eitaa logo
پاراگراف || امیرحسن‌اوصالی
2.1هزار دنبال‌کننده
215 عکس
7 ویدیو
3 فایل
📃 روزنامه‌نگار _ حافظ‌پژوه و منتقدِ سینما نوشته‌هایی از سر دغدغه و پاراگراف‌های جذاب ✏️[اینجا قراره "نوشتن" و "نقد فیلم" یاد بگیری.]🎬 #آموزش_نویسندگی #آموزش_نقد_فیلم نقد و پیشنهاد : @a_h_osali
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب شهوتیّات! حکایت این جماعت حکایت مردکی است که در حال شست‌وشوی خود در مستراح دعای استن‌شاخ! می‌خواند، و رهگذری تذکرش داد که عزیزجان یحتمل سوراخ دعا را گم کرده‌ای! در «روانکاوی» این جماعت سبک‌مغز همین بس که «شهوت»و«سلیقه» را زیربنای جهل خود قرار داده و عصاره‌‌ی دین که «ولایت» است را به «ضریح»و«حاجت» تنزل داده‌اند. این‌ها خیال می‌کنند که هارونِ ملعونِ فلک‌زده بود که امام را زندانی کرد و مأمونِ ملعون نیز فرزند ایشان را مسموم! این‌ها نمی‌دانند که نور امامت است که تاریخ را رقم می‌زند و حادثه‌ها را خلق می‌کند. این سبک‌مغزها نمی‌دانند که در ادبیات دین «غیبت» یک نعمت است از آن حیث که «انسان» را از بدن امام (شما بخوان ضریح) به سوی نفس و قلب کل عالم که آن «ولایت» است و «امام» سوق می‌دهد. اگر این جماعت را به جهل خود رها کنید ضریح را نیز از جای می‌کَنند و شاید امام را نیز نبش قبر کنند (نعوذ بالله) تا به جسم مبارک ایشان دستی متبرک کنند! این جماعت متحجر اگر بمیرند نیز تلقین مارا به غرض شنود کرده و مارا عُمَر دوست قلمداد می‌کنند و خود را میثم تمّارِ اسدی کوفی! این‌ها «تبری» را تقلیل به «لعن و فحاشی» کرده و «تولّی» را نیز به ضریح‌بوسی و شکاندن در! راستش را بخواهید شکاندن در مرا یاد حادثه‌ای دیگر می‌اندازد! بگذریم. مگر می‌شود در زبان لعن بگویی و در عمل چو آنان رفتار کنی؟ پس فرق تو با آنها در چیست؟ آنها جسم حضرت را هتک کردند و شما رسم و مرام امام را ذبح می‌کنید. وقتی امام زمان‌تان بیابان‌گرد است، و منفعل در ذهن‌تان، دیگر از عمل‌تان بیش از این انتظار نمی‌رود. شما حسین(ع) را مظلومی در قتلگاه می‌پندارید و مهدی(عج) را غریبی بیابان‌گرد! این است فهم شما از دین و ولایت. اف بر شما و اف بر این دین‌داری شما که با عمل‌تان فقط برای اهل‌بیت علیهم‌السلام هزینه ساخته‌ و می‌سازید. اگر فعل و قول شما در راستای راهبرد فعل امام‌زمان(عج) در جامعه نباشد به چه دردی می‌خورد؟ آیا این نگرش و گرایش شما را نباید فاضربوا علی الجدارش کرد؟ معتقدم تنزل این امر به فرقه‌ی شیرازی پاک کردن مسئله است و گول‌زدن خودمان! این آفت را باید در نوع فهم «امام» و «دین‌داری» و «چگونگی مرجع فکری» انتخاب کردن جست‌وجو کنیم و به عرصه‌ی گفت‌وگو بیاوریم تا بیشتر با این پدیده آشنا بشویم و برای مقابله با آن راه و چاره‌ای بیاندیشیم. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۷/۱۵ @parageraf_osali
@amir_hasan_osali در این صفحه لایو رو دنبال کنید حتما فردا شب
🌿 دوستان زنجانی سلام 🖐️ جلسات هفتگی نقد کتاب داریم، سه‌شنبه‌ها ساعت ۱۸ کتاب این هفته: 📚 ارتداد 🖍️ به قلم وحید یامین‌پور ✅ اگر تمایل دارید شرکت کنید لطفاً اطلاع بدید. جلسات حضوری است @parageraf_osali 👇 @a_h_osali
داستان کوتاه هوالجواد لغویّات ۱ اگر اجازه می‌داد می‌توانستی با چشم‌هایش تیله بازی کنی و خاطره‌ی بچه‌گی‌هایت را تازه! گونه‌اش با قاچ سیب لبنانی مو نمی‌زد و لبش بازار پسته فروشی‌های کرمان را از رونق انداخته بود. مگر پسرک ۱۲ ساله چه چیزی از هم‌کلاسی‌هایش کم داشت که شب‌ها باید مستراح سر راهی را پاک می‌کرد و دم درب فالگوش باد معده‌ی شکم‌سیران می‌ایستاد؟ هم‌کلاسی‌‌هایش از دوردورِ ماشین و جوجه‌ی آخر هفته‌ی خانه‌ی پدربزرگ می‌گفتند و او لقمه‌ی سیب‌زمینی آب‌پز را که در آغوش پیازِ سرخ‌شده خوابیده بود، از زیر میز در لابه‌لای صدای چیپس و پفک‌ها گایِمَکی درمی‌آورد و یواشکی گاز کوچکی می‌زد و دوباره سرجایش می‌گذاشت. رنگش از خجالت شبیه گچ صورتیٍ پای تخته شده بود و در دل کوچکش زنگ استراحت را نفرین می‌کرد، که معلم نادان هربار دانش‌آموزان را اجبار می‌کرد که خوراکی‌های خود را دربیاورند و بخورند! معلمی که با عینک ته استکانی‌‌اش چشم‌ از درب کلاس برنمی‌داشت، بعد از تمام شدن زنگ درس, دست وحید را محکم گرفت و «پول کمک به مدرسه» را از او تقاضا کرد، و وحید مثل دفعات قبل با بهانه‌ای از دستش فرار کرد و شتابان سمت خانه رفت. مکافاتی شده بود این کمک به مدرسه‌های اجباری که آبرو برای بچه‌های نیازمند نمی‌گذاشت. معلم نادان بلند سر کلاس می‌گفت: فلانی ۳هزار تومن و بهمانی ۴هزار! و بیچاره بچه‌ای که پونصد تومن آورده بود. وحید چقدر باید از مستراح رفتن مردم پول کاسب می‌شد که پونصد تومنش را به مدرسه بدهد؟ مدرسه‌ای که با پول این خانواده‌ها برای دفتر، آب‌سرد کن خرید می‌کردند و برای معلم ورزش خط‌کش آهنی، که مبادا بچه‌ای بدون کفش ورزشی به زنگ ورزش بیاید! مگر کسی جرأت داشت که زنگ آقای پرگاریان لباس ورزشی تنش نکند؟ پدر سوخته آنچنان با خط‌کش آهنی پس گردن بچه‌ها می‌زد که سوزشش از اشتباه بارکردن آب گرم در مستراح برای ماتحت بیشتر می‌شد!! البته برای وحید هر روز زنگ ورزش بود! کتانی‌های مشکی رنگ که دوروبرش با خط‌های سفید کوتاه تزیین شده بودند و جان می‌داد برای شوت کردن توپ دولایه‌‌ی پلاستیکی در زنگ ورزش! نمی‌دانم چرا رأفت مسئولین مدرسه شامل زنگ ورزش نمی‌شد که حداقل یک توپ چهل‌تیکه‌ی میکاسا برایشان بگیرند! امیرحسن‌اوصالی ادامه دارد ... @parageraf_osali @a_h_osali
انتم‌الفقراء فرنگیّات ۲ گفته‌اند میان دو تن در دِهی دشمنی بود، چون یکی درگذشت، به خاکش سپردند و دیگری را که خطیب بود گفتند: «تلقین او بگوی». خطیب گفت:«از بهر این کار دیگری را بخواهید، زیرا او سخن من به غرض می‌شنود!» در شرح این حکایت عبید‌زاکانی همین بس که اگر آن روز میان دو تنٔ دشمن، چنین بوده است، امروز میان دو دوست چنین حالتی برقرار است. اگر در گذشته‌های نه‌چندان دور، در جامعه‌ی ما و ایالات متحده‌ی اسلامی دعوای شیعه و سنی، صوفی و متشرع، و... بوده است، امروز با استعمال بی‌رویه‌ی الفاظی همچون: بی‌حجاب و محجبه، انقلابی و ضدانقلاب، و... همان دعوای سابق به راه است! اما حالا «فرم»و«محتوا» و «انگیزه»و«هدف» تغییر کرده و شکل دیگری به خود گرفته است. برخی نان به نرخ دوقطبی‌خورها که حیات اجتماعی‌شان در «دیده‌شدن»و«جنجال»است، عادت دارند از آب گُل‌آلودِ جامعه دختر بدحجاب صید کنند و برای تجسس خود رزومه دست‌وپا کرده و در انتها با یک عدد لیسانس دانشگاه امام‌صادق‌(ع) وارد سیستم بشوند و عنوان انقلاب را یدک بکشند! همین افراد در ایام انتخابات، این بدحجاب‌ها را (البته به تعبیر خودشان) در قاب جادویی صداوسیما نشان می‌دهند و از رأفت انقلاب که شامل حال این جماعت شده سخن می‌گویند! اما همین که فیل‌شان از پل منفعت گذشت و یاد هندوستان کرد آن‌ها را با احترام تمام وارد مینی‌بوس «گشت ارشادات!» کرده و مورد ماست‌مالی برادری قرار می‌دهند! مگر سردارمان نفرمود که همه‌ی این‌ها فرزند این خاک هستند و ناموس ما؟! مگر این‌ها هم‌وطن و دوست ما نیستند؟ پس چرا جذب حداکثری را به نفرت دسته‌جمعیِ دوست و دشمن تبدیل می‌کنید؟ انگار برخی عادت دارند که حرف‌به‌حرف و واژه‌به‌واژه افعالات دیگران را مورد مداقّه قرار بدهند و آنقدر آن‌را «غرضمالی» بکنند تا بالاخره حجمی از توطئه را در زیر لباس‌شان کشف و شهود بکنند! همین‌ها آنقدر با آلتِ‌قانونیِ هدف وسیله را ماستمالیزاسیون می‌کنند که خود گاهی همرنگ جماعتی می‌شوند که در ذهن مریض‌شان قلم کفر بر کیش‌شان کشیده‌اند. اگر بخواهم به مزاح بگویم این است که آیا دچار ترس نشدید که با آن روسری قرمز دل جوانی بلرزد و امنیت جامعه بخطر بیفتد!؟ مگر خودتان در دانشگاه‌هایتان پیرهن چاک نکرده و صراحی به دست نمی‌گیرید که محجبه باید رنگ روسری‌اش تیره و تار باشد تا محرک میل زهرماری جوان مردم نشود؟ حالٔ ما به جهنم، که قصد برادری داریم! با دل مابقی چه می‌کنید؟ با روسری قرمز می‌آیید برای سرود خواندن و کار فرهنگی و جنجال به‌پا کردن و عکس یادگاری؟! واقعا دم شما گرم! بگذارید حرف دلم را بزنم، من نه کار آن دانشجویان را تایید می‌کنم که گفته شده دانشجویان خارجی‌زبان!! دانشگاه بوده‌اند، و نه کار شما که گفته می‌شود گروه سرودی بوده‌اید و قصد خواهری داشتید! و متاسفانه هر دوطیف به نحوی قربانی بازی رسانه و دوقطبی کاذب شده‌اید. باید بدانیم مسئله‌ی حجاب در عصر حاضر کمی پیچیده و صعب و مستصعب شده است و بررسی‌ها می‌خواهد و اتاق فکرها، پس روسری‌ای که طی ۲۰ سال از سر هم‌وطنت پایین آمده با یک سرود به‌سر نمی‌شود. فتأمل امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۸/۱۶ @parageraf_osali
