📌دعوت
من و تو باهم متفاوتیم. اختلاف نظرهای اساسی داریم و سر بعضی مسائل شاید هیچگاه به اتفاق نظر نرسیم؛ این درست.
اما از طرفی دلمان نمیخواهد از یکدیگر فاصله بگیریم، هیچ کدام از ما قصد نداریم دیگری را برای همیشه ترک کنیم چون با هم اشتراکات مهمی داریم که ما را بر سر یک سفره مینشاند و به ماندن علاقمند میکند، درست مثل یک خانواده.
این میان همواره کسانی هستند که ما را به «انتخاب» دعوت میکنند.
آیا با این همه تفاوت و اختلاف، راهی برای انتخاب مشترک هست؟
آیا معیاری برای تشخیص درست از نادرست وجود دارد؟
کدام گزینه برای خانواده بهتر است؟
سر دوراهیها کدام معیار مشترک به کمک ما میآید؟
من از معیارها حرف میزنم.
معیارهای ثابتی که تاریخ مصرف ندارند. مربوط به امروز و امسال و سال بعد نیستند. همیشگیاند. به درد همه میخورند.
معیارهای منطقی، استثنا بردار نیستند و به همین دلیل هم قابل اعتمادند.
یکی از این معیارهای منطقی و عقلپسند، این است که ببینیم چه کسی بر نقاط اختلاف و تفاوتهای ما تاکید میکند و چه کسی بر نقاط اشتراک ما؟
مسلماً خود ما بیش از دیگران بر اختلافهای خود آگاهیم اما کسی که در مواقع حساس انتخاب، به اختلافات ما دامن میزند و آن ها را برجسته میکند، خیرخواه ما نیست.
#نکته
#یادداشت_روز
فاطمه ایمانی
۱۴۰۳/۴/۱۴
@paknewis
📌نوشتن با احساسات
«الیف شافاک» نویسندهی کتاب ملت عشق، در یک سخنرانی تد این سوال را مطرحکرد:
«چرا از نویسنده میخواهیم فقط آنچه را که هست یا آنچه را زندگیکرده بنویسد؟»
او معتقد بود این توقع، محدودکنندهی نویسنده و حتا به نوعی نابودکنندهی اوست.
وقتی سخن از آزادی عمل و حذف محدودیت به میان میآید، ناخودآگاه همهی ما از آن جانبداری میکنیم؛
اما سوال این است که آیا نویسنده میتواند از چیزهایی بنویسد که با آنها پیوند احساسی عمیقی برقرار نکردهاست؟
به عبارت بهتر آیا آثاری که با تجربهی زیستهی نویسنده فاصلهی زیادی دارند، میتوانند تاثیرگذاری لازم را بههمراه داشتهباشند؟
حقیقتی که میتوان گفت در همهی آثار ادبی بزرگ شاهدش هستیم ایناست که خلق شخصیتهای ماندگار، معمولاً رابطهی مستقیمی با تجربههای زیستهی نویسنده دارد.
داستانهای چخوف پر است از شخصیتهایی که در اطرافش میزیستهاند و داستانهای مارکز از اعتقادات ماورائی او تاثیر پذیرفتهاند.
پس نوشتن از تجربهی زیسته، به معنای محدودیت و بستن دست نویسنده نیست، بلکه به معنای عمق بخشیدن به آثار اوست.
هرچند لازم نیست برای نوشتن، همهی رنجها و ناهنجاریهای اجتماعی را تجربه کردهباشیم اما برای دوری از سطحینگری و شعارزدگی بهتر است از احساساتی بنویسیم که خودمان آنها را تجربهکردهایم یا لااقل از نزدیک با آنها سروکار داشتهایم.
این مساله نه تنها در داستان، که در همهی انواع نوشتار از جمله مقاله و جستار نیز مطرحاست.
اگر نویسنده در مقالهی شخصی خود از تجربهی زیستهاش مینویسد، در حقیقت به آن جنبهی عمومی تجربه که باعث تغییر یا تاثیری در او شده نظردارد و همین جنبهی ماجراست که میتواند برای مخاطب مفیدباشد و او را به خواندن و اندیشیدن ترغیبکند.
هنر نویسنده ایناست که با نوشتن از احساسات شخصی خود به احساسات خواننده پلمیزند و او را با خود همراه میکند و این همان معنای سخن یونگ است که میگوید: «شخصیترین چیزها عمومیترین چیزها هستند.»
پ.ن:
با الهام از کتاب رها و ناهشیار مینویسم/ نوشتهی ادر لارا
.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
در گوشههای غربت این دنیا،
با یاد کربلای تو میگریم
غم دارم از ستاره فراوانتر
اما فقط برای تو میگریم
مانند بومیان قسمخورده
مانند مردمان دلآزرده
مانند مادران جوانمرده
ای شاه! در عزای تو میگریم
طوری که دستههای عزادارت
طرزی که دوستان گرفتارت
شکلی که شیعیان وفادارت
آنگونه در هوای تو میگریم
با تُرکهای نوحهگرت گاهی
مجروح میکنم سر و رویم را
آنگاه تکیهداده به دیواری
با ذکر "لایلای" تو میگریم
گفتم به شمر تعزیهات امسال
آتش به خیمهگاه نیندازد
خود را در این گناه نیندازد....
[این روضه را به جای تو میگریم]
روزی به احترام شهیدانت،
ای آفتاب مکه به قربانت!
با حاجیان به سوی تو میآیم
با کعبه در منای تو میگریم
تیر از قفای تیر رها میشد
پیراهنت دچار بلا میشد
ای تشنهلب به مقتل خون رفته!
چون رود در قفای تو میگریم
دستار بر حریم سرت یعنی
پوشیده باد راز مُعَلّایت
آری تو راز بودی و تا محشر
بر راز برملای تو میگریم
حتی همین که اسم تو میآید
چیزی مرا به گریه میاندازد
ای آسمان گریسته بر جسمت!
بر جان پارسای تو میگریم
زخمی نباش اینهمه ای زیبا!
ای دستههای نی کفنت! مولا!
من دستمال گریهی عشاقم
از داغ بوریای تو میگریم
#سعید_مبشر
@saeid_mobasher_71
هدایت شده از فلانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این فِراق چقدر از طراوتم کم شد
چقدر بد شدهام.. خوب شد محرّم شد..
