چشممان به جاده و اطرافش بود که احساس کردیم به همان جایی رسیدهایم که صندل آرمان افتاده پیاده شدیم. با کمی جست و جو توانستیم صندل را پیدا کنیم. خواستیم به محل قرار با دوستان برگردیم که چشم آرمان به حمامی که آنجا ساخته بودند افتاد. پیشنهاد داد یک حمام درست و حسابی برویم. میگفت دیگر حمامی به این خوبی نصیبمان نمیشود. حمام خوب و تمیزی بود و دوشهای زیاد با تجهیزات کامل داشت. یک بسته شامل شامپو صابون و حوله هم به زائران میدادند. رفتیم زیر دوش و حمام کردیم. آرمان زیر دوش مرتب داد میزد: «زوار محترم غسل زیارت حرم مطهر ابا عبد الله فراموش نشه » به او گفتم: «بابا همه فهمیدن چیه مرتب مثل پیام بازرگانی هی این جمله رو تکرار میکنی؟» گفت: «غسل زیارت ثواب داره و مستحبه اگه کسی یادش رفته باشه و با صدای من به یاد غسل بیفته و انجام بده من هم توی ثوابش شریکم این بده؟» از حمام خارج شدیم و پس از آن یک لیوان شربت آب لیموی تگری هم به ما دادند که خیلی چسبید. به سمت محل قرار با دو هم سفرمان راه افتادیم وقتی رسیدیم آنها از دیرکردن ما گله داشتند. ماجرا را برایشان تعریف کردیم.
برگرفته از کتاب : آرمان عزیز ✍🏻
#شهیدانه
#آرمان_عزیز
@One_month_left
پسری از دختری شماره خواست.
دختر گفتچرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 .
پسر شگفت زده شدو گفت: این چه نوع شماره ایست؟
دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:
(وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/
دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!!
حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..
﷽
﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.
فکرش رابکن..
روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر پخشش میکردم
#تلنــگر 🙃🚶🏻♀️
#اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
هدایت شده از ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
درگیر دیدن فیلم های مستهجن🔞 هستی؟😔
نمیتونی ترک کنی؟💔🤔
منتظر تلنگری؟
راهکار میخوای برای ترکش؟😃
پس حتما حضور داشته باش در محفل
چهارشنبه ۳ مرداد
ساعت ۱۶:۰۰⏳وعده ما
#فوروارد
https://eitaa.com/joinchat/224592304C95eb02edcc
🔴 درخواست اجرای دوباره طرح نور برای برخورد با بی حجابی
با توجه به شیوع بی سابقه بی حجابی و بدن نمایی و حضور فعال زنان نیمه برهنه در جامعه و عدم برخورد با این فاسدان کمپین اجرای طرح نور را براه انداختیم . قطعا اگر حمایت مردمی پشت پلیس باشد مسأله بی حجابی سریع تر ریشه کن خواهد شد .شما هم برای حمایت از سردار رادان به لینک زیر مراجعه فرمایید
👇👇👇👇👇👇
https://farsnews.ir/user1709101770097466038/1721388131893947102
دوستان برای خدا قیام کنید!
رای بدید
کامنت بذارید
و برای دیگران بفرستید
هدایت شده از ˢᵃʳᵃˡˡᵃʰ 🇵🇸|ثـارالله
#محفل
نماز نمیخونی❗️
نماز میخونی ولی آخر وقت؟😕
_چیکار کنم نمازام اول وقت بشه؟🤔
محفل فردارو حضور داشته ان شاءالله به جواب سوالت میرسی😉
جمعه ۵ مرداد
ساعت⏳۱۸:۰۰
وعده ما اینجا
#فوروارد
https://eitaa.com/joinchat/224592304C95eb02edcc 🤍 .
شب جمعه شهدا رو یاد کنیم با صلوات:)
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#وصیت_نامه شهیدحجتاللّٰه رحیمی
"هرکس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه،
#صلوات بفرسته"
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
پیشانی اش رو بوسیدم و پتو مسافری ای که آورده بودم رو باز کردم و روی خودمون انداختم .
به طرف زینب برگشتم و با دستی که زیر سر زینب بود دستش رو گرفتم و اون یکی دستم رو لای موهاش بردم و آنقدر موهاش رو نوازش کردم که خوابم برد.
#چند_هفته_بعد
امروز از سرکار زودتر اومدم .
