eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:: _ کودک شما هم از تاریکی میترسه؟ و بخاطر ترس از هیولای تاریکی شب ها تنها به خواب نمیره؟ پس داستانِ قشنگِ امشب، برای شماست 👌😍 با کانال تخصصی داستان و نکات تربیتی همراه باشید ༺◍⃟ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
85.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری 🎙قصه گو: معین الدینی 🎞انیماتور: رضوانه مشیری و عارفه رضائیان رویکرد: نترس بودن ی هنـــــــــره ،بچه ها تاریکی ترسی نداره 🤌✨ ●گروه_سنی_۵_۱۲ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری 🎙قصه گو: معین الدینی 🎞انیماتور: رضوانه مشیری و عارفه رضائیان #شب
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((شبا از هیولا نمیترسم)) "قوی" دیگه بزرگ شده بود اون حالا میتوانست توی اتاق خودش بخوابه. یک اتاق زیبا با یک پنجره قشنگ "قوی "خودش اتاق خوابشو تزئین کرده بود.اوبرای اینکه زودترشب بشه وتوی اتاق خودش بخوابه خیلی ذوق داشت قوی وپدرومادر داخل خونه کلی بازی کردن تا زودتر شب بشه هرچندلحظه یکبار قوی به اتاقش نگاهی میکرد ولذت میبرد. بالاخره شب شد پدر "قوی" روبه اتاقش بردویک قصه زیبابراش گفت قوی از اینکه پدرکنارش بود خیلی احساس خوبی داشت ولی دوست داشت هرچه زودتر پدر اتاقشو ترک کنه.چون قوی دیگه بزرگ شده بودو میخواست تنها توی اتاقش بخوابه پدر بعد از گفتن قصه صورت قوی رو بوسیدوگفت:فرداصبح باهم صبحونه میخوریم اگه احساس خوبی نداشتی من و مامانت همین اتاق بغلی هستیم بیا در اتاق مارو بزن! قوی به پدر شب بخیر گفت و پدراز اتاق بیرون رفت اولین شبی بودکه قوی میخواست تنهایی بخوابه کمی ازتاریکی میترسید،امااونقدر شجاع بودکه تنها توی اتاقش بخوابه قوی چشماشو بست و به اتفاقات خوب امروز فکر میکرد.تااینکه ناگهان صدای باد آمد قوی چشماشو باز کرد و یک چیز ترسناک دید یک هیولای سیاه روی دیوار اتاقش قوی خیلی ترسید وپا به فرار گذاشت. او دوید وبه سمت اتاق پدر و مادرش رفت اول در اتاقو زد و بعد وارد شد. به پدر گفت: من نمیخوام تنهایی برم اونجا اونجا یه هیولای سیاه وبزرگ داره من میترسم! پدر قوی بغلش کرد وگفت باشه پسرم بریم منم هیولا رو ببینم. بعدبا هم به اتاق رفتن قوی خیلی ترسیده بود نمیخواست پاشوداخل اتاق بذاره امادست پدرشو محکم گرفت و وارد شد قوی به همراه پدرش همه جای اتاق رو نگاه کردن اما خبری از هیولای سیاه و بزرگ نبود قوی فکرمیکردهیولااز پدرش ترسیده و رفته ی گوشه ای قایم شده اون شب پدر کنار قوی خوابید. وقتی صبح شددوباره خیال قوی راحت شد و دوست داشت تنهایی توی اتاقش بخوابه اونروز کلی بازی کردتادوباره شب شد. شب به اتاقش رفت ومیخواست بخوابه یکدفعه به اون هیولای بزرگ سیاه دیشب فکر کرد و دوباره یک صدا از بیرون خونه اومدقوی حسابی ترسیده بود فوری چشماشو بست وقتی چشماشو باز کرد دوباره اون هیولای بزرگ سیاه رو روی دیوار اتاقش دیدخیلی ترسید قوی دوباره در اتاق پدر رو زد و فوری توی بغل پدرش پرید. اون خیلی ترسیده بود.قلبش تند تند میزد پدر فهمید که دوباره پسرش ترسید. دستشو گرفت و پرسید پسرم دوباره هیولا اومده؟قوی با ترس جواب داد: آره اون تو اتاقمه بابا پدرکه خیلی قوی را دوست داشت و میخواست ازش مراقبت کنه اونوبغل کرد و باهم به اتاق رفتن پدر لامپ اتاقو روشن کرد. و بعدهمه جا رو با دقت نگاه کرد اما باز هم چیزی پیدا نکرد دوباره لامپ را خاموش کرد اما قوی دیگه خوابش نمیومد به پدرش گفت میای یکم بازی کنیم؟