احوالات بدان را دیدن باعث اثر سوء در شخص میگردد
اجتناب از مصاحبت بدان و اشرار را لازم داند.
و دورى از همنشينى صاحبان اخلاق بد را واجب شمارد،و احتراز كند از شنيدن قصهها و حكايات ايشان و استماع آنچه از ايشان صادر شده و سرزده.و با نيكان و صاحبان اوصاف حسنه مجالست نمايد و معاشرت ايشان را اختيار كند،و كيفيت سلوك ايشان را با خالق و خلق ملاحظه نمايد.
و از حكايات پيشينيان و گذشتگان از بزرگان دين و ملت و راهروان راه سعادت مطلع شود،و پيوسته استماع كيفيت احوال و افعال ايشان را نمايد،
زيرا كه صحبت با هر كسى مدخليت عظيم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او.
📖 معراج السعادة 📖
https://eitaa.com/neveshteh313/3627
اثر زود عصبانی شدن: تلخ شدن زندگی
الطيش ينكد العيش.
طيش يعنى سبكى و از جا برآمدن در وقت غضب يا مطلق سبكى و بىلنگرى، سخت و دشوار مىگرداند زندگانى را.
https://eitaa.com/neveshteh313/3627
شاید براتون اتفاق افتاده باشد که میخواهید کاری را شروع کنید اما قدم اول آن را هم انجام نمیدهید و قبل از اینکه آن کار را انجام دهید هزار کار دیگر میکنید ولی آن کار را هنوز انجام ندادهاید...
👈«فتح ستارگانی که هزاران فرسنگ از ما دور هستند، با برداشتن قدم اول، امکان پذیر است».
ضرب المثل چینی
آدرس کانال
https://eitaa.com/neveshteh313/3629
فلسفه إنشاءاللَّه
سؤال: چرا به هنگام خبر دادن از كارى كه در آينده قرار است انجام شود بايد ان شاء اللَّه گفت؟ فلسفه اين سنّت چيست؟
جواب: انجام يك كارگاهى نياز به دهها مقدّمه دارد كه تعداد محدودى از آن در اختيار بشر و بقيّه در اختيار خداوند است و تا او اراده نكند انجام نمىشود. مثلًا براى تولّد فرزند پدر و مادر نقش دارند امّا مقدّمات فراوان ديگرى در ادوار مختلف جنين در طول 9 ماه عمر وى بايد مرحله به مرحله سپرى شود و دست به دست هم دهد تا بچّهاى سالم متولّد گردد، و هيچ يك از اين مقدّمات در اختيار انسان نيست. و لذا پدر و مادر نمىتوانند پس از انعقاد نطفه به طور قطع و يقين بگويند: «9 ماه ديگر بچّه ما سالم متولّد خواهد شد»، بلكه شايسته است اين جمله را همراه با مشيّت الهى كرده و بگويند: «ان شاء اللَّه 9 ماه ديگر متولّد خواهد شد» چرا كه بدون مشيّت الهى هيچ كارى به سامان نمىرسد، و إنشاءاللَّه استمداد جستن از لطف خداوند است. به تعبير ديگر، معناى إنشاءاللَّه آن است كه: «خداوندا آنچه از من ساخته بود انجام دادم، بقيّه را تو به لطف و كرامت عنايت كن».
داستان ياران
نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر
جلد: ۱
صفحه: 67
https://eitaa.com/neveshteh313/3630
برخى مىگويند: در مقابل اين همه عوامل فساد و فحشا كه از در و ديوار مىبارد چگونه مقاومت كنيم؟ مىگوييم: دنيا همواره قرين با مشكلات و سختىها بوده و هست و خواهد بود.
در داستان اصحاب الاخدود آمده كه مادر مؤمنى را به همراه نوزاد شيرخوارش به نزديكى گودال آتش برده و از او خواستند كه از آيين حضرت مسيح بيزارى بجويد. زن با خود گفت: اگر اين كار را نكنم و مرا به آتش بيفكنند سرنوشت نوزاد شيرخوارم چه مىشود؟ چه كسى او را بزرگ خواهد كرد؟ از جمله نوزادهايى كه در شيرخوارگى سخن گفت همين كودك خردسال بود. او به فرمان خداوند به سخن آمده و خطاب به مادر عرض كرد: «مادر! مقاومت كن و نگران من مباش، خداوند نگهدارم خواهد بود!» مادر بچّهاش را به زمين گذاشت و تسليم شكنجهگران نشد. شكنجهگران او را همچون ساير مؤمنين و مؤمنات در آتش افكندند!
