eitaa logo
دبیرستان نوایی
417 دنبال‌کننده
495 عکس
199 ویدیو
651 فایل
📭 @davari55 🌐 navaeeschool.ir 🌍 @navaeeschool ☎️ 03145823540
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شست كسی خبردار شدن حتماً شنيده‌ايد كه كسی وقتی می‌خواهد بگويد از جايی یا چیزی باخبر شده است می‌گويد: «شستم خبردار شد كه ...» اما ريشه اين ضرب‌المثل از كجاست؟ در باور عوام است كه اگر كسی مُرده‌ای را به خواب ببيند و ضمن سخن گفتن با او بتواند به ناگاه شست دست ميت را بگيرد، هر چه از ميت بپرسد، او از عالم غيب ناگزير به پاسخ خواهد بود و حتماً پاسخش كاملاً صحيح و قابل استناد است و اگر مِيّت انگشت شست او را گرفته باشد، تمام علم ميت به او رسيده و او از اسرار مخفی باخبر می‌شود. بر اساس همين باور قديمی است كه وقتی كسی از سِرّی خبر می‌آورد می‌گويند: «چيه؟ شستت خبردار شده؟» يعنی مرده‌ای را به خواب ديده و شست دست به او داده‌ای كه از اسرار با خبری؟ يا خود فرد می‌گويد: «شستم خبردار شده كه فلان و بهمان». از همين ريشه است اصطلاح «شستت محكم». وقتی كسی وعده‌ی انجام كاری را به كسی داده يا بخواهد خبری پنهانی را به اطلاع او برساند و اطمينان دهد كه اين خبر عين واقعيت است و يا آن وعده حتماً رخ خواهد داد می‌گويد: «شستت محكم كه فلان كار می‌شه!» و منظورش اين است كه درست مانند زمانی كه در خواب شست دستت را به مِيّتی می‌دهی و اخباری كه از او می‌گيری حتماً رخ خواهد داد، الان نيز بر اين وعده حساب كن كه حتمی خواهد بود. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 خر بیار باقلا بار کن این مثل در موقعی گفته می‌شود که یک نفر از طرف آدم پُر زور و قوی‌تر از خود ظلمی می‌بیند و چون زورش به او نمی‌رسد ناچار حکم او را می‌پذیرد. مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش. صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه‌اش نشست و گفت: بی‌انصاف من می‌خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می‌کشمت و همه را می‌برم. صاحب باقلا که دید زورش به او نمی‌رسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقلا بار کن. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 ریگ به کفش داشتن روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می‌کرد. او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می‌کرد. روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه‌ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال‌ها با این کشور در جنگ بوده‌ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه‌ی شومی در سر داشته باشند. سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه‌ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد. درست وقتی که فرستاده‌ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه‌ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند، سنجر از راه رسید. رو به آن‌ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می‌خواهم که چکمه‌هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید. با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته‌ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن‌ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی‌توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم. سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی‌تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه‌هایتان را درآورید. آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی‌فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه‌های خود بیرون آوردند. آن‌ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله‌ی آن‌ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، با شجاعت با آن‌ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد. حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می‌گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 ریشه حکایت شتر دیدی ندیدی مردی در صحرا بدنبال شترش می‌گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد. سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله. پسر پرسید: آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود؟ مرد گفت: بله. حالا بگو شتر کجاست؟ پسر گفت من شتری ندیدم. مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید. اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده‌ای؟ پسرک گفت: در راه، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود. فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود. بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است. قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی‌گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد. پس از این به بعد شتر دیدی، ندیدی! این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می‌شود. آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی، شتر دیدی ندیدی و خلاص. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 شتر را به نمد داغ می‌کنند شتری از صاحب خود به شتری دیگر شکایت کرد که همواره بارهای گران بر پشت من می‌گذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست. شتر پرسید: بار او چه چیز است که از حمل آن عاجزی؟ گفت: اغلب اوقات نمک است. گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمک‌ها آب شود و بار تو سبک گردد و نقصان به صاحب تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد. شتر به سخن ناصح عمل کرد. صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بی‌قوتی نیست، بلکه از روی حیله است. پس این بار نمد بارش کرد. شتر ساده‌لوح به طریق معهود، در میان آب خوابید، ولی بارش دو چندان شد. صاحب شتر به زجر، بلندش کرد و شتر از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید و این مثل ساخته شد که: شتر را به نمد داغ می‌کنند. نیرنگ و فریب، سرانجامی جز شکست ندارد. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 اشک تمساح ریختن تمساح هنگام گرسنگی به ساحل می‌رود و مانند جسد بی‌جانی ساعتها بر روی شکم دراز می‌کشد. در این هنگام اشک لزج و مسموم کننده‌ای از چشمانش خارج می‌گردد که حیوانات و حشرات برای خوردن بر روی آن می‌نشینند. سم اشک تمساح آنها را از پای در می‌آورد سپس تمساح بوسیله‌ی زبان خود آنها را شکار می‌کند. از این رو گریه دروغین را به ریختن اشک تمساح شبیه می‌کنند. