eitaa logo
حریم عشق
182 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
مـــا را غـــلام کـــوی حـســـن آفــریـده‌انــد...🌿 💚
خدایا! مارو واسطۀ خوب شدنِ حال بنده‌هات قرار بده :)🌿
💌 شانزده رمضان اللهم وَفّقنی فیه لِموافَقَةِ الأبرار، و جَنّبنی فیه مُرافَقَةِ الأشرار، و أوِنی فیه بِرَحمَتِکَ الى دارِ القَرار بالهِیّتَکِ یا إلهَ العالَمین 🌸 خدایا، توفیقم ده در آن به سازش کردن با خوبان و دورم دار در این روز از رفاقت با بدان، و جایم ده با مهرت به سوى خانه‌ آرامش، به خدایى خودت اى معبود جهانیان 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست . نذاشت ادامه بدم . مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟ یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ ....... اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم . موقعیت بدي بود . با شرم سرم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم . و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام . بالاخره سکوت رو شکست . مامان – باید چی بگم ؟ ملتمس نگاهش کردم . مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده ! من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ... مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم . من – من که گفتم پشیمونم ! اخمی کرد . مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟ بغض کردم . من – ببخشید . مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه . سر تکون دادم . من – چشم . نفس عمیقی کشید مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟ من – نه . یعنی نمی دونم چمه . اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه . و با حسرت آه کشیدم . مامان – اگه نبود ؟ با تردید نگاهش کردم . من – اگه بود ؟ مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاري ! با تصور این کار زدم زیر خنده . مامان هم خندید . مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی ؟ فکر کردم . می تونستم ؟ من – نمی دونم . اصلاً الان نمی دونم چی می خوام . و بعد با لحن ناله مانندي گفتم . من – من نمی تونم چادر سرم کنم ! مامان سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟ من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم ! مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر ! با دست شروع کردم به شمردن . من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت .. مامان – بسه . همچین می گی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه . لحنش کمی طعنه داشت . من – باور کن اگر همون باشه که گفتم فرشته ست 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . بعد هم ملتمسانه گفتم . من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت . مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه . با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز . ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه . نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟ یه کاریش می کنم "کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم " پویا چی بود ؟ مامان نشست کنارم . مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟ نگاهش کردم . من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم . مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿
زیر ِ علمت ؛ من قرص ِ دلم . من سنن اوزاخ ؛ توشسم اولرم (:
یہ‌چیزۍ‌بگم‌درِ‌گوشۍ .. یعنۍ‌انقدرازمابدۍ‌دیدۍ‌که‌نمیطلبۍ بیایم‌حَرمت؟:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 هفدهم رمضان اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ و اقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ و الآمالِ یا من لایَحْتاجُ الى التّفْسیر و السؤال یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین 🌸 خدایا راهنمائی‌ام کن در این روز به کارهاى خوب و برآورده کن حاجتها و آرزوهایم را، اى که نیازى به تفسیر و سؤال نداری، اى دانـاى به آنچه در قلبهای جهانیان است درود فرست بر محمد و آل پاکیزه او 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سري تکون دادم . من – هم آره هم نه . زیر لب گفت . مامان – چه جوري به بابات بگم ؟ و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد . ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد ! صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود . مامان با دیدنم لبخندي زد . مامان – تازگیا سلامتم که می خوري ! بابا متوجهم شد . سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی . به مامان اشاره کردم . لب زدم . من – گفتی ؟ اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " . دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام . بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد . من – مامان جونم ؟ داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت . مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟ من – همونجوري که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟ با التماس گفتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بابا – تو چیکار کردي ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود . بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري . ناراحت نشدم . اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود . آروم گفتم . من – چشم . دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت . بابا – بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت . بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش ! سرم رو کج کردم . من – هر چی شما بگین با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ سري تکون داد . بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي ! معترض گفتم . من- بابا ! بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت . بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین . مامان سري تکون داد . مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟ بابا لبخند محوي زد . بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي . مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد . واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد . -•-•-•-•-•-•-•-•-•- مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد . رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد . از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود . عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
jane shia, ahle sunnat.pdf
3.87M
پی‌دی‌اف‌کامل👀 🌱 تقدیم‌نگاه‌مهربان‌شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که سه ماه تمرین مداومِ گروه سرود را خراب کرد و موقع اجرا در مراسم اصلی، آبروی مربیشان را برد!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مکتوبات؛
یِ روزیم برسه امام زمانمون ما رو با محبت نگاه کنه، و بگه... فلاني تو برای ما مُفیدی :)💔 تو برای ما خیلی زحمت کشیدی... تو این عالم که همه ما رو فراموش کردن تو برای ما مُفید بودی! کاش تمام هم و غم ما سر این خلاصه میشد که براش یار باشیم.. و اِلا سَربار بودنُ که همه بَلدن
شھیدچادرم‌رادردست‌گرفت‌وگفت‌: بہ‌خاطراین‌چادرت‌مۍروم‌ تااین‌چادرمحڪمتر برسرتان‌بماندودست‌بیگانہ‌و ظالم‌نیفتدتاازسرتان بڪشند .. گفت:من‌میروم‌ولۍرسالت‌زینبۍبہ‌دوش‌ شماست! به نیت هرشهید هرروز یک صفحه قران میخونیم و.... باشد که همیشه در حال عبادت و بندگی باشیم..... به کانال خودتون خوش اومدین🌸✨ شهدا دعوتتون کردن تشریف نمیارید؟🌱 شاید گناهی ترک شود.......
اللهم الرزقناشهادت❤️‍🩹 ✨«@Mojahedd_313»✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🖐🏻♥️ ◗قـــــول می‌دم آقــــا... • • ،، ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨«@Mojahedd_313»✨