eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیکر های غرق خون بچه ها روی خاک، دست و پاهای قطع شده و ناله های یا مهدیشون، اشک دیدگان بغض‌آلودمون رو جاری میکرد و بعضاً تمام امید و روحیه‌مون رو محو میکرد! اما باز جون میگرفتیم و ادامه میدادیم. طولانی شده بود! خیلی خسته بودیم... با بغض و شعف تو خیابون منتهی به باب‌القبله قدم گذاشتم. روحم لبریز از دلتنگی و اشتیاق بود! بچه ها زیر رگبار گلوله مهدی مجروح رو به پشت سنگر کشیدن. کل بدنش پر تیر و ترکش و خمپاره بود! لباس خاکی رنگش سرخ سرخ شده بود و عرق سرد روی پیشونی‌ش نشسته بود. خون زیادی ازش رفته بود! اما لبخند به لب داشت...چشمای نیمه‌بازش می‌درخشیدن...زیر لب ذکر میگفت...خودمو رسوندم بهش و سرشو رو پاهام گذاشتم. - مهدی! مهدی جان خوبی؟ بریده بریده و به سختی زمزمه کرد: - سید...حلالم کن...حلالم...کن... - طاقت بیار...حرف نزن...طاقت بیار پسر تو میتونی! بغض گلومو فشار میداد ولی سعی کردم باهاش حرف بزنم و هوشیار نگهش دارم. کفش هامو توی کیسه گذاشتم و تحویل کفشداری دادم. خادم کفشداری، لبخندی حواله نگاهم کرد و شماره رو دستم داد. لبخند دندون‌نمایی تقدیمش کردم و شماره رو گرفتم. تو جیب شلوار شیش‌جیبم گذاشتمش و با طمانینه ولی پر از هیجان راهم رو ادامه دادم. - اشهدان‌لااله‌الا‌الله...اشهدان‌محمدارسول‌الله... انگشت سبابه دست لرزون و بی‌جانش رو بالا آورد. لبخندش عمیق‌تر شد و نگاهش روی یک نقطه خیره موند. موهای خیس عرقش رو نوازش کردم. صداش کردم. - مهدی...آقا‌ مهدی...مهدی جان! داداش خوبی... - اشهدان‌علیاحجه‌الله!... چشم هاشو آروم بست...و نفس های بریده بریده‌ش، دیگه قطع شدن! تو آغوش مولاش آروم گرفت و به دیدار رفقای شهیدش رفت...مهدی جان! سلام منم به علی‌اکبرع ارباب و قاسم‌بن‌الحسن‌ع برسون...شهادت، گوارای وجودت شیر مرد... قدم قدم...نزدیک ضریح شدم...خلوت بود و مثل همیشه، قلبم رو زودتر از جسمم به زنجیر کشید! قطرات مرواریدسان دریای چشمام، دونه دونه و پی‌درپی، روی گونه‌هام غلط میخوردن و روی سنگ های سرد حریم علمدار، فرود می‌اومدن! دست روی سینه گذاشتم. از مهدی بی‌جان و غرق خون دل کندم و با اشک دوباره برگشتم به جنگ. حس انتقام گرفتن تو وجودم جوشید و خروشید. چطوری میخوان به مادر دلتنگ و نگرانت، خبر شهادت یکی یدونه شاخ شمشادش رو بدن؟ مرصاد چند متر جلوتر از من بی‌پروا و دلیرانه می‌جنگید. یقین تو چشماش موج می‌زد. تو دلم ستایشش کردم. آرپی‌جی رو برداشتم و به سمت ساختمون مخروبه ای که داعشیای ملعون سنگر گرفته بودن هدف گرفتم. قلبم پر از حرارت بود و حس عجیبی زیر پوستم می‌دوید. - یا حیدر... آرپی‌جی شلیک شد و مستقیم به هدف اصابت کرد... از گرد و خاک بلند شده بیرون دویدم. چشمم دنبال مرصاد گشت! ولی پیداش نکرد. پس کجاست؟ تو همون بحبوحه و گرماگرم نبرد دنبال مرصاد گشتم. ولی وقتی دیدمش تمام وجودم به یک‌باره فرو ریخت. آسمون تیره و تار شد! - م...م...مرصاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برام مهم نبود که از آسمون داره گلوله میباره. مهم نبود که به رگبار بگیرنم...مرصاد...مرصاد...داداشم...رفیقم...همه امیدم...خودمو بهش رسوندم. رو خاک زانو زدم. اسلحه رو زمین گذاشتم. چشم هام بی‌اختیار و بی‌وقفه میباریدن. قلبم داشت شرحه شرحه میشد! انگار بار تمام آسمون رو دوش من بود و از حمل این زحمت ناتوان بودم... دوتا دستش قطع شده بودن! از بازو...