شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_پانزدهم
اوایل جنگ رساندن نان وموادّ غذایی به مناطق جنگی نا منظّم بود. یک جا زیاد می رفت یک جا کم. رفقای مجید می گفتند(( بعضی وقتا که سهمیه نون ما نمی رسید، نون های خشک را می زدیم توی آب رودخانه و می خورویم.)) وقتی از مجید می پرسیدیم((چی می خورید؟)) می گفت(( بیشترآبگوشت ماهی می خوریم.)) فکر می کردیم ماهی را می گیرند و چون وسیله ی سرخ کردنش را ندارند، آبگوشت می کنند.بعدها فهمیدیم منظورش از آبگوشت ماهی این بوده که نان را می زنند به آب رودخانه که ماهی دارد.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
📕 در کتاب سه دقیقه در قیامت نوشته بود:
افرادی رو دیدم که تو دنیا #شهید نشده بودند
ولی جز #شهدا بودن...
📍شھادت فقط در خون غلتیدن نیست
و همچنین کسایی رو دیدم که تو دنیا
شهید اعلامشون کردن
ولی جهنمی بودن
پس
📌دنبال گلوله خوردن نباشیم
که این راهش نیست
مهم عمله ...!
#یازهرا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#امیرالمومنینعلیعلیهالسلام
🔸◗اجر شهید بیشتر از کسی نیست که
قدرت گناه دارد اما عفت میورزد...
#حجاب #غیرت
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🦋یازهرا🦋❁✧┄
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
جهت بیان انتقادات ، پیشنهادات و نظرات سازنده خود پیرامون محتوا و برنامه های کانال از طریق لینک زیر اقدام و به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید
https://harfeto.timefriend.net/16819291353734
#قسمت225
بچه ها با هــم بــازی می کردنــد و مــا با خانم شــان تعریف. چهارمیــن خانواده ای که به ما اضافه شد. خانوادۀ ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیش تر خبر آمدنــش را داده بــود. قدم خیــر از مــن کوچک تــر بــود و چهــار تا بچۀ کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی های مهدی و وهب شدند. از محوطۀ پادگان نمی توانستیم بیرون برویم. حسین که آمد گفتم: «اینجا پشت جبهه س. دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم.»به حالت تصنّعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: «مگه خودت نمی گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر، زن ها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟» لبخند زد و گفت: «امّا جبهه ای که ما می ریم یک جبهۀ کاملاً مردونه س.» لبخندش را با خندۀ طعنه آمیز جواب دادم: «خودت می گفتی که تو ســالاری، مردی، چنین و چنان. نه؟». انگار که تسلیم شده باشد گفت: «خُب آره ولی...» ولی چی، من خانمم و رفتن به خط مقدم یه کار مردونه س؟ گفت: «نه.» گفتم: «امّا گره های صورتت، داد می زنه که یه غصه توی دلت داری.» مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشــت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن.» ادامه ندادم. شام را با ما خورد و رفت و همان، هفته ای یک بار هم نیامد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت226
کم کم بچه ها دلشان برای عمه ها و خاله ها تنگ شد و حوصله شان سر رفت. مثــل یــک تبعیــدی شــده بودیــم کــه نمی توانســتیم از محــدودۀ پــادگان خارج شویم. هلی کوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان می نشستند و برمی خاستند، سرگرمی آنها بودند، یا صف رزمندگانی که درحال دویدن، سرود می خواندند و برای رفتن به خط آماده می شدند. یک روز آقای بشــیری از خط مقدم برگشــت. می خواســت خانواده اش را به همدان ببرد. سراغ من آمد و گفت: «ما که می خوایم برگردیم. شما هم بیاین.» پرسیدم: «پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟» گفت: «حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه، انتخاب با شماست.» گفتم: «می آییم.» بــا قدم خیر خانــم، خداحافظــی کردیــم. مظلومانــه بــا بچه هــاش نگاهمــان می کردند. خواســتم بگویم، شــما هم با ما بیایید. امّا چون اجازه نداشــتم لب گزیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
همسفر 8.mp3
21.8M
📗 همسفر
فصل ❽
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل7 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27546
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۶
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیداسماعیلدقایقی
🌷شادی ارواح مطهر شهدا #صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌳ویژگیهای اخلاقی
#شهیداسماعیلدقایقی
🍃در مطالعه و بالا بردن آگاهی و معلومات خود جدیت خاصی داشت و تا آخر عمر پربرکتش از تحصیل دانش باز نماند. انس با قرآن از شاخصترین خصوصیت او بود. حتی در اوج مشکلات و گرفتاریها از تلاوت قرآن نیز غافل نمیشد.
