eitaa logo
پرتو اشراق
748 دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
13.2هزار ویدیو
56 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
💠❓📚 ✍💠 ❓سئوال: ماجرای اقرار به امامت (ع) چه بود؟ ❓مگر امامت امام سجاد(ع) را قبول نداشت؟ ✅ پاسخ: ⚜ شیخ بزرگوار کلینی و دیگران از علمای شیعه از امام باقر (علیه السلام) نقل می کنند: 🔅«پس از کشته شدن امام حسين محمد حنفيه از امام علي بن الحسين خواست تا در خلوت با او صحبت کند، آنگاه که به خدمت امام رسيد عرض کرد: 🔅فرزند برادرم، مي‌داني که پيامبر خدا وصيت و امامت را بعد از خود به اميرمؤمنان داد و سپس به امام حسن و بعد از او به امام حسين واگذار کرد و پدر شما به شهادت رسيد، و براي جانشينی بعد از خودش وصيتي نکرد و مي‌داني که من، عموي شما و با پدرت با يک ريشه‌ام و زاده علي مي‌باشم. 🔅من با اين سن و سبقتي که بر شما دارم، از شما که جوانيد به امامت سزاوارترم پس با من در مسأله جانشيني و امامت کشمکش و درگيري نداشته باش». ⚜ امام علي بن الحسين در پاسخ عمويش، محمد حنفيه، با لحني ملايم و دلسوزانه فرمود: 🔅«اي عمو از خدا بترس و چيزي را که حقّت نيست مخواه، من تو را موعظه مي‌کنم که مبادا از نادانان باشي، اي عمو همانا پدرم قبل از آنکه عازم عراق شود به من در اين باره وصيت کرد و ساعتي قبل از شهادتش نيز با من تجديد عهد نمود، و اين سلاح رسول خدا است که پيش من است، متعرّض اين امر مشو که مي‌ترسم عمرت کوتاه و حالت دگرگون شود. همانا خداي عزّوجل، امر وصيت و امامت را در نسل حسين مقرّر داشته است». ⚜ آنگاه امام براي اينکه مطالب را به شکل عيني براي عمويش اثبات کند فرمود: 🔅«اگر مي‌خواهي اين مطلب را بفهمي، بيا نزد «حجرالاسود» رويم و از او داوري بخواهيم و مطالب را از آن بپرسيم». ⚜ امام باقر(ع) مي‌فرمايد: «اين گفتگو ميان آندو در مکه بود تا اين که به حجرالاسود رسيدند. علي ابن الحسين به محمد حنفيه فرمود: 🔅اول تو به درگاه خدا دعا کن و از خدا بخواه تا حجرالاسود را به صدا درآورد و مطلب را از او بپرس. محمد، با زاري و دعا به پيشگاه خدا از حجرالاسود خواست که مطلب را بيان کند. ولي حجر پاسخي نداد. علي‌بن الحسين فرمود: 🔅اي عمو، اگر تو وصي و امام بودي جوابت را می‌داد». 🔅محمد گفت: پسر برادر، اينک تو دعا کن و از خدا بخواه. ⚜ «علي بن الحسين به آنچه خواست دعا کرد، سپس فرمود: 🔅«اي حجر، از تو مي‌خواهم به آن خدايي که ميثاق پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده است، وصي و امام بعد از حسين را به ما خبر ده؟! حجر، چنان بلرزه درآمد که نزديک بود از جاي خود کنده شود، سپس خداي عزوجل او را به سخن آورد و به زبان عربي فصيح گفت: بار خدايا، همانا وصيت و امامت، بعد از حسين ابن علي به علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب، پسر فاطمه دختر رسول خدا رسيده است. پس محمد حنفيه از سخن خود برگشت و پيرو علي ابن الحسين گرديد». 📚 الکافی، ج ١، ص ٣۴٨. 📗 دلائل الامامه، ص ٢٠٧. 📚 مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ١۴٧. 📚 الاحتجاج، ج ٢، ص ٣١۶. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۶، ص ١١٢. ⚜ شیخ عباس قمی می نویسد: 🔅«محمد حنفیه با این عمل می خواست که شبهات و اوهام مستضعفین برطرف شود، او می خواست که بر آنهایی که او را امام می دانستند حقیقت و مقام و منزلت امام سجاد را نشان دهد تا بدانند او امام است و محمد حنفیه در امر امامت منازعه ای نداشت و مقام او بالاتر از آن است که این توهم در مورد او برود». 📚 منتهی الامال، ج ٢، ص ١١٣٨. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌹امشب كه در بهشت وا مى گردد 🌹 هر درد نگفتنى دوا مى گردد 🌹 از يمن ولادت امام سجاد(ع) 🌹 حاجات دل خسته روا مى گردد 🌸 ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک باد. 🌐 @partoweshraq
