⛄️ شاید جذابیت #تئوری_های_کوانتومی از قانون حداقلسازیٍ راز سرچشمه میگیرد: #آگاهی رازآمیز است و #مکانیک_کوانتومی نیز رازآمیز. بنابراین شاید هر دو راز، یک منبع واحد داشته باشند.
⛄️ با این اوصاف نظریات کوانتومی آگاهی، با چالشهای مشابه تئوریهای عصبشناختی یا محاسباتی مواجهاند. پدیده کوانتومی دارای برخی ویژگیهای کارکردی قابل توجه است؛ مانند عدم قطعیت و عدم مکانمندی. طبیعی است که فکر کنیم این ویژگیها شاید نقشی در تبیین #کارکردهای_شناختی (مانند انتخاب تصادفی و یکپارچهسازی اطلاعات) داشته باشند و این فرضیه نمیتواند بنحو پیشینی منتفی شود.
⛄️ ولی وقتی به تبیین #تجربه_آگاهانه میرسیم، فرآیندهای کوانتومی در همان دستهای قرار میگیرند که سایر نظریات قرار دارند و پرسش از اینکه چرا این فرآیندها باید به تجربه بینجامد، کاملا بیپاسخ باقی میماند.
⛄️ یک جذابیت ویژه در تئوری کوانتومی اینست که طبق نظر برخی مفسران مکانیک کوانتوم، آگاهی نقشی فعال در فروپاشی تابع موج کوانتومی ایفا میکند.
این تفسیر البته محل بحث است؛ اما در هر حال هیچ امیدی برای «تبیین» آگاهی در قالب فرآیندهای کوانتومی، پیشنهاد نمیدهد. بلکه این تئوریها وجود تجربه آگاهی را فرض گرفته و آن را در تبیین فرآیندهای کوانتومی به کار میگیرند.
تئوریهای فوق در بهترین حالت، چیزهایی درباره یک نقش فیزیکی که آگاهی ممکن است ایفا کند، بیان میدارند. ولی چیزی درباره این نمیگویند که چرا آگاهی به وجود میآید؟
⛄️ در نهایت انتقادی مشابه علیه هر تقریر صرفا فیزیکی از آگاهی، قابل طرح است. در مورد هر فرآیند فیزیکی، یک پرسش بیپاسخ وجود دارد: چرا این فرآیند باید به ایجاد تجربه آگاهانه منجر شود؟ هرکدام از این فرآیندهای فیزیکی را که در نظر بگیرید، بلحاظ مفهومی کاملا سازگار است که در غیاب تجربه آگاهانه نیز تحقق یابند.
Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, p.14.
@PhilMind
🎖تبیین ساختارهای ماکروسکوپی بر اساس اجزای ریزساختاری، بخوبی برای تبیین فیزیکالیستی ساختارها مناسب است. همچنین با لحاظکردن کارکردها در قالب فرآیندهای فیزیکیای که آنها را به انجام میرسانند، تبیین رضایتبخشی از کارکردها فراهم میآید. این بدان دلیل است که هرگاه جزئیات یک تلقی فیزیکی ارائه میشود، ویژگیهای ساختاری و کارکردی بعنوان نتایج خودکار حاصل میآیند.
بنابراین ساختارها و کارکردها تمام آنچیزی است که میتوانیم انتظار داشته باشیم تلقیهای فیزیکی تبیین نمایند.
🎖جنبه اخلاقی تمام این موارد آن است که شما "نمیتوانید #آگاهی را ارزان توضیح بدهید". این یک واقعیت قابل توجه است که روشهای تقلیلگرایانه (روشهایی که یک پدیده سطح بالا را کاملاً در قالب فرآیندهای فیزیکی پایهایتر تبیین میکنند) در بسیاری حوزهها بخوبی جواب میدهند. به یک معنا میتوان اکثر پدیدههای شناختی و زیستشناختی را بنحوی ارزان توضیح داد؛ به این صورت که پدیدههای مذکور به مثابه نتایج خودکار فرآیندهای بنیادیتر لحاظ شوند.
اگر روشهای تقلیلگرایانه بتوانند #تجربه_آگاهانه را نیز تبیین کنند، فوقالعاده خواهد بود. من برای مدتی طولانی امیدوار بودم که آنها بتوانند چنین مقصودی را به انجام رسانند. متأسفانه دلایلی سیستماتیک وجود دارد که چرا این روشها محکوم به شکست هستند. روشهای تقلیلگرا در اکثر حوزهها موفقیتآمیزند؛ زیرا آنچه که در آن حوزهها نیاز به تبیین دارد، صرفاً ساختارها و کارکردها هستند. ولی وقتی به مشکلی فرا و ورای تبیین ساختارها و کارکردها میرسیم، روشهای مذکور به کار نمیآیند.
🔥این قضیه ممکن است یادآور ادعای طرفداران اصالت حیات ( #vitalism) باشد که هیچ تلقی فیزیکی را قادر به تبیین #حیات نمیدانستند؛ ولی این قیاس معالفارق است. چیزی که تردید حیاتگرایان را برانگیخت، این مسئله بود که آیا فرآیندهای فیزیکی میتوانند بسیاری از کارکردهای مرتبط با حیات - مانند رفتار انطباقی پیچیده و تولید مثل – را به انجام رسانند؟ درواقع این نکته که تبیین کارکردها همان چیزی است که نیاز داریم، پذیرفته شده بود. اما بدلیل فقدان دانش دقیق درباره فرآیندهای بیوشیمیایی، حیاتگرایان تردید داشتند که هر فرآیند فیزیکی بتواند این کار را انجام دهد و فرضیه #روح_حیوانی را بعنوان تبیینی جایگزین پیشنهاد کردند. آنگاه که مشخص شد فرآیندهای فیزیکی میتوانند کارکردهای مربوطه را به انجام رسانند، تردیدهای حیاتگرایانه هم از بین رفت.