من خوابم نمیاد پدر قبول کرد و یک شمع برداشت و گوشه تاریک اتاق گذاشت بعد با دستش شکلهای مختلفی درست میکرد وقتی دستشو جلوی نور شمع میگرفت یک سایه بزرگ روی دیوار درست میشدیکبار صورت خروس یکبارکبوتر و چیزهای مختلف را روی دیوار درست کردن و خندیدن قوی از این بازی خیلی خوشش اومد میخواست بازم ادامه بده که دوباره سروکله آن هیولای بزرگ سیاه پیدا شد قوی از ترس همه بدنش میلرزید به دیوار اشاره کرد و گفت: بابا!هیولا اونجاست نگااااه کن! پدر شمع رو فوت کرد بعدبه اون هیولای بزرگ سیاه نگاه کرد داشت تکون میخورد. هیولا روی دیوار حرکت میکرد قوی حسابی ترسیده بود اما پدربه سمت چراغ خواب رفت و کرم کوچولویی که روی چراغ خواب نشسته بود را برداشت وقتی کرم رو برداشت اون هیولای بزرگ سیاه از بین رفت پدر به قوی گفت اون هیولا، سایه این کرم کوچولوی قشنگ بود مثل سایه دست من که به شکل خروس و کبوتر درمیومد! قوی کرم کوچولو را از پدر گرفت وکف دستش گذاشت و در حالیکه میخندید گفت:تو دیگه از این به بعد دوست من شدی حسابی منوترسوند کرم کوچولو دوباره روی چراغ خوابش گذاشت و لامپو خاموش کرد. به پدر شب بخیر گفت و تا صبح کنار اون هیولای کوچولوی بامزه خوابید. ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
⭐️اینم لیست ۱۲ تا قصه ی تصویری قشنگ به قصه گویی: خانم معین الدینی و انیماتوری: رضوانه مشیری و عارفه رضائیان که بصورت انیمیشن برای کودکان ساخته شده تا بچه ها از دیدن شون حسابی لذت ببرن و چیزهای خوب یاد بگیرند :)✨ 📚قصه "دست_نزن_کثیف_میشی _ رویکرد: اگه فرزندتون وسواس داره.. 📚قصه "من_آرایشگاه_نمیرم _ رویکرد: آرایشگاه رفتن خیلی خوبه 📚قصه "گوسفند_کوچک _ رویکرد:خوبی هارو ببینیم و عیب هارو ندید بگیریم 📚قصه "مقام_اول _ رویکرد: دوست جدید پیدا کردن سخت نیست 📚قصه "مارمولک_سبز_کوچولو _ رویکرد: به اونچه خدا بهمون داده راضی باشیم 📚قصه "قورقوری_کمتربقور _ رویکرد:پرحرف نباشیم 📚قصه "مامان_دوستم_داره_که_میگه_نه _ رویکرد: اندر فواید نه گفتن به کودکان 📚قصه " عروسک_بهانه_گیر _ رویکرد: بهانه گیر نباشیم 📚قصه میخوام_کمک کنم _ رویکرد: در کارهای مناسب سن مون کمک کنیم 📚قصه" شبا از هیولا نمیترسم _ رویکرد: تاریکی ترس نداره 📚قصه " موشی دندونش درده رویکرد: دندونپزشکی ترسی نداره 📚قصه " همه چیز بهم گولیده رویکرد: نگذاریم دور و برمون بهم ریخته بشه ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شروع مدارس ســــــــــعی کنیم والدی همدل و همراه برای فرزندانمان باشیم ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
تربیت با کلام زیبا.mp3
3.12M
حس ارزشمندی در کودک با چند عبارت ساده 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
:: آیا کودک شما هم توی مدرسه مورد تمسخر قرار میگیره 😢 قصه امشب رو از دست نده ((مسخره کردن کاربدیه)) با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسخره کردن.معین الدینی .mp3
11.18M