چقدر یکسره محتاج گریهام شب و روز
دوباره روضه بخوان بلکه اشک مرهم شد
و بست زخم عمیق گناههایم را
و آبِ ریخته بر آتش جهنم شد
و ریخت روی خطوط سیاه نامهی من
و جوهر همه سیئات در هم شد
و راه یافت همین اشکها به عمق دلم
و جا گرفت در این شورهزار و زمزم شد
مرا گذاشت به روی صراط عاشورا
و خود مسیر تو را قطره قطره پرچم شد
ز راه توبه مرا برد تا رضاً برضاك
سپس شهادت من هم قضای مبرم شد
که عیب نیست اگر آرزو به دل دارم
مگر نبود که گریه شفیعِ آدم شد؟
بجوش چشم من امشب که خاکِ دل تشنه است
و شکر کن که بساط عزا فراهم شد
هوای شرجی و پر بغضِ ظهر عاشورا
شبانه بر دلِ سردم نشست و شبنم شد
چقدر بر مژهام جای اشک خالی بود
چقدر خوب شدم، خوب شد محرّم شد
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
www.instagram.com/hossein_shalbaf
📌مشکل ایدهیابی
بسیار پیش میآید که در مسیر نوشتن با مشکل ایدهیابی مواجه میشویم که گاهی از آن با عنوان کمبود ایده یاد میشود.
اما بهتر است به جای مشکل «کمبود ایده» بگوییم «مشکل ایدهیابی»، زیرا همانطور که نویسندگان بزرگ معتقدند، ایدهها کم نیستند بلکه این ماییم که گاهی در یافتن آنها به مشکل برمیخوریم.
مخصوصاً اگر نویسندهای باشیم که دائما مینویسیم و نمیخواهیم معطل ایدهیابی شویم، بیشتر با این مشکل روبهرو خواهیمشد.
پس مشکل ایدهیابی گاه مربوط به کمیت کار است. یعنی ما ایده پیدا میکنیم اما نه هر روز و نه هر زمان که اراده کنیم.
برای حل این مشکل کافی است به خواندن کتابهای تازه روی بیاوریم یا به ساختن تجربههای تازه دست بزنیم؛ مانند تجربه ارتباط با افراد، سفر و...
گاهی اوقات نیز مشکل ایدهیابی مربوط به کیفیت کار است و آن زمانی است که ما به هر ایدهای راضی نمیشویم و در یافتن ایده وسواس بیشتری به خرج میدهیم.
مثلا دنبال ایدهای نو و خلاقانه هستیم یا بر موضوع خاصی متمرکز شدهایم و قصد داریم مدتی فقط در محدودهی همان موضوع بنویسیم.
این حرکت در محدوده، شاید در ابتدا محدودکننده به نظر بیاید و در عمل نیز کار ایدهیابی را دشوارتر سازد، اما باید بدانیم که این محدودیت نیز مانند بسیاری دیگر، موجب شکوفایی و خلاقیت خواهد شد.
اینجاست که ماندن در مسیر و تلاش بیشتر برای ایدهیابی، ما را به چشماندازهای تازهای خواهد رساند.
دکتر ناتانیل براندون در مقدمهٔ کتاب «۶ ستون عزت نفس» به نکتهٔ جالبی اشاره میکند.
او که در موضوع عزت نفس کتابهای متعددی نوشتهاست میگوید:
«هنگامی که کتاب روانشناسی عزت نفس را در سال ۱۹۶۹ منتشر کردم به خود گفتم «همهٔ مطالبی را که میتوانستم در رابطه با این موضوع بگویم گفتهام.»
در سال ۱۹۷۰ متوجه شدم باید به چند موضوع دیگر بپردازم پس کتاب «رها شدن» را نوشتم. سپس در سال ۱۹۷۲ برای پرکردن چند خلا دیگر، کتاب «خویشتن مطرود» را نوشتم. پس از آن به خود گفتم «به طور حتم موضوع عزت نفس را به شکل جامع و کامل به اتمام رساندهام» و در خصوص موضوعات دیگر شروع به نوشتن کردم.
ده سال از آن زمان گذشت و اندوختههای تازهای به دست آوردم. از اینرو تصمیم گرفتم آخرین کتاب را دربارهٔ این موضوع بنویسم... .»
در اینجا شاید شما هم گمان کردید منظور از آخرین کتاب، همین کتاب حاضر است (یعنی 6 ستون عزت نفس) اما چنین نیست.
نویسنده تا رسیدن به کتاب حاضر چند کتاب دیگر هم نوشته و هربار تجربیات تازهای بر نکات قبلی افزودهاست.
البته شاید موضوعی که ما بر روی آن تمرکز کردهایم به اندازهٔ موضوع «عزت نفس» بزرگ نباشد تا دربارهاش کتابهای متعدد بنویسیم، اما سخن این است که «استمرار و مداومت بر یک موضوع» حتما به ایدههای تازهای راه خواهد داد و با این روش به لایههای عمیقتری از تفکر نیز خواهیم رسید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۲۰
@paknewis
📌چرا مینویسم؟
از مشکلات داشتن یک ذهن شلوغ، ایجاد سوءتفاهم هنگام سخنگفتن است.
مثلا وقتی میخواهید مسئلهای را برای کسی توضیحدهید یا او را دربارهی چیزی قانعکنید، نمیتوانید منظور خود را به درستی منتقل کنید.
علت ایناست که هنگام سخنگفتن، مطالب زیادی همزمان به ذهن گوینده خطورمیکند که اگر از قبل برای چینش آنها برنامهریزی نکردهباشد، نمیتواند به خوبی آنها را مدیریتکند.
تجربهی من بهعنوان صاحب یک ذهن شلوغ ایناست که بسیاری از اوقات پس از بیان یک استدلال، با چهرهی هاج و واج مخاطب مواجه میشوم. معمولا اینجور مواقع یک «چطور به این نتیجه رسیدی؟» خاصی در چشمانش موجمیزند.
با آنالیز چنین موقعیتهایی دریافتم که وقتی به صورت بداهه درباره موضوعی وارد گفتگو میشوم، ذهنم به سرعت به استدلالسازی و تداعی معانی میپردازد. جملات مرتبط و نامرتبط با موضوع، به سرعت به ذهن خطور میکنند که طبیعتا امکان بهزبانآوردن همهی آنها وجودندارد. بنابراین برخی از جملات که معمولا مربوط به مقدمات استدلال هستند در مقام بیان، حذف میشوند و ذهن با سرعت به سمت نتیجه میرود. نتیجه ای هم که صغرا و کبرای آن حذف شدهباشد برای مخاطب عجیب و نامانوس جلوهمیکند.
مخاطب نتیجه را نمیپذیرد و این یعنی سوء تفاهم.
البته عاملی به نام «شاعرانگی» را هم میتوان در ایجاد چنین سوء تفاهمهایی دخیلدانست. شاعرانگی به معنای علاقه به ایجاز و مجاز و واگذارکردن فهم لایههای پنهان معنا به مخاطب، به علاوهی نگاهی غیر معمول به موضوعات که ممکن است چیزهای بیربط را به هم ربط دهد.
یکی از دلایل مهم من برای نوشتن ایناست که دریافتهام پیش از ورود به گفتگوهای جدی و مهم باید ذهنم را با نوشتن مرتبکنم تا سوء تفاهم ایجادنشود.
دستهبندی موضوعات مرتبط و حذف موضوعات غیر لازم، تنها با نوشتن ممکن میشود.