🔥ولی در مورد تجربه آگاهانه، تبیین کارکردها محل بحث نیست. بلکه مسئله کلیدی، این نکته مفهومی است که تبیین کارکردها برای تبیین تجربه کافی نیست. این نکته مفهومی اساسی چیزی نیست که تحقیقات عصبشناختی بیشتر، بر روی آن تأثیر بگذارد. بدینترتیب، تجربه آگاهانه با حیات مغایرت دارد. روح حیوانی بعنوان موقعیت «تبیینگر» برای تبیین کارکردهای مربوطه ارائه شد و بنابراین هنگامی که آن کارکردها بدون این روح توضیح داده میشد، میتوانست کنار گذاشته شود. اما تجربه در موضع «تبیینخواه» است و نه تبیینگر، و بنابراین نمیتواند نامزد این نوع از حذف باشد.
See: Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp. 14-15.
@PhilMind
🌕 در این مرحله (که تئوریهای تقلیلگرا به بنبست رسیدهاند)، برخی وسوسه شدهاند که تسلیم بشوند و معتقدند ما هرگز نظریهای برای تبیین #تجربه_آگاهانه نخواهیم داشت. بعنوان مثال، مکگین استدلال میکند که #مسئله_آگاهی برای ذهن محدود ما بسیار سخت است و ما از نظر شناختی نسبت به این پدیده بسته هستیم. دیگرانی هم استدلال کردهاند که تجربه آگاهانه بکلی خارج از قلمرو تئوریهای علمی قرار میگیرد.
🌖 بنظر من این بدبینی زودهنگام است. اینجا جای تسلیمشدن نیست؛ بلکه جایی است که مسئله جالب میشود. هنگامی که روشهای ساده تبیین منتفی هستند، باید بدنبال تبیینهای جایگزین برآییم. با توجه به اینکه #تبیین_تحویلگرا با شکست مواجه شده، تبیین غیرتحویلگرا انتخاب طبیعی خواهد بود.
🌗 اگرچه معلوم شده که تعداد قابل توجهی از پدیدهها کاملاً در قالب هویاتی سادهتر از خودشان قابل تبیین هستند، اما این امر کلی نیست. در #فیزیک گهگاه اتفاق میافتد که یک هویت باید بنحوی بنیادین در نظر گرفته شود. #هویات_بنیادین در قالب چیزهای سادهتر توضیح داده نمیشوند. در عوض، آنها را بعنوان پایه در نظر میگیرند و نظریهای درباره چگونگی ارتباط آنها با هرچیز دیگر در جهان ارائه میدهند.
🌑 بعنوان مثال در قرن نوزدهم مشخص شد که فرآیندهای الکترومغناطیسی را نمیتوان بر حسب فرآیندهای کاملاً مکانیکی که نظریههای قبلی فیزیکی به کار میگرفتند، تبیین کرد. بنابراین ماکسول و دیگران بار الکترومغناطیسی و نیروهای الکترومغناطیسی را بعنوان مؤلفههای بنیادین جدید از یک نظریه فیزیکی معرفی کردند. برای تبیین الکترومغناطیس، وجودشناسی فیزیک باید گسترش مییافت. ویژگیهای اساسی جدید و قوانین اساسی جدیدی برای ارائه یک تلقی رضایتبخش از این پدیده لازم بود.
🌓 خصیصههای دیگری که نظریه فیزیکی آنها را بعنوان بنیادین درنظر میگیرد، شامل جرم و فضا-زمان است. هیچ تلاشی برای تبیین این خصیصهها در قالب چیزهای سادهتر صورت نگرفته است. این مسئله البته امکان ارائه نظریهای درباره جرم یا فضا-زمان را رد نمیکند. تئوری پیچیدهای در مورد چگونگی ارتباط بین این خصیصهها و قوانین اساسی آنها وجود دارد. این نظریه برای تبیین بسیاری از پدیدههای شناختهشدهی سطح بالاتر ناظر به جرم و فضا – زمان، مورد استفاده قرار میگیرد.
🌔 پیشنهاد من اینست که یک نظریه درباره #آگاهی باید #تجربه را بعنوان پدیدهای بنیادین در نظر بگیرد. میدانیم که "یک نظریه درباره آگاهی باید چیزی بنیادین را به هستیشناسی ما بیفزاید؛ زیرا همهچیز در نظریههای فیزیکی با فقدان آگاهی هم سازگار است". ممکن است برخی خصیصههای کاملاً جدید و غیرفیزیکی را اضافه کنیم که تجربه از آن ناشی میشود، ولی سخت است که ببینیم چنین خصیصههایی چگونه خواهند بود. به احتمال زیاد، ما خودِ تجربه را بعنوان یک خصیصه بنیادین در جهان، و در کنار جرم و بارالکتریکی و فضا-زمان لحاظ خواهیم کرد. اگر تجربه را بنحوی بنیادین در نظر بگیریم، آنگاه میتوانیم به سراغ برساختن نظریهای درباره تجربه برویم.
🌕 جایی که یک ویژگی بنیادین وجود دارد، قوانین بنیادین هم وجود خواهد داشت. یک نظریه غیر تحویلگرا درباره تجربه، اصول جدیدی را به قوانین بنیادین طبیعت اضافه میکند. این اصول اساسی در نهایت بار تبیینی را در نظریه آگاهی بر دوش میکشند.
Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp. 16-17.