8⃣ داستان « از آنهاست که نان را پشت در می مالند!!» 👳♂ مردی بود که هم فقیر بود و هم خصیص!! 🏙 تصمیم گرفت که با پسرش به شهری رفته و به کارهای ساختمانی مشغول شوند. 💰 پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دست رنجش را پس انداز کند. 👳♀ و به پسرش هم گفت باید خیلی صرفه جویی کنیم حتی در غذا خوردنمان، پسر گفت باشد، چلو، پلو نمی خوریم، اما نان و پنیر که می خوریم؟ 👳♂ پدر گفت: نان و پنیر؟ بله نان و پنیر می خوریم. 🍪 فردای آن روز پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه گذاشت و یک نان هم خرید و وسط سفره گذاشت و گفت: 👳♂ بسم الله بخور! 👳♀ پسر تکه نانی برداشت و می خواست در شیشه ی پنیز را باز کند و بخورد!! 👳♂ پدر گفت: چه می کنی؟ مگر نگفتم که باید صرفه جویی کنیم؟ 👳♀ پسر گفت: نان بی پنیر که خوردن ندارد!! 👳♂ پدر گفت: نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور از آن به بعد هر دو صبح تا عصر کار می کردند. 🍪 نانی می خریدند و آن را به شیشه ی پنیز می مالیدند از قضا روزی مجبور شدند جدا از هم کار کنند. 🌇 عصر که شد پسر نانی خرید و به خانه برگشت اما هر چه دنبال کلید گشت پیدا نکرد!! 👳♀ بسیار گرسنه بود. فکری به خاطرش رسید. 🚪 نان را تکه کرد و به در خانه مالید و خورد. 👳♂ در این لحظه پدر رسید و از او پرسید چه می کنی؟ 👳♀ پسر گفت: نان و پنیر می خورم خیلی گرسنه ام بود!! 👳♂ پدر عصبای شد و گفت: یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری؟ 👳♀ پسر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت. 👌از آن پس به افراد خصیص که حاضر نیستند برای نیازهای اصلی زندگی پول خرج کنند می گویند: 🍪🚪 «از آنهاست که نان را پشت در می مالند». goo.gl/g9yvHW 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🚨 قابل توجه آقای اختلاف‌افکن 🇮🇷 فرمانده ارتش: 🎙اینکه کسی بگویدسپاه چراوارد این عرصه‌ها می‌شود،یا متوجه نمیشودیا نمیخواهد متوجه شود ✌ارتش دست‌ازدست سپاه بیرون نمی آورد تا نظام استکباری فرو ریزد
🔺 این خستگی و وقت نگذاشتن همیشگی روحانی برای کدام کار نکرده‌اش است که از وزیر ارتباطات تا دوستان او به آن معترفند؟ 🌐 @partoweshraq
🔺 📸 توییت کنایه آمیز ضرغامی درباره اشتباه رییس جمهور در اعلام آمار اشتغال. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید 📏 روسری که سانت سانت رفته عقب، سانت سانت باید برگرده سر جاش! 🎙استاد رائفی پور 🌐 @partoweshraq
💠🕯💠 (علیهم السلام) 🌹امام سجاد (علیه السلام): فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن: ✨١- از همنشینی با دروغگو پرهیز کن؛ ♦زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند. ✨٢- از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز؛ ♦زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد. ✨٣- از همنشینی با بخیل بر حذر باش؛ ♦که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند. ✨۴- از همنشینی با احمق (کم عقل) اجنتاب کن؛ ♦زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد. ✨۵- از همنشینی با «قاطع رحم»، (کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است) بپرهیز؛ ♦که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است. 📚 مجموعه ورام / ج ۲ / ص ۱۵. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎧 بشنوید | مولودی حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) 😍 با این مولودی در روز میلاد قطعاً و یقیناً حال خوبی به شما دست خواهد داد. 🎤مولودی خوانی توسط محمد فصولی الكربلائي 🌐 @partoweshraq
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 کراماتی از حضرت (علیه السلام) - {١} 📚📖 ابن عساکر کرامتی را امام سجاد (عليه السلام) چنين نقل می ‌کند: 👤 ابن شهاب زهرى گويد: ⛓ من وقتى عبد الملك دستور داده بود على بن الحسين را از مدينه به شام بياورند در آنجا بودم كه ايشان را با زنجيرى آهني بسته و گروهى را براى نگهبانى ايشان گماشته بودند. من از آنها اجازه خواستم كه با امام ملاقات نموده وداع نمايم. ⛺ اجازه دادند وقتى خدمتش رسيدم مشاهده كردم ايشان زير خيمه اي بود و پاها و دستهايش را در غل و زنجير بسته بوداند، گريه ام گرفت گفتم: ✋ كاش من به جاى شما بودم و شما از اين رنج آسوده بودى. 🌹فرمود: 🔅زهرى خيال مي‌كنى اين غل و زنجير آويخته به گردنم مرا می آزارد اگر بخواهم می توانم اين غل و زنجيرها را از دست و پاى خود بگشايم گرچه تو و غير تو از ديدن اين منظره منقلب مي‌شويد ولى اين غل و زنجير مرا بياد عذاب خدا مي‌اندازد. ⛓در اين هنگام دست و پاى خود را از زنجير گشود و فرمود: 🌴 زهرى من بيشتر از دو منزل ديگر تا مدينه با اينها نخواهم بود! زهرى گفت: 🌌 چهار شب بعد نگهبانان به مدينه برگشتند و به جستجوى حضرت زين العابدين عليه السلام پرداختند از آن حضرت خبرى نبود! من نيز از آنها پرسيدم كه آن آقا چه شد؟ 