میگویند یکی از متفکرین، درپاسخ به بعضی از سوالها میگفت: « نمیدانم چون هنوز دربارهاش چیزی ننوشتهام.»
یکی از بهترین عادتها میتواند این باشد که پیش از نوشتن دربارهی یک موضوع، از آن سخننگوییم و اظهار نظر نکنیم.
پ.ن:
از مجموعهی صدو یک دلیل من برای نوشتن.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
هدایت شده از علیرضا زادبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت این مرد
.
این مرد اهل روضه بود
مثل بسیاری از علمای بزرگ
با یک تفاوت اساسی،
او روضه و اشک بر امام حسین(ع) را احیا نمود. تفسیر نو ارائه کرد.
حالات او را بخوانید
وقتی خبر رحلت فرزند دلبندش آمد
گفته بود من مصطفی را بخاطر آینده اسلام بسیار دوست داشتم
گریه نمیکرد
گفتند قلب امام در فشار است
باید کاری کرد
به نتیجه رسیده اند روضه خوان بیاید
و روضه علی اکبر(ع) بخواند
امام ساکت بود
تا روضه به مقتل و مصیبت حضرت علی اکبر(ع) رسید
شانه های امام تکان میخورد
دستمال پارچه ای را مقابل صورت گرفت
و اشک میریخت
اینها را عرض کردم که بدانیم او از همه ما هیاتی تر بود
اما او هیات و حرکت امام حسین(ع) را فقط برای اشک و مناسک نمیخواست. او از دل اشک بر حضرت اباعبدالله(ع) تفسیر بر قیام علیه ظلم نمود. نهضت خلق کرد. اولین سخنرانی امام و آغاز انقلاب در عصر عاشورا در هیات بود.
هیاتی ها باید بدانند از او هیاتی تر نیستند
و او احیاگر آن اوضاع خوفناک بود.
روحتان قرین رحمت و شریک در روضه های این شبها
#علیرضا_زادبر
https://eitaa.com/Politicalhistory
در عالم رازی است
که جز به بهای خون فاش نمی شود...
#مرتضیآوینی
📌از کودکی
درفصل دوم از کتاب «خلق شخصیتهایی که بچهها دوست دارند» نویسنده* توضیح میدهد که چگونه برای خلق شخصیتهای کودکپسند، از خاطرات دوران کودکی خود کمک بگیریم.
در هر فصل از این کتاب بخشی به نام «خودتان امتحان کنید» وجود دارد که شامل تمرینها و سوالاتی مربوط به همان فصل است.
در فصل دوم با عنوان «یادآوری دوران کودکی خود» نویسنده بیشتر بر یادآوری خاطراتی تاکید دارد که احساسی را در ما برانگیخته است مثل ترس، خشم و...
همچنین به استفاده از دفترچهٔ خاطرات دوران کودکی اشاره میکند یعنی زمانی که ما سواد نوشتن داشتهایم.
اما من از اول اول شروع کردم و به سراغ خاطرات خیلی دور رفتم. خاطراتی که نمیتوان گفت یادآور احساسات خاصی هستند، فقط تصاویری در ذهن من است که گاهگاهی خودنمایی میکند.
برای اولینبار این فریمهای کوتاه را نوشتم و فکرمیکنم برای شروع بد نیست:
1-حدودن پنج سالم بود و ماه رمضون، مهمون خانوادهای در سمنان بودیم.
همسایهشون یه پسربچه داشت که اسمش کمال بود شایدم امین، یادم نیست، اسم خواهرش اکرم بود.
یه بار پسره عطسه کرد، اندماغش افتاد رو شلوارش، مامانم حالش به هم خورد و دیگه نتونست غذا بخوره.
2-تو مهد کودک، یه بچۀ بور و لج درآر بود که نمیدونم چرا یواشکی زدمش. اخلاق مردمآزاری نداشتم ولی یکیدوبار دلمخواسته بیخودی یکیو بزنم.
فکر کنم دماغش خون اومد ولی مربیا نفهمیدن. گریه میکرد و اوناهم هی سعی داشتن ساکتش کنن ولی نمیتونستن. هنوز عذاب وجدان دارم.
3-مربیای مهدم دو نفر بود: خانم مطهری و خانم مظفری. از خانم مطهری بیشتر خوشم میومد چون آرومتر و مهربونتر بود و موقع حرفزدن دهنش کف نمیکرد. (از کف گوشهٔ لب خیلی بدم میاد)
یه روز رفتم از یکی شون پرسیدم شماها خواهرین؟ واقعن سوال بود برام چون فامیلیاشون خیلی شبیه هم بود.
یادمه زود هم نپرسیده بودم، کلی روش فکر کرده بودم: دو تا فامیلی مختلف ولی بسیار شبیه هم. بالاخره خواهرن یا نه؟ چهرههاشونم که زیاد شبیه نیست، خب خیلی از خواهرا هستن که چهره هاشون مثل هم نیست ولی اینا قد و هیکلشون مثل همه، لباساشونم همینطور.
بالاخره یه روز دلو زدم به دریا و رفتم پرسیدم.
یادم نیست از کدومشون پرسیدم. ولی فکرکنم از خانم مظفری پرسیدم چون جواب درستی نداد، جواب سربالا داد، جملهای شبیه به این: «خودت چی فکر میکنی؟»
(بچه ها از جواب سربالا خیلی بدشون میاد.)
اگه از خانم مطهری پرسیده بودم، حتمن جواب مهربانانهتری میداد با صدای آرومش. شایدم حوصله میکرد و برام توضیح میداد که چرا خواهر نیستن. سواله تا مدتها تو ذهنم موند.
4-«مُهتدا» یه پسر دراز و زشت بود، (اون وقتا به نظرم دراز و زشت بود ولی الان معمولیه)
فامیل دور بود و دوست یکی از اقوام نزدیک، با هم از مشهد اومده بودن خونهٔ ما.
دوتایی با هم سر کارم گذاشتن. یه سیبو با هسته و همه چیش خورد و بعد خودشو زد به مردن. فامیل نزدیکم یه خورده جو داد فکرکرد من باور میکنم و میترسم.
حدود پنج سالم بود. نمیدونم باور کردم یا نه ولی نترسیدم. یه کم شک کردم ولی درواقع به هیچ جام نبود.
خب بمیره. مردن یه آدم دراز و زشت که ترس نداره؛ اصن بهتر، با اون اسم عجیب و غریبش که معلوم نیست مامانش اینا از کجا پیدا کردن.
پ.ن:
*آیلین ماری آلفین
-چه خاطرات خزی داشتم، بازم دارم.
فاطمهایمانی
#تمرین
#معرفی_کتاب
۱۴۰۳/۴/۳۰
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌یه روز خوب بساز و برو بعدی
امروزه خیلیها اصرار دارند که راه و رسم موفقیت را به آدم نشان بدهند و خب قاعدتن اول باید تعریفی از موفقیت ارائه کنند و سپس براساس آن راهنمایی بفرمایند. مثلا یکنفر فرموده: «موفقیت یعنی یک روز خوب بساز و بعد تکرارش کن.»