📖کتاب داستان یاران
📖آیت الله مکارم شیرازی
📖سایت کتابخانه مدرسه فقاهت
https://eitaa.com/neveshteh313/3631
داستان جویبر و دلفاء
چقدر خوب بود زن می گرفتی و خانواده تشكیل می دادی و به این زندگی انفرادی خاتمه می دادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنیا و آخرت كمك تو باشد.
- یا رسول اللّه!
نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسی به من زن می دهد؟
و كدام زن رغبت می كند كه همسر مردی فقیر و كوتاه قد و سیاهپوست و بدشكل مانند من بشود؟
-ای جوبیر!
خداوند به وسیله ی اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد.
بسیاری از اشخاص در دوره ی جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله ی اسلام نخوت های جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ كرد. اكنون همه ی مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یك درجه اند، هیچ كس بر دیگری برتری ندارد مرگ به وسیله ی تقوا و طاعت.
من در میان مسلمانان فقط كسی را از تو بالاتر می دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اكنون به آنچه دستور می دهم عمل كن.
اینها كلماتی بود كه در یكی از روزها كه رسول اكرم به ملاقات «اصحاب صُفّه»
آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد
جویبر از اهل یمامه بود.
در همان جا بود كه شهرت و آوازه ی اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید. او هرچند تنگدست و سیاه و كوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنیدن آوازه ی اسلام، یكسره به مدینه آمد تا از نزدیك جریان را ببیند.
طولی نكشید كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر می برد.
تدریجا در میان كسان دیگری كه مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند كه آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند. تا آنكه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سكونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل كنند. رسول خدا نقطه ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل كرد.
آنجا را «صفّه» می نامیدند و ساكنین آنجا كه هم فقیر بدودن و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می كردند.
یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت- با اطلاعی كه از وضع خودش داشت- این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسی به زناشویی با من تن بدهد؟ ! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- كه در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یكسره به خانه ی زیادبن لبید انصاری برود و دختر «ذلفا» را برای خود خواستگاری كند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیله ی وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی كه جویبر وارد خانه ی زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله ی لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟ » .
- پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟ ! ! .
- من كه از پیش خود حرفی نمی زنم، همه مرا می شناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله ی خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد.
جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت، اما همان طور كه می رفت با خودش می گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد می گوید.»
هركس نزدیك بود، این سخنان را كه جویبر با خود زیر لب زمزمه می كرد می شنید.
ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد كه همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می كرد و مقصودش چه بود؟
- این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می كرد پیغمبر او را فرستاده است.
https://eitaa.com/neveshteh313/3632
- نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟ ! .
- به عقیده ی تو من چه كنم؟ .
- به عقیده ی من زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق كن قضیه چه بوده است.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
همینكه آن حضرت را دید عرض كرد:
«یا رسول اللّه! جویبر به خانه ی ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، می خواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند بدهیم. » - ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها كه تو گمان می كنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.
زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
- به عقیده ی من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جویبر هرچه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین كرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند:
«آیا خانه ای در نظر گرفته ای كه عروس را به آن خانه ببری؟ .
- من چیزی كه فكر نمی كردم این بود كه روزی داران زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه ی زیاد فرستاد.
زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامه ی مناسب برای داماد آماده كرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه منتقل كردند.
شب تاریك شد. جویبر نمی دانست خانه ای كه برای او درنظر گرفته شده كجاست. جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد. همینكه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد، گذشته به یادش آمد. با خود اندیشید كه من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم. هیچ چیز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل. خداوند به وسیله ی اسلام اینهمه نعمت برایم فراهم كرد. این اسلام است كه اینچنین تحولی در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمی شد كرد. من چقدر باید خدا را شكر كنم.
