شوق شیرین☘
وقتی به یادش می افتم
اشک چشمانش برایم
تداعی می شود
زمانیکه تند تند
مفاتیح رو ورق می زد
به دنبال کلمه مجیر می گشت
اصلا نمی دونست مجیر
به چه معناست
گفتم پریسا چه می خوای
نگاهی به من کرد برق نگاهش
خوب یادمه
انگار چشمش می درخشید
اشک در چشمش موج می زد
دلم رفت... گفتم
عزیزم چی شده
طاهره مجیر یعنی چی؟
تازه طلبه شده بودم
در حد صرف مقدماتی
گفتم یعنی پناه دهنده
اشکهایش سرازیر شد
گفت در خواب به من گفتند
نگران نباش مجیره...
این بعد یک ماجرا بود
وقتی که...
خیلی دوست داشت
جامعه الزهرا ،قبول بشه
روزی که جواب قبولی را
در روزنامه جمهوری اسلامی
زدند،
باهم خونه مادر بزرگ بودیم
در حیاط روی تخت بغل باغچه
نشستیم و
تند تند قبولی ها رانگاه می کردیم
اسم او نبود ،ولی اسم من بود
دوید رفت، قهوه خانه
اتاق کوچکی کنار حیاط
برای خوردن چای، ولی از
در آن هیچ وقت از
قهوه خبری نبود
خلوتگاهش بود
منم روزنامه به دست وسط حیاط
ماندم ،حرفی نداشتم
می ترسیدم از خوشحالی درونم
ناراحت شود
ولی در حقیقت قلبم با او
دو به دو مساوی بود.
آخر دختر داییم بود .
از غمش ،غصه ام می شد.
با هم رفتیه بودیم قم و
امتحان ورودی دادیم
چه روزی بود...
چقدر، برنامه ریزی کردیم
برای رفتن خوابگاه
دل دل، کردم
دلم نیامد ..
با چشمی ابری
رفتم پیشش
داشت با خودش شعری زمزمه
میکرد ..
ای همه ی پنجره ها رو به تو 🌱
شهر وده آشفته ی آشوب تو
کوه مه آلود پر ابهام من
عشق پر آوازه ی گمنام من
ای عسل از شوق تو شیرین شده
شهر شب از چشم تو آذین شده.....
عقربه ی ساعت مرگم تو باش
شاهد جان دادن برگم تو باش...
و سرش را روی پایم گذاشت
من دستان سردش را محکم گرفتم
وفقط گوش می دادم...
آن روز نمی دانست
سهمش از علم
در بهشت محفوظ است
جایی که بوی سیب می دهد
و آن جا معرفت و علم آموزی
ادامه دارد ...
با اساتید بسیار مجرب
از معصومین(ع)
دو سال بعد...
در ایام محرم در مسجد ارگ
شهیده شد...🦋
همیشه به شادی با شهدا🦋🌱🦋
#شهیده
#خاطره
#طاهره_موحدی
https://eitaa.com/neroly1402
🌱🌱🌱
کدهای بزرگی🌱🦋🌱
عالم در دسترس🌿
دمدمای غروب که می شد،
از کلاس بر می گشت .
دیگر رمقی نداشت، ولی اصرار
داشت که پیاده به مسجد رود
از حوزه تا مسجد راه نسبتا زیادی
بود ولی آن پیر مراد می خواست که
در دسترس مردم باشد که شاید فردی
در میان راه از او پرسشی نماید
وغمگینی با او عقده ی دل بگشاید.
حتی زمان خواب هم در دسترس بود .
از نزدیکان ایشان به او توصیه می کردند
که تلفن را از برق درآورند .
تا ساعتی استراحت کنند.
ولی ایشان اجازه نمی دادندو
می فرمودند؛ شاید دل شکسته ای
تماس گیرد یا فردی نیاز به پاسخ فوری داشته باشد .
به طوری که پس از فوت ایشان یکی از افرادی که در تشییع شرکت نموده
و راننده تاکسی بود،تعریف کردند:
که من ۳ نیمه شب هم ،با ایشان
تماس گرفته ام و ایشان مانند روز
صبورانه و مهربانانه پاسخم را دادند.
