بودم که متوجه منظور مادر نشوم و بپرسم:
_دکتر واسه چی؟
مادر اخمی کرد و گفت :
_انگار عقل از سر تو پریده ...
دو ساعت دارم باهات حرف میزنم .....
واسه دیشب دیگه .
پوزخندی روی لبم آمد :
_آها ... ای بابا ... چه خوش خیالی شما ،
دیشب جدا از هم خوابیدیم .
چشمان مادر روی صورت من زوم شده بود که زمزمه کرد:
_جدا یعنی چی ؟ ...
شوهرته ، تو رو خدا دست از این کارات بردار ...
نمیخوام تو هم مثل مینو برگردی با یه شناسنامه مهر طلاق خورده ، توی خونه .
اول صبح یک نفر بیاید باز تمام بدبختی هایت را به یادت بیاورد ، چه حسی پیدا میکنی ؟
کلافه به موهایم چنگ زدم و برخاستم و مادر باز گفت :
ریخت و قیافتو ببین ...
به خودت برس ...من فکر کردم تو دختر عاقلی هستی .
همین جمله بود که اعصابم را بهم ریخت
و به من یادآور شد که چرا روز اول زندگی مشترکم مثل زهرماری است که نمیتوانم تحملش کنم .
صدایم بالا رفت که جواب دادم:
_من عاقل بودم تا قبل از اینکه شما به زور منو بشونید سر سفره ی عقد ....
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهاردهم📜
مادر اخمی کرد و به زمزمه ای لب زد :
_هیس ...میشنوه ....
کاش نمیگفت که نیکان میشنود .
انگار همین حرف باعث شد با حرص بیشتری فریاد بزنم .
_بذارید بشنوه ... من نمیخواستمش ...
شما و پدر هی تو سرم خوندید ...
شما این اجبار و بهم تحمیل کردید ....
پس حالا درس زندگی به من ندید ، زندگی با همه ی بدبختیاش لااقل ، اختیار توش هست نه اجبار .
مادر با اخم و عصبانیتی که دلیلی برایش نمیدیدم نگاهم کرد و بی هیچ حرفی ،
از اتاق بیرون رفت.
همیشه شروع به معنی آغاز نیست ،
گاهی شروع به معنی شروع شمارش آخرین ثانیههای نفسهای عشقی است که میخواهد بماند،
ولی راهی برای ماندنش نیست !
باید به خودم میفهماندم که این مسئله یک معادلهی چند مجهولی نیست که چندین راه حل داشته باشد .
این معادله فقط یک مجهول داشت و آن هم از یک راه به جواب میرسید .
تمام شدن همهی روزهایی که تمام شده بود .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
دیگه نمىخوام به چیزایى که ندارم
فکر کنم؛
مثل نداشتن تو...
مىخوام به چیزایى که دارم فکر کنم؛
مثل دوست داشتن تو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
.
⦙⦙↵«ٺوC᭄»
⦙⦙↵سࢪ آغـاز تـمام آࢪزوہـاے شیـࢪین دنـیاے منۍ
••❥زِ آن روز ڪہ دیدمٺ شبی خوابم نیسٺ!🩵
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
.
﮼𖡻 «ٺو» باشی ،
خرداد پایان بهارنیسٺ ؛
آغازِ دوسٺ داشٺـن اسٺ!💕🌱𖡻 ﮼
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپانزدهم📜
مادر رفته بود و من هنوز بیدلیل مقابل میز آرایشم نشسته بودم !
خیره در صورت عروسی که تصویرش آینه را پر کرده بود و غمِ چشمانش،
هیچ شباهتی به عروس و شادی و عشقی که ساقدوشهای همیشگی یک عروس بودند ،
نمیمانست!
اما با اینحال اصلا دلم نمیخواست نقطه ضعفی که انگار مثل یک حفرهی بزرگ در روحم ایجاد شده بود
و داشت با جاذبهی دَوَرانیاش تمام خاطراتم را به درون خَلأ خودش میکشید و من ...
حتی خود من هم داشتم در این گرداب غرق میشدم ، به چشم نیکان بیاید .
آدم بازنده دیدن نداشت و من باید به خودم
و دیگران نشان میدادم که علیرغم همهی اجبارها،
فعلا تا دیدن عکسالعمل ماهان صبور خواهم بود.
بلوز آستین بلندی به همراه دامن شلوار پلیسهای پوشیدم و موهای دکلره شدهام را
که به رنگ کنفی روشن بود، بستم و به صورت بیرنگ و روی این دلقک ،
رنگ و لعاب سیاه سرمه و قرمزی رژی کشیدم و از اتاق بیرون زدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقشانزدهم📜
برخلاف تصورم ، نیکان روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و باز هم برخلاف شب قبل ،
اخمی چاشنی صورتش بود که با ورودم به سالن بدون نگاه کردن به من گفت :
_چه عجب !