@PhilMind
🔷کوخ در مقاله "یک نظریه پیچیده درباره آگاهی" (2009) و کتاب «آگاهی» (2012)، ادعای اصلی تئوری #IIT را اینطور خلاصه کرده: یک سیستم در صورتی آگاه است که دارای خاصیتی به نام Φ (فی) باشد، که معیاری برای اندازهگیری «اطلاعات یکپارچهشده»ی سیستم است.
🔶فی مربوط به وابستگی متقابل بین بخشهای مختلف سیستم است. کوخ در مورد #آگاهی، فی را معادل «هم افزایی» (Synergy) در سیستم میداند؛ یعنی درجهای که یک سیستم «بیش از مجموع اجزای آن»، در آن درجه قرار دارد. (این مفهوم پایهای نظریه #نوظهورگرایی: #Emergentism بود). فی میتواند ویژگیای از هر نوع - بیولوژیک یا غیر بیولوژیک - باشد.
🔷واژه کلیدی دیگر در نظریه IIT، تعبیر "ساختار مفهومی" است؛ تقریباً یعنی روشی که یک سیستم خاص در یک لحظه خاص، اطلاعات را بدان روش جمعبندی و پردازش میکند. ساختار مفهومی - که میتواند بمثابه یک فلوچارت تصور شود - #تجربه_آگاهانه را تعین میبخشد؛ بلکه همان تجربه آگاهانه است. کیفیت و محتوای تجربه آگاهانه بوسیله شکل این ساختار مفهومی مشخص میشود. این ساختار مفهومی سیستم در هر لحظه، از مقدار ماکسیمم Φ در آن سیستم (در آن لحظه) ناشی میشود.
🔶مطابق IIT بسیاری از اجزای #مغز – مثل نورون، آمیگدال، قشر بینایی و ... - ممکن است Φ غیر صفر و در نتیجه ذهنی کوچک داشته باشند. اما از آنجایی که Φ کل مغز از Φ هریک از اجزای آن فراتر میرود، آگاهی مغز، مینی ذهنهای اجزای آن را سرکوب یا حذف می کند (Exclusion).
این برای رد اشکالی شبیه «مسئله ترکیب» در #پنسایکیزم است که مغز را با مجموعهای آشفته از آگاهیها و ذهنهای کوچک اجزای آن مواجه نسازد.
🔷ولی این سرکوب یا حذف، هیچ توضیح و تبیینی ندارد و بنحوی معجزهوار اتفاق میافتد؛ خصوصاً آنکه نه فقط مجموعه آشفتهای از تجربیات اجزای مغز، بلکه مجموعهای از فاعلهای تجربیات کوچک هم مطرح است و معلوم نیست چطور این مجموعه فاعلان و درککنندگان تجربیات در سطح اجزا به یکباره تبدیل به یک فاعل واحد تجربه کلان مغز میشوند. تمام این فرآیند ابهامآمیز با مفهومی مبهم و بیدلیل (حذف: #Exclusion) رفع و رجوع شده است.
🔶بگذریم که اشکال اساسی #تئوریهای_اطلاعاتی – و اساساً هر تئوری فیزیکال درباره تجربه آگاهانه – در اینجا نیز خودنمایی میکند؛ اینکه پردازش پیچیده اطلاعات چرا و چطور به تجربه آگاهی میانجامد؟ چرا تمام این فرآیند بدون تجربه آگاهانه قابل انجام نیست؟ بقول جان سرل، نظریات آگاهی مبتنی بر اطلاعات، مبتلا به اشکال دور هستند؛ یعنی بدنبال تبیین آگاهی از طریق مفهومی اطلاعات-محور برمیآیند که آگاهی را پیشفرض گرفته است.
@PhilMind
فلسفه ذهن
💥ند بلاک – استاد دانشگاه نیویورک و از پیشگامان #فلسفه_ذهن – در برابر دیدگاه #توهم_گرایی امثال #دانیل
🌕 یکی از بحث برانگیزترین موضوعات در #فلسفه_علوم_شناختی و #فلسفه_ذهن، تفسیر #همبسته_های_عصبی مشاهده شده برای تبیین آگاهیست.
استانیسلاس دهاین، یکی از دانشمندان برجسته در این حوزه، چهار "امضا" برای #آگاهی در #مغز تعریف می کند: یک محرک آگاهانه به فعالسازی شدید نورونی می انجامد که آن هم باعث جرقه ناگهانی مدارهای آهیانه ای و پیش پیشانی مغز می شود. دوم، در EEG دسترسی آگاهانه با یک موج آهسته به نام موج P3 همراه است که تا یک سوم ثانیه پس از محرک ظهور می یابد. سوم، جرقه آگاهانه همچنین باعث شلیک متأخر و ناگهانی نوسانات با فرکانس بالا می شود. در نهایت، بسیاری از نواحی مغز، پیامهای دو جهته و همگام را در فواصل طولانی در کورتکس مغز مبادله میکنند. بنابراین یک شبکه مغزی سرتاسری شکل میگیرد (Dehaene, 2014, Consciousness and the Brain, Viking-Penguin, Ch. 4)
🌕 در پاسخ به دهاین برخی منتقدان اشاره کردهاند که چنین همبستههای تجربی برای تبیین حضور تجربه آگاهانه کافی نیست. به گفته کوخ، دهاین مشخص نمی کند چه نوع داده ای که در چه سیستمی تبادل می یابد، باعث ایجاد تجربه آگاهانه در موجودات بیولوژیک یا مصنوعی می شود (Koch, "In the Playing Ground of Consciousness", Science, 343 (6170), p. 487.
🌕 همچنین ند بلاک و دیگران استدلال می کنند که #تجربه_آگاهانه می تواند بدون دسترسی شناختی بالفعل وجود داشته باشد و در نتیجه مدل دهاین محدودیت دارد.