هوالمستور کتابیّات ۱ از قول بیهقی نقل کرده‌اند که: "هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد"، حال آنکه این قول از مشهورات بی‌اساس است. همه‌ی ما به تجربه دریافته‌ایم که بسیاری از کتاب‌ها به یک‌بار خواندن نمی‌ارزند و بسیاری از آنها نیز ارزش تورق جدی هم ندارند. و برعکس بعضی کتاب‌ها هستند که مادام‌العمر می‌توان و می‌باید آنها را خواند و از طراوتشان جان را لطافت بخشید. متاسفانه امروزه با پدیده‌ای به نام "انفجار مطبوعات" مواجه هستیم که با تولید انبوه کتاب‌های زرد، صورتی و قرمز! ذائقه‌ی مخاطب را دگرگون و تیر "تجمّل" به ذهن او می‌زنند و آن را از "معنا" دور می‌کنند. این واقعیتی مشهود است که وقتی "پرخوان‌ها" و "مترجم‌ها" خود مؤلف می‌شوند و ساز قلم به‌دست می‌گیرند، نه از سر درایت که از سر ارادت به کتابت است و کتاب‌خوانی!، که طاقت خواص را نیز دچار عجز و ناتوانی می‌کنند؛ و کارشان فقط تصریع و موزائیک‌سازی از اقوال و آثار نوازندگان دیگر است که با قلم‌شان طنازی‌ها کرده‌اند. این اشخاص خود منتقد می‌شوند و منتقدین را بی‌سواد قلمداد کرده و گاهی از تیغ تکفیر سیستم نیز می‌گذرانند! این نه فقط در ادبیات و رمان بلکه در فلسفه و دین نیز کاملا مشهود است؛ و چه کاغذ و مرکّب‌ها که اسراف این شهوت نوشتن‌ها شده‌اند و برخی قلم‌ها در بسط مصلحت‌اندیشی شکسته و در خانه‌ی دل محبوس شدند. آثار گذشتگان گاهی ذکری بود که انسان را متذکر می‌کرد و حالا ورد‌خوانیِ ما بیشتر لقلقه‌ی زبان شده و "تجمل‌سرایی" از کتاب‌ها! قدیمی‌ها کم و خوب می‌خوانده و می‌نوشتند و ما اکنون بد می‌خوانیم و بسیار. لطفا نگویید فلان کتاب را نتوانستم بخوانم، بلکه بگویید فلان کتاب نتوانست خوانده بشود چون هنر خواندگی نداشت و موزائیک‌سازی بود از کتابت گذشتگان. کاش هنر کتاب نخواندن را در معیت هنر خوب خواندن قرار بدهیم و ذهن را از کثرت الفاظ دور و به سمت دریای "معنا" نزدیک بکنیم، که نور معنا از علم بنفع می‌ماند و بس. پس در این دریای کتابت‌ها باید مروارید‌سنج داشت تا کتابِ خوب و بد را تمییز و تشخیص داد و خود را مشغول امر بیهوده نکرد. پ.ن: شما یک مروارید خوب و یک کتاب بد به من معرفی کنید. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۸/۲۴ @parageraf_osali
نقد فیلم پوست
هوالجمیل فیلمیّات پویایی اثر فرهنگیِ سرپا اصولا در گرو داشتن زیربنایی ایدئولوژیک می‌باشد، که بتواند حیات اجتماعی خود را در فرهنگ پیدا کرده و تنفس بکند. گاهی در این مقام باید قاضی بود و به قضاوت نشست و گاهی نیز باید راوی بود و قضاوت را به مخاطب واگذار کرد. البته گزینه‌ی سومی نیز باقی می‌ماند که که انسان از تماشای این روایت لذت ببرد و گزاره‌هایی را دریافت کند و بعدها در روند تکمیل این گزاره‌ها صدق و کذب را در جهان زندگی خود بررسی بکند‌. کاری که برادران ارک در پوست کرده‌‌اند دقیقا تکیه بر همین زیربنای فکری اصیل است که به سینمای محصور شده در ژانر "نکبت" ثابت کردند هنوز قصه‌های زیادی وجود دارد تا فیلم‌ساز را از زندان کلیشه‌های جامعه و سینمای آپارتمانی نجات بدهد تا حداقل برای یک‌بار هم که شده در سینما روایت یک قصه با زیربنای فکری اصیل را مشاهده کنیم، نه تیکه‌پرانی‌های سیاسی مزخرف و جناح‌بازی‌های کثیف و کهنه. این اصالت فکری که ریشه در افسانه‌ها و اسطوره‌های محلی و قومی مردم میهن ما دارد هیچ‌وقت کهنه و دلزده نمی‌شوند و اگر "عاشیق" خوب از عهده‌اش بربیاید هنوز