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 پیاز تا چغندر، شکر خدا در روزگار قدیم مرد فقیری با همسر خود در دهی زندگی می‌کرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می‌خواهم هدیه‌ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض، چیزی به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود. همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد و گفت: نه پیاز بهتر است، خاصیتش هم بیشتر است. با این انگیزه کیسه‌ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روزهای بداخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد و دستور داد پیازها را یکی‌یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی‌در‌پی پیازهایی که بر سرش می‌خوردند، با صدای بلند می‌گفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا! پادشاه که صدای مرد فقیر را می‌شنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می‌کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت: شکر می‌کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم و چغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسه‌ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! از آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار می‌رود. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 چنار عباسعلی آورده‌اند که حرمسرای عریض و طویلِ ناصرالدین شاه هر روز شاهد دعوا و رقابت‌های پنهان و آشکار بود. روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می‌شود و از آن رو که می‌دانست بانو عصبانی خواهد شد و تنبیه‌اش خواهد کرد، تا قبل از آنکه خبر به او رسد خود را به"ری" رسانده و در"عبدالعظیم" بست می‌نشیند. خبرِ بست‌ نشینی کنیزک که به شاه می‌رسد از ‌آن بانوی حرم می‌خواهد گناه کنیز را ببخشد. خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می‌برد که چاره‌ای کند تا اهل حرم به هنگامِ حوادثی این چنین پا به خارجِ حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان‌ بست نشینی برایشان فراهم باشد! شاه، بانویی گیس سپید از اهل حرم را دستور داد تا به دروغ این خبر را منتشر کند که خواب‌نما شده و به او خبر داده‌اند که در پای چنار کهن سالِ "گشن شاخ"، توی محوطه اندرونی امامزاده‌ای به نام "عباسعلی" مدفون است. این خبر که در حرم پیچید، همه خوشحال از اینکه امامزاده‌ای در اندرون دارند از شاه خواستند که دور چنار را نرده کشد و علم و کُتل آویز کند. شاه دستور داد اطراف چنار نرده کشیدند و اینگونه شد که آنجا را "چنار عباسعلی" نام گذاشتند، هر که حاجتی داشت و مبتلا به گرفتاری می‌شد رو به امامزاده‌ی تازه کشف شده می‌آورد و دخیل می‌بست. زن‌های شوهر مُرده، کنیزکان کُتک خورده، یتیمان درد کشیده، مقروضان گرفتار شده، راه ماندگان دست خالی مانده، عاشقان به وصال نرسیده، خلاصه، هر مصیبت کشیده‌ای رو به سوی چنارِ عباسعلی آورد و کم‌کم پاتوق هر چه بدبخت و بیچاره و درمانده‌ای شد! ناصرالدین شاه هر چند این حیله را به خرج داد تا گرفتاران اهل حرم برای بست نشینی ناچار به خروج از حرم نشوند اما به مرور این امامزاده صاحب شجره‌نامه و زیارتنامه و برو و بیایی شد تا در پناه این قداست ساختگی، آنچه که مردم از ظلم و بی‌عدالتی شاه سراغ داشتند را فراموش کنند. علم‌ها و کُتل‌های برافراشته و پارچه‌های تکه‌تکه شده و گره خورده بر شاخه‌های چنار قداست یافته و دیگ‌های آش و پلو نذری در پای چنار و دعاها و وردهای ساخته شده نیز کم‌کم مردم را مشغول به آنجا کرد، طوری که پناه جستن به "عبدالعظیم حسنی" و قداست راستین او می‌رفت که جای خود را به چنار امامزاده‌ای ساختگی در توی حرم شاه بدهد! 📚 یادداشت‌هایی از زندگی خصوصی ناصرالدین‌شاه -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 ﺁﻥ ﺳﺒﻮ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﯾﻌﺎﺕ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺳﻔﺎﻝ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﻔﺎﻝ، ﺍﮔﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺒﻮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻣﺎﯾﻊ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﺮﺩﯼ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﺪ ﻣﯽﻓﺮﻭﺧﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﻀﺎﻋﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻮﺕ ﺯﺍﻫﺪ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺎﺩ. ﺯﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ می‌خورد ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺒﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﯽﻧﻬﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﺳﺒﻮ ﭘﺮ ﺷﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﻪ ﺩﻩ ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﭘﻨﺞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺨﺮﻡ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺰﺍﯾﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻣﻪﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ. ﻻﺷﮏ ﭘﺴﺮﯼ ﺁﯾﺪ ﻧﺎﻡ ﻧﯿﮑﻮﺵ ﻧﻬﻢ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺮﺩﯼ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﺑﺪﯾﻦ ﻋﺼﺎ ﺍﺩﺏ ﻓﺮﻣﺎﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﺕ ﭼﻨﺎﻥ ﻗﻮﯼ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻋﺼﺎ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﺑﺮ ﺳﺒﻮﯼ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺯﺩ. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ. -------------------------- @navaeeschool --------------------------
🔴 ریگ به کفش داشتن روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می‌کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می‌کرد. روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گرانقیمت به نشانه‌ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال‌ها با این کشور در جنگ بوده‌ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه‌ی شومی در سر داشته باشند. سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه‌واردان هیچ اسلحه‌ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد. درست وقتی که فرستاده‌ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه‌ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند، سنجر از راه رسید. رو به آن‌ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می‌خواهم که چکمه‌هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید. با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته‌ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ شد. یکی از آن‌ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی‌توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم. سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی‌تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه‌هایتان را درآورید. آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی‌فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه‌های خود بیرون آوردند. آن‌ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله‌ی آن‌ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، با شجاعت با آن‌ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد. حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می‌گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد. -------------------------- @navaeeschool --------------------------