دهاین در مقابل بر روی #آگاهی_دسترسی (جنبه های کارکردی آگاهی که در دسترس هدایت های رفتاری است: access consciousness) تمرکز می کند و تصور #آگاهی_پدیداری که متمایز از آگاهی دسترسی باشد را بسیار گمراه کننده و نوعی گام نهادن در یک شیب لغزنده به سوی #دوگانه_انگاری می داند (Dehaene, 2014, Ch. 7). استدلالی که در واقع بر فرضیات پارادایمی و ترجیحات متافیزیکی تکیه دارد.
🌕 قبلاً درباره تفکیک جنبه پدیدارانه آگاهی از جنبه کارکردی و شناختیِ آن مباحثی را منتشر کرده ایم. ند بلاک با تعابیر آگاهی پدیداری در مقابل آگاهی دسترسی از این تمایز یاد می کند و فلاناگان با تعابیر حساسیت تجربه ای در مقابل حساسیت اطلاعاتی و چالمرز نیز با تعابیر آگاهی پدیداری در برابر آگاهی روان شناختی.
🌕 ندبلاک در ویدیویی که ریپلای کرده ام، برخی شواهد از #نوروساینس در توضیح این تمایز بیان می دارد.
می توان گفت تقلیل جنبه پدیداری آگاهی به جنبه کارکردی، رایج ترین و ساده ترین استراتژی برخی از دانشمندان #علوم_اعصاب برای پاک کردن صورت #مسئله_دشوار آگاهی است که دیوید چالمرز در مکتوبات خود به تفصیل درباره این مسئله و این استراتژی سخن گفته است.
@PhilMind
🤔 دانش تجربی آگاهی علاوه بر دادههای سومشخص که از مشاهده رفتار موجودات دارای تجربیات آگاهانه و نیز مطالعات فعالیتهای مغزی آنها بدست میآید، بر دادههای اولشخص حاصل از گزارشات شفاهی اشخاص آگاه نیز تکیه دارد. اما میزان اعتبار علمی این دست دادههای اولشخص چقدر است؟ دیوید چالمرز در اینباره مینویسد:
🔹"در اکثر حوزههای دانش، دادهها بصورت بینالاذهانی در دسترس هستند؛ یعنی به یک اندازه برای طیف وسیعی از ناظران قابل دسترسیاند. اما در مورد #آگاهی، #داده_های_اول_شخص مربوط به #تجربیات_درونی فقط برای سوژهای که آن تجربیات را دارد، مستقیماً در دسترس است. برای دیگران، این دادههای اوّلشخص صرفاً بنحوی غیرمستقیم در دسترس هستند، که بواسطه مشاهده رفتار شخص یا فرآیندهای مغزی او انجام میشود.
🔸اگر یک «آگاهیسنج» داشتیم که میتوانست به سمت یک شخص جهتگیری کند و تجربیات درونی او را برای همگان آشکار سازد، مسائل ساده میشد. اما چنین آگاهیسنجی در دسترس نیست. این محدودیت عمیقی بر دانش تجربی آگاهی تحمیل میکند، هرچند که محدودیت فلجکنندهای نیست.
🔹... اگر پژوهشگر دلیل مثبتی برای باور به غیرقابل اعتماد بودن گزارش شخص داشته باشد، قضاوت در مورد آن را به حالت تعلیق در میآورد. اما در غیاب چنین دلیلی، پژوهشگران #گزارش_شفاهی شخص از یک #تجربه_آگاهانه را دلیل خوبی برای این باور میدانند که او تجربهای آگاهانه بنحوی که گزارش کرده، دارد.
🔸بدین ترتیب پژوهشگران به گنجینهای غنی از دادههای اوّلشخص دسترسی دارند که بنحوی بینالاذهانی در دسترس آنها قرار گرفته است. البته دسترسی ما به این دادهها بستگی به فرضیات خاصی از طرف ما دارد: بویژه این فرض که دیگران واقعاً تجربیات آگاهانه دارند و گزارشهای شفاهی آنها بطور کلی منعکسکننده این تجربیات آگاهانه است. ما نمیتوانیم این فرضیات را مستقیماً صحتسنجی کنیم؛ در عوض اینها بمثابه فرضیات پسزمینه در تحقیقات این حوزه عمل میکنند.
🔹ولی این وضعیت در تمامی حوزههای علمی دیگر هم وجود دارد. برای مثال، وقتی فیزیکدانان از #ادراک_حسی برای جمعآوری اطلاعات در مورد جهان خارج استفاده میکنند، بر این فرض تکیه میورزند که جهان خارجی وجود دارد و ادراک حسی، وضعیت جهان خارج را بازتاب میدهد. آنها نمیتوانند این فرضیات را مستقیماً صحتسنجی کنند. در عوض، بعنوان نوعی پیشفرض در پسزمینه کل این حوزه عمل میکند. با این حال بنظر میرسد این یک فرض معقول باشد و #علم_فیزیک را ممکن میسازد.
همین امر در مورد فرضیات ما پیرامون تجربیات آگاهانه و گزارشهای شفاهی دیگران صدق میکند. بنظر میرسد اینها فرضیات معقولی هستند و #علم_آگاهی را ممکن میسازند".
Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp. 49-50.
