🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🚺 سیاست های زنانه
🎁 نکته مهم اینکه اگر هدیه ای از سمت همسرتان دریافت می کنید هیچ وقت شروع نکنید از همون اول انتقاد بکنید!
⁉️ چرا رنگ قرمزش نگرفتی؛
⁉️چرا مثلا کوتاه ترش را نگرفتی؛
⁉️ چرا اینجوری نگرفتی...
🎁 با کمال میل هدیه ایشان را بپذیرید، سعی کنید حداقل چند بار حتی اگه خوشتان نیامد از آن استفاده بکنید.
💘 هیچ وقت هدیه همسرتان را به کسی نبخشید؛ به دلیل اینکه اندازه تان نیست یا از رنگش خوشتان نمیاد بخواهید به کسی ببخشید؛ حتی اگه اندازه تان نبود یا حتی از رنگش هم خوشتان نیامد، فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون بیاورید.
🎉 با کمال میل و با هیجان خاصی هدیه همسرتان را قبول بکنید.
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🔺 #رشیدپور در سال های نه چندان دور:
😐 برای من نامه فدایت شوم هم بنویسید، اگر کلاهمم بیفته جام جم نمیام برش دارم!
😂 دقیقا منظورش الان بوده که هر شبکه میزنیم رشیدپوره!
⚽ حالا هم که بحث اخراج #فردوسی_پور از صداوسیما داغه باید گفت این جماعت سلبریتی حرف مفت زیاد میزنن، اگر صداوسیما نبود اینا یک غاز چرون بیشتر نبودن حالا هم که با صداوسیما گنده شدن دارن لات بازی در میارن!
👌باید از رییس شبکه ۳ هم تشکر کرد که به فردوسیپور اجازه نداد هر کاری دوست داره بکنه...!!
🌐 @partoweshraq
⚠ انتقاد تند حجه الاسلام #پناهیان از عملکرد دولت در اربعین:
🎙«دولت مثل انگلیسی ها عمل میکند و مردم را می پیچاند! در مرز مهران اجازه موکب ساختن نمی دهند و مردم را اذیت می کنند و انشالله خداوند جوابشان را بدهد!»
🌐 @partoweshraq
🔺 نشست خبری نهمین جشنواره مردمی فیلم عمار در روستای #تورقوزآباد
🎬 طالب زاده: جشنواره عمار تاثیری فراملی دارد.
🎥 جلیلی: کمتر از ۳ سال دیگر نسل جدید فیلمسازان حرفهای ظهور میکند.
🌐 @partoweshraq
⚖ برخورد با دانه درشتها
✅ قوه قضائیه اعلام کرد حکم اعدام دو نفر از مفسدان اقتصادی تائید شده
⁉ ضمن تشکر از قوه قضائیه، اما سوال مردم این است که چرا با مهره های کلیدی (عراقچی، برادر خود رئیس جمهور، برادر معاون اول رئیس جمهور) برخورد نمیشود؟!
😐 جناب آقای آملی تا زمانی که با این عناصر مفسد برخورد نشود فعالیت های قوه قضائیه مقبولیت عمومی پیدا نمی کند.
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
🏻دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم.
🌳🏣🌴 می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم.
🚪در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم.
👣 مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
👳🏻 خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
🏻🏻 در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:
⁉ شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!
🏻مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم:
🏻حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!
👳🏻و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم:
- بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
👤 که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم!!
💞با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد:
- آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!
🚪و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم.
👳🏻 آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند.
🏻مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
👳🏻آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
👁 چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد:
👳🏻نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!
🏻 هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد:
👤زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!
🚰و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
👌اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم:
✋من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود... و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم:
- ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفتاد و نهم
👌و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:
✍🏻 تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...
🏻و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:
- به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!
🏻که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:
- مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...
👌و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:
- ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!
🏻 مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:
- پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...