👤 يكى از آنها گفت ما خيال مي‌كنيم جن به همراه او بود!! ⚔ هر وقت پياده مي‌شديم همه ما اطرافش را مي‌گرفتيم و كاملا مراقبش بوديم يك روز صبح از او جز مشتى غل و زنجير نديديم!! 🏰 بعد از اين جريان من پيش عبد الملك رفتم حال على بن الحسين (عليه السلام) را از من پرسيد؟ جريان را برايش نقل كردم: 👳♂ گفت: همان روزى كه نگهبانان او را از دست دادند پيش من آمد!! 🌹گفت: مرا با تو چه كار؟ 👳♂ گفتم: پيش من بمان... 🌹گفت: علاقه به اين كار ندارم از پيش من رفت. 👳♂ به خدا سوگند از ديدن او وجودم را وحشت فرا گرفته بود! زهرى گفت: به عبدالملك گفتم: ☝على بن الحسين آن طورى كه تو خيال مي كنى نيست در فكر بدست آوردن خلافت نيست او بكار خويش مشغول است. 👳♂ عبد الملك گفت: چه خوب است كارى كه او بدان مشغول است. 📚 تاريخ مدينة دمشق، ج ۴١، ص ٣٧٢. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕑 💠🌹💠 🌸 ولادت با سعادت زین‌العابدین امام سجاد (علیه‌السلام) مبارک باد. 🖥 مرکز تنظیم و نشر آثار (قدس‌سره) 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده ⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜ 🚹🚺 چرخه دعوای زناشویی ⭕ هر زوجی یک چرخه ثابت دعوا داره که دائما تکرار میشه، اگر اون چرخه رو در زندگی خود تشخیص بدید، درمانش هم خود به خود پیدا می کنید. 🔰 مثال: ⚠ روند دعوای زناشویی یک زوج می تونه این باشه: 🚺1️⃣ مرحله اول: 💔 اصرار و سماجت خانم برای اینکه همسزش رو به حرکت یا فعالیتی وادار کنه(مثل منظم بودن، خانه اقوام رفتن، با دوستانش وقت تلف نکردن و...). 🚹2️⃣ مرحله دوم: 💔 شوهر مقاومت می کنه و تحمل می کنه و تلاش می کنه با کناره گیری و سکوت و کنترل و کلام آرام و صحبت کردن منطقی... به دعوا کشیده نشه. 🚺3️⃣ مرحله سوم: 💔 خانم عصبی و خسته میشه و با عصبانیت و فشار و کلام نامناسب و بلند و خشم و قهر و زبان تند می خواهد شوهر را به کار مورد نظر خود وادار کنه. 🚹4️⃣ مرحله چهارم: 💔 شوهر هم میزنه سیم آخر... و توهین و تهدید و... 🚺5️⃣ مرحله پنجم: 💔 زن می بینه اوضاع داره خطری میشه، کوتاه می آید و تسلیم می شود و اصرار و خواهش و دوست شدن و عذرخواهی تا مجدداً رابطه بهتر بشه. ⚠ اما چند روز بعد مجدداً همین چرخه روی همون موضوع یا موضوعات مشابه دقیقاً با همین مراحل و به همین ترتیب مجددا شروع میشه. ⁉️ چرخه دعوای زناشویی شما چگونه است؟! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید 🎭 واکنش جالب مریلا زارعی - بازیگر - به میهمان خارجی که می خواست به او دست بدهد! 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتادم 🚪از صدایی دستی که به در می‌زد، چشمانم را گشودم. 🛌 خواب بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می‌شد از بستر نرمش دل کَند. 🚪ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در می‌زد نمی‌توانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم... و تعارفش کردم تا داخل شود. 👣 همچنانکه قدم به اتاق می‌گذاشت، با لبخندی گرفته گفت: ببخشید بیدارت کردم. 🛋 سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: ✋ چیزی نمی‌خوام، بیا بشین کارت دارم! 🚪🛋 و لحنش آنقدر جدی بود که بی‌هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی‌آمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: چیزی شده عبدالله؟ به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: ☝الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن! با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم!! تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف‌های عبدالله را در هاله‌ای از ترس می‌شنیدم که می‌گفت: هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می‌گفت باید زودتر اقدام می‌کردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم... ⏳ نمی‌دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگ‌هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره‌ای آب بنوشم. به نقطه‌ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می‌کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی‌آورد و همین تصویر مظلومانه‌اش بود که جگرم را آتش می‌زد. 