@PhilMind
🟥قبلا درباره رابطه #سوپرونینس (#ابتناء / #فرارویدادگی) سخن گفتیم. رابطهای وجودشناختی بین ویژگیهای الف (بعنوان ویژگیهای پایه) و ویژگیهای ب (بعنوان ویژگیهای ابتناءیافته)؛ بدینترتیب که ویژگی ب از ویژگی الف پدیدار میشود و هر تغییری در ویژگی ب مستلزم تغییر در ویژگی الف است و نه بالعکس. یعنی ویژگی ب (مثلا ویژگیهای آگاهانه) میتواند بر چند نوع ویژگی پایه الف (مثلا ویژگیهای نوروبیولوژیک) ابتناء یابد/ سوپروین شود، ولی اگر ویژگی ابتناءیافته آگاهانه تغییر یابد، حتما ویژگی پایه نوروفیزیولوژیک آن هم تغییر داشته است.
🟧در اینجا میخواهیم اضافه کنیم که در یک تقسیمبندی باید بین سوپرونینس طبیعی (قانونی) و سوپرونینس منطقی (مفهومی) تمایز گذاشت.
ویژگیهای ابتناءیافته ب بر ویژگیهای پایه الف بنحوی منطقی سوپروین میشوند اگر بلحاظ منطقی هیچ دو جهان ممکنی وجود نداشته باشد که ویژگیهای الف یکسان ولی ویژگیهای ب متفاوت باشند.
بعنوان مثال ویژگیهای ماکروسکوپی فیزیک (مانند شکل اشیاء) بطور منطقی بر ویژگیهای میکروسکوپی فیزیک (مانند تنوع و آرایش ذرات بنیادین) مبتنی میشود. در نتیجه منطقا جهان ممکنی قابل تصور نیست که ویژگیهای میکروسکوپی ذرات بنیادین این میز بدون تحقق ویژگی ماکروسکوپی شکل آن تحقق یابد.
🟨ولی سوپرونینس طبیعی (قانونی) ضعیفتر است. در چنین وضعیتی ویژگی ابتناءیافته ب صرفا در جهانهای ممکنی با #قوانین_طبیعی مشابه جهان ما بر ویژگی پایه الف ابتناء مییابند. مثلا یک مول گاز با حجم و دمای یکسان در جهانهای ممکن دارای قوانین طبیعی مشابه جهان ما، فشار یکسانی خواهند داشت. ولی منطقا جهانهای ممکنی با قوانین طبیعی متفاوت تصورپذیر (conceivable) هستند که مثلا ثابت K گاز در pV=KT کمتر یا بیشتر باشد و در نتیجه یک مول گاز با حجم و دمای یکسان، فشار متفاوتی خواهد داشت. هرچند که K متفاوت در جهان طبیعی شبیه ما وقوع نمییابد، ولی بلحاظ منطقی در جهانهایی با قوانین طبیعی متفاوت، امکانپذیر است.
🟩در مورد ویژگیهای آگاهانه اگر دو موجود بلحاظ فیزیکی کاملا یکسان باشند، شاید بتوان گفت تا جایی که قوانین طبیعی یکسانی برقرارند، #تجربه_آگاهانه یکسانی هم خواهند داشت. بدینترتیب میتوان نتیجه گرفت که #آگاهی بطور طبیعی (قانونی) بر فیزیک (نوروفیزیولوژی) سوپروین میشود/ ابتناء مییابد.
ولی این امکان منطقی وجود دارد که موجودی بلحاظ فیزیکی با موجودی دیگر که هیچ تجربه آگاهانهای ندارد یا دارای #کوالیا ی متفاوتی است، یکسان باشد. یعنی منطقا تصورپذیر است که موجودی با فیزیک کاملا یکسان در جهان ممکنی با قوانین طبیعی متفاوت، ویژگیهای آگاهانه متفاوتی هم داشته باشد (یا فاقد ویژگی آگاهانه باشد).
🟦مدعای #ماتریالیسم و #فیزیکالیسم نیازمند سوپرونینس منطقی است و نه صرفا طبیعی. #مادی_انگاری زمانی صادق است که اطمینان حاصل کند ویژگیهای آگاهانه با ضرورت منطقی بر ویژگیهای نوروفیزیولوژیک سوپروین میشوند و در نتیجه، بازاء هر جهان ممکن منطقی W که بلحاظ فیزیکی با جهان ما یکسان باشد، همه پدیدههای آگاهانه که در جهان ما صادقاند، در W هم صادق باشند. این با تعریفی که فرنک جکسون (۱۹۹۴) از فیزیکالیسم ارائه کرده، انطباق دارد.
🟪اما بنظر میرسد بلحاظ منطقی تصورپذیر است (بلحاظ مفهومی دربردارنده تناقض و عدم انسجام نیست) که در جهانهای ممکنی با قوانین طبیعی متفاوت، موجودات دارای فیزیک کاملا یکسان با ما، ویژگیهای آگاهانه کاملا متفاوتی داشته باشند.
در اینصورت انگارههای فیزیکالیستی تقلیلگرایانه درباره آگاهی با چالش فلسفی جدی روبهرو هستند. آنها اگر مثلا قائل به #اینهمانی ذهن و مغز هستند، باید بتوانند ثابت کنند این رابطه اینهمانی در تمام جهانهای ممکن بلحاظ منطقی برقرار است (مثل اینهمانی آب با آرایش مولکولی H2O که ضرورت منطقی دارد).
یا اگر از سوپرونینس ذهن فیزیکی بر مغز دفاع میکنند، باید بتوانند نشان دهند که ابتناء مذکور در تمام جهانهای ممکن برقرار است. این اگر نگوییم محال، بسیار دشوار بنظر میرسد.
@PhilMind
30.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ند بلاک در گفتگویی که 11 روز پیش منتشر شده👆 درباره «مسئله دشوارتر آگاهی» و تفاوتش با #مسئله_دشوار سخن گفته است. او ناکامی تلاشها در تبیین علمی #آگاهی_پدیداری را زمینه ظهور دیدگاههای #حذف_گرایی مانند #دانیل_دنت دانسته که منکر وجود واقعی چنین جنبهای از #آگاهی هستند.
