eitaa logo
پرتو اشراق
786 دنبال‌کننده
26هزار عکس
14.4هزار ویدیو
59 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹✨ سرمنشأ نابِ هر غزل، عباس است 💚✨ پیروز ِنبردِ هر جدل عباس است 💚✨ آن برگِ برنده ای که مهدی دارد 🌹✨ سربندِ «توکلتُ علی العباس» است ✒ شاعر: محسن اميری مقدم 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🔥عاقبت جسارت به سر مطهر حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) 👹 عاقبت حرمله لعین 👤 سبط بن جوزی حنفی پیرامون ماجرای ورود سرها به كوفه چنین می‌نگارد: ✒ قسم بن اصبغ می گوید: 🐪🐫🏇 زمانی كه سرها [ی شهدای كربلا] را به كوفه آوردند، سواری دیدم كه بسیار زیبا بود و سر جوانی را كه همچون ماه شب چهارده زیبا بود، به گردن اسبش آویزان كرده بود، اسب می تاخت و زمانی كه قدم بر می داشت، سر به زمین می‌رسید، به آن سوار گفتم: ❓این سر متعلق به كیست؟ 🏇 گفت: عباس بن علی [علیهما السلام]. ❓گفتم تو كه هستی؟ 🏇 گفت: حرملة بن كاهل اسدی. 🌴 چند روزی در كوفه ماندم، ناگهان حرمله را دیدم كه صورتش از قیر سیاه‌تر شده بود! 👌به او گفتم روزی كه سر را حمل می‌كردی در عرب زیباتر از تو نبود و آنچه من امروز می بینم، صورتی زشت‌تر و سیاه‌تر از تو در عرب نیست! 👹 حرمله گریه كرد و گفت: ✋به خدا قسم از آن روزی كه سر را حمل كردم تا به امروز شبی بر من نگذشته جز اینكه دو نفر [در خواب] می‌آیند و پاهای مرا می‌گیرند و به سمت آتشی می‌برند كه زبانه می‌كشد و مرا در آن آتش می اندازند و من روی بر می‌گردانم و یاری می‌طلبم و این گونه شده‌ام كه می بینی. 🔥 قسم بن اصبغ می‌گوید: حرمله به بدترین حال به درك واصل شد. 👤 عاصمی مكی از مورخین تاریخ اسلام در کتاب سمط النجوم العوالی فی أنباء الأوائل والتوالی، ج ٣، ص ۵٧٢ چنین نقل می كند: 🏇 شخصی از یزیدیان سر [مبارك] [حضرت] عباس بن علی [علیهما السلام] به گردن اسبش آویزان كرده بود و بعد از ایامی صورتش سیاه‌تر از قیر شده بود. 📔 تذكرة الخواص صص ٢٨١ - ٢٨٢ (سبط بن الجوزی الحنفی، یوسف بن قزغلی) yon.ir/StDYF 📚 ینابیع المودة لذوی القربى - القندوزی - ج ٣، ص ۴٣. yon.ir/TxEBm 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕠 📚 🤝 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت شصت و نهم 🧕🏻 در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: ❓مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟ 🧔🏻 لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: ☝🏻من ناراحت نشدم، فقط نمی‌دونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» 👁 سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: 💞 الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!! 🏝 صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی‌چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. 🧕🏻 به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته‌ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری‌ام داد: 🧔🏻 الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟ 🧕🏻 و من هم به قدری دلبسته‌اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون می‌کشیدم، پاسخ دادم: ☝🏻آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور! 💞 به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل‌هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می‌زد. 🧕🏻🧔🏻 هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می‌بردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو می‌دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری‌مان، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و توجه‌مان را به خودش جلب کرد. 👥👤 خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. 🧔🏻 با پیاده شدن دختری که روسری‌اش روی شانه‌اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. 🧕🏻از اینکه اینچنین آدم‌هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی‌مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ‌شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. 🔊 حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می‌دیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می‌کنند، عذاب می‌کشیدم. 