eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
607 دنبال‌کننده
294 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز همان روزی بود که باز هم قرار دیدار با دوستان قدیمی را به هفته آینده موکول کردم امروز همان روزی بود که باز هم به تصمیم های خاک گرفته گوشه ذهنم فکر کردم امروز همان روزی بود که باز هم قرار بود بعد از کارهای روزمره به ایده های نابم رسیدگی کنم امروز همان روزی بود که باز هم خداوند فرصت زیستن به من داد امروز همان روزی بود که باز هم خدا را شکر کردم
چرا آنافورا؟ تمرین دیروز و امروز بچه‌ها نوشتن بود. به نظرم همان‌قدر که تمرین‌های جدید و متنوع برای ذهن‌ورزی مفید است، تکرار تمرین‌ها یا تمرین‌های تکرارشونده هم مفیدند. تکرار یعنی هر بار از زاویه‌ای دیگر به موضوع نگاه کردن و در آن عمیق شدن. پ.ن: چندی است به زوم‌کردن روی یک موضوع خاص علاقمند‌تر شده‌ام اما هنوز میسر نشده آنطور که دلم‌ می‌خواهد بچسبم به موضوع مورد علاقه‌ام و رهایش نکنم؛ یا بهتر بگویم «او مرا رها نکند.» فعلن هر دغدغه از سویی افسار ذهن را گرفته و می‌کشد؛ تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن. @paknewis
هدایت شده از  نویسنده شو ✍
🔻 ۱۰ اصل اساسی نوشتن از «جان اشتاین‌بک» ۱. در مورد آنچه می‌دانی و دوست داری بنویس. ۲. شخصیت‌های زنده و واقعی خلق کن و از افراد واقعی با عیوب و فضایل خاص خود بنویس. ۳. از زبان ساده و طبیعی استفاده کن. ۴. جزئیات و احساسات را توصیف کن و توصیف‌های استادانه از تجربیات درونی شخصیت‌ها بنویس. ۵. از آزمایش فرم نترس و جسورانه از تکنیک‌های ابتکاری استفاده کن. ۶. سرشار از شفقت برای افراد محروم و ستم‌دیده باش. ۷. قدرت روح انسان را نشان بده؛ شخصیت‌هایی که با وجود مشکلات تسلیم نمی‌شوند و به مبارزه ادامه می‌دهند. ۸. تضاد بین انسان و جامعه را به تصویر بکش و تنهایی انسان را در دنیای بی‌رحم جامعه نشان بده. ۹. از وقایع واقعی الهام بگیر و از مشاهدات زندگی در اطراف خود استفاده کن. ۱۰. در مورد چیزهای بزرگ به‌سادگی بنویس. 🆔 @nevisandeshoo
پارسال همین موقع‌ها که آسمان فیروزه‌ای بود و برگ‌ها زرد شدند و این‌ها، یک کتری شیشه‌ای برقی خریدم بابت بهبود سطح کیفی چای دم کردن. یک کتری با تکنولوژی بالا و یک صفحه کلید دیجیتال که به اندازه‌ی کابین خلبان ایرباس، دکمه دارد و هر کاری که بخواهید انجام می‌دهد. مثلا می‌توانم بهش بگویم ساعت دو و نیم صبح بیدار شو و آب را جوش بیاور و بعد آن را در دمای نود و هفت درجه نگه دار و چای دم کن تا بیدار شوم. همین قدر درخشان و انتلکت. وقتی که روشن می‌شود، یک چراغ آبی در محفظه‌ی شیشه‌ایش هم روشن می‌شود که آدم را یاد فواره‌های میدان ونک می‌اندازد. تا قبل از این یک کتری استیل داشتم، شبیه به تانک‌های چیفتن. پرش می‌کردم آب و می‌گذاشتم روی اجاق تا جوش بیاید. تنها هوشمندی‌اش این بود که دستگیره‌ی نسوز داشت. همین. البته نزدیک به پانزده بار یادم رفت تا شعله‌ی زیرش را خاموش کنم و آبش تبخیر شد و خودِ کتری تا مرحله تصعید پیش رفت. همین شد که ایرباس را خریدم قبل از این‌که چیفتن خانه را بپکاند. طبق کاتالوگ، این ایرباس یک سنسور پیشرفته دارد که دما را دقیق سر مرز نگه می‌دارد و سر موقع کتری را خاموش و روشن می‌کند. سر هر دما یا زمانی که ما بخواهیم. سنسور که نیست لاکردار. مغز هوشمند است. یک قطعه‌ی کوچک و مخفی زیر صفحه کلید که همه کار را خودش می‌کند. البته از چهارشنبه قبل بازی عوض شده و به نظر سنسورش سوخته است. هر وقت دلش بخواهد کتری را روشن می‌کند و زیر بار خاموش کردنش هم نمی‌رود. دکمه‌ی خاموش را هم که می‌زنیم، بی‌محلی می‌کند و روشن می‌ماند. وقتی هم که آب جوش می‌آید، چراغ آبی‌اش مثل آمبولانس چشمک می‌زند. هیچ کدام از دکمه‌ها هم کار نمی‌کند. یک ایرباس خودسر که با کله می‌خواهد خودش را بکوباند توی کابینت‌های دوقلوی آشپزخانه و منفجرشان کند. خوفناک است و ازش می‌ترسم. تنها راه خلاصی این است که پریزش را از برق بکشم. البته قسم می‌خورم که یک بار پریزش را کشیدم ولی باز هم خاموش نشد و مثل آتشفشان گالراس به خودش می‌پیچید. شاید هم بس که ازش می‌ترسم، مغزم پارانوید شده است. شاید. امشب مانده‌ام بدون چای. چیفتن را که چند ماه قبل انداختم توی سطل بازیافت و تا الان حکما ذوبش کرده‌اند و شده پایه‌ی میز تحریر یک کارمند خسته. این ایرباسِ بدون مغز هم که بابت هر بار چای دم کردن مجبورم می‌کند دو بار با عزراییل روبوسی کنم. واقعا تکلیف چیست؟ کاش چیفتن را دور ننداخته بودم. این ایرباس بی‌مغز خیلی زبان‌نفهم‌تر و خطرناک‌تر از چیفتن است. چیزی که قبلا مغز داشته و حالا مغزش را گرفته باشند از چیزی که از اول مغز نداشته ترسناک‌تر است. یک قوچِ بی‌مغز، ترسناک‌تر است یا یک چهارپایه؟ مغز قوچ را که بگیری، شاخش را در هر گوشتی فرو می‌کند و جر می‌دهد. مثل همین کتری برقی که دچار مرگ مغزی شده و از بن‌لادن هم ترسناک‌تر شده است. می‌ترسم امشب که بخوابم، روشن بشود و آب را جوش بیاورد و بعد برود سر کشو و کارد آشپزخانه را بردارد و بیاید بالای سرم توی اتاق خواب و با ائمه محشورم کند. مغز که ندارد و نمی‌فهمد چرا دارد این کار را می‌کند. نمی‌فهمد که کی باید روشن شود و کی خاموش شود. اصلا چرا باید روشن و خاموش بشود. سنسور مصلحت‌اندیش‌اش سوخته است. حالا فقط بلد است آب‌جوش درست کند و قل قل کند و مثل آمبولانس چراغ بزند و تهدید کند. چرا؟ نه من می‌دانم و نه خودش. گرفتار شدیم این وقت شب. فیوز را از کنتور قطع کنم؟ اصلا چرا باید همچین چیز پیچیده‌ای خلق کرد و فرمانش را داد دست یک چیزی قدِ نخود؟ نخود که تا ابد سالم نمی‌ماند. بفرما. حالا من مانده‌ام و این قوچِ بی‌مغز و این شبِ تارِ بدون چای. ©️ کانال «گفت و چای» @fahimattar https://t.me/fahimattar/629
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
قبل و بعد هر کاری، سه تا جمله بنویس، ✍️ هرچی به ذهنت رسید هرررچی. امروز امتحانش کن، بعد حستو بهم بگو 👇 @fateme_imani_62 @paknewis
📌یک هفته آزادنویسی پیش از این آزادنویسی را قبول نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که نوشتن از این در و آن در چه فایده‌ای دارد؟ باید بلد باشی از موضوعی خاص بنویسی. اما وقتی هفتۀ پیش در وبینار نویسنده‌ساز، استاد کلانتری پازل نویسندگی را معرفی کرد که یکی از قطعاتش آزادنویسی بود، تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و امتحانش کنم. به مدت یک هفته، هر روز حداقل هزار کلمه آزادنویسی کردم. قبل از اینکه شروع کنم، هزار کلمه خیلی زیاد به نظر می‌رسید. من سوژۀ خاصی برای نوشتن چند خط هم نداشتم چه برسد به هزار کلمه! اما با وجود این تردید‌ها، شروع کردم و حالا این یادداشت را بعد از یک هفته و تقریباً هفت هزار کلمه آزادنویسی، منتشر می‌کنم. هر روز که می‌گذشت، متوجه تغییراتی شدم و آن‌ها را ثبت کردم تا در این یادداشت منتشر کنم. روز اول: آزادنویسی را با جملۀ «نمی‌دانم از چه بنویسم» شروع کردم. بعد از دو سه جمله، افکارم خود به خود روی کاغذ سرازیر شدند. هزار کلمه خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم تمام شد و در پایان، به شدت احساس سبکی کردم. دیگر خبری از آن افکار مزاحم نبود. روز دوم: اولش فکر کردم حالا که دیروز همۀ افکارم را نوشتم، امروز چیزی برای گفتن نخواهم داشت. به شکل عجیبی همه چیز به صورت خودکار پیش رفت. افکار و ایده‌های جدیدی را از ناکجا آباد یافتم و ثبت کردم. ایدۀ این یادداشت، همین‌جا به ذهنم رسید. روز سوم: آزادنویسی را با غر زدن شروع کردم که باعث یک جرقه شد و از همان، به یک پست برای کانالم رسیدم. مثل اینکه وقتی آزادانه از همۀ اتفاقات اطرافت بنویسی، فرصتی به تو دست می‌دهد تا دربارۀ هر کدام عمیق‌تر تأمل کنی. همین باعث می‌شود تا سوژه‌های اطرافت را بیابی و دیگر دچار کمبود ایده نشوی. روز چهارم: در طی این آزادنویسی راه حل یک مشکلی را یافتم که مدت‌ها ذهنم را درگیر کرده بود. بعد از آن در تمرینات نویسندگی‌ام، احساس کردم که نوشتن از همه لحاظ راحت‌تر و روان‌تر شده. پس وقتی این مهارت را پیدا کنی که بدون موضوع بنویسی، نوشتن تمرینات با موضوع خاص هم راحت‌تر می‌شود. مثل اینکه در تمام این مدت درمان مشکلاتم آزادنویسی بود و نمی‌دانستم. روز پنجم: داشتم دربارۀ ایده نداشتن برای پروژۀ کلاسی‌ام غر می‌زدم که ایده را به دست آوردم. روز ششم: روز سخت و شلوغی بود. با آزادنویسی به افکار آشفته‌ام نظم دادم و بعد از آن با ذهنی باز سراغ تمرینات نوشتنم رفتم. روز هفتم: خبر نداشتم که آزادنویسی می‌تواند اعتیادآور هم باشد. در طی روز منتظر فرصتی مناسب بودم که بنویسم اما شرایطش پیش نیامد و در نهایت وقتی که در مطب چشم‌پزشکی منتظر نوبت بودم، هزار کلمه را در موبایلم نوشتم. عینک هم نزده بودم و مطمئنم که چشم‌پزشک این کارم را تایید نمی‌کند. اما نتیجۀ خوبی گرفتم. در پایان روز، بخشی از آزادنویسی‌ام را در کانال منتشر کردم. آیا به آزادنویسی ایمان آوردم؟ صد البته. آیا به آن پایبند خواهم ماند؟ زین پس هر فاجعه‌ای هم رخ بدهد، من هزار کلمه را خواهم نوشت. ✍️ هستی شکری| کاتوره https://t.me/hastinote @paknewis
هدایت شده از تلک الایام
السلام علیک فی اللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلی سلام بر تو هنگامی که شب جهان را فرا گرفته است و سلام بر تو هنگامی که روز جلوه گر می شود @telkalayyam
📌چهارشنبه دوم آبان درخت‌ها همه عریان شدند آبان شد. البته آبان درخت‌ها همچین عریانم نمیشن، چرا پانته‌آ صفایی اینو میگه؟ لابد تو شهر اونا آبان عریان میشن. هر وقت آبان میشه یاد این شعر میفتم و بعدش به درخت انار مامانم‌اینا نگاه می‌کنم که هنوز خیلی راه داره تا عریان شدن. تازه لباس عوض کرده و یه زرد خوشرنگ و شادی پوشیده که از بهار و تابستونم قشنگ‌ترش کرده، انقدر که دوست داری ساعت‌ها بهش خیره بمونی. دروغ چرا؟ من پاییزو زیاد دوست ندارم. البته حالا که بیشتر فکر می‌کنم هیچ فصلی رو بیشتر از بقیه دوست ندارم. همه رو با یه چشم نگاه می‌کنم. هر کدوم خوبیهایی دارن و بدیهایی. درهم خوبن. مکمل همدیگه‌ان. داشتم از غزل می‌گفتم. درخت ما که «روزهای آخر آبان»* هم عریان نمیشه. دقت کردید کلمه‌ی عریان چقد شیک‌تر و خوش آهنگ‌تر از کلمه‌ی لخته؟ مثلن اگه به بابا طاهر عریان می‌گفتن باباطاهر لخت، چقد زمخت بود نه؟ «لخت» یه کلمه‌ی یک بخشی با حرف خ در وسط و دو ساکن کنار هم که مثل سیلی می‌خورد توی ذوق. ولی وقتی میگیم «عریان» انگار داریم از معنای با شکوهی حرف می‌زنیم. معنایی که جریان داره و در یک کلمه‌ی خالی خلاصه نمیشه. منظورمون جنبه‌ی دیگری از آشکار شدنه، بی‌پرده با چیزی رو به رو شدن، چیزی که وقتش رسیده. این غزل در ادامه هم بیت‌های خوبی داره. هر چند در کل غم‌انگیزه ولی مناسب حال و هوای پاییزه. درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد نیامدی و ترک خورد سینه‌ی من و آه! چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد! چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و چقدر جعبه‌ی پر راهی خیابان شد چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد! چطور قصه‌ام این قدر تلخ پایان یافت؟ چطور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟ انار سرخِ سرِ شاخه خشک شد، افتاد و گوش باغ پر از خنده‌ی کلاغان شد غمگین نیستم ولی کلن از خوندن شعر غمگین استقبال می‌کنم. به نظرم غم آدم رو بیشتر به خاموشی و تفکر وادار می‌کنه برخلاف شادی. بیت اول یه تصویر قشنگ می‌سازه و حال و هوای مورد نظرشو میگه. بعد رو می‌کنه به مخاطبی که قرار بوده همین موقع‌ها بیاد انارچینی ولی انقدر نیومده که وقت گذشته. البته توجه دارید که فعلا آبان شده و هنوز تا زمستان و گذشتن فصل انار راه بسیاره ولی جبر قافیه ایجاب کرده که از آبان سریع بریم سراغ زمستان. در ادامه هم گله می‌کنه از ارزان شدن یاقوت سرخ. دلی که قدر محبتش دونسته نشده، ترک خورده و دونه‌هاش ریخته زیر دست و پا. باز هم یه تصویر زیبا. بیت بعدی رو نمیدونم چه منظوری داره. شاید منظور از «چقدر جعبه‌ی پر راهی خیابان شد» اینه که چقدر اتفاقای جورواجور افتاد و چقدر آدم‌ها به این باغ اومدن و رفتن ولی تو همچنان نیومدی. خیلی منتظرت بودم ولی تو بازم خیلی نیومدی. خیلی راحت از من گذشتی و منو با یک چرای بزرگ تنها گذاشتی. چطور آنچه نمی‌خواستم شود آن شد؟ و حسن ختام شعر باز هم تصویر باغ و صدای کلاغ. و‌گوش باغ پر از خندهٔ کلاغان شد. در مجموع حرف همان حرف همیشه است. آه و گله از بی‌وفایی معشوق. من چیز بیشتری نمی‌بینم. امیدوارم بی‌انصافی نکرده باشم. ... در مورد یه بیت جالب هم که همیشه می‌خونی یه سوالی دارم: «هر چه در این پرده نشانت دهند گر نپسندی به از آنت دهند» این یعنی همیشه باید در حال «نپسندیدن» باشیم؟ پس تکلیف پسندیدن چی میشه؟ تکلیف تشکر و شکرگزاری چی؟ اصن منظور از این پرده دقیقن کدوم پرده‌س؟ پ.ن: *نام کتاب پانته‌آ صفایی بروجنی -الان یادم افتاد کلمهٔ برهنه هم داریم، مترادف لخت و عریان. -این‌بار فقط نیم‌فاصله ها رو درست کردم. فاطمه ایمانی @paknewis