بله ایشان عالمی همیشه در دسترس
بودند.🌿
برگرفته از کتاب (فروغ فقاهت وعبودیت)
#خاطره☘
#صاحب_زمانی☘
#عالم_ربانی☘
#طاهره_موحدی
https://eitaa.com/neroly1402
🪴🪴🪴
#خاطره☘
خواستیم دستی سر و روی خونه بکشیم
یه کم نو نوار بشه ...
تازه بچه ها از آب و گل در اومده بودن
کمی می شد رو قولشون حساب کرد
که دیگه در و دیوار و نقاشی نمی کنن
ومبلمانو ،نمی کنن شهر بازی...
حالا به کمک احتیاج داشتیم
یکی از نزدیکا کارگری رو معرفی کرد که بیاد کمکمون کمی جمع و جور کنه
گفت: کارگر خیلی خوبیه و سریع سروسامانتون میده
فردا مییاد
سر صبحی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم من اول گوشی رو برداشتم
صدای عصبانی مردی از پشت گوشی پرده گوشم رو به تپش انداخت
«آدرستون چقدر سخته من که پیدا
نمی کنم.
اصلا نمییام!
من که جا خورده بودم ،گفتم :خونه ما سر خیابونه آدرس از این سر راست تر؟!
گفت :«نه اصلا خوب آدرس ندادین
نمییام..»
لحنش خیلی تند بود .
آب دهنمو قورت دادم، دوباره گفتم :بگو کجایی برات اسنپ بگیرم...
داد زد ؛خانم نمییام دیگه نمییام
منم آروم گفتم باشه...
وخداحافظی کردمو گوشی رو گذاشتم
همسرم که تازه صورتشو شسته بود؛ گفت: کی بود ...؟
منم در حالی که صدام می لرزید،
گفتم: هممممون کارگره
همسرم گفت: مگه چی گفت :
چرا رنگت پریده؟!
گفتم :نمی دونم چرا اینقدر عصبانی بود
و میگفت :نمییاد
همسرم هم که از بغض من خیلی ناراحت شده بود ،به موبایل او زنگ زد
و گفت: چرا با خونواده ی من اینطور صحبت می کنی؟!!
حالا قول دادی ولی نمییای، عیب نداره
عصبانیتت دیگه برا چیه؟!!
اون هم اشتباهی شنید و گفت :اسم خونواده منو نیار...میگگگگم اسم خونواده ی منو نیار...ازت شکایت می کنم ...مییام در خونتون...حالت رو جا مییارم
هر چی همسرم می گفت: من کاری به خونواده شما ندارم ،میگم چرا با خونواده من
اینطور صحبت میکنی ...
ولی اون مرد قبول نمی کرد
خلاصه حسابی عصبانی بود و شروع کرد به تهدید و گوشی گذاشت
ما هم مات وبهوت این طرز برخورد...
راستش فکر کردیم؛ شاید کمی کم داره...
چون کارش خیلی غیر طبیعی بود.
بعداً که پرسیدیم، فهمیدیم
بیچاره ،اون کارگر در کرونا زن وفرزندش رو از دست داده بود واعصاب درستی نداشت...
خوب شد ما هم با او عصبانی نشدیم...!
ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/neroly1402🪴🪴
«آهنگ شب های روستا»
م_جمشیدی
هیاهوی بهار و تابستان را دوست داشتم
غروب که می شد
خورشید دامنش را
جمع می کرد و نرمک نرمک
از روستا خدا حافظی می کرد.
گاهی اوقات برای بدرقه اش
روی تپه ای می ایستادم
و تماشایش می کردم.
گله ی گوسفندان
بعد از چرا،
از پشت تپه پیدایش می شد.
وارد روستا که میشد
در هر خانه که میرسید
گوسفندان چند تا چند تا
جدا می شدند
و به خانه ی صاحب خود می رفتند.
زنان روستا را می دیدم
که سطل شیر به دست،
برای دوشیدن
شیر دامها آماده می شدند.
پسرکان به همراه پدرانشان
از باغ ها و زمین های کشاورزی
به خانه برمی گشتند.
مینی بوس که هر روز صبح
به شهر می رفت.
غروب به روستا باز می گشت.
و مسافران را در مرکز روستا
پیاده می کرد.
و بچه ها دوان دوان با اشتیاق
به استقبال مسافران می رفتند.
مادران به همراه دخترکانشان
کوزه ها را از آب چشمه پر کرده
روی دوش می گذاشتند.