👌و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
🏻 ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم... و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
- ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...
🏻و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
- الهه! دیگه بسه!
👳🏻ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
- بذار بگه، دلش سبک شه!
👳🏻سپس رو به من کرد و گفت:
- بگو بابا جون!
🏻 با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم:
✋هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...
💚 و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
🏻ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...
🏻و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم:
- ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...
👁 مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
📺 مرتب به سخنرانی آقا گوش می داد.
👌مخصوصا اگر موضوع صحبتشون جوانان و مطالباتی که آقا از این قشر داشتند.
🌷 سپاه رو هم صرفا معبری برای شهادت می دید.
💚 می گفت: هر کسی لیاقت پوشیدن این لباس سبز رو نداره.
⏳من سی سال وقت دارم که خودمو به این جایگاه برسونم، ١٠ سالم گذشت این ٢٠ سال رو اگر نرسم به آن، عقب می مانم.
🌷شهید مدافع حرم علیـرضا بریری.
🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🏴نزدیک #اربعین است، خوش به حال شما که از نجف با پای پیاده برای اقتدای به اهلبیت به سمت حرم ابیعبدالله(ع) میروید.
💚 امام زمان میفرمایند:
👣 اهل حرم با پای برهنه از خیمهها به طرف قتلگاه دویدند.
🌐 @partoweshraq
🏴 داستان گریه #حضرت_موسى(علیه السلام) برای #اباعبدالله_الحسين (عليه السلام)
🔥 عذاب هولناک قاتلین سیدالشهدا(ع) از زبان خدای عالم
🕎 شخصى از #بنى_اسرائيل حضرت موسى را در حالى ديد كه عجله داشت، رنگش زرد شده بود، بدنش ضعيف بود، مفصلهايش ميلرزيد، جسم شريفش لرزان بود، چشمان مقدسش فرو رفته و نحيف شده بود.
⛰ اين حالت موقعى از خوف خدا به موسى عليه السلام دست ميداد كه خدا او را براى مناجات دعوت مى كرد.
👳🏻آن شخص بنى اسرائيلى كه به موسى ايمان آورده بود آن حضرت را به اين علائم شناخت و به آن بزرگوار گفت:
✋🏻يا موسى! من يك گناه كرده ام، تو از خدا بخواه كه مرا عفو فرمايد و موسى اين تقاضا را پذيرفت.
👣 موقعى كه حضرت موسى با خدا مشغول مناجات شد گفت:
▪پروردگارا! گرچه قبل از پرسش من از تقاضايم آگاهى ولى آيا اجازه ميدهى كه سؤالى بكنم؟
⚜ خطاب آمد: هر سؤالى بكنى به تو عطا ميكنم، چه حاجتى دارى تا برايت روا كنم.
▪گفت: بار خدايا! فلان بنده اسرائيلى تو گناه كرده و از تو انتظار عفو دارد.
⚜ خطاب رسيد: يا موسى! هر كسى كه از من طلب مغفرت كند او را عفو مينمايم، غير از قاتل حسين(ع)!
⁉️ حضرت موسى گفت: پروردگارا! اين حسين(ع) كيست!؟
⚜ خطاب شد: حسين(ع) همان كسى است كه در كوه طور براى تو شرح دادم.
⁉️ حضرت موسى گفت: پروردگارا! قاتل حسين كيست؟!
⚜ خطاب شد: امت جدش كه ظالم هستند او را در زمين كربلا شهيد مينمايند. اسب حسين رم و همهمه ميكند و فرياد ميزند و ميگويد:
▪ «الظليمة الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها؛
▪ فرياد از ظلم و ستم امتى كه پسر دختر پيغمبر خود را شهيد نمودند.
🌴 سپس بدن حسين بدون غسل و كفن روى خاكها خواهد ماند، اموال او را به يغما مي برند، زنان وى را در شهرها اسير مينمايند، ياوران او را شهيد مى كنند، سر آنان را با سر حسين(ع) بر فراز نيزه ها بلند خواهند كرد.