🍃تواضع و فروتنی در اولین برخورد با او، زودتر از صفات دیگر جلوهگر میشد. ایشان با همه مسئولیتهای سنگین و دشواری که برعهده داشت لبخند همیشه بر چهره اش بود و در اوج ناملایمات و فشارها و نارساییها، برخورد شایستهای با نیروهای تحت امر داشت.
🍃ایشان عموماً در کارها با نیروهای خود مشورت میکرد و به رای و نظر آنها توجهی خاص داشت. اما با افراد متخلف و خطاکار بشدت برخورد میکرد و همیشه رعایت جوانب شرعی را در تنبیهات و برخوردها متذکر میشد.
🍃صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وی بود. خلوص و سکوت و وقارش در #فرماندهی تحسین برانگیز بود. جاذبه او باعث شده بود که در تمامی صحنهها از مکانی ویژه برخوردار شود. تدبیر و کاردانی وی موجب تقویت روزافزون جایگاه او در بین افراد شده بود.
🌹شهادت
#شهید_اسماعیل_دقایقی در روز بیست و هشتم دیماه ۱۳۶۵، چند ساعت پس از خداحافظی از همسر و فرزندانش، هنگامی که همراه یکی از برادران برای سرکشی و شناسایی عازم محور عملیاتی کربلای ۵ شده بود، در #شلمچه بر اثر بمباران هوایی عراق به #شهادت رسید. مزار او در زادگاهش #بهبهان قرار دارد.
منبع : نویدشاهد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_شانزدهم
بی آلایش بود. هیچ وقت به هوای اینکه برادر فرمانده لشکراست خودش را از بقیه جدا نمی کرد. انگارنه انگار، خیلی عادی مثل بقیه نیروها . یادم هست یک روز که مرخصی بودیم توی خیابان هم دیگر را دیدیم .مجیدسوار موتور . تا مرا دید ایستاد. با اصرار زیاد سوارم کرد و به مقصد رساند.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت227
از ســرپل ذهاب دور می شــدیم. همه جــا آرام بــود. یــک آرامــش قبــل از طوفان. عصــر بــه همــدان رســیدیم و فــردا خبــر رســید کــه پــادگان ابــوذر ســرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده. یاد قدم خیر افتادم و بچه هاش، افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم.
***
دیدوبازدیدهــای ســنتی عیــد، رونــق نداشــت. دل مــردم شــهر با بچه هایشــان در جبهــه بــود. وقتــی خبــر شــهادت رزمنــده ای می آمــد، حجلــه ای ســر کوچه می گذاشــتند. بــا ایــن وضــع، گفتــن تبریک ســال نــو، خوردن آجیل و شــیرینی و حتی دور هم جمع شــدن های مرســوم ایام نوروز، از زندگی ما رخت بر بســته بــود. مونــس تنهایــی ام، افســانه هــم به خانۀ بخــت رفته بود و من مانده بودم با وهب بی قرار و مهدی به شــدت لجباز و یک دنده که ســخت وابســته ام بود. اصغر آقــا بــرادر حســین هــم زن گرفــت و عمــه از تهران به همــدان آمد. عمه هم مثل من بی قرارِ حسین بود. حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم. یکــی دو تــا از همســایه ها گفتــه بودنــد که: «آقای همدانــی قبل از بمباران ابوذر، خونواده اش رو به همدان فرســتاده و بقیۀ خونواده ها، زیر بمباران موندن.» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان زمین، لرزه افتاد. برای چند ثانیه خانه جُنبید امّا زلزله نبود. به پشت بام رفتم. توده ای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان می رفت. یــک آن فکــر کــردم، چالــۀ قــام دیــن زیر ورو شــده، بی اختیــار داد زدم: «عمه، منصورخانم، بچه هاش و...» وهب و مهدی را که ترســیده بودند، برداشــتم و به ســمت محلۀ قدیمی مان در چالۀ قام دین رفتم. رانندۀ تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت228
