eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🌐 تنها وارث میلیاردر مشهور جوآنی آنیلی بود که بعد از مسلمان و شیعه شدن بخاطر اعتقادات مذهبی اش زندگی سختی را گذراند و سر انجام برای اینکه ارثیه کلان پدر به دست او نرسد به شهادت رسید. یادش، راهش جاودان مْ ┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
💠 شهیدی که در زمان جنگ دشمن برای سرش جایزه ای بیشتر از فرمانده اش تعیین کرده بود! 💠 در لحظه شهادت قرآن را بوسید و زیر لب امام زمان (عج) را صدا میزد. 💠 در عملیات حصر آبادان توانست با اسلحهٔ خالی چند عراقی را اسیر کند‌. 💠 قبل از انقلاب، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورد و به جایش عکس الاغ گذاشت! 💠 حاج قاسم درمورد ایشان گفتند: حاج مهدی کازرونی کلید لشکر بود و قسم میخورم در وجودش ذره ای ترس وجود نداشت! 🌷 @parastohae_ashegh313
درگیری با گروهکهای التقاطی و منحرف: ایشان در دانشگاه با هواداران گروهکهای التقاطی و ملحد و منحرف همیشه درگیر بود و در هر حال نسبت به کار آنها افشاگری می‌کرد و مانع جذب بچه‌ها به آنها می‌شد. البته افشاگریهایش همیشه متعادل بود و با دلیل و منطق حرف می‌زد، به همین خاطر سخنرانی‌هایش همیشه طرفداران زیادی داشت. او همیشه می‌گفت این گروهکها که پشت چهرۀ مذهبی پنهان شده‌اند یک روز نقاب از چهره بر می‌دارند و رودرروی امام و مردم می‌ایستند. 🌻🌻🌻 دوره شعار تمام شد حالا وقت عمل است: در آغاز پیروزی انقلاب با ایشان و چند نفر دیگر برای سازندگی به روستاها می‌رفتیم و ایشان اگرچه دانشجوی مهندسی بود ولی مثل یک کارگر عادی کار می‌کرد و همزمان چند کار را مدیریت می‌کرد. اسم و رسم برایش مهم نبود، آنچه برای او اهمیت داشت نیت خالص الهی و کار کامل و بی نقص بود و با هرکس که تظاهر و منیت می‌کرد شدیداً مخالف بود. از نظر اجتماعی به فکر مردم بیچاره بود و مشکلات مردم محروم را کاملاً لمس کرده بود. همیشه می‌گفت دوره شعار تمام شد حالا وقت عمل است. @parastohae_ashegh313
نظام از بنی صدر ضربه می خورد: ناصر خیلی نکته‌سنج و منطقی بود، همیشه سئوالات بسیار مهمی مطرح می‌کرد. تازه بنی صدر به عنوان اولین رئیس جمهور انتخاب شده بود و اکثریت مردم به او رأی داده بودند و طرفدارش بودند. یک روز در یکی از قبرستانها نشسته بودیم، ایشان عنوان کرد: نظر شما در مورد بنی صدر چیه؟ هر کس چیزی گفت و بحث بالا گرفت. از او سئوال کردیم تو که دانشجو هستی نظرت چیه؟ گفت: من نظرم منفی‌ست. چونکه ما معیارمان امام ا‌ست و وقتی شخصیتی با این معیار نباشد نمی‌تواند معتبر باشد و به درد جمهوری اسلامی نمی‌خورد. 🌻🌻🌻 ناصر می‌گفت در آیندۀ نزدیک، نظام از بنی صدر ضربه می‌خورد چونکه بجای تکیه بر امام و امت همیشه در سخنرانی‌هایش «من، من» می‌کند. عدم پذیرش مسئولیت در اولین اعزام: سخنرانی‌های شهید قاسمی بسیار جذاب و منطقی و کوبنده بود. در اولین اعزام، ما را مدت بیست روز در منطقه گلستان (وابسته به دانشگاه اهواز) اسکان دادند. در این مدت شهید سخنرانی‌های متعددی کردند. حتی از گردان‌های دیگر می آمدند او را برای سخنرانی می‌بردند. چون در آن موقع چهار، پنج هزار نفر جمع می‌شدند به مدت 20 روزیک ماه آموزش می‌دیدند. بعضی‌ها خسته یا نا امید می‌شدند. لازم بود کسی اینها را از نظر روحی تقویت کند که شهید این مأموریت را به خوبی انجام می‌داد و بخاطر سخنرانی‌هایش کاملاً شناخته شده بود ولی موقعی که برای جبهه اعزام شد مسئولیتی قبول نکرد. گفت می‌خواهم وقت آزاد داشته باشم تا مطالعه بکنم. من تجربه عملی ندارم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ↯به‌این‌عڪسهاخیره‌شو‌خیرهشو ↻به‌این‌عڪسهاےپر‌ازخاطره... 🎙 ┄┅═✧❁💚❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁❤️❁✧═┅┄
هر وقت میخوای دعا کنی قبلش بگو: خدایا،، من از همه کسانی که غیبتم رو کردن من رو ناراحت کردن، گذشتم تو هم از من بگذر، این حرف خیلی مؤثره .. • آیت اللّٰه مجتهدی تهرانی(ره) @parastohae_ashegh313
اگه امشب با خواندن رمان دلتون شکست مارو با انفاس پاکتون دعا کنید 🦋😊
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️ ❤️ _رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓ ینے شکستہ❓ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد. _زن داداش چرا گریہ کردے❓داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد❓دعواتون شده❓ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمہ جان دوست علے شهید شده. _با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک بہ سرم مصطفے❓ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے❓مصطفےکیه❓ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـن چیزے نپرسیدم لیوان آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمہ جان بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود. _پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے  و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد. _دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جان❓ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت❓ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: تو حال و هواے خودم نبودم ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگے و ندارم _دستش و گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم:خب مـن رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امرو ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چے❓ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم _چادرم رو از زمیـن برداشتم و گفتم:باشہ پس مـن میرم بلند شد جلوم وایساد کجا❓ برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء❓ مگہ بچم❓ خب باشہ برو ماشیـنو روشـن کـن تا مـن بیام کجا❓ هرجا کہ خانم دستور بده. مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے❓ لبخندے زدم و گفتم: عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـن بیشتر حضرت دلبر _ماشیـن رو روشـن کردم ساعت۵ بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم _اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش. از طرفے فعلا هم تو ایـن شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید. چند دیقہ بعد علے اومد  خوب کجا بریم آقا❓ هرجا دوست دارے _ماشیـݧ رو روشـن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بیـن راه علے ضبط رو روشـن کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـن باشم شاید مـن هم بتونم عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـن با یاد ایـن رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـن بہ رو برو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید: اسماء کجا میرے❓ چند دیقہ مکث کردم. یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا. احساس کردم کمے بهش آرامش میده _آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _چے یادش بخیر❓ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے... پیش نیومده بود آها باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود کہ رسیدیم. کهف. خلوت بود _از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـن کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـن بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود _علے سکوت و شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت... ادامه دارد...😊😭💔
❤️💞❣💛❤💞❣💛❤️ ❤️ ❤️ _پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد _مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم خنده هامو گریہ هامو دعوا هامو،آشتے هامو هیئت رفتناموݧ همش باهم بود _مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ هم سـن بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم _کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگسترے تهران براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم _بعد از تموم شدن سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم _همیشہ با خنده و شوخے میگفت: داداش علے الان بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره❓خونہ دارے❓ماشیـݧ دارے❓ کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد _از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود _ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم یک سال گذشت. مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم _ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت. مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد _یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت. همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد _یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد در مورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علے برام خیلے دعا کـ، چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ _دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم❓ _حالا میگے بهمو❓ اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میرے علے❓ ایـݧ چہ حرفیہ میزنے❓ بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم _الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست❓ برگشتم سمتش و با بغض گفتم:حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بی معرفت❓ پس مـݧ چے❓ تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها❓ داشتیم آقا مصطفے❓ ایـنہ رسم رفاقت و برادرے❓ علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست. هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ خیلے دلم گرفت اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود چشماش از خوشحالے برق میزد _رو کرد بہ مـݧ و گفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ _اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ❓خیلے تک خوریا مصطفے خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا _اولیـݧ دورش ۴۵ روزه بود وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده _تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت ادامه دارد... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نيمه شعبان جمعي از دوستان شهيد ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزب اللهي و مومن است. از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نمي كني، شيرودي درسر پل ذهاب باهلي كوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق راگرفت. . با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي مي كند كه تعجب مي كنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت. . 