سید+مجید+بنی+فاطمه-+سال+نو+اسمون-+میلاد+حضرت+علی.mp3
3.39M
روزیهمهیآسمونازیر پاهاته
اگهنفسیمیادومیرهازدعاته💛✨
جونمفداته💚🌱
دلبرم 👑
همتانداره 💎🙂
السلامعلیکیاامیرالمؤمنین 😊✋
#روزشمارتولد💗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
Pouyanfar - Mikhoonam Ba Ahle Asemoon.mp3
4.17M
یا اِبنُ الرِّضا ...♡
یا اِبنُ الحُسِین ...♡
سلام پارهی تن رضا 🌙💗
سلام میوهی دل حسین 💎✨
#ولادت_جوادالائمه
#عَيدُمَولِدِسَعيدً 🙂🎉
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
تولدتان مبارک باد یا ابن الرضا ❤️✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_330
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
انگشتان سرد و بی حسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقده ای که بر دلش سنگینی می کرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:" از چی می ترسی؟!!! هیچ کاری نمی تونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه می تونه هر کاری دلش میخواد بکنه میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و می خواسته بچه ام رو سقط کنه..." که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:" مجید! التماست می کنم، به بابا کاری نداشته باش! منم می دونم مملکت قانون داره، ولی بخدا می ترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه می خوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمی خواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم می خواست برات درد دل کنم..." که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:" آخه چرا می خواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟" و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم:" گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا می خواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. می خواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!" جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بی رمقم، شهادت دادم:" ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!" سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، صادقانه ادامه دادم:" این زخم ها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمی ذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالن به دستت برسونم!" و نمی دانم صفای این جمللت بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب می خورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شدو زیر لب زمزمه کرد:" می دونم الهه جان..." و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را جلو بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:" چیزی نشده." ولی می دیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانی اش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:" بخیه خورده، مگه نه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_331
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:" فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:" عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!"
☆ ☆ ☆
دقایقی می شد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که هم صحبتم باشد نه می توانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا می کردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ می زد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده می شد و چقدر دلم می سوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش می سوخت. چه شب هایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم می چیدیم و من با چه سلیقه ای عروسک هایش را روی کمد کوچکش می نشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سلام بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر می زد، به همه دنیا میارزید. مجید می گفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی می کند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمی گشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری می کردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز می گشت، تازه به سراغ آژانس های املاک می رفت و تا آخر شب دور شهر می چرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب می کردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقه ای که در کوچه و خیابان به زمین می خورد، همه وجودم در هم می شکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابان های بندر به دنبال خانه می گردد، هم دلواپس حوریه بودم که می دانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میفتد. از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چاره ای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمی توانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمی داد دختر یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های پدر نمی شد و باز هم من از خانه طرد می شدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمی گذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جاگذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:" چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_332
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:" دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ می زنه!" صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم خندید و گفت:" ببخشید الهه جان! شرمنده این همه تنهات گذاشتم!" سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:" عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می تونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم خدا بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم می بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می بریم. اگه دوست نداری بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می فرستن درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمی دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی دهد که از سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:" چیزی شده الهه؟"
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد:" خوشحال نشدی؟" و بلافاصله خودش جواب داد:" خُب میریم می بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم." و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید:" چی ناراحتت کرده الهه جان؟" وبلاخره باید حقیقت را می گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، سؤال کردم:" یعنی با همین پولی که الان داریم نمی تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟" سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سوالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم:" اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره..." که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سوال کرد:" خُب وقتی می تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟" و من می ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه می گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد:" بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟" از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:" الهه جان! تو چرا خجالت می کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!" از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد:" چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!" سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد:" چون من شیعه ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!" و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک هایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم:" وسایل خونه مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!" که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی ام را داد:" مگه شهر هرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می ذارم تا اینا همه زندگی ام رو مصادره کنن؟!!!" هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:" مجید جان! تو رو خدا ازاین پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
#ميلاد_امام_جواد
میلادباسعادتجوادالائمہ
اماممحمدٺقے(ع)مبارڪ🍃🌺
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
4_5976746055251789737.mp3
7.11M
○° گذر من افتاد دم باب المراد🥳♥️
یاجوادالائمه 💎✨
#بهوقتعاشقی
#ولادت_جوادالائمه 🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مهربونی امام رضا حس کردنیه
باید حس کنی داره بغلت میکنه...
اَیُّها الاِمامُ الرَئُوف
#جونجوادتآقاخیلیدوستتدارممن♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عدل به توحید...💚
#استوری
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
3131840_624.mp3
5.99M
ایصاحبذوالفقار
مولاعلیجان...🌙💗!