همان وقت حالت رضایت و شكرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد، به گوشه ای از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. یك وقت به خود آمد كه ندای اذان صبح به گوشش رسید. آن روز را شكرانه نیت روزه كرد. وقتی كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بكر و دست نخورده یافتند. معلوم شد جویبر اصلا به نزدیك ذلفا نیامده است. قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت. جویبر روزها روزه می گرفت و شبها به عبادت و تلاوت می پرداخت. كم كم این فكر برای خانواده ث عروس پیدا شد كه شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست. ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند. زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اكرم رسانید. پیغمبر اكرم جویبر را طلبید و به او فرمود:
«مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟ ! » .
از قضا این میل در من شدید است.
- پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته ای؟ .
- یا رسول اللّه! وقتی كه وارد آن خانه شدم و خود را در میان آنهمه نعمت دیدم، در اندیشه فرو رفتم كه خداوند به این بنده ی ناقابل چقدر عنایت فرموده! حالت شكر و عبادت در من پیدا شد. لازم دانستم قبل از هر چیزی خدای خود را شكرانه عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیادبن لبید رسانید. جویبر و ذلفا با هم عروسی كردند و با هم به خوشی به سر می بردند. جهادی پیش آمد. جویبر با همان نشاطی كه مخصوص مردان باایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهید شد. بعد از شهادت جویبر هیچ زنی به اندازه ی ذلفا خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ی ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند.
https://eitaa.com/neveshteh313/3633
ابوحمزه ثمالی میگوید من در خدمت حضرت باقر سلام اللَّه علیه بودم که مردی آمد و به حضرت گفت من دختر مولاک فلان بن ابی رافع را خواستگاری کردم آنها به خاطر زشت روئی و فقر و غربت مرا رد کردند،
حضرت فرمودند:
تو از ناحیه من برای ابن ابی رافع حامل پیام باش و بگو که محمدبن علی بن الحسین بن ابی طالب میگوید که فلان دخترت را به ازدواج مولای من منجح بن رباح در آور، و بعد از رفتن منجح، حضرت قصه جویبر و دلفاء را برای ابوحمزه نقل میکند.
https://eitaa.com/neveshteh313/3634
ساعت ۵ صبح دیدم اقای پاکبانی دارد کوچه را جارو میکند، ولی خیلی ناشیانه و اصلاً معلوم است که بلد نیست... . در ماشین را باز و صدایش كردم. خيلى شُستهرُفته جواب داد: «سلام. در خدمتم. مشكلى پيش آمده؟». از لحن و نوع برخوردش جا خوردم... . آن يكى هدفون را هم از گوشش در آورد. دنبالۀ سيم هدفون را با نگاهم دنبال كردم كه میرفت توی يقهاش و زير لباس نارنجى شهرداریاش محو میشد. پرسيدم: چی گوش میدی؟ گفت: «يک كتاب صوتی به زبان انگليسی در زمينۀ اقتصادسنجی... به خاطر شغلم»... و: «من استاد هستم تو دانشگاه. پدرم پاكبان اين منطقه است، آقاى ... . در مورد شما و روانشاد پسرتان هم براى ما خيلى تعريف كرده. من دكتراى اقتصاد دارم و دو برادرم: يكی مهندس است و آن يكى هم دارد دكترایش را میگيرد. به پدرم هرچه میگویيم زير بار نمیرود که بازخريد شود. ما هم هر ماه روزهايی را به جای پدرمان میآيیم كار میكنيم كه استراحت كند. هم كمكش كرده باشيم و هم يادمان نرود با چه زحمتی و چهطوری پدرمان ما را به اين جا رساند.»
📖کانال استاد عرفانیان📖
https://eitaa.com/neveshteh313/3635
زیاده روی امت پیامبر در مصرف آب برای وضو و غسل....
پیامبر صلیالله علیه و آله در روایتی فرمود
«به زودى در این امت گروهى پدید خواهند آمد که در استفاده از پاککنندهها زیادهروى مىکنند.
سَتَکونَ فِی هذِهِ الاُمَّةِ قَومٌ یَعتَدونَ فِی الطَّهُورِ»
(الطراز الأول و الکناز، ص323)
و در دیگر روایت دربارۀ حد معمولِ استفاده از آب وضو و غسل فرمود «براى وضوء یک مُدّ (750 گرم) و براى غسل یک صاع (3 کیلو) آب بس است.