طرفدارهای پروپاقرص خودشان را دارند. در فیلم پوست همین اصالت باعث می‌شود تا تمام فیلم به زبان شیرین آذری باشد و دست‌بالایی باشد برای فیلم‌ساز که اندکی مخاطب را نیز به دقت بیشتر وادار کند که قرار است همراه تصویر زیرنویس را نیز بخواند. در پوست همه‌چیز جای خود قرار دارد. وسواس در میزانسن طوری انسان را مجذوب می‌کند که می‌توانی دوربین به‌دست سینما را قدم بزنی و مدام قاب‌هایی زیبا از فیلم به یادگار نگه داری. فیلم با روایت مثلث عاشقانه‌ی(سیّد، آراز و مارال) شروع می‌شود و با حذف سیّد در ابتدا، فیلم‌ساز به خوبی با گره زدن روایت به ترس‌و‌طلسم و محبت‌مادری به یک عشق ممنوعه مخاطب را پای روایت خود نگه می‌دارد. مادری که قرار است خود شرّ این قصه باشد که با جادو و جمبل‌هایش آتش شرّ را روشن کرده است. او در ظاهر معتقد است آراز نباید عاشق دختر مسیحی بشود اما در باطن این حسادت است که نمی‌تواند قبول کند قلب آراز در گرو زنی دیگر باشد و حفره‌ی کرکتر در تنهایی او می‌باشد‌ و عشق مادر پسری. برادران ارک همه‌چیز را در خدمت فرم درآورده‌اند، از موسیقی بی‌نظیر گرفته تا میزانسنِ زیبا و از بازیگران ناآشنای کاربلد گرفته تا فضای مه‌آلود و روستای دورافتاده. پوست دارد نان وسواس در کارگردانی خود را می‌خورد که چگونه با فضاسازی درست عشق را در ژانری وحشت‌گونه به مخاطب هدیه می‌دهد که مثالش را در سینمای ایران بسیار کم دیده‌ایم‌. استفاده درست از نور و تاریکی و به‌خدمت گرفتن موسیقی سرپا در متن فضا وحشت را به‌خوبی به مخاطب القا می‌کند. اما پوست با تمام محاسنش یک جای کار می‌لنگد و آن فیلم‌نامه‌ی اثر است. کاش وسواس در کارگردانی به فیلمنامه هم می‌رسید و مقداری ماجرای عشق کهنه‌ی آراز به مارال بیشتر پرداخت می‌شد و ما عشق را بیشتر مشاهده می‌کردیم‌. متاسفانه به شخصیت‌ها نیز فضای کافی برای پرداخت به خود و داستان داده نمی‌شود که اگر اینچنین می‌شد پوست به یک شاهکار در سینمای ایران تبدیل می‌شد. خلاصه بگویم پوست یک اثر خوب و دیدنی با یک کارگردانی سرپا و دوربینی قصه‌گو است که اندکی در فیلم‌نامه می‌لنگد و در پرداخت مثل عشق و نفرت اندکی ضعف دارد. پ.ن: پوست را باد چندین بار دید و از روایت "عاشیق" لذت برد. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۸/۲۶ @parageraf_osali
مِسکینُکَ بِفِنائِک گدائیات ۱ مشاهیر لغت لفظ فقیر را به کسی اطلاق کرده‌اند که استخوان پشت او "فقراتش" شکسته است و در راه رفتن و میل به مقصود می‌تواند لنگان باشد و در دادن زکات ناتوان. اما در شرح مسکین آورده‌اند که احوالاتش از فقیر وخیم‌تر است و چه‌بسا از سکون و ساکن می‌آید و فقر اورا بی‌حرکت کرده و از مایحتاج زندگی نیز هیچ ندارد. و گدا را نادار و بینوا که وجه معاش خودرا از دیگری طلب می‌کند نوشته و سخن‌ها گفته‌اند. حال اندکی به این گربه نگاه کنید. می‌بینید چه خوب گدایی می‌کند؟ روی او نیز مثل ما در محضر ارباب‌معرفت سیاه شده است! و این گدایی‌ست که می‌تواند سمباده روی دلمان بکشد تا مقداری رنگ سفید به‌خود بگیرد. استاد بزرگواری می‌فرمود: انسان هیچ‌کاری هم نتواند بکند، لااقل گدایی کردن که بلد است! گدایی کردن هنر نمی‌خواهد که؛ می‌روی پشت در صاحب‌خانه می‌نشینی و دستت را دراز می‌کنی! گدایی کردن دیگر آخرین مرحله‌‌ی نداری است که فقیر و مسکین بودن خودرا در محضر دوست به نمایش می‌گذاریم. رفیق و عماد ما فرمود:"انتم الفقرا..." می‌دانید یعنی چه؟ یعنی هنوز مسکین نشده‌ای و فقط مقداری فقراتت شکسته است، پس برخیز و سوی من بیا؛ و جای دیگر به پیامبرش فرموده:"انّ سروری ان تبصبص الیّ". اینجا نیز مشاهیر لغت گل کاشته‌اند و تبصبص را حالت سگ گرسنه‌ای که ضجه و ناله می‌کند تعبیر کرده‌اند! یعنی می‌فرماید اینچنین سوی من بیا چراکه خرسندی من در متواضع دیدن گدا است نه متکبر بودنش. اصلا گدا را چه به تکبر؟! امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۹/۵ @parageraf_osali
نقد مستند این‌رل