ساعت دوازده و نیم بود ، احتمال دادم زینب هنوز مدرسه باشه .
گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ببینم کجاست .
شماره اش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد که صدای پر انرژی اش توی گوشی پیچید ، با اینکه میدونستم خسته است ولی بیشتر اوقات باهام پر انرژی برخورد میکرد .
زینب : سلام عزیز دلم
-سلام خانوم خانوما،خوبی؟خسته نباشید
زینب : الحمدلله شما خوبی؟ شما هم خسته نباشید
-مگه میشه صدای شمارو شنید و خسته بود؟
خندید : ای شیطون
متقابلا خندیدم : شیطون خودتی خانوم بلا
خندید.
-کجایی عزیزم؟
زینب : مدرسه ام ، میخوام راه بیفتم سمت مهد سجاد .
-بانو من امروز زودتر از سرکار اومدم ، میام دنبالت باهم بریم مهد .
زینب : عه، دست شما درد نکنه،پس منتظرتم
-سرشمادردنکنه،رسیدم جلوی مدرسه بهت زنگ میزنم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : باشه
-فعلا یاعلی
زینب : علی نگهدارت جان ِمن
با لبخند گوشی رو قطع کردم .
به طرف مدرسه ی زینب حرکت کردم .
وقتی رسیدم جلوی مدرسه به زینب زنگ زدم و گفتم جلوی در مدرسه منتظرشم .
چند دقیقه گذشت که بلخره خانوم اومد .
با لبخندش بهش نگاه میکردم، خانوم ِ با حیای من که دیگه الان حجم شکمش مشخص بود؛ دو طرف چادرش رو جلو از از شکمش گرفته بود تا حجم شکمش دیده نشه .
خدا میدونه چقدر از این بابت خوشحال شدم .
کمی بعد پشت سر زینب دو خانوم دیگه هم اومدن و سه تایی به طرف ماشین اومدن .
کمی دقت کردم دیدم اون دونفر دوستای دانشگاهش هستن .
چند باری دیده بودمشون . تعجب کردم توی مدرسه ی زینب چیکار می کردن .
زینب گفته بود هر کدومشون یک رشته جدا بودن . ولی حالا دوتایی اومده پیش زینب و الان سه تایی داشتن به طرف ماشین می اومدن.
از فکر آخرم لبخند صداداری زدم و سرم رو به طرف در شاگرد چرخاندم و منتظر زینب موندم . زینب اول در عقب رو برای دوست هاش باز کرد و اون ها سوار شدن و بهم سلام کردن .
بدون اینکه بهشون نگاه کنم رسمی جواب سلامشون رو دادم .
زینب اومد و نشست توی ماشین .
زینب: سلام عزیزم
با لبخند گفتم : سلام خانوم! خسته نباشید
زینب: شما هم خسته نباشید ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم .
زینب : مهد سجاد سر راه هست ، سجاد رو بر داریم بعد دوست هام رو برسانیم.
با لبخند نگاهم رو از خیابون گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم : چشم
سیما: دستتون درد نکنه ببخشید باعث زحمتتون شدیم
-خواهش میکنم اختیار دارید
رسیدیم جلو در مهد سجاد . ماشین رو کناری پارک کردم .
زینب : من برم؟
-نه عزیزم شما بشین خودم میرم
پیاده شدم و وارد مهد شدم .
سوار آسانسور شدم و به طبقه ای که مهد سجاد بود رفتم .
آسانسور توی طبقه مورد نظر ایستاد و درش باز شد ، از آسانسور بیرون رفتم و به سمت اتاقی که مهد سجاد بود رفتم و زنگ بغل در رو فشار دادم .
چند ثانیه بعد در باز شد و مربیشون بیرون اومد .
باهاش سلام و علیکی کردم . مربی سجاد رو صدا کرد : سجاد جان ، وسایلات رو جمع کن بیا بابا اومده
چند ثانیه بعد سجاد اومد جلوی در و تا من رو دید با ذوق خودش رو توی بغلم انداخت و گفت : سلام بابایی
لبخندی زدم و گفتم : سلام عزیز دل بابا
بوسش کردم و گفتم: خسته نباشید
سجاد : شما هم خسته نباشید ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_پانصد_هفتاد_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبخندی زدم و روی پاهام نشستم وسجادتوی بغلم نشاندم وکفش هاش براش پوشیدم .
بلند شدم و از خانوم مربی تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردیم و سوار آسانسور شدیم .