از نزدیــک آرامــگاه بوعلــی رد شــد، آمبولانس هــا آژیرکشــان بــه محــل انفجــار می رفتنــد و مــردم هراســان و سراســیمه جابه جــا می شــدند. چنــد تــا لودر هم به محــل اصابــت موشــک می رفتنــد. راننــده آهی از ته دل کشــید و گفت: «یعنی کسی از زیر آوار زنده درمی آد؟» چیزی نگفتم. به چالۀ قام دین رسیدم. عمه و دخترش منصورخانم زیرزمین، نشسته بودند. شیشــه ها ریخته بود. امّا خانه ســر پا نشــان می داد. عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان، بیا..:»یــک آن، لحــن مهربــان او مــرا بــه روزهــای شــاد کودکی ام برد. احوال حســین را پرسید، گفتم: «حالش خوبه، گاهی به خوابم می آد.» عمــه ناراحــت شــد. وهــب و مهــدی را بغــل کرد و گفــت: «پروانه جان، تو که به دوری حسین عادت کردی، غم به دلت راه نده.» لبخندی زدم و از منصورخانم. احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه ان.» عمــه بــه دلــداری گفــت: «خــدا حافظ همۀ رزمنده ها باشــه، صدام زورش به اونا تــو جبهــه نمی رســه، بــا بمبــاران دق دلش رو ســر مردم خالــی می کنه، خدا لعنتش کنه، ان شاءالله مرگش نزدیکه.» دســتم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دســت های کوچولویشــان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم: «ان شاءالله» تــا چنــد روز عمــه میهمــان مــا بــود. یکــی از اهالــی محلۀ ما تــوی خانه اش، گاو داشــت. وهب و مهدی با هم می رفتند و ازش شــیر تازه می خریدند. وهب 6 ســاله می خواســت دلتنگی ام را در نبودِ پدرش با خریدهای این گونه، پر کند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت224
و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که «راه قدس از کربلا می گذرد.» توی مســجد قدس پادگان ابوذر ســرپل ذهاب در قســمت خانم ها، ســه چهار خانــواده بیشــتر نبودنــد امّــا وقتــی نمــاز تمام شــد، صدها رزمنده بــا لباس های بسیجی، سپاهی و ارتشی، از مسجد بیرون رفتند. وارد ســاختمانی شــدیم که از خانوادۀ رزمندگان تیپ انصارالحســین؟ع؟ غیر از ما کسی نبود. جلوی پنجره ها به جای پرده، پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شب ها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم. امّا حسین می گفت: «پادگان ابوذر برای ما کویته.» کویت برای هر کس نماد، ثروت و پول و امکانات بود امّا برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی می کرد و غربت مادرم را. خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم. وهب، پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. الفبای فارسی را یاد گرفت. و بــا هواپیمــای پلاســتیکی کــه از مکــه خریــده بــودم، توی اطــاق می چرخید و بازی می کرد. حسین هم که گفته بود حداقل هفته ای یک بار می آیم. می آمد. امّا نیامده می رفت. چند روز بعد آقای بشیری _ مسئول تدارکات تیپ_ و محسن امیدی _ فرمانده یکی از گردان ها_ با خانواده هایشــان آمدند و ســرگرمی ما بیشــتر شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#قسمت224 و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از
این قسمت دیروز یادم رفته بود امروز گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیددانشگر
🔰سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد
خیـلی کار داریـم
ان شـاء الله موثـر باشیـم ...
#شهید_عباس_دانشگر
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایت تحول در #طلاییه
دختری که با عنایتِ شهدا، متحول شد!
🎼 من اینقدر تحت تأثیر موسیقی بودم، طوری که از خودم بیخود میشدم و خدا هیچ جایی توی زندگیِ من نداشت!
تا اینکه یه روز...✨
#حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🦋یازهرا🦋❁✧┄
@parastohae_ashegh313