📌 ۳ جمله بیایید دربارهٔ هر کدام از کلمات زیر سه جمله بنویسیم: غم ۱. بیشتر از شادی می‌پسندمش، آرام و فکور است. ۲. غم آبی است. کدام آبی؟ گاهی سرمه‌ای گاهی نیلی. ۳. اگر نبود، چگونه نابسامانی‌های جهان را تحمل می‌کردیم؟ شادی ۱. سرزنده و پر شر و شور است حتا وقتی سکوت می‌کند. ۲. نارنجی و زرد است، رنگ اشعه‌های نرم و تیز خورشیدی. ۳.از خود متشکر است. باید متواضع‌تر باشد. امید ۱. وقتی می‌خندی، به عشق امیدوار می‌شوم. ۲. امید به آینده جوانم می‌کند. ۳. گاهی فکر می‌کنم من به طرز عجیب یا حتا ساده‌لوحانه‌ای امیدوارم. صداقت ۱. صداقت داشتن سخت است یا آسان؟ به عادت‌های انسان هم بستگی دارد. ۲. باورم نداری. صداقت را چگونه باید ثابت کرد؟ ۳. «همه صادقند مگر اینکه خلافش ثابت شود» یا بالعکس؟ دوستی ۱. گل و رایحه و شیرین‌کامی. از هر چیزی بهترین. ۲. بدون دوست و دوستی زندگی یک تلویزیون سیاه‌سفید برفکی است. ۳. با همه می‌توان دوست شد حتا با بدبین. آرامش ۱. از مهمترین اشیاء گمشده؛ چطور پیدایش کنیم؟ ۲. ظاهر آرام و رفتار آرام نشان‌دهنده آرامش درونی نیست. ۳. گاهی به آرامش دیگران غبطه می‌خوریم بی‌آنکه بدانیم آرامش چیست و بهای آن کدام است. عملگرایی ۱. یک ویژگی دوست‌داشتنی و تمایز بخش، همه‌چیز با عملگرایی ثابت خواهد شد. ۲. پیش از عمل کردن، فکرها باد هواست. ۳.قدر دم را دانستن. تنبلی ۱. غده‌ی سرطانی، بیماری مادرزادی صعب‌العلاج. ۲. کاش میشد مثل سرطان، با جراحی و شیمی درمانی، علاجش کرد. ۳. عدویی که نشود سبب خیر. رشد ۱. هرکسی از ظن خود آن را می‌طلبد. ۲. حلزون‌وارش بهتر است. ارگانیک و سالم و قابل اطمینان. ۳. در غار تنهایی نمی‌شود به رشد حقیقی امیدوار بود. مسئولیت ۱. با نوشتن مسئولیت‌پذیری‌ام را هم تقویت می‌کنم، با شفاف‌سازی و دسته‌بندی. ۲.مسئولیت یعنی از من خواهند پرسید. ۳. چرا به جای مسئولیت‌پذیر می‌گوییم «با مسئولیت»؟ این اشتباه نیست؟ با مسئولیت یعنی «دارای مسئولیت» مسئولیت‌پذیر یعنی «پذیرای مسئولیت» این کجا و آن کجا. شکست ۱. ۲. ۳. انتخاب ۱. ۲. ۳. ...ادامه دارد‌. و‌ همچنان می‌تواند ادامه داشته باشد. شما چه کلمه‌های دیگری پیشنهاد می‌کنید؟ @paknewis
📌قیصر امین‌پور یکی از پاتوق‌های دوست‌داشتنی‌ام در دوران دانشجویی، انجمن شاعران ایران بود. پنجشنبه‌ها از امیرآباد شمالی تا قلهک چند خط اتوبوس عوض می‌کردم تا به آنجا برسم. بچه‌های شاعر می‌آمدند و قیصر امین‌پور، ساعد باقری، محمدرضا عبدالملکیان، سهیل محمودی،... شعرها را نقد می‌کردند. قیصر را غیر از این انجمن، در حوزه هنری، مسابقات دانشجویی و کلاس‌های درسش در دانشکده ادبیات هم می‌دیدم. گاه‌گداری با مریم آریان می‌رفتم سر کلاسشان و کلاس که تمام می‌شد می‌ایستادیم به شعر خواندن برای استاد. و چه قندی در دلم آب شد وقتی قیصر به تأیید بیتی سری تکان می‌داد و تحسین می‌کرد؛ مشخصاً برای این غزل: وقتی به حیله رانده شود آدم از بهشت من قانعم به دوزخ و می‌ترسم از بهشت و یک بار هم بهشان گفته بودم که می‌خواستم رشته‌ام را عوض کنم و از علوم سیاسی بیایم ادبیات اما نشد و او چیزی گفته بود در این مایه‌ها که خوب شد نیامدی و این شعر سید حسن حسینی را خوانده بود برایم که: «شاعری وارد دانشکده شد/ دم در ذوق خود را به نگهبانی داد!» اما دلم چیز دیگری می‌گفت و پس از سال‌ها شد آنچه دوست داشتم بشود. حالا امروز سه‌شنبه هشتِ هشت است و هفده سال از رفتنش گذشته. به قول خودش: «سه‌شنبه؛ چرا تلخ و بی‌حوصله؟! سه‌شنبه؛ چرا اینقدر فاصله؟! سه‌شنبه؛ چه سنگین چه سرسخت؛ فرسخ به فرسخ! سه‌شنبه خدا کوه را آفرید!» ✍️ کبری موسوی قهفرخی https://t.me/mousavighahfarokhi .