همین؟ خب پدربیامرز مشکل سر همان تکرارکردن است دیگر.
گذشته از اینکه ساختن یک روز خوب خودش کار پر چالشی است، تکرار آن در روزهای بعدی تازه اول ماجراست.
چطور یک روز خوب را تکرار کنیم؟ مگر میشود روز خوب را گذاشت داخل دستگاه کپی و مثلا چندصد نسخه از آن تحویلگرفت؟
اصلا روزهای خوب که همه یکشکل نیستند. یک روز می تواند روز خوبی باشد چون همهی کارهایمان را سر وقت انجام دادهایم.
یک روز ممکن است روز خوبی باشد چون به استراحت و وقت گذراندن با خانواده گذراندهایم.
یک روز ممکن است برای خوبشدن، یک دل سیر گریه کرده باشیم یا حسابی خندیده باشیم چون آدمی هستیم که مدیریت احساسات هم جزء معیارهای ما برای ارزیابی روز است.
یک روز ممکن است مثل ربات کارکرده باشیم و شب از خستگی مثل یک تکه سنگ به خواب رفته باشیم و همهی این روزها هم روزهای خوبی باشند.
البته هستند کسانی که روزهای خوبشان بیشتر شبیه به هم است اما من شخصن روزهای خوبم اشتراکات کمی با هم دارند.
شاید بتوانم معیارهایی برای نمرهدهی به روزها در نظر بگیرم اما جملهام در نهایت این میشود که «یک روز را با نمرهی بالاتری به شب برسان و روزهای بعد را هم سعیکن با نمرهی بالا به شب برسانی.» یا به عبارت مختصرتر «یه روز خوب بساز و برو بعدی». این جمله هم که گفتن ندارد چون هرکس که اهل برنامهریزی مکتوب است، دقیقن همین نیت را در سر دارد که از روزش بهترین بهره را ببرد.
به هرحال این جمله که «یک روز خوب بساز و بعد همان را تکرار کن» از هر زاویه که نگاهش میکنم جملهی بیپایهای است.
شاید برای دیگران دنیایی از معانی در خود داشته باشد.
الله اعلم.
اگر شما هم جزء آن دیگرانید، لطفاً بنده را نیز روشن کنید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۲
@imanism
@paknewis
📌وسوسهی خواب
بعضی از ساعات عصر که دارم میمیرم برای یک لقمه خواب، به خودم میگویم « نه نه تو نباید بخوابی» و صحنهای از بعضی فیلمها در ذهنم تداعی میشود که در سرما و یخبندان یکی دارد به دیگری میگوید: «نه تو نباید بخوابی. اگه بخوابی یخ میزنی میمیری.»
این که «خواب برادر مرگ است» استعاره نیست. خواب نسبت نزدیکی دارد با مرگ، تمام شدن و از دست دادن.
به تجربه ثابت شده که هر یک ساعت خواب روز، راحت تا چهار-پنج ساعت آدم را از کارهایش عقب میاندازد؛
من که پس از بیداری عصرانه هم تا ویندوزم بالا بیاید و بفهمم کیام و اینجا کجاست نیمساعتی طول میکشد و بعد تازه میبینم در این مدت که خواب بودهام، همان یک مثقال کار باقیمانده تبدیل به خروار شده و یک دریا فرصت باقیمانده هم شده آبباریکهای به قدر دم موش.
اما خواب شب، درست برعکس خواب روز، هر یک ساعتش جسم و فکر را صد قدم جلو می اندازد و صبح که برمی خیزی، انگار دوباره متولد شدهای.
اگر هر صبح که بیدار میشویم خود را موجودی ببینیم که فرصت تازهای برای زندگی به او داده شده، حتمن لحظههای روزمان را بیشتر غنیمت خواهیم شمرد.
بعدنوشت:
-وقتی خطاط شدم حتمن تابلویی مزین به این حدیث خوشآهنگ و درخشان روبه روی چشمم نصب خواهم کرد:
الماضی مَضیٰ و ما سَیأتیکَ فأین؟
قم فٱغتنم فرصت بین العدمَین.
(گذشته گذشت و
آنچه در پی میآیدت پس کو؟
پاشو، پاشو و فرصت بین این دو نیستی را غنیمت بشمار.)
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۴
@paknewis
#تمرین
#تمرین_امروز
#تمرین_آخرهفته
#تمرین_همیشه
#روازنهنویسی
#آزادنویسی
#رهانویسی
#هرروزبنویس
#کارخوبههرروزباشه
@paknewis
میتونید بخشی از رهانویسیهای روزانهتون رو بعد از ویرایش در گروه پاکنویس همرسانی کنید.
👇
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
.
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌قدرت یادگیری زیادی
آوردهاند که روزی داوود علیه السلام پسرانش را جمع کرده بود و میخواست آنها را محک بزند. پرسید:
«اگر کسی در حق شما بدی کرد شما چه عکس العملی نشان میدهید؟»
یکی گفت درس عبرتی به او میدهم که دیگر از این غلطها نکند. دیگری گفت با او عین خودش رفتار میکنم و بدیاش را با بدی تلافی میکنم.
اما سلیمان گفت: من به او خوبی میکنم.
پدر پرسید: اگر پر رو شد و دوباره بدی کرد چه؟ سلیمان پاسخ داد باز هم خوبی میکنم؛ و این پرسش و این پاسخ چند بار تکرارشد.
بعد جناب داوود علیه السلام به سلیمان گفت: «تو آن کسی هستی که شایستهی مقام پیامبری و جانشینی من است.»
متأسفانه یا خوشبختانه از آنجا که بنده قرار نیست به مقام پیامبری نائل شوم، نیازی هم نمیبینم از این داستان عبرت بگیرم و خود را ملزم کنم که بدی دیگران را با خوبی پاسخ دهم؛
در واقع یکی از استعدادهای من این است که زود یاد میگیرم با هرجماعتی مثل خودشان رفتار کنم.
این البته به معنای همرنگ جماعت شدن نیست؛ تنها به این معناست که نمیتوانم مثل لقمان حکیم از بیادبان ادب بیاموزم یا مثل سلیمان نبی در مقابل بدیکنندگان خوبی کنم.
هرچند اینها ویژگیهای مثبتی محسوب میشوند و قدرت کنترل نفس را نشان میدهند، اما از آنجا که من زنم و زنان اساساً قرار نبوده به پیامبری برسند، میتوانم این خصلت را جزء خصوصیاتی محسوب کنم که از ابتدا برای آنها توصیه نشده است و ای بسا زیرمجموعهٔ همان سه صفتی هستند که جز محاسن زنان و معایب مردان شمرده شدهاند: «بخل، ترس و تکبر».