▪ «يا موسى! صغيرهم يميته العطش، و كبيرهم جلده منكمش، يستغيثون و لاناصر، و يستجيرون و لا خافر؛
▪اى موسى! تشنگى افراد كوچك ايشان را ميكشد، پوست بدن بزرگان آنان درهم كشيده مى شود، استغاثه ميكنند ولى فريادرسى نخواهد بود، پناهنده ميشوند ولى پناه گاهى نخواهند داشت.
💔 سپس حضرت موسى گريان شد و گفت:
⁉ پروردگارا! عذاب قاتل هاى حسين چگونه خواهد بود؟!
⚜ خطاب آمد:
🔥 اى موسى! عذاب آنان بقدرى شديد است كه اهل جهنم از آن به آتش جهنم پناهنده خواهند شد. رحمت من و شفاعت جد حسين نصيب ايشان نخواهد شد! اگر براى خاطر او نبود زمين قاتل هاى وى را فرو ميبرد.
▪حضرت موسى گفت: بار خدايا! من از ايشان و كسى كه به جنايت ايشان راضى باشد بيزارم.
⚜ خداى سبحان فرمود: يا موسى! من رحمت خود را براى پيروان حسين واجب نموده ام. بدان، كسى كه براى حسين گريان شود، يا ديگران را بگرياند يا خود را شبيه به گريه كنندگان نمايد جسدش را به آتش جهنم حرام مى نمايم.
🖥 منبع: پایگاه عرفان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#تکیه
#حدیث_قدسی
#داستان_کوتاه
✋🏻 #یاقمربنیهاشمادرکنا
🌹 به نام نامی سقای کربلا #صلوات
🌷 به شیر بیشهی صحرای نینوا صلوات
🌷 به پاسدار پرآوازهی خیام حسین
🌹 به قدر و شوکت عباس مه لقا صلوات
💚 اَللّهُمَّ صَل عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فَرَجَهُم
🌐 @partoweshraq
#شعر
#تکیه
#حب_الحسین_یجمعنا
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🏴 #اربعین، تجلی عصر #ظهور
📡 پشت پرده شدت تخریبها علیه قیام اربعینی شیعیان
🎙 #آیت_الله_میرباقری
🌐 @partoweshraq
استاد میرباقری.mp3
3.5M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
🏴 #اربعین، تجلی عصر #ظهور
📡 پشت پرده شدت تخریبها علیه قیام اربعینی شیعیان
🎙 #آیت_الله_میرباقری
🌐 @partoweshraq
⚜ امام صادق (عليه السلام):
🔅از بزرگترين جادو، سخن چينى است، [زيرا] با سخن چينى ميان دوستان جدايى افكنده مى شود، ياران يكدل را با هم دشمن مى كند، به واسطه آن خون ها ريخته مى شود، خانه ها ويران مى گردد و پرده ها دريده مى شود. آدم سخن چين بدترين كسى است كه روى زمين گام بر مى دارد.
🔅«إنّ مِن أكبَرِ السِّحرِ النَّميمَةَ؛ يُفَرَّقُ بها بَينَ المُتَحابَّينِ، و يُجلَبُ العَداوَةُ علَى المُتَصافِيَينِ، و يُسفَكُ بها الدِّماءُ، و يُهدَمُ بها الدُّورُ، و يُكشَفُ بها السُّتورُ، و النَّمّامُ أشَرُّ مَن وَطئَ علَى الأرضِ بقَدَمٍ».
📚 ميزان الحكمه، جلد ١٢، صفحه ۴١۶.
🌐 @partoweshraq
#حدیث
🌹 #سواد_زندگی
🌟 سه نكته مهم برای یک زندگی شاد
1⃣ خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید.
2⃣ هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید.
3⃣ بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید.
🌐 @partoweshraq