📌ای نامه بعد از مدت‌ها برای دوستی که در مسیر نوشتن یافتم، نامه نوشتم و چقدر چسبید. بخشی از متن نامه: سلام ریحانه جان حالا که دارم برایت می‌نویسم ساعت ۶:۱۵ دقیقه‌ی صبح است. خانه‌ی مادربزرگم هستم. نمازم را که خواندم دوباره دراز کشیدم بخوابم که یاد نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم افتادم. چقدر حس خوبی داشتند و چقدر این روزها ازشان فاصله گرفتیم. دیدم کلمات دارند توی سرم رژه می‌روند گفتم تا تنور داغ است نان نوشتن را بچسبانم. سریع موبایلم را برداشتم و در یادداشت‌ها شروع کردم به نوشتن. راستش آدم هیچگاه از آینده‌اش خبر ندارد. نمی‌داند چند ساعت یا چند روز دیگر با چه چیزهایی روبرو می‌شود. من هم فکرش را نمی‌کردم چند ماه از نامه نوشتن برای هم فاصله بگیریم. راستش به نظرم دوری دوستی نمی‌آورد بلکه غریبگی می‌آورد. چند بار خواستم حتا شده چند جمله برایت بنویسم اما حال و حوصله نداشتم. از حالم اگر بپرسی می‌گویم به لطف خدای بزرگ بهترم. در این مدت که زندگی‌ام از ریل خارج شده بود بیش از همیشه به او پناه بردم. برای بار چندم فهمیدم چقدر تنها هستیم و فقط وجود او مایه‌ی آرامش جسم و جانمان است. آدمیزاد فراموشکار است. اغلب اوقات تا مشکلاتش حل می‌شوند دوباره سرگرم بازی‌های دنیا می‌شود و شاید آنطور که باید با خداوند و امام زمان راز و نیاز نمی‌کند. سریع سر از مهر برمی‌دارد و حتا میان نماز به برنامه‌ها و کارهایش فکر می‌کند. کاش در همه‌ی اوقات آنطور که شایسته‌اش هست او را بخوانیم نه فقط در زمان گرفتاری و ناامیدی. داشتم به مسیر پر پیچ و خم زندگی‌ام می‌نگریستم، دیدم در تمام آن لحظاتی که غم‌ها و رنج‌ها مرا احاطه کرده بودند تنها او در صحنه مانده بود تا صدایش کنم و دستم را بگیرد. دلم یک شادی عمیق می‌خواهد از آن‌ها که بدون فکر و دغدغه‌ای بنشینی و یک دل سیر بخندی. روحمان در سختی‌ها باید سنگینی جسم را تحمل کند برای همین او هم آزرده می‌شود. این روزها دارم به روح و جسمم رسیدگی می‌کنم. نازنازی شدند و باید بیشتر حواسم بهشان باشد. در این مدت خیلی کمتر از گذشته خواندم و نوشتم. یک روزهایی حتا حوصله‌ی نوشتن چند جمله را هم ندارم اما تمام تلاشم را می‌کنم ذهنم را روی کاغذ جاری کنم تا آرام شود. تنها چیزی که سعی کردم در هر شرایطی حفظش کنم انتشار یادداشت برای کانالم بود. هر چند گاهی نوشته‌هایم چنگی به دل نمی‌زند اما خواستم انجامش دهم. لابه‌لایش بعضی روزها هم پیش می‌آید چیزی منتشر نکنم اما این عادت خوب را دلم می‌خواهد نگه دارم. ✍🏻 زهرا صلحدار @zahra_solhdar https://t.me/zahra_solhdar
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌ای نامه بعد از مدت‌ها برای دوستی که در مسیر نوشتن یافتم، نامه نوشتم و چقدر چسبید. بخشی از متن نام
✅ یکی از بهترین تمرین‌ها 👆👆 چون وقتی برای یک فرد مشخص می‌نویسیم ناخودآگاه نوعی ویراستگی در نوشته پدیدار میشه؛ سطح نوشته بالاتر میره و رنگ و بوی خاصی پیدا می‌کنه، و همچنین موضوعات مطرح‌شده جهت پیدا می‌کنند. مزیتی که در نوشتن برای خودمون یا برای مخاطب عام نیست‌. شاید این نامه‌ها هیچ وقت به دست مخاطب نرسن ولی تمرین خوبی برای نوشتن و حرف زدن هستن. @paknewis
📌کتاب های مرجع دربارهٔ واژهٔ «کتاب‌های مرجع» ذهنیت ناخوشایندی داشتم که پیشینه‌اش به دوران دانش‌آموزی برمی‌گردد. عادت داشتم اول سال که کتاب‌ها به دستم رسید همه را کناری بیندازم و تنها کتاب فارسی یا ادبیات را با ذوق و شوق ورق بزنم ببینم قرار است چه درس‌هایی داشته باشیم یا به عبارت بهتر چه شعرها و داستان‌هایی بخوانیم. علاقه‌ای به یادگرفتن قواعد درست‌نویسی یا تاریخ ادبیات به معنی تاریخ تولد و وفات ادیبان نداشتم، فقط شعر و داستان. یکی از همان سال‌ها درسی داشتیم با عنوان «کتاب‌های مرجع». دیدن این عنوان ابتدا مرا به یاد کتاب‌های «مرجع تقلید» انداخت که چندتایی‌ش را در کتابخانهٔ پدرم دیده بودم: – چی؟ کتاب مرجع تقلید چه ربطی به ادبیات دارد؟ عکس درس هم تصویری ازخانواده پنگوئن‌های سیاه‌سفیدی بود که در قارهٔ جنوبگان زندگی می‌کنند. -جنوبگان؟ چه کلمه عجیب و نامانوسی. متاسفانه پنگوئن هم هیچ وقت جزء حیوانات مورد علاقهٔ من نبود: -محل زندگی: برف و یخبندان -شیوه راه‌رفتن: کاملاً شخصی (مسخره‌کردن کار درستی نیست) -شغل اصلی: شنا در آب یخ -غذای مورد علاقه: ماهی و ماهی -رنگ: سیاه‌سفید آخر سیاه‌سفید هم شد رنگ؟ اصلاً کسی که هیچ وقت نمی‌تواند عکس رنگی بیندازد، چرا باید در کتاب رنگارنگ ادبیات جایی داشته باشد؟ به این ترتیب از خیر پیش‌پیش خواندن آن درس گذشتم. بعدها که نوبت به درس رسید و به اجبار معلم آن را خواندیم، فهمیدم منظور از «کتاب‌های مرجع» کتاب‌هایی است که برای مراجعهٔ مکرر مناسب‌اند. مثل لغت‌نامه‌ها و دایرة المعارف‌ها. این کتاب‌ها مثل شعر و داستان نیستند که با اشتیاق بخواهید از اول تا آخرشان را بخوانید بلکه باید حتما چوب و چماقی بالای سرتان باشد تا به آنها سر بزنید یا مثلا به زندگی سیاه‌سفید پنگوئن‌های ساکن قارهٔ جنوبگان علاقمند باشید. وگرنه اصلاً لازم نیست به چنین کتاب‌های قطور و وحشتناکی حتا فکر کنید. آدمیزاد دیوانه که نیست این همه کتاب شیرین شعر و داستان را بگذارد زمین و برود ببیند خانوادهٔ پنگوئن‌ها در سرما و یخبندان جنوبگان چگونه زندگی می‌کنند، هست؟ همهٔ این‌ها البته تفکرات من پیش از نوجوانی بود. بعدها که با دنیای کتاب و کتابت آشناتر شدم فهمیدم آنچه آدمیزاد را به سوی کتاب‌ها روانه می‌کند«اشتیاق دانستن» است و هرکس به فراخور حال خود اشتیاق ویژه‌ای دارد که شاید دیگران نامش را دیوانگی بگذارند. ضمناً تعریف کتاب‌های مرجع نیز در ذهنم به کلی عوض شد. حالا از نظر من کتاب‌های مرجع دو دسته‌اند: -کتاب‌هایی که مجبوریم بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. -کتاب‌هایی که مختاریم و مشتاقیم که بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. پیداست که دسته دوم طبق سلیقهٔ هر شخص متفاوت است. اگر کتابی شما را چنان شیفتهٔ خود کرد که حس‌کردید یک بار خواندنش کافی نیست و دوست دارید بارها به بهانه‌های مختلف به آن مراجعه کنید، می‌توانید آن را دردسته‌ی کتاب‌های مرجع مخصوص به خودتان قرار دهید. اگر کتابی شما را چنان شیفتهٔ خود کرد که دوست داشتید بارها و بارها آن را به دیگران هم معرفی کنید و درباره‌اش با کتابدوستان حرف بزنید، نه تنها آن را در طبقه اول کتاب‌های مرجع خود قرار دهید، بلکه درباره‌اش بارها و بارها بنویسید و نوشته را در کانال یا سایت شخصی خود بگذارید. به این ترتیب کتابدوستان بیشتری از آن بهره خواهند برد و به قول معروف حق مطلب بهتر ادا خواهد شد. پ.ن: چند روز پیش برای دوستانم از «فرهنگ‌های متنوع فارسی» حرف زدم و اشتیاقم برای اشتراک‌گذاری آن کتاب‌ها در اینجا هم بیشتر شد. قصد دارم هر روز یک فرهنگ را اینجا بگذارم و کمی درباره‌اش بنویسم. فاطمه ایمانی @paknewis
«اگر کسی بود که به خوبیِ خودم می‌شناختمش، این‌قدر دربارهٔ خودم حرف نمی‌زدم.» هنری دیوید ثورو/ والدن (تصویر مربوط به دریاچهٔ والدن است که نام کتاب ثورو از آن گرفته شده.) @paknewis
madresenevisandegi-book-01.pdf
1.55M
📚 کتاب مصوّر «قدرت نوشتن» ✍️به اهتمام: شاهین کلانتری (مدیر مدرسه‌ی نویسندگی) کارتونیست: مازیار بیژنی گزیده‌ای از بهترین «جملات قصار» درباره‌ی نوشتن. در آخر این کتاب، منابع خوبی برای مطالعه هم معرفی شده. @paknewis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 آقا گفتند این اشعار سایه است، بروید سراغ سایه... 🔸ماجرای دفتر شعر مفقود شده هوشنگ ابتهاج(سایه) که به دست رهبر انقلاب رسید 🔹️بازنشر مستند غیررسمی۶ به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی 📥 مشاهده نسخه کامل مستند👇 khl.ink/f/55271