«خوبی کردن در مقابل بدی» هم نوعی از سعهی صدر و تواضع را لازم دارد که با «تکبر» پسندیدهی مخصوص به زنان سازگار نیست.
پارهای توضیحات:
۱-همیشه که نباید همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.
۲-ذهن وی براثر شدت گرما و طولانی شدن قطعی برق، اتصالی نموده بود.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۵
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌تصویرهایی لاینقطع گذران
|«هر گوشهی این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است.»
بالاخره با دوستان همداستان شدیم و «شب هول» میخوانیم.
پیش از خواندنش یک «درباره» از آن خواندهبودم که به نظرم کمی هولناک بود و به همین دلیل رغبت چندانی برای شروعش نداشتم. شاید نویسنده فکر کردهبود دربارهی شب هول باید کمی هولناک بنویسد و شاید هم بی قصدی، اینچنین نوشته بود. شاید هم میخواست بگوید اثر شگفتی است که نمیشود دربارهاش ساده و سرراست حرف زد و گذشت.
البته از خواندن آن «درباره» پیش از خواندن خود اثر، پشیمان نیستم و باز هم آن را خواهم خواند چون همیشه خواندن «دربارهها» را دوست دارم و کمککننده میدانم. البته اگر «دربارهای» باشد که آدمی را از خواندن اثر مهمی منصرف کند، نباید تسلیمش شد؛ مثل حرفهایی که دربارهی بوف کور میزنند.
به جای «نقد اثر» هم از تعبیر «دربارهٔ اثر» استفاده میکنم و میگذارم کلمهی «نقد» در معنای تخصصیاش به کار گرفته شود آنگونه که منتقدان اهل فن گفتهاند.
به نظرم همه حق دارند دربارهی هر اثر هنری حرف بزنند ولی بهتر است اسم حرفشان را «نقد» یا «نظریهپردازی» نگذارند.
من هم دربارهی هیچ رمانی نظر کارشناسانه ندارم و فقط آنچه به ذهنم خطور کرده میگویم.
دربارهی «شب هول» فعلا همان را هم نمیگویم و میگذارم تمام شود و گرد و خاکش کمی تهنشین شود تا ببینم کی به کی است.
فقط همین دو حرف را میگویم:
یک.
نوشتهای را که مینویسانَدَم دوست دارم؛ چه داستانی باشد مثل گاوخونی، چه غیر داستانی مثل زبان زنده
و ایضاً دوست دارم داستانها، ناداستانها، شعرها و آدمهایی را که میشاعرانندم.
دو.
این قصه را که میخوانی نباید از قصه بزنی بیرون و بروی مثلن بچه را ببری دست به آب و بعد یادت بیفتد زیر غذا را خاموش نکردهای و بعد هر خاله خامباجی تلفن کرد کلی حرف بزنی و فلان و فلان، بعد از دوساعت که چرخهایت را زدی بیایی دوباره بروی توی قصه.
باید از سر تا تهش را یک نفس بخوانی. فقط گاهی بیایی روی آب که نفسی تازه کنی و بعد دوباره شیرجه بزنی توی قصه تا رشتهٔ کلام از دستت در نرود.
باید بگذاری هر آنچه دیدهای وشنیدهای با طمانینه و پشت سر هم بر ذهنت «محیط» شود؛ البته اگر از شنا در «اقیانوس» نمیترسی.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
#دربارهها
۱۴۰۳/۵/۶
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌۱۰ دلیل برای امید به آینده
حتما شما هم متنها یا فیلمهایی را دیدهاید که با هزار حسرت و آرزو، از روزگار خوش گذشته یاد میکنند و سرکوفتش را به روزگار تلخ و سیاه امروز میزنند.
آیا شما هم با چنین سخنانی همراه میشوید و به حسرتخوردن میپردازید یا بیتفاوت از کنارشان عبور میکنید؟
آیا تا کنون اندیشیدهاید که چرا از نظر بعضیها، همیشه گذشته بهتر از حالا بودهاست؟
دربارهی وضع زندگی خودتان در دوران کودکی چگونه میاندیشید؟
تا به حال با خود گفتهاید گذشتهی من خیلی هم بد و ناخوشایند بود و خوب شد که گذشت؟
البته که فراموشی سختیها و اتفاقات ناگوار، در جای خود موهبت محسوب میشود و انسان را برای ادامهی زندگی یاری میکند.
اما اگر این فراموشی موجب شود خوبیهای اکنون را ندیده بگیریم و بدیهای پیش رو را با خوشیهای گذشته مقایسه کنیم، باز هم به دام آسیبی جدی افتادهایم.
یوهان نوربرگ در کتاب «انسان پیروزمند» این موضوع را به تفصیل بررسی میکند و با مرور و واکاوی ۱۰ موضوع مختلف از جمله: غذا، بهداشت، طول عمر، سواد، آزادی، برابری و... سعی در یادآوری پیشرفتهای تدریجی جامعهٔ بشری و گرامیداشت آنها دارد.
او در جایی از مقدمه میگوید: «این کتاب جشننامه ی پیروزی انسان است.»
سپس اضافه میکند: «وقتی پیشرفتها را نمیبینیم، به دنبال مقصری برای مسائل پیش رو هستیم. گویا فقط در پی فردی عوامفریب هستیم که به ما بگوید راه حلی سریع و آسان برای بازگشت عظمت ملت ما دارد، خواه این راه حل، ملیکردن اقتصاد باشد یا ممنوعیت واردات یا بیرون کردن مهاجران.
اگر فکر میکنیم امتحان کردن این اقدامات ضرری ندارد، حتما حافظهی خوبی نداریم.»
در این کتاب نویسنده سعی میکند به طور مستدل و با بررسی و مقایسهی آمارهای معتبر در زمینهی پیشرفت بشر، اثبات کند که:
«روزهای خوب گذشته فقط محصول حافظه ی ضعیف ما هستند.»*
پ.ن:
*این جمله به نقل از فرانکلین پیرس آدامز در مقدمهٔ کتاب «انسان پیروزمند» ذکر شدهاست.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۷
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌پارههایی از آن شب هول
▫️چند تصویر تقریباً داستانی
✓نشانههای تمول و نوکیسگی، اتومبیلهای کوچک و بزرگشان را به زور در کوچهباغهای تنگ و باریک و مالرو میبرند.
حرکت و صدای اتومبیلها، سقفهای چندصدساله را فرو میریزد.
شهری باستانی به معجونی از فلز و آجر و آدم تبدیل میشود. دماغی خوشگل و فرنگی پسند در چهرهای پیر و پر چین و چروک.
✓ بچهبازها در همهجای اصفهان پراکندهاند، مثل شاه عباس که در همهجای شهر پراکنده است؛ همه او را تنفس میکنند. مثل بوی بازار، مثل بوی کودی که همیشه در هواست. مثل بوی ماست ترشیده، ترشی کپکزده، نان تازه، نعنا و چغندر و پهن گوسفند و یونجه و گوشت که در بازارچهها جاری است.