♦️وی تحلیلهای برگرفته از #علوم_شناختی که آگاهی پدیداری را در قالب یکسری کارکردها یا بازنماییها تبیین میکند، نوعی کوچکشمردن و کنارگذاشتن مسئله اصلی میداند: جنبه پدیداری آگاهی (#کوالیا).
♦️این در واقع ترجمانی دیگر از مرور چالمرز بر تلاشها برای تبیین آگاهی (پدیداری) است:
1⃣ استراتژی اول اینست که تصریح میکند معضل #تجربه_آگاهانه برای امروز بسیار دشوار است و شاید بکلی از قلمرو علوم خارج باشد.
2⃣ استراتژی دوم به انکار حالت پدیداری دست میزند و اعتقاد دارد وقتی کارکردها مانند دسترسیپذیری و گزارشپذیری را تبیین کردیم، هیچ پدیده دیگری با نام #تجربه_پدیداری باقی نمیماند تا توضیح بدهیم.
3⃣ در استراتژی سوم ادعای تبیین کامل این تجربه مطرح میشود. اما گام مربوط به این تبیین، بسرعت نادیده گرفته و معمولاً بنوعی معجزهآسا خاتمه مییابد.
4⃣ استراتژی چهارم در پی تبیین «ساختار» تجربه آگاهانه است که برای بسیاری اهداف، مفید است، اما درباره اینکه چرا باید ابتدائاً چنین تجربهای وجود داشته باشد، چیزی نمیگوید.
5⃣ استراتژی پنجم برای توضیح همبستههای نورونی تجربه است. این استراتژی نیز بوضوح کامل نیست و به ما نمیگوید چه فرآیندی به این تجربه آگاهانه ختم شده و چرا و چگونه؟ (Chalmers, 1996, The Conscious Mind, pp. 11-13)
@PhilMind
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥کریستوف #کوخ (چهره #نوروساینس) در این گفتگو👆 از ایده بنیادیبودن #آگاهی (نوعی #پنسایکیزم) دفاع میکند.
🔥دیوید #چالمرز (از لیدرهای پنسایکیزم) هم مانند کوخ نسبت به تئوری یکپارچهسازی اطلاعات (#IIT) سمپاتی دارد و بین پیچیدگیهای #پردازش_اطلاعات و رخداد #تجربه_آگاهانه، ارتباط منسجمی برقرار میسازد.
🔥کوخ در اینجا از تفاوت بین بخشهای مختلف #مغز در ارتباطشان با آگاهی نتیجه میگیرد که فقط تعداد نورونها در پیچیدگی لازم برای ایجاد آگاهی کافی نیست و چیزی بنیادین باید وجود داشته باشد. او به همین دلیل #نوظهورگرایی (#emergentism) را درست نمیداند.
🔥اما در تاریخ فلسفه هرگاه پس از تلاشهای بسیار برای تبیین پدیدهای به مشکل برخوردهاند، یک راهحل پیشنهادی، بنیادین دانستن آن پدیده بوده تا نیاز به تبیین براساس چیز دیگری نداشته باشد.
🔥چه بسا طرفدار نوظهورگرایی در پاسخ کوخ بگوید آن حد از پیچیدگی که در سطح پایینی برای ظهور آگاهی لازم است، فقط وابسته به تعداد نورونها یا حتی حجم پردازش اطلاعات نیست و عوامل دیگری هم دخالت دارند. چه عواملی؟ نوظهورگرا آن را موکول به پیشرفت دانش تجربی میکند و پنسایکیست به امر بنیادین ارجاع میدهد. بنظر میرسد هر دو ناکامیهایی دارند.
@PhilMind
🚩 تفاوت مهمی که بین #نوروساینس و شیمی وجود دارد اینست که ما در علم شیمی همچنان درباره ابژههای بیرونی (مانند آرایش مولکولی آب که مثال زدید) تحقیق میکنیم. متدولوژی شیمی – و بطور کلی تمام #علوم_تجربی - با مطالعه چنین موضوعاتی سازگار است. اما موضوع بحث در #علم_آگاهی، تجربیات درونی و سابجکتیو ماست.
🚩 دادههای #علوم_اعصاب از منظر سومشخص به بررسی رفتار و فرآیندهای مغز و کارکردهای #سیستم_عصبی و ... میپردازد. این دادههای نوروفیزیولوژیک البته مواد مورد علاقه #روانشناسی_شناختی و #علوم_اعصاب_شناختی را فراهم میکند که برای بسیاری اهداف کاربردی، مفید و ارزشمند است؛ ولی مسئله اینست که با دادههای اوّلشخص مربوط به تجربیات درونی سیستمهای آگاه همسنخ نیست. چطور میتوان از دادههای سومشخص که تبیینکننده ساختارها و کارکردهای سیستم هستند، به تبیین و توضیح چگونگی تجربیات درونی و دادههای اوّلشخص پدیداری رسید؟
🚩 نکته اینست که بما هو داده، دادههای اوّلشخص قابل تقلیل به دادههای سومشخص نیستند و بالعکس. اگر فقط دادههای سومشخص را تبیین کنیم، همهچیز را تبیین نکردهایم.
البته این بدان معنا نیست که دادههای اوّلشخص و سومشخص هیچ ربطی با هم ندارند؛ بلکه یک ارتباط واضح بین این دو برقرار است. ما دلایل خوبی برای این باور داریم که تجربیات درونی با رفتار و فرآیندهای مغزی بنحوی سیستماتیک همبستهاند. به بیان دیگر، هروقت اشخاص دارای یکسری فرآیندهای مغزی مناسب باشند، یکسری تجربیات درونی مرتبط هم خواهند داشت. ولی حتماً لازم است که بین «همبستهگی» و «تبیین»، تمایز بگذاریم.