طاقت دیدن بدن بی‌دستشو نداشتم...زانوهام سست شده بودن...نفسم به سختی بالا میومد. داداشم جلو چشمام داشت پرپر میشد! - مرصاد! مرصاد! خاک های دورش و لباس سبز رنگش غرق خون بودن. همین طور ازش خون می‌رفت و از دست من هیچکاری بر نمیومد...داشتم پا به پاش جون میدادم... - س...سبحان! داداش سبحان... - جانم داداش؟ آروم باش...آروم باش هیچی نیست... چطور هیچی نیست؟ قلبم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواست از این قفس تنگ رها شه و پر بکشه. - صل‌الله‌علیک‌یاابوفاضل‌ع... قدم قدم...نزدیک ضریح شدم...قلبم تند میزد...شوقی که از وجودم سرازیر بود بی‌مثال بود. یه حس عجیب که تاحالا نداشتم! انگشت های باریک و استخونیمو به ضریح گره زدم. نور سبزی که از ضریح می‌تابید دریای طوفانی درونم رو آروم کرد. - آقاجان! سید ما...عموجان...ببین اومدم از حریم عمه ساداتم دفاع کنم! اومدم با یاری شما ان‌شاءالله تکفیریا رو نابود کنیم...اومدم بخریم...اومدم هوای این عبد روسیاهم داشته باشی... پیشونی به ضریح گذاشتم... صورت آرومش، مثل همیشه لبخند به لب داشت. یه لبخند عمیق و پررنگ...اونقدر چشمای خسته‌ش می‌درخشیدن که خون های روی صورتش دیده نمی‌شدن! موهاشو که رو پیشونی خیسش ریخته بود کنار زدم. رو صورت داغش دست کشیدم و نوازشش کردم. نفس نفس میزد و ازش خون میرفت. اشک های منم مثل خون دستای قطع شده‌ش روان بود. - سبحان...حلالم کن...سبحان... - جون خواهرت آروم باش حرف نزن...هیچی نیست...آروم باش داداش... - به خانواده‌م بگو...بگو...دلم براشون...تنگ شده...صبور باشن... - میگم...میگم...فقط هیچی نگو... - به سها بگو...بی قراری نکنه...باید...مراقب بقیه...باشه... لب رو پیشونی خیس و داغش گذاشتم و بوسیدم. داداشم...مرصاد داشت جون میداد و منم پا به پاش جون میدادم... لب های خشکیده‌ش رو دوباره بهم زد و با لبخند اشهدش رو خوند. روحم داشت از بدنم جدا میشد...حالا جواب خواهرشو چی بدم؟ جواب عمو صالحو...جواب مادر مرصاد...جواب یوسف کوچولوی منتظر! خدایا منو با این غم تنها نذار... "رفیقان می‌روند نوبت به نوبت...خوش آن روزی که نوبت بر من آید..." سکوت کردم. هیچی به زبون نیاوردم. دلم میخواست، آقا حرف دلمو بخونه...نه فکرمو...آخه بعضی وقتا بعضی چیزا از فکر آدم میپرن! ولی چیزی که واقعا تو دل باشه، فراموش نمیشه!...پس هیچی نگفتم و گذاشتم که ته دلمو بخونه... - آهای من...مثل همیشه...اومدم بگم...همون همشگیا! همونایی که همیشه میخوام....دیگه خجالت میکشم...از این همه التماس و روسیاهی... چطور میتونستم جدا شم؟ چطور میتونستم دل بکنم؟ ولی وقت تنگ بود! این بار باید میرسیدم! چشمای خسته و خیسش رو بست و برای همیشه تنهام گذاشت! آسمون رو سرم خراب شد. قلبم پاره پاره شد. همه زندگیم تیره و تار شد! بعد تو...من چطوری برگردم؟ چطوری تونستی تنهام بذاری؟ چطوری تونستی بدون من چشماتو ببندی؟ مرصاد من بدون تو...چطوری بمونم؟ چطوری... قدم قدم...سنگ های بین الحرمین زیر پاهای برهنم شبیه پله هایی بودن به اوج آسمان! پله هایی به منتهای عشق...به شش گوشه اربابم...اشک...اشک...اشک...اشک و اشک و اشک! قطره قطره روی سنگ های خیابان عشق میچکیدن و احساسات عمیقمو به وجود این سنگ های خوشبخت میرسوندن...