ا﷽ ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: با هم بخندیم به هم نخندیم😉 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:مسخره کردن کار بدیه یکی بود یکی نبود. در شهر قصه ما، پسر کوچولویی بود به اسم امید امید پسر خوبی بود.اون مامان و باباش و خیلی دوست داشت وبه حرفهای اونا گوش می کرد. مثلا همیشه سلام میکرد. هر شب قبل از خواب مسواک میزد. غذاش رو درست و مرتب میخوردیا شبها زود میخوابید. بخاطر همین همه دوستش داشتن اما امید یک اخلاق بدی داشت. اونم این بود که گاهی شیطون می اومد سراغش و گولش میزد. اونوقت امید،دوستهاشو مسخره میکرد. مثلا یکبار به مهیار گفت:«تو چقدر چاق وتپلی » بعد لُپشو کشید. بعد هم زد زیر خنده، مهیار لپش درد گرفت و خیلی هم ناراحت شد. مادر امید وقتی حرفهای امید رو شنید گفت:« پسرم مسخره کردن کار خوبی نیست ونباید دوستتو مسخره کنی» یکروزدیگه وقتی توی مهدکودک داشت با بچه های دیگه شعر میخوند،به پوریا نگاه کرد وخندید و گفت:«هه هه پوریا چه صدای زشتی داری؟من دیگه باتو شعر نمیخونم.» پوریاخیلی ناراحت شد.آخه اون اصلا صدای بدی نداشت. خانم مربی گفت: «امیدجان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره کنی این کار،کار خوبی نیست..» امیدبخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچکس دیگه بااون بازی نمیکردآخه امیداونارومسخره میکرد. یکروز وقتی داشت روی سرسره مهدشون بازی میکرد،یدفعه از روی سرسره به زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن😭 امیدپاهاش دردگرفته بودونمی تونست از روی زمین بلند بشه. امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودن وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ،بطرف امید دویدن وبلندش کردن پوریا گفت:« امید جان، چی شده؟» امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد میکنه» پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: خانم مربی لطفا بیان امیدزمین خورده وپاهاش دردمیکنه خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا؛امید روبه اتاق مربی بردن . خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم نگران کنارش ایستاده بودن. وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..» امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید. مهیار یدونه شکلات از جیبش درآورد وداد به امید و گفت:ماهمه دوستت داریم امید جان. سرتو بلند کن ما رو ببین » امید گفت:«منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو انجام ندم» خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه اصلا دوست نداره.» بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت : قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.» امید با شرمندگی به دوستاش نگاه کرد و گفت قول میدم قول میدم هیچوقت دیگه کسی رو مسخره نکنم مخصوصا دوستامو بعد همه به هم نگاه کردن و خندیدن حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
202.3K
اسامی شنوندگان داستان های شب😍 سید کیان۱۳ساله و سیده هستی۱۰ساله وسید مازیار علوی فرد۸ساله از خوزستان هدی و زهرا رضایی 9ساله و 5ساله رکسانا گودرزی۶ساله ازبروجرد محمدحسین فتح الهی۷ساله از همدان فاطمه حسین پور نفس خیری ۴ساله از مراغه بهداد براتی ۳/۵ از اهواز زهرا زَهیزی ۳ ساله از قم فاطمه رحیمی ۶ساله از قم ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر زمان از رفتار فرزندت عصبانی شدی...... اینو تکرار کن☝️ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57