همه رو زهرمار کردی از بس دیر اومدی .
متوجهی منظورش نشدم و خودش بهتر فهمید .
_منظورم سینی مفصل صبحانهایه که مادرت برات آورده ....
کاچی مخصوص نوعروس !
و پوزخند صدا داری زد و عمدا دوباره آن کلمهی پرکنایه را تکرار کرد:
_کاچی عروس!
نگاهم سمت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه رفت ...
راست میگفت ...
چه میز صبحانهی مفصلی که سرد شده بود !
_خب حالا که اومدم ...
از جا برخاست ...
همین که تمام قد ایستاد، باز یادم آمد که چقدر از قد و قامتش میترسم !
بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه و پشت میز نشست و من فقط نگاهش کردم که
درحالیکه قاشقی درون پیالهی کاچی سرد شده میزد گفت :
_حالا هم تا ظهر همون وسط پذیرائی واستا و فقط نگاه کن .
این یعنی "بیا دیگه ".
تیک کوچک گوشهی لبم از کنایهاش زده شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
بہنامِپناھبآوان ִֶָ 𓍯 🌱
•ܥ❟ࡄࡅߺ߳ࡉ ܥߊܝܩܢ ࡅߺ߳❟ ܝ❟ ܦ߳ܥ ܥࡅ࣪ߺࡅ࡙ߺߊ... ∞♥️💍•
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهفدهم📜
مقابلش نشستم و درحالیکه برای خودم پیالهی کوچکی از حلیم میکشیدم ،نگاهم سمت او رفت .
داشت کاچی مخصوص عروس را میخورد !
شاید جای من و او عوض شده بود!
از این تفکر خندهام گرفت که سرش فوری با اخم بالا آمد و نگاهم را شکار کرد .
اشتباه کردم .
با دیدن آن نگاه پر از خشم و تعجب ،
ترجیح دادم مثل دیشب مهربان باشد تا مثل امروز عصبی و اخمو .
_خب تو که گرسنه بودی چرا منتظر من شدی ،خودت مینشستی پشت میز ، صبحانتو میخوردی ؟!
کمی از گره ابروانش با سوالم باز شد :
_وقتی یه اسم توی شناسنامهی منه، یعنی من با دوران مجردیم فرق دارم ...
دیگه اونطوری نیست که هر وقت بیای خونه و گرسنه باشی بری سرتو تا کمر بکنی تو یخچال و یه چیزی بخوری ...
باید با اونی بشینی پای سفره که قبول کردی باهاش یه عمر سر سفرهی زندگیت باشی .
لبخند زدم ...
فقط برای آنکه آن یه نیمچه گره ابروانش را هم باز کند و مرا از ترس نجات دهد :
_آفرین ...
فلسفهی خوبی واسه زندگی مشترک داری ولی حیف ...
_حیف چی ؟
ترجیح دادم نگاهش نکنم .
تُن صدایم پایین آمد و با ترس گفتم :
_بد کسی رو واسه زندگی مشترک انتخاب کردی...
کسی که شاید یه عمر ...
و نگفتم "سرسفرهی زندگیت نمیمونه" چون نمیشد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهجدهم📜
سه نقطهای که باید با کلمهی مناسب پر میشد
و نشد را با اخمی و نگاه پر جذبهای پر کرد!
حلقههای نگاهم را به کاسهی حلیم پیش رویم دوختم که نفس را با صدا فوت کرد.
_ناهار دعوتیم .
جملهی خوبی بود برای گذاشتن از آن جای خالی .
_کجا ؟
_رسم داریم که روز بعد از عروسی خانوادهی داماد ،
عروس و خانوادهاش رو دعوت کنند.
چه رسم مزخرفی !
اصلا دلم نمیخواست با نگاه سرد مهین خانم،
مادر نیکان، برخورد کنم .
دستم روی قاشق و قاشق درون کاسهی حلیم ماند و نیکان با ضرب، تکیه زد به پشتی صندلی میز ناهارخوری و نگاهم کرد.
اصلا نه به ذوق دیروزش و نه به این رفتار امروزش !
اصلا این بشر واقعا عاشق بود!؟
آهسته سرم را نمنمک بالا آوردم و خیرهاش شدم .
اخم نداشت .
نگاهش بدون هیچ ترحمی روی صورتم بود که زبانم به یک جمله لغزید :
_یعنی باید باور کنم که واقعا تو تمام مدت دوستم داشتی و نمیگفتی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