نقد مستند هوالمتین تَناسُلیّات! هردو آشپز می‌دانند که طبخ پیتزا حرارت می‌خواهد، اما سخن در میزان حرارت است؛ که نه جزغاله بشود و نه ناپخته بماند. بدین جهت یک ناپختگی در فرم و یک جزغالگی و زهرماری در محتوا دارد، چون دو آشپز سر غذا بوده‌اند. اساسا این‌رل یک ماقبل مستند و یک زباله‌ی رده سیزدهم! فرنگی می‌باشد. باید همه قربان هنر بشویم، که چه هنرمند است از آن حیث که ناخودآگاه انسان را آنچنان رسوا و سیاه می‌کند که نه با سُمباده‌ی لاک‌ِ‌جیغ پنهان می‌شود و نه با ماله‌ی انقلابِین جنسی سفید! کرکتر (امیرحسین) در نگاه راوی و مستندساز به مثابه‌‌ی یک آلت‌ِتناسلیِ گرسنه و متجاوز است و زن نیز از حد پیتزا و کابابِ‌داغ! فراتر نمی‌رود و این چیزی نیست جز یک تجاوز فرنگی(در مقابل آزاد)!، چراکه در کشتی فرنگی گرفتن پای حریف ممنوع است، پس شمقدری یک سر، افکار کرونایی‌اش(مریضش) را به صورت جامعه و فرهنگ اصیل ایرانی_اسلامیِ ما مالیدن کرده است! در ابتدای مستند یک آلت می‌بینید که در آب‌ِ‌حوض دارد درصد شهوتش را کم می‌کند و با گرفتن روزه قرار است خودکنترل درمانی و روانکاوی روح و جسم را شروع کند! او در اتاقِ خود پرچم اهل‌الببت علیهم‌السلام و عکس شجریان و‌‌‌... دارد که هیچ ربطی به شخصیت وی ندارد و همه ردپای مستندساز است‌. او با دفتر مرجع تماس می‌گیرد و انتظار دارد کرکتر فقیه نقش را بازی کند و به او یک کِیس و ویندوز ایکس‌پی! معرفی کند. "ناپختگی اساسی اول این‌جاست: نگاه غلط به فقه و کرکتر فقیه و تقش آن در جامعه. کات" این آلتِ قدّاره‌ی ما! که مذهب، اعتماد‌به‌نفسِ اورا به گفته‌ی قصه غرق در حیا کرده، به خانه‌ی یک عدد زن ساعتی که به اسم صیغه، پیتزای چند مشتری می‌شود که در واقع زنا می‌باشد،‌ می‌رود؛ اما معذب بودنش اورا منعِ از پیتزا خوردن می‌کند و چونان گرگِ دهن‌آلوده و پیتزا ندریده به خانه بازمی‌گردد. "ناپختگی اساسی دوم این‌جاست: نگاه غلط به امرجنسی، ازدواج، صیغه و تنزل آن به فاحشگی با دوربین و روایت غلط. کات" این شلختگی در فرم تا جایی پیش می‌‌رود که کار به یک دوربین مخفی تبدیل می‌شود و تا جایی پیش می‌رود که درب خانه‌ی آن زن را نیز نشان می‌دهد و این یعتی غرق‌شدن فرم هنری در لجن محتوازدگی. در راش‌های بعدی که آقایِ تپلِ بدتیپِ عینکی که خیلی احساس باحالی می‌کند، خودرا گلزار قلمداد کرده و امیرحسین را امین‌حیایی! و قرار است مخ‌زنی و ...تگی را به او یاد بدهد‌؛ و درست همین‌جا پای یک عدد عکاس(شما بخوانید دافِ)! مذهبی به قصه اضافه می‌شود و از امیرحسین عکاسی می‌کند و میل دختران را به مغرور و جذاب‌بودن و... سقوط می‌دهد. و دختر خوشگل مامانمینا‌ی! بعدی که وارد قصه می‌شود دختر اینستاگرامی‌ای است که کلاسهای زبان اقصی‌نقاطِ بدن! راه‌اندازی کرده و آخرهای هفته نیز تخفیف هم می‌دهد! و ورود او به عنوان کرکتر مذهبی با آستینی که تا فیهاخالدونش بالا رفته و مانتوی خوش‌رنگ و کفش کتونی سفید(که نشان از تفکر مذهبی‌ها عاشق‌ترند_خوشتیپ‌ترند است)، را نمی‌توانم حدس بزنم! لابد شمقدری می‌‌خواسته از او زبان بدن بیاموزد! الله اعلم. خلاصه می‌کنم، شمقدری خواسته واقعیت جامعه را نشان بدهد اما کار آنقدر مضحک و مزخرف از آب درآمده که حالت تهوع به انسان تزریق می‌کند و متاسفانه به صغیر و کبیر نیز رحم نکرده است. از شهید و شجریان و دانشگاه و لواسانی گرفته تا زنان ساعتی مایه گذاشته است و آخر کار هم مقصر دختران پرتوقعی هستند که رفیق شهید دارند؛ و با یک ماستمالیزاسیون سریالی که ادامه‌دارد می‌نویسد خود را تبرئه از جواب دادن به سوالها می‌کند. اما هزاران سوال باقی مانده: بستر رشد این جوان؟ خانواده کجای ماجرا است؟ نقش پدر و مادر؟ نقش دانشگاه؟ نقش دین؟ جایگاه فقه در مناسبات اخلاقی؟ و...؟ مایلم با آقای شمقدری در لایو جواب این سوالات را باهم پاسخ بدهیم. امیرحسن‌اوصالی @parageraf_osali