💃🏻 چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر می‌کردند. 🧔🏻 سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: - الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه. 🥡 و بی‌آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می‌داشت، کفش‌هایش را پوشید. 🧕🏻 من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی‌ام را پوشیدم. 🏝 مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی‌شنیدیم و تنها از دور سایه‌شان پیدا بود، نشستیم. 🧔🏻 دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: ☝🏻ببخشید اذیتت کردم. نمی‌تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی‌حیا باشن... و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه‌مان را به سوی خودش کشید. 🚓 پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. 🧕🏻 رو به مجید کردم و گفتم: - فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، می‌دونستن پلیس دائم گشت می‌زنه. 🧔🏻 مجید لبخندی زد و گفت: ☝🏻هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد. 👁 سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: 🧔🏻 الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می‌دیدم! 🧕🏻 در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی‌آنکه بخواهیم دل‌هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می‌کردیم. 🌊 با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین‌مان با خمیازه‌های آخر شبِ موج‌های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی‌مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 سـیـره شـہـداء 👌هر کسی عشق را به نوعی تعریف می کند. 🌷 اما عشق از نظر شهید چقدر فرق دارد! 🌀 حالا میفهمم فاصله بین تو و خودم را... 🌐 @partoweshraq
⚜ نکات ناب استاد انصاریان 🌹 حضرت عباس(ع)، دلباخته امام حسین(ع) بود. 🌐 @partoweshraq
🎧 بشنوید | سرود فوق العاده دلنشین 🎼 من روز و شبمو تو فکر تو باشم... 🎤 حاج محمود کریمی 💐 میلاد سرداران کربلا - امام زین العابدین(ع) 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید ❌ توهین وقیحانه خانم کشف حجاب کرده و تحمل تحسین برانگیز پلیس ❓نسخه مدعیان قانون‌گرایی برای برخورد با این شخص چیست؟ 🌐 @partoweshraq
⚜ امام على(ع): 🔅اگر خواستى از برادرت بِبُرّى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد. 🌐 @partoweshraq
🌹سواد زندگی دست های خدا باش برای برآوردن رویای انسان دیگری جز خودت. 🔇 خنثی نباش، بی تفاوت نباش، اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را می دانی، سکوت نکن. 👌اگر دستت به جایی می رسید دریغ نکن. 🌟 معجزه زندگی دیگران باش. این قانون کائنات است، معجزه زندگی دیگران که باشی، بی شک کس دیگری معجزه زندگی تو خواهد بود. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
☀ گفتم: خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد! ☀ گفتا: خُنک نسیمی کز کوی دلبر آید! 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا زَیْنَ الْعابِدِینَ ☀ سلام صبحتون بخیر و نیکی 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
💠❓📚 ✍💠 ❓سئوال: ماجرای اقرار به امامت (ع) چه بود؟ ❓مگر امامت امام سجاد(ع) را قبول نداشت؟ ✅ پاسخ: ⚜ شیخ بزرگوار کلینی و دیگران از علمای شیعه از امام باقر (علیه السلام) نقل می کنند: 🔅«پس از کشته شدن امام حسين محمد حنفيه از امام علي بن الحسين خواست تا در خلوت با او صحبت کند، آنگاه که به خدمت امام رسيد عرض کرد: 🔅فرزند برادرم، مي‌داني که پيامبر خدا وصيت و امامت را بعد از خود به اميرمؤمنان داد و سپس به امام حسن و بعد از او به امام حسين واگذار کرد و پدر شما به شهادت رسيد، و براي جانشينی بعد از خودش وصيتي نکرد و مي‌داني که من، عموي شما و با پدرت با يک ريشه‌ام و زاده علي مي‌باشم. 