مثل صدای بازارچه، صدایی معجونی از صداهایی: صدای زنانی که با بقال و قصاب و میوه فروش چانه میزنند.صدای چکاچک قلم حکاکی و پتک آهنگری و صدای اسب گاری و خر و قاطر، صدای دوچرخه وصلوات طلبهای که تسبیح میگرداند و زنجمورهٔ پیرمردی که عصازنان گدایی میکند.
مثل نور بازارچه، آمیزهای از نور چراغهای توری پایهدار، لامپهای زرد و سرخ و شعلههای هیزم دکان نانوایی و نور رقیق آفتاب.
✓ گاهی یکی از بچهها حرکتی میکرد یا چرتی میزد. به ناگهان رشتهی کلام معلم میگسیخت. مثل باز شکاری بر سر موشی فلک زده فرود میآمد، گریبان او را چنگ میزد.
و با قدرتی هیولاوار با چشمهای دریده و دهان کفکرده موش خیانکار را از لابه لای نیمکتها بیرون میکشید.
▫️چند تکرار تقریباً شاعرانه
✓ تصویرهایی لاینقطع در خواب و در بیداری از ذهنم میگذرد. سرطانوار رشد میکند. بر هر دیدنی و شنیدنی، بر هرچه دیدهام و شنیدهام محیط میشود.
تصویرهایی لا ینقطع گذران.
✓ مسخ شدن.
پراگماتیک: کلمهاش انگلیسیست. شخصیتی هم که تولید میکند انگلیسی است. ...
ماکیاولیسم، کلمهاش انگلیسی است. شخصیتی هم که تولید میکند انگلیسی است. ...
✓ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات شاعرانه. مثلا:...
ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات عارفانه. مثلا: ...
کجابودم؟ ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. کودکانه. مثلا: ...
▫️و بسیار سخنرانی که یکیاش اینجاست:
✓ آدمی مثل درخت است. شرایط محیط پیوسته چگونگی رشدش را معین میکند.
اگر محیط به آرمان طلبی فرد میدان بدهد و بر ارزشهای اخلاقی ارج بگذارد، فرد آرمانخواه و از خود گذشته خواهد شد. و اگر محیط و رویدادهای سیاسی بیهودگی تلاشها و از خودگذشتگیهای فرد را نشان بدهد، شخص به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزشهای اخلاقی از دست میدهد.
▫️ کلمه بیآموزم
«دودسته چسبیدن» درست تر است از «دودستی چسبیدن».
▫️ و کاملاً همینطوری یادم افتاد که «شب طولانی موسا» را بیشتر دوست داشتم؛ داستانتر بود.
آیا پس از هر شب هول، روز آرامشی هم هست؟
#رمانخوانی
#شب
۱۴۰۳/۵/۹
@paknewis_ir
📌چرا کتابچه بنویسیم؟
اگر در نوشتن جدی باشیم و مدتی به آن وفادار بمانیم، با انواعی از ایدهها رو به رو میشویم:
ایدههایی که حین خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم رخ مینمایند؛
ایدههایی که هنگام رانندگی یا ظرف شستن به کلهمان میزند؛
ایدههایی که در سکوت و تنهایی سر میرسند؛
یا ایدههایی که سر و کلهشان وسط یک جمعیت پر از مکالمه پیدا میشود.
می توانیم همهی ایدهها را از هرکجا که پا به دنیای ذهن ما گذاشتهاند، در نزدیکترین صفحهی ممکن یادداشت کنیم و به موقع دربارهشان بنویسیم.
در مرحلهٔ بعد آنچه مهم است اینکه کدام ایده را در کدام قالب میتوانیم بهتر بیان کنیم؟
آیا ایدهٔ ما خوراک نوشتن یک داستان است یا جرقهٔ سرودن یک شعر؟
نکتهٔ جالبی برای پرورش یک یادداشت است یا سوژهای برای تالیف مقاله و کتاب؟
✅کتابنویسی
بسیاری از ایدهها هستند که در قالب داستان کوتاه، یادداشت یا مقاله نمیگنجند و از سویی شوق نوشتن کتاب در دل بسیاری از ما وجود دارد؛
اما چرا نوشتن کتاب را نمیآغازیم؟
چون در ذهن اغلب ما نوشتن کتاب «پروژهٔ بزرگ و دشواری» است که هنوز وقتش نرسیده آن را شروع کنیم و معلوم هم نیست کی برسد.
احتمالا با خود میگوییم ، بگذار اول فلان کار را که زمان کمتری میبرد انجام دهم بعد میروم سراغ کتاب؛
بگذار اول در نویسندگی مهارت بیشتری پیدا کنم،
بگذار فلان آموزش را ببینم،
بگذار قبلش فلان بحران را بگذرانم یا درآمد بیشتری کسب کنم، بعد نوشتن کتاب را شروع میکنم و به آرزویم میرسم.
برای اینکه کتابنویسی را هل بدهیم ته صف پروژههای نوشتاری و خیالمان از دورشدن این غول ترسناک راحت شود، میتوانیم دهها دلیل بتراشیم.
اما بالاخره کی این فرصت طلایی دست خواهد داد؟
نویسندگان بزرگ، چگونه نوشتن کتاب را آغاز کردهاند؟
بیایید اینبار پیشنهاد تازهای را بررسی کنیم:
نوشتن یک «کتابچه».
✅چرا کتابچه؟
نوشتن «کتابچه» چه مزیتهایی دارد؟
۱-آسانکردن کتابنویسی
وقتی تصمیم میگیریم کتابچه بنویسیم، میدانیم که این قرار نیست کاری طاقتفرسا و طولانی باشد که به خاطر آن مجبور شویم کارهای دیگر را موقتا تعطیل کنیم.
با این تصور راحتتر به سراغ نوشتن کتابچه میرویم.
۲-بالابردن عزت نفس
وقتی پروژه مهمی را به سرانجام برسانیم، حس خوشایند «من میتوانن» باعث بالارفتن عزت نفس و نیز ایجاد اعتماد به نفس بیشتر برای شروع پروژههای بعدی خواهد شد.
۳-نظم بخشیدن به افکار و ایدهها
ممکن است درباره برخی مسائل بسیار اندیشیده باشیم یا حتا یادداشتها و مقالات پراکندهای هم نوشتهباشیم.
اما برای سر و سامان بخشیدن به افکار، نیاز داریم آنها را در قالب یک کتاب ساختار یافته و منسجم جمعآوری کنیم.
۴-رشد شخصی
نوشتن کتابچه در درجهٔ اول و پیش از رسیدن به انتشار، موجب رشد فکری خود ماست. به این وسیله از خود شخصیت رشدیافتهتری میسازیم.
