پرتو اشراق
💠🌹💠 ٺشـــرفــــــ👣ــــــاٺ
🖋📖 مکاشفه #محمد_على_حائرى کاتب #العبقرى_الحسان
📚 کاتب و نسخه نویس کتاب شریف «العبقرى الحسان»، جناب آقاى محمد على حائرى، مى نویسد:
🖋 هـنـگامى که مشغول نوشتن این کتاب بودم و تقریباً دو ثلث آن تمام شده بود، در ماه صفر خود و همسر و طفل یک ساله و مادر و برادرم یکباره به مرض حصبه (تیفوئید) مبتلا شدیم و در یک اتاق در بستر افتاده بودیم.
👤 زنى سالخورده پرستار همه ما بود.
🛌 حال من در نهایت سختى بود و نزدیک به مردن رسیدم!
👌ابداً هم و غمى در دنیا نداشتم جز آن که با خود مى گفتم:
📖 دو ثلث این کتاب شریف را با زحمات زیادى نوشته ام حال که از دنیا مى روم به امضا و اسم دیگرى تمام خواهد شد!
🛌 تا این که یـک روز دربـحـبـوحـه مـرض و نـهـایت ضعف و بیهوشى که همه از حیات من قطع امید کرده بـودنـد، تـوسـلـى قـلـبـى بـه سـاحـت مـقـدس فـریادرس حقیقى، حضرت ولى عصر و ناموس دهـر (ارواحـنـا فداه)، نمودم و در همان حال مرض و شدت عرض کردم:
✋ آقاجان اى امام زمان راضى نشوید که زحمات نوشتن این کتاب به اسم و امضاى دیگرى تمام شود.
👁 در همان لحظه ناگاه دیدم همان طورى که مرا رو به قبله خوابانده بودند، از آن درى که به حیاط خانه باز مى شود و از آن جا تا کف حیاط خیلى عمیق است و راه پله ندارد، نیم تنه سید بزرگوارى کـه چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند ظاهر شد، نظر مشفقانه اى به من نـمودند و با سر مبارک اشاره اى به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصى که با اشاره از حال یکدیگر مى پرسند، یعنى حالت چطور است؟
🛌 مـن از جواب دادن عاجز بودم، فقط دو دست خود را به این طرف و آن طرف خود باز کردم، یعنى هـمـیـن طور که مى بینید.
👌نه ایشان حرفى زدند و نه بنده توانستم چیزى بگویم.
🌹 آنگاه سر مبارک خود را دو سه مرتبه حرکت دادند و با اشاره سه بار فرمودند:
✨خوب مى شوى.
🛏 فورا برخاستم و نشستم اما کسى را ندیدم!!
🌤 از آن روز به بعد، کم کم کسالت خود و خانواده و والده و برادرم برطرف شد و بحمداللّه موفق به نوشتن بقیه این کتاب گردیدم.
📗 برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#تشرفات
#کرامات
#حـلقـہ_عشـاق
#داستان_کوتاه
#پندها
💠🌹💠 ٺشـــرفــــــ👣ــــــاٺ
⚜ نفس حق
🍶 علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود.
🛌 او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد.
📚📖 سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد و در حالی که می دانست کارش بی فایده است، به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.
👴🏾 از شدت بیماری علی محمد، دیگر برای خانواده رمقی باقی نمانده بود.
🌴 صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. رفیق شفیق علی محمد به دیدارش آمده بود. او که حال دوستش را دید، یاد گذشته کرد و گفت:
👳🏼 ملا علی محمد، بلند شو، بلند شو برویم وادی السلام، قول می دهم حالت بهتر شود!!
👴🏾 علی محمد با شنیدن پیشنهاد دوستش، لبخندی بر صورت بی رنگش نشاند و گفت:
- مرد! مگر حالم را نمی بینی؟ من رمق تکان خوردن ندارم، بیایم وادی السلام؟!!
👳🏼 مرد این بار مصمم تر جلو آمد و روی تشک علی محمد نشست و گفت:
- بردنت با من، بعد هم با دست اشاره ای به کتفش کرد و گفت:
- می نشانمت روی کجاوه و می برمت!!
🔅🔅🔅
📿 تازه به وادی السلام رسیده بودند و علی محمد در گوشه ای نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود که مردی زیبارو و با هیبتی خاص که لباس عرب ها را به تن داشت، سمت او آمد.
👣 مقابل علی محمد که رسید، دستش را دراز کرد و ذره ای نان که به اندازه ناخنی بود، به او داد و از نظرش غایب شد.
🍪 علی محمد کتابفروش با تعجب به نان نگاه می کرد و مانده بود که این مرد که بود، که یاد بیماریش افتاد!
🍪 او بسم اللهی گفت و نان را در دهانش گذاشت.
⌛لحظه ای نگذشته بود که او در درونش حسی تازه یافت، حالی که تا آن زمان تجربه اش نکرده بود، سرفه هایش بند آمده بود و ضعفش از بین رفته بود.
🔅🔅🔅
👴🏾 علی محمد مقابل شیخ سید علی شوشتری نشسته بود و او نبضش را می گرفت.
‼ اثری از بیماری نبود!!
⁉ سید پرسید: ای مرد! با خودت چه کرده ای؟!
👴🏾 علی محمد سر به زیر انداخت و گفت: سید، کاری نکرده ام!
- راستش را بگو و از من پنهان نکن؟!
👴🏾 علی محمد در حالی که اشک می ریخت، جریان را تعریف کرد.
👁 سید با حسرت به علی محمد نگاه کرد و گفت:
☝🏻آری، فهمیدم که نفس عیسی آل محمد (عج) به تو رسیده است.
📚 منبع: برکات حضرت ولی عصر(عج)، خلاصه #العبقری_الحسان، نهاوندی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#تشرفات
#کرامات
#داستان_کوتاه