🔅من با اين سن و سبقتي که بر شما دارم، از شما که جوانيد به امامت سزاوارترم پس با من در مسأله جانشيني و امامت کشمکش و درگيري نداشته باش». ⚜ امام علي بن الحسين در پاسخ عمويش، محمد حنفيه، با لحني ملايم و دلسوزانه فرمود: 🔅«اي عمو از خدا بترس و چيزي را که حقّت نيست مخواه، من تو را موعظه مي‌کنم که مبادا از نادانان باشي، اي عمو همانا پدرم قبل از آنکه عازم عراق شود به من در اين باره وصيت کرد و ساعتي قبل از شهادتش نيز با من تجديد عهد نمود، و اين سلاح رسول خدا است که پيش من است، متعرّض اين امر مشو که مي‌ترسم عمرت کوتاه و حالت دگرگون شود. همانا خداي عزّوجل، امر وصيت و امامت را در نسل حسين مقرّر داشته است». ⚜ آنگاه امام براي اينکه مطالب را به شکل عيني براي عمويش اثبات کند فرمود: 🔅«اگر مي‌خواهي اين مطلب را بفهمي، بيا نزد «حجرالاسود» رويم و از او داوري بخواهيم و مطالب را از آن بپرسيم». ⚜ امام باقر(ع) مي‌فرمايد: «اين گفتگو ميان آندو در مکه بود تا اين که به حجرالاسود رسيدند. علي ابن الحسين به محمد حنفيه فرمود: 🔅اول تو به درگاه خدا دعا کن و از خدا بخواه تا حجرالاسود را به صدا درآورد و مطلب را از او بپرس. محمد، با زاري و دعا به پيشگاه خدا از حجرالاسود خواست که مطلب را بيان کند. ولي حجر پاسخي نداد. علي‌بن الحسين فرمود: 🔅اي عمو، اگر تو وصي و امام بودي جوابت را می‌داد». 🔅محمد گفت: پسر برادر، اينک تو دعا کن و از خدا بخواه. ⚜ «علي بن الحسين به آنچه خواست دعا کرد، سپس فرمود: 🔅«اي حجر، از تو مي‌خواهم به آن خدايي که ميثاق پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده است، وصي و امام بعد از حسين را به ما خبر ده؟! حجر، چنان بلرزه درآمد که نزديک بود از جاي خود کنده شود، سپس خداي عزوجل او را به سخن آورد و به زبان عربي فصيح گفت: بار خدايا، همانا وصيت و امامت، بعد از حسين ابن علي به علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب، پسر فاطمه دختر رسول خدا رسيده است. پس محمد حنفيه از سخن خود برگشت و پيرو علي ابن الحسين گرديد». 📚 الکافی، ج ١، ص ٣۴٨. 📗 دلائل الامامه، ص ٢٠٧. 📚 مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ١۴٧. 📚 الاحتجاج، ج ٢، ص ٣١۶. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۶، ص ١١٢. ⚜ شیخ عباس قمی می نویسد: 🔅«محمد حنفیه با این عمل می خواست که شبهات و اوهام مستضعفین برطرف شود، او می خواست که بر آنهایی که او را امام می دانستند حقیقت و مقام و منزلت امام سجاد را نشان دهد تا بدانند او امام است و محمد حنفیه در امر امامت منازعه ای نداشت و مقام او بالاتر از آن است که این توهم در مورد او برود». 📚 منتهی الامال، ج ٢، ص ١١٣٨. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌹امشب كه در بهشت وا مى گردد 🌹 هر درد نگفتنى دوا مى گردد 🌹 از يمن ولادت امام سجاد(ع) 🌹 حاجات دل خسته روا مى گردد 🌸 ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک باد. 🌐 @partoweshraq
8⃣ داستان « از آنهاست که نان را پشت در می مالند!!» 👳♂ مردی بود که هم فقیر بود و هم خصیص!! 🏙 تصمیم گرفت که با پسرش به شهری رفته و به کارهای ساختمانی مشغول شوند. 💰 پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دست رنجش را پس انداز کند. 👳♀ و به پسرش هم گفت باید خیلی صرفه جویی کنیم حتی در غذا خوردنمان، پسر گفت باشد، چلو، پلو نمی خوریم، اما نان و پنیر که می خوریم؟ 👳♂ پدر گفت: نان و پنیر؟ بله نان و پنیر می خوریم. 🍪 فردای آن روز پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه گذاشت و یک نان هم خرید و وسط سفره گذاشت و گفت: 👳♂ بسم الله بخور! 👳♀ پسر تکه نانی برداشت و می خواست در شیشه ی پنیز را باز کند و بخورد!! 👳♂ پدر گفت: چه می کنی؟ مگر نگفتم که باید صرفه جویی کنیم؟ 👳♀ پسر گفت: نان بی پنیر که خوردن ندارد!! 👳♂ پدر گفت: نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور از آن به بعد هر دو صبح تا عصر کار می کردند. 🍪 نانی می خریدند و آن را به شیشه ی پنیز می مالیدند از قضا روزی مجبور شدند جدا از هم کار کنند. 🌇 عصر که شد پسر نانی خرید و به خانه برگشت اما هر چه دنبال کلید گشت پیدا نکرد!! 👳♀ بسیار گرسنه بود. فکری به خاطرش رسید. 🚪 نان را تکه کرد و به در خانه مالید و خورد. 👳♂ در این لحظه پدر رسید و از او پرسید چه می کنی؟ 👳♀ پسر گفت: نان و پنیر می خورم خیلی گرسنه ام بود!! 👳♂ پدر عصبای شد و گفت: یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری؟ 👳♀ پسر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت. 👌از آن پس به افراد خصیص که حاضر نیستند برای نیازهای اصلی زندگی پول خرج کنند می گویند: 🍪🚪 «از آنهاست که نان را پشت در می مالند». goo.gl/g9yvHW 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🚨 قابل توجه آقای اختلاف‌افکن 🇮🇷 فرمانده ارتش: 🎙اینکه کسی بگویدسپاه چراوارد این عرصه‌ها می‌شود،یا متوجه نمیشودیا نمیخواهد متوجه شود ✌ارتش دست‌ازدست سپاه بیرون نمی آورد تا نظام استکباری فرو ریزد