-امروز چیکارا کردی گل پسر؟
سجاد : امروز نقاشی کشیدم ، کاردستی درست کردم ، خاله نرگس باهام کتاب کار کرد
-به به آفرین ، خسته نباشید عزیزم
لبخند خجالتی ای زد .
آسانسور توی طبقه همکف ایستاد و درش باز شد ، از آسانسور بیرون رفتیم .
سجاد : با کی اومدی دنبالم؟
-با مامان و خاله سیما و دنیا
سجاد با حالتی ناراحت گفت : اههههه چرا با خاله سیما و دنیا اومدی
همین طور که از در مهد بیرون و به سمت مغازه کناری مهد میرفتیم،لبخند صدا داری زدم و گفتم : چیه مگه؟ خاله ها به این مهربونی
سجاد سرتقانه گفت : نخیرم کجاشون مهربونن؟ همش مامانم رو اذیت میکنن
خندیدم و گفتم : چیکار میکنن مگه؟
سجاد : یادته سال پیش اومدن خونمون؟
-خب؟
سجاد با حالتی ناراحت و دلسوزانه گفت : با مامان مسابقه گذاشتن، مامان باخت بعد مجبورش کردن آب فلفل بخوره؛ دهن مامانم سوخت
خندیدم و سرش بوسیدم و گفتم : ای جونم، قربون پسر غیرتیم برم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
🔴آیتالله بهجت رضوان الله علیه:
آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. اینطور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت. به خدا پناه میبریم!
#تلنگرانه
••••
#تلنگرانه
#شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل #رشوه و #ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و #عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
#زیارت_عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « #وَلَعنَ_الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای بس سنگین از #شهید_آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
♨️خیلی مهمه حتما تا آخرش بخونین.
🛑 آیا میدانستید #شهید_محمد_جواد_تندگویان وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟
🔹طوری که فقط به اندازه ای جا داشته که میتونسته بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشه😭 و نمیدونسته الان چه ساعتی و چه موقعی از روز و شب؟!!
🔹هر روز بلا استثناء شکنجه میشده😔
🔹اونم چه شکنجه ای!؟ که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده.
🔹این آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیر جوان و برومند سرزمین اسلامی مان شد!
🔹تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده و تمام سربازهای عراقی که نگهبان او بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند.
🔹بعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟!
🔹 اینها رو ما راحت مینویسیم و خیلی سر سری میخونیم و از کنارشون رد میشیم.
🔹 اما لحظه ای فکر نمیکنیم ۱۲ سال به والله خیلی زیاده... یک بچه رو چقدر زحمت میکشیم تا دوازده سال بشه؟
🔹حالا فکر کنیم دوازده سال نتونی یک لحظه دراز بکشی ونفهمی روزه یاشب؟
❌ بعد حالا ما در پیشگاه خدا اگر مقداری سختی و بلا می کشیم، سریع به خدا و اهل بیت علیهمالسلام غر می زنیم توقع داریم خدا زود همه چیز رو درست کنه و اگر درست هم نکنه سریع قهر می کنیم و برای خدا شاخ و شونه می کشیم😒
❌دیدن زندگی این شهدا کمک می کنه تا حواسمون رو جمع کنیم و صبور باشیم و غر زدن و قهر کردن با خدا و اهل بیت علیهم السلام رو به خاطر سختی راه کنار بذاریم.
#شهیدانه
#تلنگرانه
📝خاطرهای زیبا از آیتاللهصافیگلپایگانی(رحمهالله)
با تعدادی از خانمها به محضرشون مشرف شديم.
ايشون فرمودن:
خانمی اجازه خواست عبای منو ببوسه من به ایشون گفتم این عبای من هیچ قداستی نداره، قداست چادرهای شما خیلی بیشتر از عبای من است، چون بود و نبود عبای من خيلي فرقی نمیکنه، ولی بود و نبود چادرهای شما خیلی فرق میکنه، هر قدمی که شما با چادر برمیدارید برای شما #فضیلت نوشته میشود.
#حجاب
@One_month_left
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم است و می خواهد آرمان را معاینه کند، گفت من نمی آیم. گفتم: پسرم این خانم، دکتر هستند می خواهند فقط معاینه ات بکنند. گفت: نه پدر جان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که می شود به پزشک مَحرم مراجعه کرد، نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
👤شهید آرمان علی وردی
#شهیدانه
#آرمان_عزیز
@One_month_left