🚪🛋 عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی می‌کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری‌ام می‌داد: الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء‌الله حالش خوب میشه... خدا بزرگه... 👌و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی‌توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می‌کرد مادر می‌شنود، با صدای بلند گریه می‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می‌کرد: الهه جان! مگه تو نمی‌خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی‌تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش! با چشمانی که از شدت گریه می‌سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می‌آمد، ناله زدم: - عبدالله من نمی‌تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می‌خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی‌تونم تو چشمای مامان نگاه کنم... و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی‌توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می‌توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می‌خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. 👣 با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم... 🚪و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتاد و یکم ⏳ حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه‌اش برای دل تنگ و غمزده‌ام، یک عمر می‌گذشت. 🗓 حدود یکسال بود که گاه و بی‌گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می‌نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف‌تر می‌شد و هر بار که درد به سراغش می‌آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی‌کردم و حالا نتیجه این همه سهل‌انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می‌ترسیدم. 📖 وضو گرفتم و با دست‌هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی‌توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌅 نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی‌توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی‌رمقم به گوشه‌ای خیره مانده بود. دلم می‌خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می‌لرزاند. 👌ای کاش می‌دانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری‌اش بروم. 🚪خسته از این همه فکر بی‌نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب‌هایی که چون همیشه می‌خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت‌زده‌ام را از زمین برداشتم و بی‌آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد! رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: ⁉ چی شده الهه؟! نفسی که در سینه‌ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. 💼 کیفش را کنار در انداخت و با گام‌هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: ⁉ الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟! به چشمان وحشتزده‌اش نگاهی بی‌رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه‌ام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار می‌دادم و بی‌پروا اشک می‌ریختم که حتی نمی‌توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه‌های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: ⁉ الهه! بهت میگم بگو چی شده؟! هر چه بیشتر تلاش می‌کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی‌قرارتر می‌شد و اشک‌هایم بی‌تاب‌تر. شانه‌هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: ⁉ الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده؟! 👣 تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه‌های خمیده‌ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم‌هایی که انگار می‌خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. 🛏 روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو می‌کردم تا طنین ضجه‌هایم را مادر نشنود، زار می‌زدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: الهه... تو رو خدا... داری دیوونه‌ام می‌کنی... بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: 👁 الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس... ✋ با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می‌آمد، پاسخ اینهمه نگرانی‌اش را به یک کلمه دادم: 👌مامانم... و او بلافاصله پرسید: مامانت چی؟ 