مشقِ خاندن دقت کردید ما همیشه تعبیر «مشق‌نوشتن» رو شنیدیم یا تمرینِ نوشتن. نوشتن مهمه، نوشتن تمرین میخاد، نوشتن مسبب خاندن میشه، نوشتن باعث رشد میشه. همه‌ی اینا درست، ولی خود خاندن چی؟ نسبت بین خاندن و نوشتن باید چقدر باشه؟ نمی‌خام از درصد و عدد حرف بزنم یا بگم بهتره کدوم بیشتر باشه کدوم کمتر چون بسته به کار فرد و موقعیتش، این نسبت‌ها فرق می‌کنه. فقط می‌خام بگم باید نسبتی بینشون وجود داشته باشه که یکی باعث فراموش شدن یا کمرنگ شدن دیگری نشه. من تو مدرسه همیشه فقط مشقای نوشتنی رو مشق حساب می‌کردم. خوندنی‌ها رو پشت گوش می‌نداختم. الانم در مورد مشق بچه‌هام همین تصور رو دارم. بیشتر روی مشقای نوشتنی تاکید می‌کنم و وقتی می‌نویسن خیالم راحت میشه. خیالم راحته که خوندنی‌ها رو با اتکا به هوش و حافظه‌ی خوبشون سر کلاس یاد گرفتن و بلدن. خب این سیستم در سنین دبستان و اوایل دبیرستان (همون سالهایی که ما بهش می گفتیم راهنمایی) شاید جواب بده ولی از دبیرستان به بعد دیگه نه. اون وقته که مشق خاندن هم به اندازه‌ی نوشتن مهمه و گاهی حتا مهم‌تر. شاید بهتره برای اینکه بچه‌هام از این نکته غافل نشن، بعد از اینکه مشقاشونو نوشتن بهشون بگم حالا برید مشقاتونو بخونید. @paknewis
✳️ چگونه از خواندن لذت ببریم؟ ✳️ برگرفته از مقاله‌ای به قلم لئونارد استرانگ ✳️ بخش : اول ❇️ بـه عـقیدهٔ مـن، تنها دلیل معقول برای خواندن هر نوشته‌ای این است که از آن لذت می‌بریم یا انتظار داریم لذت بـبریم. البته لذت انواع مختلفِ احساس و وجوه آن‌را دربر می‌گیرد، ولی اعتقاد قطعی من در مورد خـواندن بر این است که انـسان فـقط آنچه را که دوست دارد باید بخواند؛ صرفاً به این علت که آن‌را می‌پسندد. بدیهی است که غرضم خواندن و مطالعهٔ شخصی است. زمانی که موضوعات خاصی را مطالعه می‌کنیم یا خود را برای امتحان آماده می‌سازیم، مسلماً مجبور به خواندن مطالب مختلف فراوانی هستیم که البته در شرایطی دیگر به عنوان مطلب خواندنی انتخابشان نمی‌کردیم. ممکن است پافشاری در ایـن قـضیه که انسان فقط باید آنچه را دوست دارد بخواند کمی عجیب به‌ نظر برسد. ولی مردم به دلایل عجیب‌وغریبی کتاب می‌خوانند. گروهی از مردم کتابی را می‌خوانند نه بدین سبب که از آن لذت می‌برند، بلکه بدین قـصد کـه بتوانند بگویند آن کتاب را خوانده‌اند. می‌خواهند که در جریان باشند. ۹۹ درصد این افراد که با این انگیزه‌ها دست به خواندن کتاب می‌زنند، سرسری از آن می‌گذرند، چه، حقیقت امر فقط تـظاهر بـه خواندن است. گروهی دیگر از مردم خود را بدین سبب به خواندن وامی‌دارند که می‌پندارند برایشان مفید است، و لذا خواندن به صورت یک وظیفه و نوعی ریاضت درمی‌آید. گاهی خود را مقید می‌کنند کـه در زمـانی مـعین صفحات معینی را بخوانند. حال اگـر ایـن کـتاب نوعی کتاب فنی باشد که به قصد گسترش اطلاعات خوانده شود، حرفی نیست. ولی اگر شعر و یا هریک از رشته‌های دیگر ادبیات مـطرح بـاشد، ایـن‌گونه خواندن، وقت تلف کردن است. نباید یک کـتاب خـوب را بعنوان دارو تلقی کرد. این اهانت به کتاب، حاکی از تلقیِ احمقانهٔ خود ماست. با این طرز خواندن، باید مطمئن بـود کـه آنـچه را کتاب می‌توانسته در اختیارمان بگذارد از دست داده‌ایم. تنها زمانی می‌توان از کـتاب ثمری گرفت که روح خواننده با روح کتاب یکی شود. کتاب مانند یک انسان زنده است، اگر قرار اسـت حـسن تـفاهمی بین آن دو باشد، باید با آن مانند یک رفیق برخورد کرد و بـا شـور و شوق آن را دوست داشت. دلیل این‌که افراد در مدرسه کتاب می‌خوانند این است که می‌خواهند معلم خود را خشنود سـازند. مـعلم گـفته است که فلان و بهمان کتاب، کتاب خوبی‌است و اگر کسی از آن لذت ببرد دلیلِ ذوقِ مـسلّمِ اوسـت. بدین