و امرهم "دعوا" بینهم ... سیاسیّات ۱ اعضای شورای اسلامی شهر زنجان سلام علیکم. حتما مستحضرید که بیش از ۱۰۰ روز است یک شهر را قربانی سلیقه‌ی‌ناصواب، فکرکوتاه و قبیله‌بازی خود کرده و انتخاب شهردار را به تعویق انداخته‌اید. شما که ادعا می‌کردید تشنه‌ی خدمت هستید، چرا دین‌تان را در قبضه‌ی سیاست‌زدگی فرو کرده و یک شهر را به سخره می‌گیرید؟ خیال می‌کنید همان ۷-۸ هزار نفری که به‌خاطر آقای نماینده به شماها رای دادند، تنها مردم این شهر هستند؟ شما که با نردبانِ‌قدرت آقای‌نماینده به اسم خدمت و انقلاب کرسی‌های شورا را تصاحب کرده‌اید، آیا نمی‌دانید از بیش از ۳۰۰هزار نفر واجدین شرایط در انتخابات حتی نتوانسته‌اید ۱۰درصد از رای مردم را به‌خود اختصاص بدهید؟ حال اینگونه به سیاست‌بازی مشغول شده‌اید؟ مگر قرار است همه "بر باور شما باشیم" و تمامیت شهر در قبضه‌ی قدرت شما باشد؟ حال منی که بر باور شما نیستم، نباید در این شهر و ساختار تنفس کرده و زیست اجتماعی داشته باشم؟ فکر کرده‌اید که در انتخابات بعدی جواب ضمیرهای پاک مردم را چه خواهید داد؟ آیا اصل در سیاست "تعامل" با فکر مخالف نیست؟ چرا می‌خواهید شهر را یکرنگ براین باور بکنید؟ حال یک شهردار از قبیله‌ی شما نباشد، چه می‌شود؟ اما شما عزیزان آبادگر زنجانی؛ شما که عنوان قشر مذهبی و فرهنگی شهر را یدک می‌کشید، دیگر مصاحبه‌کردن و ایجاد دوقطبی‌تان چه‌بود؟ مگر نه اینکه حرف خانه نباید به گوش غریبه برسد؟ پس چرا سفره‌ی دل پیش غریبه باز کردید؟ مگر اصل بعدی در سیاست "اتحاد و همدلی" نیست؟ در این ۱۰۰ روز چه گلی سر فرهنگ و مذهب شهر زده‌اید؟ چرا مشکلات را در حد یک پل و یک فضای‌سبز تنزل داده‌اید؟ گوشتان را به تفرقه‌افکنی کدام ارگان و سازمان سپرده‌اید؟ مگر مردم شمارا انتخاب نکرده‌اند؟ پس چرا در نظرهایتان شک و تردید دارید و هر روز یک سخن می‌گویید؟ آیا نمی‌دانید بازنده‌ی اصلی این نزاعِ‌مزخرف مردمِ‌شهر هستند؟ خلاصه بگویم، شما نیز مانند قبلی‌ها می‌روید و ما می‌مانیم و هزاران سوال بی‌جواب در ذهن و جان مردم شهر که چرا دوباره پای صندوق‌های رای بیایند؛ و شما آن‌موقع دنبال مکان دیگر برای خدمت‌رسانی هستید!!! نکنید این کارها را. به رای مردم خیانت نکنید. شهردار را با تعامل انتخاب بکنید و گوش به حرف فامیل و همسایه ندهید. با انتخاب شهردار به مشکلات شهر سامان بدهید و آنهارا اولویت بندی بکنید. نگذارید بیش از این طشت رسوایی‌تان در میان مردم ریخته شود و بترسید از آن روزی که مردم به شما بیش از این بی‌اعتماد بشوند که دراین صورت هیچ تضمینی برای بقای نظام و انقلاب نخواهد بود‌. والسلام امیرحسن‌‌اوصالی @parageraf_osali
✏ نقدی بر فیلم هوالحمید سینمائیّات ۲۵ فیلم جدید نیکی‌کریمی را می‌توان حرکتی روبه‌جلو برای کارنامه‌ی هنری او دانست که خطر شناکردن در جهت مخالف را به‌جان خریده و از میزانسن‌های تکراریِ ساختمانی-خیابانیِ سینمای حال ایران، دل به طبیعت آذربایجان و دریاچه‌ی ارومیه زده و قابی جدید مانند کیارستمی و میرکریمی به مخاطب هدیه داده است. کریمی در با فیلم‌نامه‌ی "هادی‌حجازی‌فر" دست به‌دوربین شده است تا با لانگ‌‌شات‌های زیبایش مخاطب را غرق در قصه‌ی شخصیت‌ها بکند؛ اما متأسّفانه قصه آنچنان در خرده‌پیرنگ‌ها غرق می‌شود که پیرنگ اصلی به حاشیه رفته و مخاطب دیگر قدرت تمییز اصل و فرع در قصه را از دست می‌دهد. آتابای همانقدر در کارگردانی خوب کار کرده‌است که حجازی‌فر در نوشتن فیلم‌نامه بد! فیلمی که ۹۰درصد آن به‌زبان ترکی روایت می‌شود تنها در راستای باورپذیر بودن شخصیت‌ها می‌باشد که آن‌هم در شخصیت یحیی(جوادعزتی) به‌یک تصنع و تیپیکال تبدیل شده و به کرکتر نرسیده است. عزتی به‌زور هم که شده زبان‌ترکی را یاد گرفته و با لهجه‌ی فارسی ادا می‌کند، اما در پلانی کاملا مشخص است که دیالوگ کاظم(هادی‌حجازی‌فر) را نمی‌فهمد و فقط منتظر است بعد از اتمام دیالوگِ‌کاظم نقش خود را بازی کند؛ که این کاملا به تصنعی بودن تیپ یحیی می‌افزاید. متأسفانه زبانِ‌ترکی اثر برخلاف "پوستِ" برادران ارک درخدمت فیلم و اصالت‌آذری نیست و انگار فقط از علاقه‌ی حجازی‌فر به زبان و شخصیت‌ "کاظم" یا همان "آتابای" نشأت می‌گیرد. ما در آتابای روایتِ "کاظم" که آدم‌حسابیِ روستا است و قریب به ۱۵سالِ پیش بخاطر بچه‌روستاییِ‌ ساده بودنش از رقبای