و راهی خانه می شدند.
رقص پرستوها در آسمان سرخ غروب
شور و نشاط بچگی ام را بیشتر می کرد.
دختران کوچک تر
مسئول جمع آوری
مرغ ها و جوجه ها
و بردن آنها در لانه هایشان بودند.
گنجشکان هم آواز خوان برای خواب
به لانه هایشان می رفتند.
کم کم
آواز وغوغای روز
جای خود را به سکوت
و آرامش شب هدیه می کرد.
مادرم پشت بام را آب و جارو می کرد.
گلیم را پهن می کرد .
سماور را روی میز کوچکی میگذاشت.
استکانها و قندان هم کنارش می گذاشت.
رختخواب ها را هم کمی عقب تر
روی هم می چید.
شام را هم که از غروب
آماده کرده بود،
به پشت بام میبرد.
ما که از بازی دل نمی کندیم
کنار درخت توت
یا هفت سنگ بازی می کردیم
یا ی قل دو قل
سنگ های ی قل دو قل را
از توی جوی آب که دم در خانه مان بود
انتخاب می کردیم
هم تمیز بودند، هم گرد ،
باب ی قل دو قل.
گاهی هم مشغول
توت کندن از درخت می شدیم که،
مادر صدایمان میکرد.
بچهها شب شده بیاید خانه
مادر ، ی کم دیگه بازی کنیم؟
مادر: باشه ولی دیرنکنید.
باشه زود میایم.
بازی که تمام می شد با خواهرم
دوان دوان از حیاط
به سمت اتاق می رفتیم
رادیو ضبط قدیمی را بر می داشتیم
روی پشت بام
کنار سفره می گذاشتیم
بعد از شام
رختخواب ها را پهن می کردیم.
با خواهرم کنار هم توی رختخواب
به آسمان پرستاره چشم میدوختیم
منتظر قصه رادیو می ماندیم.
« شب بخیر کوچولو »
«گنجشک لالا»
گنجشکان را می دیدیم
که برای خواب
به لانه هایشان می رفتند .
« آمد دوباره مهتاب لالا»
مهتاب را بالای سرمان میدیدیم.
«قورباغه ساکت خوابیده بیشه»
صدای قورباغه ،
تصور بیشه
برایمان دور از ذهن نبود.
صدای جیر جیرک ها
صدای واق واق سگ ها
صدای شر شر آب رودخانه
صدای سکوت شب ...
همه ی اینها لالایی بچگی ام بود.
این صدای دلنشین را
فقط از رادیو نمی شنیدیم
این آواز روستای ما بود
که هر شب در گوشمان زمزمه می شد...
#دلنوشته
#روستا_دواریجان
#طبیعت
#خاطره
#م_جمشیدی
https://eitaa.com/neroly1402
سلااااامم بازم از شیفت برگشتم و عالی بود
مثل همیشه یه تایمی به بچه ها و یه تایمی به زائرا اختصاص دادم
همیشه دلم میخواد از یه خادم خاطره خوبی براشون بمونه
امتحان کردم به زائرایی که داشتن خیلی جدی و حتی با اخم میومدن سمت ضریح، لبخند زدم و گفتم خوش آمدین قبول باشه و در آن حالت صورتشون لبخند شد!
خیلی حس خوبیه حس خوب دادن
و اگه بتونیم چرا که نه
چرا انجام ندیم که با حال خوب بیان
وقتی یه شکلات کوچولو حتی آدما رو خوشحال میکنه
چرا خوشحالشون نکنیم❤️
خداروشکر برای حال خادم بودنم
برای اینکه فقط امر و نهی نمیکنم که به ضربح نچسبید
یا اینجا نشینید ....
برای گوش دادن به حرفشون گاه
برای صبر کردن براشون
برای راهنمایی کردنا برای اینکه تمام مدت بگم قربون زائرات برم خانم جان که خاک پای همشونم...
#خادم_المعصومه
#خاطره
https://eitaa.com/neroly1402
به یاد شهدا☘
نقاشی شمع...
(مهمانید به یادنامه ای از شهید چمران)
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد.
غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
#خاطره
#شهید
#مقاومت
https://eitaa.com/neroly1402
🪴🪴🪴
کدهای بزرگی
تواضع حقیقی☘
آن مرد خدا هیچگاه برای خود شأن و جایگاه خاصی قائل نبود. هرگاه بر مجلسی وارد میشد، در اولین جایی که یافت میشد مینشستند. حتی گاهی در راهرو منزلی که در آن جلسه برگزار بود مینشستند و حرمت جلسۀ امام حسین (ع) را حفظ میکردند و دنبال رفتن به بالای مجلس نبودند. هرچه مردم اصرار میکردند که ایشان به جایی در خور شأنشان تشریف ببرند، قبول نمیکردند.
این تواضع صوری و ظاهری نبود، بلکه حقیقتاً خود را هیچ میدانستند. گاهی در مقایسۀ خود با دیگران و سایر مخلوقات برای بیان پایین بودن شأن خود از نظر خود به قدری پیش میرفتند كه میفرمودند: فلان شیء فلان فایده را دارد، ولی من هیچ فایدهای برای خدا و خلقش ندارم.
و ما که شاگرد ایشان محسوب میشدیم، بزرگی را همراه تواضع و عالم شدن را بدون ادعا لمس کردیم و شیرینی این آمیختگی را احساس کردیم و مشتاق چنین مرامی شدیم.
«برگرفته از کتاب فروغ فقاهت وعبودیت»
#خاطره
#زندگی_نامه_علما
#آیت_الله_صاحب_زمانی
https://eitaa.com/neroly1402
🪴🪴🪴
#خاطره
#سرلشگر شهید احمد کاظمی
سرماي شديدي خورده بود. احساس ميكردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم.
از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟
گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرماندهي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله!
گفت: اين حرفا چيه ميزني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيهي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست ميكني؟
گفتم: خوب نه حاجي!
گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو ميخورم كه بقيهي نيروها خوردن.☘
https://eitaa.com/neroly1402
امروز مهمان خاطره ای کوتاه از کوچکترین عضو کانال هستیم.🌹
«روزی که باران میبارید»
باران میبارید .
نفس نفس میزدم و تند تند از کوچههای
ایثار و شهید رفیعی رد میشدم.
از پشت ساختمانهای بزرگ ،مدرسه سرافرازان نمایان میشد .
باران آنقدر مرا خیس کرده بود که شبیه موش آب کشیده شده بودم. سردم بود و دیگر به مدرسه رسیده بودم.
با شرمندگی وارد کلاس چهارم شهید زین الدین شدم و معلم خانم رجبی ناراحت و عصبانی به من نگاه میکرد .
از پایین کاپشنم آب میچکید.
پاهایم توان نداشت و هر که دیر میرسید،
باید دم در میایستاد .
ناراحت و خسته داشتم کیفم را در میآوردم
که معلم گفت:« برو بشین!»
نیمکتم کنار پنجره بود. درس فارسی ،
همه ساکت بودند.
به جز باد که هو هوکنان به همه سر میزد .
قطرههای باران از پشت پنجره
به صورت شبنم روی صورتم میخورد. معلم درس را خواند و من حواسم به گلهای رز توی حیاط بود که از پنجره نمایان بود.
خانم رجبی اسمم را صدا زد «پیروزمندان» تازه به خودم آمدم.
خط را گم کرده بودم که باران به من نشان داد.
قطره باران از پنجره روی دفترم افتاد.
از همان جا شروع به خواندن کردم :
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه...
#خدیجه_پیروزمندان_یازده_ساله
#خاطره
https://eitaa.com/neroly1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا می خندید.
آنقدر دوستش داشتم ؛
که با دیدنش قند در دلم آب می شد.
همیشه میگفت : گر،نگه دار من آنست
که من می دانم، شیشه را
در بغل سنگ نگه می دارد!
چند روزی مهمان من بود.
آش شله قلمکار رادوست داشت.
شب آش را بار گذاشتم.
برای صبحانه...
دمدمای صبح بود، بلند شدم
پنجره را باز کردم ،تا نفسی تازه کنم
هوا باران زده بود...
بوی خاک تازه روحم را پر کرد.
چقدر طراوت نوشیدم....
بساط چای و آش را آماده کردم.
در کنار درختان حیاط
زیر اندازی انداختم...
و مادربزرگم را صدا زدم ...
چقدررر خوشحال شد.
یادش بخیر...
#خاطره
#دلنوشتنه
#ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/neroly1402
🍀🍀🍀