۵-برخورداری از همهٔ مزایای نوشتن یک کتاب:
درست است که «کتابچه» از نظر حجم کمتر از یک کتاب است و در مدت کوتاهتری به سرانجام میرسد، اما همهٔ مزایای نوشتن کتاب از جمله:
-کسب اعتبار علمی و شغلی
-تاثیرگذاری
-بیان حرفهای نو
-تولید اندیشهٔ ارزشمند
-دستیابی به حل مسئله
و...
را برایمان به ارمغان میآورد.
جالب است بدانید بسیاری از نویسندگان بزرگ نیز نوشتن کتابهای کمحجم در کوتاهمدت را تجربه کردهاند.
از جمله همینگوی که بسیاری از داستانهایش را در یک نشست مینوشته و معتقد بوده تا تنور ذهن داغ است باید نان ایده را چسباند.
عملکرد او یادآور جملهای از الیزابت گیلبرت است به این مضمون که «اگر ایده را به سرعت اجرا نکنیم، به سراغ کس دیگری خواهد رفت.»
✅ و اما یک پیشنهاد:
نوشتن «کتابچه» در یک کارگاه تخصصی و
به همراه گروهی از نویسندگان همراه و خوشفکر، هم انگیزهٔ بیشتری به ما میدهد و هم احتمال نتیجهبخشی کار را بالا میبرد.
میتوانید همین جمعه امتحانش کنید.
👇👇👇
شرکت در دومین کارگاه تکجلسهای کتابچه/ کارگاه تازهای از مدرسهٔ نویسندگی
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
#معرفی
#پیشنهاد
۱۴۰۳/۵/۱۵
@paknewis
هدایت شده از نویسنده شو ✍
🔻 داستانهایی برای تقویت نثر
📖 مدیر مدرسه - جلال آل احمد
📖 جوی و دیوار و تشنه - ابراهیم گلستان
📖 سیاسنبو - محمدرضا صفدری
📖 دو دنیا - گلی ترقی
📖 یحیای زاینده رود - کیهان خانجانی
#آموزش_نویسندگی
📚 @nevisandeshoo
📌بدم نمیآید نویسنده هم شوم
میگفت «بالاخره خواستن و دوست داشتن یکی هستند یا نیستند؟»
دوست داشتنی که به حرکت وا نداردمان، هیچ. پوچ. یک احساس تزئینی. احساسات هم که میآیند و میروند. مبنای خوبی برای تصمیمگیری نیستند.
اما با خواستن، چنانی که ما را به حرکت وادارد قصه جور دیگر شود. نه آنکه خواستن توانستن باشد -عمرنات پتاسیم-. خواستن اگر به عمل و اقدام و حرکت نزدیکمان کند اثر دارد.
بیشتر وقتها در تشخیص خواستههایمان هم شفاف نیستیم. کسی گفته که میخواهد نویسنده شود اما نمینویسد، من میشنوم که میگوید «البته نویسنده بودن هم بامزه است، بدم نمیآید نویسنده باشم. اگر نویسنده بشوم آن امتیاز و این اعتبار را به دست می آورم...»
خواستهاش شاید همان امتیاز و اعتبار باشد.
برای آنکه دستمان به دامن فرشتهی الهام برسد لازم است بهایی بپردازیم. زحمتش را بکشیم. حرکت کنیم. قدمی برداریم. رنجی را تاب بیاوریم. شاید اولین رنج حسِ احمق بودن یا بیکفایت بودن در آغاز هر راه جدیدی.
این پاتیل نوشتنها و انتشار روزانه ریاضت است، اما کمترین بهایی است که به پرداختش متعهد شدهام. متعهد شدهام چون نوشتن خواستهی من است نه فقط علاقهای که میآید و هوسی که میرود.
همین حالا کانالت را راه بینداز دختر/پسر.
همان اول هم بنویس اصلاً همین است که هست، هر چقدر احمق باشم یا نابلد، هر روز مینویسم و منتشر میکنم.
با ننوشتن که بهتر نمیشویم. غیر از این است؟
نویسنده:
#باده_علوی
https://t.me/potiil
📌لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم
اولین باریست که این وقتِ شب، به بیمارستان میآیم. روپوش سفیدم نقش نشان میتیکومون را بازی میکند و کسی کاری به ورود و خروجم ندارد. هیچکس نمیپرسد چه کارهام و هیچکس از هیچ اتاقی بیرونم نمیکند.
دوستِ باردارم روی تخت دراز کشیده و من جز همراهی، کار دیگری از دستم برنمیآید. اورژانسِ زنان میدان جنگ است. بیمارهایش اضطرابافشانی میکنند و رزیدنتِ خسته و عصبیاش، پاچهی بیمار و پرستار و اینترن را یکییکی میگیرد. و من، یکلنگهپا ایستادهام و مأیوسانه، به ساختمانِ اجتماعِ نامطلوبی مینگرم که فرداروز قرار است به رنگش دربیایم.
من خودم را میشناسم. میدانم برخلاف هرمز انصاری، جزء «خیلیها» هستم. میدانم وقتی اجتماع را ناسالم مییابم، خود نیز، مأیوسانه، به رنگ آن در میآیم. جرأتش را ندارم که اولین آجر بنای ساختمانِ اجتماع مطلوبم بشوم و بیشتر وقتها فکر میکنم در این راه تنها هستم. *
یاد روزهایی که در بخش رادیولوژی کار میکردم میافتم. آنجا هم ساختمانِ نامطلوب خودش را داشت و من ۵ سالِ تمام، بین این ساختمان و ساختمان مطلوبم، آواره بودم. آوارگیای که ناشی از شخصیتهای متناقضم در کشیکهای تکنفره و چندنفره بود.
شخصیت کشیکهای تکنفرهام با بیمارها خصومت شخصی نداشت. فکر نمیکرد مزاحم صبحانه و ناهار و استراحتش شدهاند. نمیگذاشت بین پذیرش بیمار تا انجام گرافیاش، وقفهای هرچند کوتاه بیفتد و فکر نمیکرد آدمها با انجام سریع کارشان، پررو و پرتوقع میشوند. این شخصیت، یکی از آجرهای بنای اجتماع مطلوبش بود.
شخصیت دوم اما، شجاعت کافی برای منفور شدن بین همکارهایش را نداشت. نمیتوانست پیه ضدحال بودن را به تنش بمالد. در حضور دیگران، جسارتِ ساختن اجتماع مطلوبش را از دست میداد و گاهوبیگاه، مأیوسانه و دلآزرده از خود، به رنگ اجتماع نامطلوب در میآمد.
حالا اینجا، وسط این اجتماع نامطلوب ایستادهام و به آوارگیِ مجددی میاندیشم که در انتظارم است. به متناقضهای جدیدی که این اجتماع قرار است از من بسازد. مگر آنکه تا آن روز، تمام تلاشم را به کار بگیرم تا خودِ جدیدی بسازم. خودی که شجاعتِ «خشتِ ناچیز بودن» را بدست بیاورد.