پس از من گروهى مى آیند که این مقدار را کافى نمىدانند آنها برخلاف سنّت من هستند؛
الوُضوءُ بِمُدِّ و الغُسلُ بِصاعٍ و سَیَأتی أقوامٌ بَعدی یَستَقِلّونَ ذلِکَ فَاُولئکَ عَلى خِلافِ سُنَّتی.
النوادر (للراوندی)، ص44)
https://eitaa.com/neveshteh313/3636
نقش با وضو بودن هنگام شیر دادن به فرزند...
صحبت های مادر شهید کاظم عاملو شهیدی که در خواب و بیدار با امام زمان و شهدا صحبت میکرد...
‹دو سال تمام از وقتی خدا این بچه را به من داد با وضو به او شیر میدادم حتی اگر مقدور نمیشد تیمم میکردم، بعدها دیدم که چقدر کاظم به نماز شب اهمیت میدهد چقدر اهل عبادت است.›
📖 منبع کتاب سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
آدرس کانال ایتا:
https://eitaa.com/neveshteh313/3637
چرا شهید کاظم عاملو در جبههها توانست اینقدر اوج بگیرد؟
عالمی که خودش سالها در جبهه حضور داشت گفت کسی که با رزق حلال بزرگ شده باشد و تلاش دارد به کمالات معنوی برسد به سه دلیل جبهه و دوران جهاد بهترین شرایط را برایش مهیا میکند:
اول به خاطر اینکه در جبهه لقمه حلال وجود داشت تمام رزمندگان به غذایی که دولت برایشان تهیه کرده بود اکتفا میکردند.
دوم به خاطر اینکه در جبههها از مظاهر دنیای مادی دور بودند تلویزیون و زن و زندگی در آنجا وجود نداشت.
سوم و از همه مهمتر اینکه مرگ را در مقابل چشمان خود میدیدند یعنی هر لحظه احتمال میدادند که با گلولهای یا ترکشی به سوی آسمان پر بکشند برای همین درون هر انسانی در این شرایط بسیار معنویتر از قبل میشد.
آن عالم بزرگوار که خودش سالها در جبهه حضور داشت میگفت:
احساس میکنم برای همین موارد بود که حضرت امام فرمودند شهدای ما راه صد ساله را یک شب طی کردند.
منبع کتاب سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
https://eitaa.com/neveshteh313/3638
شهید کاظم عاملو به ما میگفت
اگر خوب باشید دیدن امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف کار مشکلی نیست.
گفت اگر کارهایی که میگم انجام بدید حتماً به آرزوتون میرسید
پاک باشید با وضو باشید نماز اول وقت بخوانید و...
خودش هم بسیار مقید بود که با وضو باشد حتی اگر نیمه شب از خواب بیدار میشد وضو میگرفت و دوباره میخوابید.
📖 منبع کتاب سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
🆔 آدرس کانال ایتا:
https://eitaa.com/neveshteh313/3639
اوایل خیلی شوخی میکرد و بگو بخندش به راه بود اهل عکس گرفتن و خوش بودن و اینطور چیزها بود ولی یکو حالش کلاً از این رو به آن رو شد روحیهاش به دلایل عوض شد.
در حالت خلسه به او گفتند شوخیت را کمتر کن.
لذا دیگر مثل قبل نبود ارتباط ما کمتر شد و کمتر با کسی جوش میخورد نه اینکه بد اخلاقی کند بلکه بیشتر تو حال خودش بود.
خاطرات شهید کاظم عاملو
🆔 آدرس کانال ایتا
https://eitaa.com/neveshteh313/3640
يكبار به مرحوم پدرم گفتم: دعاي پدر در حق بچه مستجاب ميشود. يك دعايي به من كن. گفت: خدا انشاءالله عقلت بدهد. به من برخورد. گفت: به تو برخورد؟ گفتم: بله، گفت: همين دليل بر اين است كه عقلت كم است. اگر عقلت كامل بود، هميشه ميخواستي عقلت كاملتر شود. اينكه فكر ميكني عاقل هستي و باسواد هستي، همين دليل بر بيعقلي است. كارتان را بزرگ نشماريد. حالا خانم ليسانس گرفته فكر ميكند بايد پروفسور خواستگارياش بيايد. بابا داماد نيست! يك پسري، يك مردي آمد، اگر عيب شرعي ندارد و قابل قبول است، قبول كنيد. آقا من ليسانس دارم زن ديپلمه شوم؟ طوري است؟ مگر ازدواج مدركها است.