👁 با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره... و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی‌حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی‌گفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر می‌بردیمش... 👌هر آنچه در این مدت از دردها و غصه‌های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می‌کردم و مجید با چشمانی که از غصه می‌سوخت، تنها نگاهم می‌کرد و انگار می‌خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. goo.gl/wKug6H 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 سـیـره شـہـداء 🔅يادمان باشد كه ما خون داده ايم 🔅يك بيابان مرد مجنون داده ايم 🔅يادمان باشد پيام آفتاب 🔅دست نااهلان نيفتد انقلاب 🌷 برادران شهيد عباسی 🌐 @partoweshraq
🕖 💠📚💠 حڪمٺ مطہر 👌نظر شهید مطهری درباره پختگی شخصیت سعدی و یک برتری او نسبت به حافظ 🌷 استاد مطهری(ره): 🔅در میان شعرا سعدی شاعری است همه‌جانبه که در قسمت‌های مختلف شعر گفته است، یعنی دایره فهم سعدی دایره وسیعی است. شعر او به حماسه و غزل عرفانی و اندرز و نوع دیگر اختصاص ندارد؛ در همه قسمت‌ها هم در سطح عالی است. 🔅سعدی مردی است که مدت سی سال در عمرش مسافرت کرده است. این مرد یک عمر نود ساله کرده که سی سال آن به تحصیل گذشته، بعد از آن در حدود سی سال در دنیا مسافرت کرده است و سی سال دیگر دوره کمال و پختگی او بوده که به تألیف کتاب‌هایش پرداخته است. گلستان و بوستان همه بعد از دوران پختگی اوست. به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتاً کامل و پخته‌ای است. 🔅در داستان‌های گلستان و بوستان جملاتی از این قبیل می‌گوید که در جامع بعلبک بودم چنین شد، در کاشغر بودم چنان شد (بعلبک کجا و کاشغر کجا!). یا گاهی می‌گوید در هندوستان در سومنات بودم، چنین شد، چه دیدم و چنان شد؛ در سفر حجاز که می‌رفتم کسی همراه ما بود که چنان کرد. همه اینها را منعکس کرده است. شک نیست که روح شاعر با اینها کمال می‌یابد. 🔅این است که شما در شعر سعدی یک نوع همه‌جانبگی می‌بینید، ولی در شعر حافظ چنین چیزی نیست. حافظ (با همه ارادتی که ما به او داریم و واقعاً مرد عارف فوق‌العاده‌ای بوده است و در غزل‌های عرفانی، سعدی به گرد او هم نمی‌رسد و در این زمینه بسیار عمیق است) یک بُعدی است، یک بعد بیشتر ندارد. او از شیراز نمی‌توانسته دل بکند. 📗استاد مطهری، آزادی معنوی، ص۱۸۴ - ۱۸۳ (با تلخیص) goo.gl/BXRiyK 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید مقام ارشد CIA: ما توان حضور نظامی در خاورمیانه را نداریم؛ ما داعش را تا زمانی می خواستیم که شیعیان را می کشتند! 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 📡🗳 بی‌بی‌سی فارسی در ایام انتخابات: 😳 اگر دولت میانه‌رویی بر سر کار نباشد، غرب فشارها را بر ایران افزایش خواهد داد!! بی‌بی‌سی دلسوز مردم ما بود؟! 🌐 @partoweshraq
🔅ڪربلا پاے پیاده اربعینم آرزوسٺ 🔅خاڪ پاے زائران روے جبینم آرزوسٺ 🔅دیدنِ گلدستہ ها و گنبدِ عباس، بعد 🔅سجده‌ے شڪرِ ستونِ آخرینم آرزوسٺ 🌐 @partoweshraq
⚜ امام صادق(ع): 🔅هر كه به خانواده اش نيكى كند، خداوند بر عمرش بيفزايد. 🔅«مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِهِ زادَ اللّهُ في عُمُرِهِ». 📚 ميزان الحكمه، ج ١، ص ١٠١. 🌐 @partoweshraq
🌹 ❓ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻳﺪ؟ 🌆 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ⛔ «ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ »ﻳﻌﻨﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻤﯽ ﮐﻪ، ﺣﻖّ ﻣﺴﻠّﻢ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🚏 ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻓﮑﺮ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺷﻮﺩ 🔍 ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺣﻖّ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﺮﮎ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻳﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻛﻨﻴﻢ: «حتی ﺩﺭ ﺫهنماﻥ». 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7