🚩 به بیان #دیوید_چالمرز، یک استدلال ساده برای تردید در این تصور که متدولوژی رایج نوروساینس برای تبیین #تجربه_آگاهانه کفایت میکند، به قرار زیر است:
۱) دادههای سومشخص، دادههایی درباره دینامیکها و ساختار عینی در سیستمهای فیزیکی است.
۲) دینامیکها و ساختار در سطح خُرد، فقط واقعیاتی درباره دینامیکها و ساختار در سطح بالا (کلان) را تبیین میکنند.
۳) تبیینکردن ساختار و دینامیکها برای تبیین دادههای اوّلشخص کافی نیست.
۴) پس: دادههای اوّلشخص نمیتوانند به طور کامل در قالب دادههای سومشخص تبیین شوند.
🚩 مقدمه اوّل دربردارنده نکتهای درباره دادههای سومشخص است: ایندادهها همواره بر ساختارهای فیزیکی و دینامیکهایشان تمرکز دارند.
مقدمه دوم میگوید تبیین در قالب فرآیندهایی از این دست، فقط فرآیندهایی بیشتر از همان سنخ را تبیین میکند. البته میتواند تفاوتهای قابل توجهی بین این فرآیندها وجود داشته باشد؛ ولی به هرحال هیچ خروجی از دایره ساختاری/دینامیکی اتفاق نمیافتد.
مقدمه سوم خلاصه نکاتی است که میگوید تبیین ساختار و دینامیکها فقط عبارتست از تبیین کارکردهای عینی، و تبیین کارکردهای عینی برای تبیین دادههای اوّلشخص درباره تجربه درونی کافی نیست.
از این سه مقدّمه، نتیجه 4 به دست میآید.
🚩 آیا این بمعنای منتفیبودن هرگونه علم آگاهی (science of Consciousness) است؟ الزاما نه. ممکن است بتوان دانشی فراهم آورد که حاوی اصول پلزننده بین دادههای اولشخص و سومشخص باشد. ولی آن علم با متدولوژی رایج در نوروساینس محقق نمیشود.
@PhilMind
فلسفه ذهن
📚#معرفی_کتاب 📙کتاب «آگاهی درونی؛ یک نظریه بازنمودگرایانه» اثر اریا کریگل در سال ۲۰۰۹ توسط انتشارات
📌موضع رایج دیدگاه #بازنمودگرایی مرتبه اول درباره #آگاهی، قائل به تمایزی در درون #تجربه_پدیداری نیست؛ اما اریا کریگل #حالات_پدیداری را دارای دو خصیصه متفاوت دانسته و برای تأمین و تبیین هر خصیصه، منشاء جداگانهای در نظر گرفته است.
به گفته وی ميتوان ميان دو جنبه مختلف از تجربههاي آگاهانه (مانند تجربه ديدن آسمان) تمايز نهاد: الف) جنبه «آبیگون بودن» تجربه، که آن را «خصیصه کیفی» تجربه مینامد، و ب) جنبه «برای من بودن» که آن را «خصیصه سابجکتیو» تجربه نامگذاری میکند.
آن تجربه نه فقط، آبیگون است؛ بلکه براي من است، به اين معنا كه من از آبیبودن آن مطلع هستم. آبیگون بودن آن، خصیصه کیفیاش را شکل میدهد، در حالی که آگاهی من از آن، خصیصه سابجکتیوش را.
📌خصیصه کیفی یک #تجربه_آگاهانه، مشخص میسازد که آن، چه تجربه آگاهانهای هست، اما این خصیصه سابجکتیو تجربه است که مشخص میکند آیا اصلاً آن یک تجربه آگاهانه است (Kriegel, 2005, Naturalizing Subjective Character, pp.24-25.)
📌نكته مهمي كه كريگل ابتدا – در مخالفت با بازنمودگرایی مرتبه بالاتر - مطرح ميكند اينست كه بنظر ميرسد آگاهي ما از يك رويداد پديداري (كه در حقيقت همان خصيصه سابجكتيو آن رويداد است) چيزي متمايز و مجزا از خود آن رويداد نيست.
به ديگر سخن، براي حصول آگاهي به يك تجربه، نيازي به يك حالت ذهني فرا و وراي آن تجربه نداريم. بلكه آگاهي از تجربه، بگونهاي درون خود آن تجربه نهفته است و به ديگر تعبير، تجربيات آگاهانه خود-بازنما هستند (Ibid, pp.28-29).
📌حال، چنانچه وجود دو مؤلفه يادشده (يعني خصیصه کیفی و خصیصه سابجکتیو) را در هر تجربه آگاهانه بپذيريم، لازم است توضيح دهيم چگونه ممكن است يك حالت ذهني در درون خود، آگاهي به آن حالت را در بر داشته باشد.
بسياري از نظرياتي كه درباره #آگاهي_پديداري ارائه شده، عمدتاً راجع به خصيصه کیفي هستند و به خصيصه سابجكتيو تجربه نپرداختهاند.
کریگل در تلاش برای طبیعیسازی خصیصه سابجکتیو تجربه آگاهانه، بر این مطلب تمرکز میکند که چگونه یک حالت نوروفیزیولوژیک در #مغز میتواند وقوع خودش را بنحوی متناسب #بازنمایی کند.