عشقی خود سه‌ بر هیچ شکسته خورده و باغم خودسوزیِ "فرح‌لقا" خواهرش، بخاطر ازدواج اجباری ایام را سپری می‌کند و کار توریست‌های روستا را راه می‌اندازد را می‌بینیم؛ که گزاره‌ای که منتقدین به‌آن اشاره کرده‌اند معلق بودن شخصیت کاظم در قصه است که درکنار بازی خوب حجازی‌فر به گره‌‌ی کور فیلم هم تبدیل شده‌ است، چرا که در نیمه‌ی آخر فیلم دیگر فیلم‌ساز چیزی برای ارائه‌کردن ندارد! اما در صحنه‌‌‌ای که کاظم در حال کندن کاکوتی در کوه می‌باشد، بادی می‌وزد و نایلون از دستش رها شده و معلق در آسمان پرواز می‌کند و این دقیقا زمانی اتفاق می‌افتد که او با دوربین دارد آمدن توریست‌ها را که انگار "سیما" دخترک شیرازی خریدار باغ، در بین آنهاست را دید می‌زند و این را می‌توان تیرخلاص کریمی دانست که اصلا قرار است ما آوارگی کاظم، در مسیر بسط عشق در زندگی‌‌اش را مشاهده کنیم و لذت ببریم‌. کاظمی که بعد از ۱۵سال بدبینی حتی به‌ دختران شهری و روستایی، اینک با دیدن نقص سیما جرات ابراز عشق و علاقه‌ی خود را پیدا می‌کند و سیما نیز فراری از این احساس ترحم کاظم! کریمی با به‌خدمت گرفتن فیلم‌نامه در گرو فرم لانگ‌شات‌هایش، مارا از دور وارد قصه‌ی شخصیت‌ها می‌کند و در کلوز‌آپ‌هایش به‌شدت کیارستمی‌وار می‌باشد، قصه‌ی عشق را به‌‌تصویر می‌‌کشد، عشقی که بعد از سالها با دیدن سیما در دل کاظم جوانه زده است. آتابای گرچه فیلم خیلی‌خوبی نیست و در فیلم‌نامه و خط روایت اصلی می‌لنگد، اما دیدنش حس خوبی را به انسان منتقل می‌کند که با چاشنی طنز زبان‌ترکی دلچسب و دلنشین است. ناگفته نماند محتواهایی در فیلم می‌باشد که قصد تحلیل آنهارا ندارم و فقط با ایجاد سوال از کنارشان رد می‌شوم؛ ریش آتابای با ماشین آمریکایی و بازگشتش بعد از چندسال به روستا و مطلع بودن دیدار پنهانی خواهرش و یحیی نشانه‌ی چیست؟ تغییر ناگهانی وی برای دیدار آیدین (پسر خواهرش) و پرویز (همسر خواهرش) که همه اورا مقصر خودسوزی فرح‌لقا می‌دانستند چه معنایی دارد؟ اشاره به کلیشه‌ی ازدواج اجباری در روستا و خودسوزی مادرجوان چه کارکردی در قصه‌ی آتابای دارد؟ و چندین سوال بی‌جواب که در قصه معلق ماند. امیرحسن‌اوصالی @parageraf_osali
نکاتی درباب کتاب مادر فضیلت‌ها ✏ به‌قلم عباس‌اسماعیلی یزدی
✅ نکاتی درباب کتاب مادر فضیلت‌ها ✏ به‌قلم عباس‌اسماعیلی یزدی 📚 نشر دلیل‌ما هوالفاطر کتابیّات ۲ در دوره‌ی رمان‌نویسی به شاگردان گفته‌ام، که نویسنده به مثابه‌ی یک منتقد است و در هر سوژه‌ای که به رشته‌ی تحریر درمی‌آورد قرار است با مسئله‌ای مارا وارد روایت فضای فکری خود بکند و خود این مسئله نیز در متن یک تفکر و ایدئولوژی ایجاد شده و پرورش می‌یابد؛ و این قاعده در تمامی سبک‌ها و نوشته‌‌ها جاری می‌باشد و تفاوتی میان ادبیات،دین، سیاست و... نمی‌باشد. من معتقدم که نباید فربه‌ایِ دوگانه‌ی "اسلام‌و‌کفر" را با بسط دوگانه‌ی "شیعه‌و‌سنی" دچار قبض بکنیم و از انسانها برای خود دشمن بسازیم؛ اگرچه هر دو گزاره درجای خود حائزِاهمیت و قابلِ‌بررسی می‌باشند. در همین راستا وقتی مسئله در متن دوگانه‌ی "شیعه‌و‌سنی" شکل می‌گیرد، تیر استدلال‌ها نه به مکتب، بلکه به‌سمت افراد نشانه گرفته می‌شوند و در مواضعی دچار سستی "مصلحت" در "حکومت‌دینی" که دغدغه‌ی اصلی هر امام معصومی بوده و هست شده، و در ادامه، ثمره‌ی چنین پرورشِ مسئله‌ای، غرق مقام معصومین(ع) از کنش‌مندی دینی-سیاسی در دریای فضایل و مناقب می‌شود و این‌جاست که امر "تربیتِ‌دینی" در تمامی ابعاد زندگانی معصوم(ع) نیز به‌کلی وارد حاشیه می‌شود، چراکه سیاست امری لاینفک از زندگانی معصوم(ع) درهر عصر و زمانه‌ای می‌باشد. عباس‌اسماعیلی که در کارنامه‌اش کتاب "سحابِ‌رحمت" را نیز دارد، در ابن اثر که از عنوان آن نیز پیداست، از فضائل و مقام و منزلت حضرت‌زهرا(س) سخن گفته است و با آوردن روایاتِ مربوطه، توضیحاتی را نیز به‌آنها اضافه کرده است که بیشتر نه یک تحلیل دقیق و سرپا، بلکه شبیه انشا‌ءنویسی می‌باشد‌. اگر اسماعیلی به جمع‌آوری روایات و ترجمه‌ی آن‌ها کفایت کرده بود، شاید