استاد قرائتی
https://eitaa.com/neveshteh313/3641
یک جوانی رفته بود به دکتر و خدا این دکتر را لعنت کند.
دکتر گفته بود تو برای اینکه عزب هستی مریض شدی و افسردگی هم پیدا خواهی کرد.
حالا که نمیتوانی زن بگیری پس برو رفیق بازی کن.
جامعه ما که رفیق باز است، تو هم برو و دو تا از این دخترها را به عنوان رفیق بگیر، آنگاه خوب میشوی.
اگر پسر را زن داده بودیم و ازدواجهای ما ازدواجهای سالم بود و نه ازدواجهای جهنمی، و دختر را زود شوهر داده بودیم، این قضیه خُدن که قرآن میگوید مثل زنا دادن و مثل زنا کردن است، جلو نمیآمد.
این أکثر أهل النار العُزّاب، همین حالاست.
این عزبها به جان هم افتادند به عنوان رفیق و کم کم یک چیز عادی شده است. این تقصیر اجتماع است.
اول تقصیر خودشان و بعد هم دولت و بعد هم اجتماع است.
📖آیت الله مظاهری
🆔 آدرس کانال ایتا:
https://eitaa.com/neveshteh313/3642
یک شب نشسته بودیم و با هم درس میخواندیم.
تفاوت سنی چندانی نداشتیم.
او از من بزرگتر بود.
در بین درس خواندن متوجه گریهی او شدم. داشت بیتابی میکرد. پرسیدم: «چی شده داداش؟چرا گریه میکنی؟».
گفت: «یک چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟».
قول دادم. گفت: «چقدر پول داری؟».
گفتم: «برای چی میخوای؟».
گفت: «یک همکلاسی دارم، خیلی وضع مالیشون بده. امروز یک کت پوشیده بود که انگار مال باباش بود. بچهها مسخرهاش کردن. دلم براش سوخت. خودم یه خرده پول دارم اما یک کت و شلوار نمیشه.»
مقدار پولی را که داشتم، آوردم و گذاشتم جلوش. سر هم کرد و شمرد گفت: «فردا میرم براش میخرم».
فردا وقتی از مدرسه برگشت خیلی خوشحال بود.
چشمهایش برق میزد. به من اشاره کرد که دنبالش بروم. وقتی رفتم توی اتاقش، صورتم را بوسید و گفت: «اگه پول تو نبود، نمیتونستم براش بخرم.
اگه بدونی چقدر خوشحال شد؟»
📖شهید ابوالقاسم دهرویه /
برگرفته از خاطره خواهر شهید
📖امام سجاد علیه السلام فرمودند:
مَن کَسی مؤمِناً کَساهُ اللهُ مِنَ الثّیابِ الخُضرِ.
هر کس مؤمن (برهنهای) را بپوشاند، خداوند او را با جامههای سبز (بهشتی) میپوشاند.
کافی، ج ۲، ص ۲۰۵
https://eitaa.com/neveshteh313/3643
ما اعتقاد داشتیم که شهید کاظم عاملو، چشم برزخی دارد و باطن افراد را میبیند
به جایی رسیده بود که بعضی وقتها هنگامی که در حال خودش بود به بعضیها میگفت الان آقا اینجا بود شما حضرت عج را ندیدید؟
یک بار به شهید رضا کاظمی صراحتاً این جمله را گفته بود بقیه هم با تعجب سوال کرده بودند که چه میگویی یعنی چه آقا اینجا بود.
بعدها با شواهد و قرائن معلوم شد که واقعاً این ارتباط وجود داشته است ولو امثال ما نمیفهمیدیم.
منبع کتاب سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
https://eitaa.com/neveshteh313/3644
مادرش میگفت: یک روز همه برای صبحانه نان تازه میخواستند کاظم وقتی متوجه شد که نان در خانه موجود است ناراحت شد و گفت نون دیروز توی سفرههاست خوب همون را میخوریم گه اونها رو نخوریم اسراف و حیف و میل میشه تازه صف نونوایی هم شلوغ میشه و مردم وقتشون گرفته میشه.
بارها دیده بودم که اگر غذایی میماند برای وعده بعدی میگفت همون را بیار بخوریم مادر.