📌البته او اذعان دارد که یک مشکل بسیار اساسی در برابر استراتژی #خودبازنمایی ، این است که فرضیههای فیزیکالیستی درباره بازنمایی ذهنی، از مجموعه مفاهيم مربوط به ارتباط علّی بهره میگیرند؛ ولی روابط علّی، غیر بازتابی هستند (آنها هیچگاه بین یک شیء و خودش برقرار نمیشوند)؛ هیچ حالت ذهنی نمیتواند سبب وقوع خودش بشود. در نتیجه یک مشکل بنیادین در برابر طبیعیسازی خصیصه سابجکتیو قرار دارد.
📌رویکردی که او برای حل مشکل پیشنهاد میکند، این است که محتواهای بازنمایی (شامل هر دو محتوای «گوجه فرنگی قرمز» و «بازنمایی گوجه فرنگی قرمز») بوسیله یکپارچهسازی اطلاعاتی که ابتدائاً توسط دو حالت ذهنی جداگانه حمل میشوند، تولید میگردند. وقتی محتواهای این دو حالت ذهنی جداگانه، بنحوی مناسب یکپارچهسازی میشوند، یک حالت ذهنی واحد پدید میآید که دربردارنده آگاهی درونی از بازنمایی گوجه فرنگی قرمز است.
این دو حالت ذهنی (بازنمایی گوجه فرنگی قرمز و بازنماییِ بازنماییِ گوجه فرنگی قرمز) البته هرکدام هیچ خصیصه سابجکتیو ندارند؛ اما وقتی که محتوای بازنماییشان یکپارچه میشود، یک حالت ذهنی پدید میآید که دارای #خصیصه_سابجکتیو است. علت اینکه این حالت ذهنی سوم، دارای خصیصه سابجکتیو است، اینست که در درون خودش، بازنمایی از یک ابژه بیرونی و بازنماییِ آن بازنمایی را به هم میآمیزد. (See: Ibid, pp.38-47)
📌البته او قبول دارد که ممکن است اعتراض شود آشکارگی تجربه برای شخص (برای من بودن)، بسیار خاصتر و منحصر به فردتر از آن است که با مفهوم «اطلاع درونی از آن» توضیح داده شود؛ خصیصه سابجکتیو، چیزی فراتر از اطلاع درونی است.
نقد دیدگاه کریگل بزودی خواهد آمد.
@PhilMind
🔹بسیاری از دانشمندان #علوم_اعصاب بر این اعتقاد بوده و هستند که تعداد و تراکم نورونها در پیدایش #تجربه_آگاهانه دخالت ندارد؛ بلکه الگو و حجم #پردازش_اطلاعات است که به #آگاهی_پدیداری میانجامد.
این نگرش برپایه یافتههای تجربی بود که نشان میداد نواحی #قشر_مغز (Cerebral cortex) و #تالاموس که بیشترین پردازش اطلاعات در آنها صورت میگیرد، مرتبط با عمده حالات و کارکردهای آگاهانه ما هستند. در حالیکه ناحیه #مخچه با تراکم حدود ۸۰ درصد کل نورونهای #مغز، از آنجا که پردازش اطلاعات خاصی در آن صورت نمیگیرد، نقش خاصی هم در تجربه آگاهانه ندارد.
🔸کوخ براساس همین دادهها #نوظهورگرایی را زیر سؤال میبرد و چالمرز اصل عدم تغییر سازمانی (Organizational Invariance) را مطرح میسازد که صرفا بر الگوی اتصالات و پردازشها تأکید دارد و آرایش فیزیکی و ماده سازنده سیستم را از موضوعیت میاندازد. بدین معنا که هرجا الگوی علّی تعاملات و پردازشها تکرار شود (ولو در تراشههای سیلیکونی)، #تجربه_سابجکتیو یکسانی هم بروز خواهد کرد.
اساسا تئوری #یکپارچه_سازی_اطلاعات (#IIT) در #نوروساینس و دیدگاه #کارکردگرایی_ماشینی در #فلسفه_ذهن، بر همین ایده استوار شده که الگوی انتزاعی محاسباتی و مدل تعاملات علّی بین اجزا اهمیت دارد و نه ساختار مولکولی اجزاء. در نتیجه #آگاهی_ماشین و #هوش_مصنوعی_قوی و ... نیز در مسیری غیر بیولوژیک قابل پیشروی و تحقق است.
🔹اما پژوهشی که کمتر از یکماه پیش (۲۹ نوامبر) در مجله #Nature به چاپ رسیده، نشان میدهد مخچه و سازمان ژنتیکی سلولهای پورکنژ در آن، نقشی قابل توجه در گسترش عملکردهای شناختی بالاتر در مغز بالغ دارد.
این تحقیق پیشرو که در مرکز #زیست_شناسی_مولکولی دانشگاه هایدلبرگ آلمان به انجام رسیده، پروفایلهای مولکولی را از حدود ۴۰۰ هزار سلول جداگانه جمعآوری کرده و موفق به نقشهبرداری از این سلولها شده است. همچنین بیش از هزار ژن در مخچه شناسایی کرده که الگوی فعالیت متفاوتی در گونه انسانی دارند و مستقیما به ظرفیتهای منحصربفرد شناختی انسان مربوط میشوند.
🔸پژوهشهایی از ایندست با برجستهکردن بیولوژی مغز، تاکید صرف بر الگوهای محاسباتی و پردازش اطلاعات را به چالش میکشند و پایه نوروفیزیولوژیک آگاهی را نیز در کنار مدل اتصالات علّی برجسته میسازند.
در نتیجه نظریههایی مانند نوظهورگرایی (#Emergentism) - که سطوحی از پیچیدگی در لایه نوروبیولوژیک را برای ظهور و پیدایش ویژگی آگاهی از آن ضروری میدانند - تقویت میشوند و رویکردهای محاسباتی و کارکردگرایانه در هوش مصنوعی و #علوم_شناختی، به چالش کشیده میشوند.
@PhilMind