خواننده‌ی کتاب چیز زیادی را از دست نمی‌داد و همین‌گونه با زندگانی حضرت نیز آشنایی پیدا می‌کرد. اما نویسنده باید بداند که صرف توسل برای نوشتن کتاب کافی نیست و قلم‌زدن درباب اهل‌بیت(ع) نه از سر ارادت، بلکه باید از سر درایت نیز باشد وگرنه به یک انشاءنویسی و موزائیک‌سازی از اقوال گذشتگان تبدیل شده و مخاطب را دل‌زده می‌کند؛ و باید یک‌بار برای همیشه درکنار هدفِ عرض‌ارادت، چینش نظام‌ذهنی مخاطبانمان را نیز درنظر بگیریم، و این نقد بنده به‌جاست که چرا وقتی به سیره و زندگانی حضرت می‌رسیم اشاره‌‌ای به سیاست و مشی اجتماعی حضرت درقبال غاصبین نمی‌کنیم؟ و چرا امرسیاسی حضرت را در حد یک کینه و ناراحتی تنزل می‌دهیم؟ اسماعیلی دربخش اول به کیفیت ولادت حضرت اشاره و در بخش بعدی سیمای حضرت درخانه را بررسی می‌کند و بعد به کمالات حضرت رسیده و در بخش چهارم وارد رنج‌ها و رویدادهای ناگوار در زندگانی حضرت می‌شود و در بخش پنجم با شرح کیفیت شهادت کتاب را به اتمام می‌رساند. ناگفته نماند که به‌وضوح می‌توان اخلاص نویسنده را در کلمه‌به‌کلمه‌ی کتاب مشاهده نمود و جانِ تشنه را سیراب از نورانیت روایات کرد، اما کتاب در اصل طرح مسئله و پرورش و ثمره‌ی نهایی خود کمی منفعل و بی‌موضع است و تنها موضعش به اشخاص و تاریخ برمی‌گردد که در جای خود می‌توان این‌را آسیب‌شناسی نمود‌. و همچنین کتاب برای مبتدی‌ها در مطالعه‌ی سیره‌ی معصومین(ع) کتاب مفیدی است. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۱۰/۱۱ @parageraf_osali
هوالق‌ا‌س‌م او می‌دانست که درسِ‌عشق را نمی‌توان در دفتر یافت، پس اوراق بِشُست و دل به‌دریا زد و کوی‌به‌کوی به‌دنبال مرگِ‌خونین خود به‌راه افتاد. او با خطِّ‌خون جوهر شهادت را بر آخرین برگ از دفترِ عمر خویش کشید و با گوهرِ زلال خویش پای آن‌را امضاء کرد‌. مگر می‌توان اورا مثل خمینی دوست نداشت؟ او که با تیغِ‌ابرویش تیرِآتش بر جان‌مان می‌‌انداخت و ابهت خمینی را یادآور می‌شد؛ و من چقدر دلتنگ نگاه پدرانه‌ی او هستم. چطور دلتنگ او نباشم؟ وقتی ظلم، ازل تا به ابدمان را غرق در خود کرده بود، او از کران تا به‌کران فرصت درویشی می‌جست و در دلها بذر محبت می‌کاشت و عشق درو می‌کرد. مگر می‌شود دلتنگ او نشد؟ او که دامن‌کشان رفت و مارا یتیم کرد، و فقط تکه‌های بدنش به خیمه بازگشت. من اورا دوست می‌دارم، البته نه فقط من؛ همه اورا دوست داشتند و دارند. چب‌وراست، سیاه‌و‌سفید، بچه‌‌ی‌بالای شهر و پایین‌شهر، مذهبی‌وغیرمذهبی، همه و همه. او نیز همه‌‌را دوست داشت، حتی دشمنش! و اینجا دقیقا نقطه‌ی آغاز ترس من است که مبادا عزیزمان از قاتل خویش، آن قمارباز احمق هم شفاعت بکند، بعید هم نیست! او آسایش دوگیتی را در مروت با دوست و دشمن می‌دید. اصلا دوست و دشمن را من می‌گویم، او زلالی دل را با این دوگانه‌های فریبنده آلوده نمی‌کرد و همه‌ی را بنده‌ی حق می‌دانست و با فطرتشان به‌آنها محبت می‌کرد. و خوشا به‌حال او و خاک برسر ما که چه آسان اورا از دست دادیم‌. ما نه یک تن را، بلکه تمامیت‌مان را از دست دادیم، ما قلبمان را از دست دادیم. مایی که هروقت نا‌امید می‌شدیم اورا می‌دیدیم و آرام می‌شدیم، هروقت دلمان می‌گرفت با لبخند او شاد می‌شدیم، و هروقت می‌ترسیدیم به گرمی آغوش او پناه می‌بردیم و طعم شیرین امنیت را می‌چشیدیم. چه ضمیر زلالی داشت. انگار آسمان سالها می‌شد که منتظر آغوشش بود، آغوشی که تمامی زمین را در دل خود جای داده بود، و انگار این دلتنگی او بود که اورا راهی آسمانش کرد. آسمانی که چهل‌واندی سال در جست‌و‌جوی آن با سلاح اشک روبه‌روی خصم ایستاد و خم به‌ابرو نیاورد. آری سلاح او اشک بود و اشک بود و اشک. من از اعماق وجودم قدردان پیکر اربن‌اربای او هستم و با آرزوی شفاعتش در روز محشر، غم عمر باقی‌مانده‌ی بی‌او را تحمل می‌کنم‌. من به امید آغوش او دل به‌خاک خواهم سپرد، و من به‌امید بوسه از دستان علمداری‌اش بوسه بر کفن خواهم زد. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۱۰/۱۳ سالگرد شهادت سردار @parageraf_osali