خدا را چه دیدی،
شاید روزی به دردِ لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم، بخورم.**
پ.ن
*برگرفته از نقلقولی از هرمز انصاری:
«خیلیها وقتی اجتماع را ناسالم مییابند، خود نیز مأیوسانه به شکل آن در میآیند.
اما من، اولین آجر بنای ساختمان مطلوبم میشوم و مطمئنم در این راه تنها نیستم.»
**برگرفته از یادداشت مریم کشفی
نویسنده: پریسا سعادت
@parisasaadat
📌 روزانه بنویسیم که چه بشود؟ | درسهایی از شاهرخ مسکوب
میگویم: «شاید به نظر نرسد اما نوشتن هر کدام از یادداشتهای این کانال، دستِکم یک ساعت زمان میبَرَد.»
با تعجب تایید میکند و میگوید: «فکر میکردم نهایتش چیزی در حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه باشد.»
شاید برای شما هم عجیب باشد و با خودتان بگویید چرا هر روز این زمان را صرف میکنم؟ مگر چه مزیتی در نوشتن این یادداشتهای پیشپاافتاده و کوتاه میبینم؟ بهتر نیست این یک ساعت را صرف نوشتنِ بخشی از پروژههای بلندمدت -مثل بخشی از یک جُستار یا رمان- کنم؟ مَخلص کلام اینکه یادداشت روزانه مینویسم که چه بشود؟
در این یادداشت به چند دلیل از زبان شاهرخ مسکوب اشاره میکنم که در پیشگفتار کتاب «روزها در راه» از آنها نوشته است:
1️⃣برای آنکه نوشتن بدون تمرین نمیشود
«وقتی خواستم نوشتن کتابم را شروع کنم مثل مردی بودم که تنگینفس دارد و از کوهی بالا میرود. تمرین نداشتم و نوشتن که دیگر از کُشتی و جُفتک چارکش کمتر نیست؛ تمرین میخواهد. فکر کردم کمترین فایدهی این یادداشتها، آن است که ورزشی است.»
شاهرخ مسکوب با آن پیشینهی نویسندگیاش، تنگینفسِ بدون تمرین را احساس کرده است. آنوقت عجیب نیست که ما بدون تمرین و بدون یادداشت روزانه، خیز برداریم سمت قلههای بلندی مثل رمان یا جُستار؟
کاش این عدم تواضعی که ما دربارهی هنر ِنوشتن و نویسندگی داریم، کار دستمان ندهد.
2️⃣برای آنکه یاد بگیریم چشمهایمان را باز کنیم
«اگر آدم چشمهای بینا داشته باشد، بسیاری چیزها میبیند که شایستهی نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت، خودْ تمرینی است برای دیدن. یاد میدهد که آدم چشمهایش را باز کند.»
از وقتی یادداشتروزانه مینویسم، تیزبین شدهام. از صبح که بیدار میشوم چشمم دنبال چیزی میگردد که شایستهی نوشتن باشد. یاد گرفتهام که ایدهها معمولن در گوشهکنار روز استتار میکنند. تجربهی یافتنشان در دمدستترین لحظهها و اتفاقها، چشمم را به روی زندگیِ روزانه و درسهای پنهانش، باز میکند.
3️⃣ برای آنکه از ناچیزی روزهایمان خبر داشته باشیم
«روزهای عمر در ما میگذرند بیآنکه دیده شوند؛ از بس که همزاد همدیگراند؛ همه تکرار یک نُت و یک تصویر مکرر. «روزها در راه» ثبت روزهاییست که چیزی از آن خود دارند یا اگر ندارند دستِکم از ناچیزی خود خبر دارند.»
روزهایی هم هست که چهارچشمی رصدشان میکنم اما چیزی برای نوشتن نمییابم. قبلترها به ناچیزی این روزها اعتنایی نمیکردم. اما حالا خودم را مجبور میکنم تجربهای بسازم تا از آن بنویسم. کتابی بخوانم، خاطرهای به یاد بیاورم، جایی بروم و یا کسی را بشنوم. با یادداشت روزانه است که به ناچیزی روزم آگاه میشوم و از آن، روز بهتری میسازم. روزی که حداقل به اندازهی یک یادداشت، حرف برای گفتن داشته باشد.
نویسنده: پریسا سعادت
@parisasaadat
#تمرین
📌 کاربرد جملات جعلی
به کاربرد جملات زیر توجه کنید:
۱- «امیدوارم از من نرنجیده باشید»
وقتی جملهای گفتهایم که میدانیم باعث رنجش مخاطب میشود.
۲- «تعریف از خود نباشه»
وقتی میخواهیم از خودمان تعریف کنیم.
۳- «البته نظر هر کسی محترمه»
وقتی هیچ احترامی برای نظر طرف مقابل قائل نیستیم.
۴- «دنیا که به آخر نرسیده»
خطاب به فرد بدحالی که گمان میکند دنیا به آخر رسیده.
۵- «قصد فضولی ندارم»
زمانی که دقیقاً قصد فضولی داریم.
۶- « جسارت نباشه » یا «حمل بر بیادبی نشه»
وقتی که جملهمان کمی تا قسمتی جسارتآمیز یا بیادبانه است.
✍️ شما هم چند نمونه مثال بزنید.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
#جمله_ورزی
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌تجربههایی که صدایمان میزنند
گاه اتفاق میافتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست میگیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان مینشیند.
می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا میخواند.
امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحهای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتابهایم افتادم که مدتهاست در صف خواندهشدن قرار دارد و به نظرم رسید او میتواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته باشد.
کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات.
این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخها را بیان میکند.
با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟
خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ میگوید:
«تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.»
به این ترتیب ما میتوانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربههای مشترکی کسب کرده باشیم.
همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن میگوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است:
«تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر میانگیزد، ابتکار را تقویت میکند و باعث میشود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد میشود.»
این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، میتواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست.
بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه آن رخداد خوب باشد و چه بد؛
به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را میتوان جزء تجربههای خوب به حساب آورد و بالعکس.
همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
📌ده فرمان من
📃جملههای مهمی که لازم میدانم سرلوحهٔ زندگی قرار دهم و هر چند وقت یکبار به خودم یادآوری کنم:
1-به هیچ قیمت ساعات ابتدای روز را از دست نده.
2-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز بنویس.
3-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز مطالعه کن.
4-خوب گوش دادن را تمرین کن.
5-تا حد امکان جملۀ «باشه برای بعد» را از قاموست حذف کن.
6-هر شب فهرست برنامههای فردا را بنویس.
7-با تفاوتهای طبیعی آدمها کنار بیا.
8-در رفتار با فرزندان حوصله و جدیت به خرج بده.
9-تلاش و پیگیری را به بچهها بیاموز.
10َ-به خاطر خوشامد دیگران اصول زندگیات را تغییر نده.
✅شما هم ده فرمان خود را بنویسید.
❓قانونهای اساسی زندگی شما چیست؟
#یادداشت_روز
#ده_فرمان
@paknewis