خیلی مراقب بود در خانه ما اسراف صورت نگیرد.
📖زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
«کلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا یحِبُّ الْمُسْرِفین»
بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید که خداوند مسرفان را دوست ندارد.
https://eitaa.com/neveshteh313/3645
چند وقت پیش یک مشکلی داشتم و رفتم سر قبرش کلی گله کردم که چرا حاجت همه را میدی و ما را نه؟
شب خوابش را دیدم بهم گفت آبجی من فقط وسیلهام ما دعاها را خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنند.
این حاجتها را میگیم به ایشون و در اصل آقا حاجت میدهند من واسطهام کارهای نیستم اگر چیزی میخواهید اول از امام زمان بخواهید تا او به شما بدهد.
زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
کتاب سه ماه رویایی
https://eitaa.com/neveshteh313/3647
یادم هست اواخر سال ۶۶ مادربزرگم مریض بود بار آخر توی نامه برای کاظم نوشتیم که مادربزرگ حال خوشی ندارد بیا ببینش
حال مادربزرگم تعریفی نداشت هر روز منتظر خبر ناگواری بودیم
کاظم هم جبهه بود زمستان بود و هوا بسیار سرد مرخصی آمد برف هم میآمد
رفت بالا سر مادربزرگم نشست همه شروع کردیم به گریه کردن واقعاً رو به قبله بود
یکو کاظم پا شد و یک نگاهی به ما کرد و گفت پاشید بابا پاشید نترسید این مادربزرگ ما هیچ چیش نیست ۱۰ سال دیگه زنده است.
دقیقاً پیش بینیاش درست از آب درآمد کاظم شهید شد و ایشان ۱۰ سال دیگر زنده بود و بعد در سال ۷۶ از دنیا رفت دقیقاً ۱۰ سال بعد.
زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
کتاب سه ماه رویایی.
https://eitaa.com/neveshteh313/3648
برادر فرخ نژاد میگفت از گوشه و کنار زیاد میشنویم که برای حل مشکل رفتهاند پای قبر شهید عاملو و حاجت گرفتند.
هر وقت میروم سر قبرش میبینم افرادی آنجا نشستند غریبه یا آشنا گاهی هم که سوال میکنیم چه نسبتی با شهید دارید میگویند نداریم
با خودم میگویم مگر این شهید برای آنها چه کرده که غریبه و آشنا را به خود جذب کرده است
مستجاب الدوه بودن شهید کاظم در سمنان معروف است حتی بین مردم شهرهای دیگر
حاجت دادنش را خیلیها میدانند و باور دارند
یادم هست یک بار شخصی در کرمانشاه حاجتی داشت که متوسل شد به این شهید وقتی حاجتش برآورده شد مبلغی را داد به ما که از طرف آنها و به نیت این شهید مراسم بگیریم
جالب اینجاست برنامه بدون اینکه بدانیم دقیقاً مقارن شد با سالگرد شهادت شهید کاظم عاملو.
سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
https://eitaa.com/neveshteh313/3649
شهید کاظم عاملو قبل از اینکه حضرت امام از دنیا برود میگفت دو سه سال یگر حضرت امام از دنیا میرود
حسابی ترسیدیم فقدان امام برای هیچ کدام از رزمندگان باورگردنی نبود کاظم سال ۶۶ به شهادت رسید و حضرت امام دقیقاً دو سال بعد از دنیا رفت
اما کاظم بلافاصله در همان حال گفت نگران آینده انقلاب نباشید حضرت خودشان نظر دارند.
بعد ادامه داد این انقلاب ادامه خواهد یافت و به اهدافش میرسد اگر مسئولین در مسیر صحیح باشند و اسراف و حیف و میل در بیت المال رخ ندهد.
سه ماه رویایی زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو
https://eitaa.com/neveshteh313/3650
شهدا چگونه به مومنین بشارت میدهند؟ آیا مومنین بشارت شهدا را متوجه میشوند؟
وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون:
شهدا به مومنینی که به آنها ملحق نشدهاند بشارت میدهند که ترس و اندوهی ندارند. .
شب اول است و هنوز بچهها گیجند! فکر میکنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. مینشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره میکنند. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقهاش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد)
بچهها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را میگذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش میپیچند. این کارها که افاقه نمیکند، یکی دو بار بیدارش میکنند تا حالش تغییر کند و از هذیانگویی در آید.