🌺🌺🌺🌺 همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود. بعضي ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي گفتند: خدا بنده هاي خوب و پاك را ســوا مي كند. براي همين ما مرتب گناه مي كنيم كه مائكه سراغ ما را نگيرند! ما مي خواهيم حالا حالاها زنده باشم. . بچه ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ اینجا برا همه دعا کن که هیچکی از تو جا نمونه حسرت مردن برا ارباب رو دل عاشقا نمونه 💕@parastohae_ashegh313💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ اي ڪريم، اي رحيم، اي معبود، اي خالق من، اميد من به رحمت توست. 🤲🏻 از تو مي‌خواهم رحمتت را برمن ارزاني بداري. 🤲🏻 خدايا، تو را شڪر مي‌كنم ڪه مرا از ضلالت درآوردي و راه حق از باطل و نور از ظلمت را بر من نمايان گردانيدي تا بتوانم راه رسولت را سرمشق خود قرار بدهم. 🤲🏻 خدايا، تو را شڪر مي‌كنم ڪه زندگي بي‌ارزش مرا در زمان امام عزيز قرار دادي تا بتوانم با استفاده از رهنمودهاي انسان‌سازش حداقل خودم را مقداري به تو نزديك ڪنم. ╔═•♡💛♡•════•♡🕌♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡🕌♡•════•♡💛♡•═╝
شهید وجنگ تحمیلی: با وجود نیاز مسئولین به ناصر در فعالیت‌های پشت جبهه، ناصر هرگز راضی نمی‌شد در پشت جبهه خدمت کند، با اصرار زیاد، مسئولین را راضی می‌کند تا به جبهه اعزام گردد. شهید شرکت در جبهه را وظیفه همگانی دانسته و اطاعت از امر امام خمینی را اطاعت از معصومین می‌دانست. 🌻🌻🌻 حفظ وحدت: در جبهه یکی از بچه‌ها به تظاهر مشهور بود، گاهگاهی نیز تذکرات مذهبی و شرعی می‌داد. یک روز که امام جماعت نیامده بود او سعی ‌کرد امام جماعت باشد. من به ناصر گفتم تو امام جماعت ما باش. ناصر قبول نکرد. اول از همه مهر را برداشت و در صف اول ایستاد و به آن آقا اقتدا کرد. ما هم پشت سر ناصر رفتیم. بعد از نماز علت را از ناصر پرسیدم. گفت: « ما برای حفظ وحدت لازم است خواسته‌های خود را تقلیل دهیم.» @parastohae_ashegh313
قیامتی بر پاشده بود: در چهلمین روز شهادت ناصر، تنها فرزندش، لیلا، متولد شد. تمام خواهران و برادران او که در بیمارستان بودند تا صدای گریه نوزاد را شنیدند همه گریستند، انگار ناصر همان لحظه شهید شده بود و به وجود او افتخار می‌کردند. موقعی که همسر ناصر را به خانه آوردیم، مادرم سعی می‌کرد گریه‌اش را پنهان کند ولی همسر ناصر با دیدن مادرم هر دو گریه کردند. در خانه قیامتی برپا شده بود. همه ما گریه می‌کردیم. 🌻🌻🌻 زیاد شوخی نکنید: موقعی که می‌خواستیم به جبهه اعزام شویم، همه تو صف ایستاده بودیم. مسئول تدارکات دیر آمد، بچه‌ها برای اینکه حوصله‌شان سر نرود شروع به شوخی کردند، اولش از شوخی‌های کوچک شروع شد تا به بزرگ رسید، ناصر عصبانی شد، گفت شما می‌خواهید به جای مقدسی بروید، نباید کسی از شما دیگری ناراحت باشد. به فرموده حضرت علی (علیه‌السلام ): «هیچکس شوخی بیجا نکند جز آن که مقداری از عقل خویش را از دست بدهد». بچه‌ها ساکت شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. این جمله را بارها از ناصر شنیدم که می‌گفت: اگر کسی از ما ناراحت است ما را حلال کند تا شایستۀ شهادت بشویم. @parastohae_ashegh313
♦️شیخ محمد مویدی برای دفاع از جان و مال و ناموس این مملکت رفت در مقابل داعش جنگید و شهید نشد ، به مناطق مرزی رفت و با گروهک های جنگید و شهید نشد! ♨️ اما در کشور خودمون به دست داعشی صفت های داخلی شهید شد 💔 به وقت 24 آبان ماه شهید دیشب_شیراز ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️ ماجرای این عکس چیست؟ سمت راست: شهید حجت‌ مقدم نفر وسط: آقا عطا سمت چپ: شهید مالک اوزمچلویی شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱؛ عملیات بیت المقدس ۲ اما ماجرای عکس: ❄️ زمستان سال شصت وشش عملیاتی به نام بیت المقدس دو در منطقه غرب کشور در کردستان صورت می گیرد در ساعات ابتدایی بامداد اول بهمن طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی عراق و در جنگ روبرو توسط تیر بار عراقی در تاریکی شب این دو شهید بزرگوار به شهادت میرسند همرزمان این شهدا این عزیزان رو زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما 🌹 آقا عطا و چند نفر دیگه می مانند تا حتما دوستانشون رو برگردونن... روزها به خاطر داشتن دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی و در اون برف و سرما و کوهستان، شهدا رو روی دوششون حمل میکردن... ⚡️ سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن که اونجا این عکس و چند تا عکس دیگه به یادگار می مونه... 🤲🏻 دعای مادران شهدا همیشه پشت سر عزیزانی هست که نگذاشتند مادرها چشم انتظار بمانند... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس که در دامان تو پناه گرفت، زهر بی پناهی را نمی چشد. هر کس که مدد از تو گرفت، بی یاور نمی ماند. هر کس که به تو پیوست، تنها نمی شود. هر کس که تو برایش آغوش بگشایی، تو به سویش رو کنی، تو دست نوازش بر سرش بکشی، سر بر آستان دیگری نمی ساید. 🕊 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ سلام ببخشید حاج قاسم سلیمانی پشت خط هستند باشما کار بسیار مهمی دارند لطفا گوشی رو بردارید الان @parastohae_ashegh313
نيمه شعبان جمعي از دوستان شهيد صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخاف هميشه هيچكس آنجا نبود. كمي گشتم ولي بي فايده بود.خيلي ترسيدم.نكندعراقي هاشهررا تصرف كرده اند! داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد. يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! وارد اتاق شدم. . 🌺🌺🌺🌺 همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد. براي دل خودش مي خواند. با امام زمان(عجل‌الله) نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313