ترتیب تعدادی از دختران و پسران که مترصد هستند معلم را به تحسین وادارند کتاب را تهیه مـی‌کنند و مـی‌خوانند. یـکی دو نفر از آنان ممکن است از آن کتاب، به‌خاطر نفس کتاب، قلباً لذت ببرند و از معلم سپاسگزار باشند کـه از آن آگـاهشان ساخته است. ولی بسیاری دیگر آن‌را از صمیم قلب دوست نخواهند داشت، یا خود را وامی‌دارند کـه آن‌را دوست بدارند، و این خود زیان‌های فراوانی به‌بار می‌آورد. افرادی که نتوانسته‌اند کتاب را دوست بـدارند، در مـعرض دو خطر جدی قرار می‌گیرند: الف- یا اندیشهٔ کتاب و کتاب خواندن را به دور می‌افکنند و اگر فـرض کـنید کـتاب موردنظر دیوید کاپرفیلد باشد وادار می‌شوند که فکر خواندن داستان‌های کلاسیک را از سر به‌در کنند و یا از دیکنز منزجر می‌شوند و جدّاً عهد کنند که دیگر هرگز وقت خود را این‌سان تلف نکنند. ب- و یا این‌که وجدان خود را در مقابل همه چیز دچار خطا و گناه می‌پندارند، زیرا احساس می‌کنند که آنچه را بـاید بـپسندند، نـمی‌پسندند و لابد در وجودشان نقصی است. بی‌شک اینان کاملاً در اشتباهند و هیچ‌گونه ایرادی در وجودشان نیست. خطا کـلاً متوجه معلم است. ماجرا این‌است که اینان قبل از آن‌که آمادگی پیدا کنند به‌سوی کتابی رانده شـده‌اند. ایـن بدان می‌ماند که به کودکی خردسال غذای مناسب بزرگسالان را بدهیم. نتیجه چـیزی جـز سوء‌هاضمه، شکم درد شدید، و تنفر ریشه‌دار و هـمیشگی از آن نـوع غـذا نیست. تازه من مطمئن نیستم که سـرنوشت آن‌هایی که خود را وامی‌دارند تا از کتابی خوششان بیاید از این هم بهتر باشد. آنچه بـرای ایـنان پیش می‌آید واقعاً وحشت‌انگیز اسـت. وقـتی به این طـرز کـار و خـواندن عادت کردند، ذوق و سلیقهٔ شخصی آنان یـکباره مـی‌خشکد. نمی‌دانند خود به چه می‌اندیشند. احساسات واقعی و سلیقهٔ شخصی آنان کلاّ در زیـر فـشار این حس خفه می‌شود، و این هـمان نیرویی است که بـه آنان مـی‌گوید آنچه آقای فلان و خانم بـهمان به ایشان سفارش کرده خوب است و البته که باید از آن خوششان بیاید. ❇️ ادامه دارد... . ‌‌‌️@pdf_kotob_e_ada
✳️ چگونه از خواندن لذت ببریم؟ ✳️ برگرفته از مقاله‌ای به قلم لئونارد استرانگ ✳️ بخش : دوم این ماجرا برای تعداد زیـادی از زنـان و مردانی که با آن‌ها آشـنایی دارم پیـش آمـده است. اینان نـمی‌دانند چـه چیز خوب است، فقط مـی‌دانند کـه چه چیزهایی قاعدتاً باید خوب باشد. نمی‌دانند چه چیز را می‌پسندند، فقط می‌دانند که چیزهایی را بـاید بـپسندند. اگر کتابی یا تصویری را به آنـان نـشان دهید، اگـر قـطعه‌ای مـوسیقی بنوازید، یا صفحه‌ای را روی گرامافون بگذارید، مشاهده می‌کنید که مذبوحانه تلاش می‌کنند تا اگر موسیقی است نوازنده را بشناسند، و اگـر کـتاب است شتاب‌زده می‌خواهند نام مؤلف را بـبینند. زیـرا تـا بـرچسب آن‌ را مشاهده نکنند، نـمی‌دانند کـه باید آن را دوست بدارند یا خیر. چیزی را بدون برچسب به آنان بدهید، خواهید دید که کـمیتشان لنـگ اسـت. اینان از مدت‌ها قبل قدرت قضاوت برحسب ارزش‌های ذاتـیِ امـور را از دسـت داده‌اند. ‌‌‌️@pdf_kotob_e_adabi
📌مرض پرسش‌‌طلبی «من به تماشاخانه نمی‌روم که‌ پاسخ‌هایی برای سؤال‌های خود بیابم، بلکه برای این می‌روم که سؤال‌های تازه‌ی دیگری برایم مطرح شود.»* یونسکو این را درباره‌ی نوشتن هم گفته. اصلن اقتضای هنر و فلسفه همین است. ما نمی‌نویسیم چون چیز بیش‌تری می‌دانیم. نوشتن ابزاری است برای تسکین هر سوال با سوالی دیگر. مرض پرسش‌‌طلبی که به جانت افتاد، از نگاشتن باز نمی‌مانی. و چون به نوشتن استمرار ورزی، مبتلای سوال خواهی شد. این هر دو را برای همگان آرزومندم. و برای خودم بیش‌تر. ✍🏼 مریم کشفی *تجربه‌ی نمایش، اوژن یونسکو، ترجمه‌ی محمدتقی غیاثی پ‌ن: امشب تو پلاتو مصدوم شدم و به بازنویسی مونولوگی که وعده کرده بودم نرسیدم. باشد بعدها. ➡️ @maryamkashfi290