به هر تقدیر آن شب میگذرد.
شب دوم است. چشمهای کاظم که روی هم میرود، گونهها سرخ میشود و دانههای عرق از پیشانی سرازیر میشود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبتها هم لرزش دارد و شکستهشکسته ادا میشود.
امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه میگوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان میدهد و میپذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تختهای اتاق دوباره دراز میکشد و طولی نمیکشد که صحبتها از نو آغاز میشود.
این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچههای جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هممحلهایهای شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی میکرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند.
کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود میگوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان!
آنگاه مکث کوتاهی میکند و میگوید:
چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی!
ناگفته نماند که کاظم در حال #خلسه، گفتگو میکند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را میدهد. بنابراین تنها میشود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوالها و کلمات شنیده شده را تکرار میکند.
البته از محتوای صحبتهای این شب، به نظر میآید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» میبیند و این جملات را چند بار تکرار میکند :
چی گفتی؟ چه تابوتی! چهرهات خیلی پر نوره
کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟
و به گریه میافتد.
بچهها بیدارش میکنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم میگذارد و به محض بسته شدن چشمها بنا میکند به حرف زدن:
مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم #شهید بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد)
در ادامه میگوید: مسعود جان! سلام منو به بچهها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار میتوان سخن گفت) این بار میرم جبهه و راهتو ادامه میدم مسعود جان. و سپس ادامه میدهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا میگیرم.
کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا میگوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» میبیند و سخنان دیگری به زبان میآورد:
مسعود جان!
شهادت سعادت میخواد و نصیب هرکسی نمیشه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام.
به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازهات میگم منو شفاعت کن!
بعد به شهدای هم محلهای خطاب میکند و میگوید:
جوانهای ما همه رفتن. همه جوانهای خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان!
(همین)الان نظری کن... .
دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. .
نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در میآید. ولی جملات آخر بسیار تعجببرانگیز است.
کاظم میگوید:
اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری میکنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ میخوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه.
و شروع میکند به گفتن شهادتین
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله ... .
بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با #امام_زمان(ع) اتفاق میافتد.
در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
👇👇👇
@shahid_ketabi
https://eitaa.com/neveshteh313/3651
شهدا چگونه به مومنین بشارت میدهند؟ آیا مومنین بشارت شهدا را متوجه میشوند؟
وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون:
شهدا به مومنینی که به آنها ملحق نشدهاند بشارت میدهند که ترس و اندوهی ندارند. .
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است.
دوباره چشمها بسته شده و دوباره لبها میجنبد.
کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او میگوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو میبینی؟ نور کیه؟ داره میاد.
چند ثانیه بعد :
آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیدهاند را به زبان میآورد و گفتگو آغاز میشود.
او به شهدا میگوید :
به به! خوش اومدید.
چه لباسهایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی!
چشمهام -از شدت نور- داره درد میگیره!
برید عقبتر بایستید.
و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید:
خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار میکند:
چه نوری! چه نوری!
تا یک کیلومتری هم این نور چشمهامو خیره میکنه!
بنظر میرسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله میگیرند و سپس کاظم ادامه میدهد: آخیش! بهتر شد.
خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟
و بعد با حسرت وصف نشدنی میگوید: ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباسها رو بپوشیم.
آنها به او میگویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشتبندش با خوشحالی میگوید: چی؟ میام؟ آخ جون... .
و سپس رو میکند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح میکند و میگوید:
میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد میشنود و خودش پاسخ میدهد: لیاقتشو ندارم؟
به او میگویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار میکند و دوباره تا مدتی صحبت از لباسهای پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کردهاند و او مسحور و مدهوش آنها شده است.
پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا میروند و کاظم هم با التماس میخواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان میرسد.
جالب اینجاست که کاظم هنگامی که شهدا در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه میگیرد و با آنها راهی میشود و خداحافظی میکند و در ظاهرِ امر بنا میکند به رفتن،
و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا میشود:
صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمیخوام اینجا بمونم...
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
👇👇👇
@shahid_ketabi
https://eitaa.com/neveshteh313/3652