🔺 این خستگی و وقت نگذاشتن همیشگی روحانی برای کدام کار نکرده‌اش است که از وزیر ارتباطات تا دوستان او به آن معترفند؟ 🌐 @partoweshraq
🔺 📸 توییت کنایه آمیز ضرغامی درباره اشتباه رییس جمهور در اعلام آمار اشتغال. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید 📏 روسری که سانت سانت رفته عقب، سانت سانت باید برگرده سر جاش! 🎙استاد رائفی پور 🌐 @partoweshraq
💠🕯💠 (علیهم السلام) 🌹امام سجاد (علیه السلام): فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن: ✨١- از همنشینی با دروغگو پرهیز کن؛ ♦زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند. ✨٢- از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز؛ ♦زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد. ✨٣- از همنشینی با بخیل بر حذر باش؛ ♦که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند. ✨۴- از همنشینی با احمق (کم عقل) اجنتاب کن؛ ♦زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد. ✨۵- از همنشینی با «قاطع رحم»، (کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است) بپرهیز؛ ♦که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است. 📚 مجموعه ورام / ج ۲ / ص ۱۵. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎧 بشنوید | مولودی حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) 😍 با این مولودی در روز میلاد قطعاً و یقیناً حال خوبی به شما دست خواهد داد. 🎤مولودی خوانی توسط محمد فصولی الكربلائي 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🌟 کراماتی از حضرت (علیه السلام) - {١} 📚📖 ابن عساکر کرامتی را امام سجاد (عليه السلام) چنين نقل می ‌کند: 👤 ابن شهاب زهرى گويد: ⛓ من وقتى عبد الملك دستور داده بود على بن الحسين را از مدينه به شام بياورند در آنجا بودم كه ايشان را با زنجيرى آهني بسته و گروهى را براى نگهبانى ايشان گماشته بودند. من از آنها اجازه خواستم كه با امام ملاقات نموده وداع نمايم. ⛺ اجازه دادند وقتى خدمتش رسيدم مشاهده كردم ايشان زير خيمه اي بود و پاها و دستهايش را در غل و زنجير بسته بوداند، گريه ام گرفت گفتم: ✋ كاش من به جاى شما بودم و شما از اين رنج آسوده بودى. 🌹فرمود: 🔅زهرى خيال مي‌كنى اين غل و زنجير آويخته به گردنم مرا می آزارد اگر بخواهم می توانم اين غل و زنجيرها را از دست و پاى خود بگشايم گرچه تو و غير تو از ديدن اين منظره منقلب مي‌شويد ولى اين غل و زنجير مرا بياد عذاب خدا مي‌اندازد. ⛓در اين هنگام دست و پاى خود را از زنجير گشود و فرمود: 🌴 زهرى من بيشتر از دو منزل ديگر تا مدينه با اينها نخواهم بود! زهرى گفت: 🌌 چهار شب بعد نگهبانان به مدينه برگشتند و به جستجوى حضرت زين العابدين عليه السلام پرداختند از آن حضرت خبرى نبود! من نيز از آنها پرسيدم كه آن آقا چه شد؟ 👤 يكى از آنها گفت ما خيال مي‌كنيم جن به همراه او بود!! ⚔ هر وقت پياده مي‌شديم همه ما اطرافش را مي‌گرفتيم و كاملا مراقبش بوديم يك روز صبح از او جز مشتى غل و زنجير نديديم!! 🏰 بعد از اين جريان من پيش عبد الملك رفتم حال على بن الحسين (عليه السلام) را از من پرسيد؟ جريان را برايش نقل كردم: 👳♂ گفت: همان روزى كه نگهبانان او را از دست دادند پيش من آمد!! 🌹گفت: مرا با تو چه كار؟ 👳♂ گفتم: پيش من بمان... 🌹گفت: علاقه به اين كار ندارم از پيش من رفت. 👳♂ به خدا سوگند از ديدن او وجودم را وحشت فرا گرفته بود! زهرى گفت: به عبدالملك گفتم: ☝على بن الحسين آن طورى كه تو خيال مي كنى نيست در فكر بدست آوردن خلافت نيست او بكار خويش مشغول است. 👳♂ عبد الملك گفت: چه خوب است كارى كه او بدان مشغول است. 📚 تاريخ مدينة دمشق، ج ۴١، ص ٣٧٢. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7