شبیه نم نم بارون... "می‌لرزه پاهاش...بارونیه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی...من دلتنگم...برا حرم تو آقا...حرم تو والله...برام بهشته"!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ... 🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله 🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌾🌹🌾🌾🌾🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - roze 1 - shabe 3 fatemie aval 98.10.17 - karimi.mp3
8.8M
🔳 🌴معجـزات چشــم زهـرا عرش اعظم ساخته 🌴هـاجـر و آسـیـــــه و حوا و مریم ســـاخته 🎤 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت182 برام مهم نبود که از آسمون داره گلوله میباره. مهم نبود که به رگبار بگیرنم...مرص
حس وحشتناکی شبیه یکباره تاریک شدن آسمون بدون ستاره، وجودم رو بلعید. ولی بعد حرارت انتقام زیر پوستم چنان دوید که خون جلوی چشمامو گرفت. دندون بهم فشردم و به زحمت بدن غرق خون و بی جان رفیقمو ترک کردم. - منم با خودت ببر مرصاد...تنهام نذار تو این دنیای تاریک و سرد بی صاحب الزمان! قدم قدم...دست روی سینه گذاشتم. - و هنگام سلام بر شما، دست بر سینه میگذارم، تا، قلب از سینه خارج نشود...السلام علیک یا سید الشهدا...السلام علیک یا اباعبدالله...السلام علیک یا سیدناالمظلوم...والعطشان والعریان... نم نم اشک هام، قریب به رودی جاری بودن و باقی نمونده بود که سنگ های سفید بین الحرمین، فرش پوش اشک هام بشن! گنبد نورانی ارباب چنان می‌درخشید که انگار خورشیدی بود یکتا در آسمان عشق، بی‌مانند! قلبم چنان به سینه میکوبید که کم مونده بود این قفس تنگ رو سوراخ کنه و پر بکشه تا مقصد! اشتیاق چنان در روحم می‌جوشید و می‌خروشید که قدم هامو روی زمین بر نمیداشتم. - جز در آغوش گرفتن شش گوشه‌ت، چی آرومم میکنه آقای من؟ قدم قدم...به مقابل ایوون طلا رسیدم...و چه دلتنگ بودم و بی‌قرار برای رسیدن به این نقطه از جهان! - ادخلوها! بالسلام آمنین...اومدم باز...اشک چشممو ببین... عطر سیب...چه روح انگیز و بی مانند نوازش میکرد وجودمو. چه آرامشی نهان بود در تار و پود فرش هایی که قدمگاه میلیون ها زائر مشتاق و عاشق بود. چه حس بی‌همتایی بود به مشام کشیدن عطر سیب حرم، که طوفان دریای وجودمو آروم میکرد. قدم قدم... یا علی گفتم و با اشک هایی که بی اختیار روان بودن، عزم به جزم رسوندم تا راه خون مرصاد رو ادامه بدم. آرپی‌جی رو دوباره دستم گرفتم و هدف، قلب دشمن تکفیری...هنوز انگشتم ماشه رو نچکونده بود که در تو کتف چپم پیچید... بعد این همه انتظار، حالا ضریح آقام جلو روم بود! چقدر تب و تاب داشتم برای رسیدن به این لحظه؟! ثانیه ها متوقف شده بودن و انگار که فقط من بودم آقام و این فاصله کوتاه. چطور میشه توصیف کرد دم به دم احساسی که از قلبم در حال فورانه؟ چطور میشه گفت وقتی یه عاشق، بعد انتظار، به معشوقش میرسه، چه حسی داره؟ باید عاشق باشی که بفهمی...باید دلتنگ باشی که بفهمی... قدم قدم...زانوهام می‌لرزیدن. ترس بود یا شوق؟ یا هردو آمیخته؟ اضطراب بود یا سبک‌بالی؟ یا تلفیقی از این دو؟ اشک بود یا لبخند؟ یا هردو در کنار هم؟ جلو رفتم. جلو تر! مگه میشد چشم از ضریح گرفت؟ اشک ها دیدگانم رو تار میکردن و هر چند لحظه با آستین پاکشون میکردم تا مزاحم نباشن. دست لرزونم رو بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم جوری تقلا میکرد که میترسیدم از حرکت بایسته و بازم ناکام بمونم... قلبم تیر کشید و ضعف شبیه ابر های سیاهی که خورشید رو احاطه میکردن بر قوای بدنم چیره شد. نفسم حبس شد و نگاه از افق به نوک آرپی‌جی کشیدم. - بزن...بزن سبحان...بزن... ولی تمام بدنم لمس شده بود. قلبم دیگه حرکتی نکرد و خون تو رگ هام سرد شد! انگشت هامو به ضریح گره کردم و نفسی از اعماق وجود کشیدم. - چطوری بگم که چقد منتظر این لحظه بودم؟ خبر داشتی از اون ته ته دلم که پر میکشید برا عطر ضریحت!..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با زانو زمین خوردم. اگر قراره برای تو جون بدم، بذار که سر بدم! بذار شبیه خودت سر از تنم جدا بشه! صدای فریاد کسی تو گوشم پیچید ولی جز صدای اربابم مگه چیز دیگه ای لایق شنیدن بود؟ دیدی صدای هل من ناصرت رو شنیدم و اومدم؟ دیدی منم شدم عاشق تو و اومدم که تو این بازار منم بخری و ببری؟! آخرین نفس رو با اشهدی که رو لبم جاری بود بیرون دادم و...نوک آرپی‌جی تو دستم که به زمین برخورد کرد... پیشونی به ضریح گذاشتم و منتهای عشق! - آغوش تو، همان آرامگاه من است... سها: برگه رو با درونی آشفته تحویل دادم و بی‌وقفه جلسه رو ترک کردم. آزمونی که شش ماه به خاطرش مسیر زندگیم تغییر کرد هم به اتمام رسید. و حالا من مونده بودم و شب و روزهایی که از این پس در انتظار مرصاد سپری میشدن. چقدر باید انتظار میکشدم؟ چقدر باید هر شبم به گریه های پنهانی سپری میشد؟ چقدر باید آروم و قرار مامان میبودم و هیچکس از آشفتگی و حال زار خودم باخبر نمیشد؟ دیگه طاقت نداشتم. نفس راحتی کشیدم و پله های ساختمون برگزاری کنکور رو پایین اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دستی هم به لبه روسریم کشیدم. کاش مرصاد بود و امروز دق و دلی تمام این مدت زحمت کشیدن هارو با یه بستنی خواهر برادری در میاوردم. کیمیا زودتر از من داده بود و بیرون منتظرم بود. با قدم های تند به سمتش حرکت کردم. - سلام! چطور بود؟ - بد نبود خداروشکر. چطور دادی؟ - الحمدلله. بدو بریم که یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم. هنوز طول حیاط رو به سمت در خروجی ‌‌طی نکرده بودیم که صدای زنگ گوشی از گفت و گوی من و کیمیا رو درباره تابستون پیش رو قطع کرد. - جانم بابا؟ صداهای مبهم پس زمینه، رشته افکار جدیدی که با کنجکاوی شکل گرفته بودن، تو ذهن خسته‌م ایجاد کرد. هزار جور فکر و خیال از مغزم گذشت. ولی هیچکدومشون با صداهایی که میشنیدم همخوانی نداشتن. صدایی از بابا نمیومد. حتما خبری بود و بی خبر بودم! - بابا! پشت خطی؟ - ریحانه بابا...کارت تموم شده؟ صداش میلرزید! خیلی هم میلرزید. حزنی که تو صداش بود، تاحالا...نشنیده بودم! سها نبودم اگر رد پای اشک هاشو حتی از پشت تلفن نمی‌دیدم. سها نبودم اگر نمیفهمیدم این غم تو صداش، یعنی بدون شک یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده... - بابا چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ - گریه نمیکنم بابا! من دم درم. بیا بیرون ماشین رو میبینی. - بابا به جون مرصاد نگی چی شده همینجا جیغ میکشم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ صداشو آورد پایین و سعی کرد بغض و اشک هاشو مخفی کنه. ولی من که میدونستم داره گریه میکنه! - بیا میگم بهت بابا... - چی شده بابا؟