ایجلوهکردگار
مولاعلیجان...❤️✨¡
#روزشمارتولد❣
#یاامیرالمؤمنین 👑💕
#یاعلیمدد🙂✋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_333
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگی اش دفاع کرد:" الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش می گیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!" و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانه ام، مقاومت مردانه اش را محکوم کنم:" یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست می کنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که خدا می داند فقط بخاطر خودش می خواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد:" الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتممی دونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمی کنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو می گیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو کافر می دونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر می کنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه مؤمنانه اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنی ها هم رحم نمی کنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و می تونستن، من و تو رو هم می کشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می کنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراقزورشون می رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می کنن! یه جا هم مثل ایران که نمی تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ می کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می خواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت حرف هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی خواستم این شعله های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:" مجید! منم حرف های تو رو قبول دارم! منم می دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می زنن! منم از اینا متنفرم! منم می دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی خوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم:" مجید! به خدا می ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر می ترسیدم که می دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت:" الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی تونن بکنن!" ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:" ناقابله الهه جان! می خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشی ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!" و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد:" الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که بغضم را فرو می دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی دانستم به چه بهانه ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد:" همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_334
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای بی رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم:" از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!" از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب می دانستم که مصیبت های پی در پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خنده های مجید که بیشتر می خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین های پُر زرق و برق، مثل ستاره می درخشید. انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم:" ممنونم مجید جان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن" قابل تو رو نداره عزیزم!" به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:" بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.
مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می کرد، مژده داد:" عبدالله!" حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم های کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد:" چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:" برای پول پیش می خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟" که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:" چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می کشید؟" و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:" آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت می کنم." از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! تو نمی فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانه اس تا عقده اش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:" می خوای من رو عذاب بدی؟!!! می خوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمی خوام! اصلاً من این خونه رو نمی خوام! من میرم کنار خیابون می خوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!" و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمی توانست گریه های غریبانه ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشک هایم تمنا کردم:" مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمی خوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_335
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
و می دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می خواهد در برابر خودخواهی های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهم تر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غم خواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری ام داد:" برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم می خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر می ترسی؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:" مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه بی قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن" به خدا توکل کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:" مجید! من می دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیر خواهی اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته تر توضیح داد:" دیروز رفته بودم یه سر خونه بینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری." از اینکه می شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز مهم تر بود که همچنان گوش می کشیدم تا ببینم عبدالله چه می گوید که با ناامیدی ادامه داد:" یعنی واقعاً می خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد:" من بعید می دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:" من فردا میرم باهاش صحبت می کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می کنم. می دونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می ترسید که باز تذکر داد:" منم می دونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت با الهه بیاد، چی ؟!!!مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو می خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ این همه مصلحت اندیشی عبدالله را داد:" خُب باشن! مگه من ازشون می ترسم؟ مثلاً می خوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می خورد:" مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دربغلامشبیک
قرصقمردارد#رضا..♥️🌱
#ابنالرضا❣
#یادشبخیر💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•🌤🌻•
درآینہهازلالنورشجاریست
درمسجدجمڪرانحضورشجاریست
ازخلوتعشاقدلافروختهنیز
انواردلآرایظهورشجاریست..🌱
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللہ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌤🌻• درآینہهازلالنورشجاریست درمسجدجمڪرانحضورشجاریست ازخلوتعشاقدلافروختهنیز انواردلآر
.
.
🌸🍃
•{ لاتَحجُبمُشتاقَڪَ
عَنِالنَظَرِاَلِیجَمیلَرَویَتِڪ...}•
شیفتگانتراازنگاهبهزیبایۍدیدارت
محـروممساز:)💔
#اݪلهمعجلݪولیڪالفرج🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
حرفےنزدماز
غَمدورےتواما
ا؎ڪاشبدانےڪہ
چہآوردهبہروزم..
حاجی دلتنگیم... :")💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذاتِهرکسدرقیامتنقشِپیشانیاوست
نقشِپیشانیِماباشد:[غلامِحیدریم]♥️🌱
#روزشمارتولد😍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
مادر شهید دربارهیِ علاقهیِ فرزندش
برایِ رفتن به سوریه گفت:
دوست داشت سوریه برود ولی پدرش اجازه نداد
همه کارهایش را کرده بود و عجیب
دوست داشت برود که نشد
و قسمتش این بود در تهران به شهادت برسد..:)
#شهید_محمدمهدیرضوان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
امروز روز مهندس هست
این عکسها متعلق به مهندس شهید مهدی باکری هست. عکس سمت چپ بعد از عملیاتی هست که چند روزی میشد نخوابیده بود تا عملیات موفقیتآمیز باشه و دشمن رو شکست بده. جوان ۲۸ ساله بر اثر خستگی، شبیه به یک پیرمرد ۶۰ ساله شده بود!
وقتی که شهردار ارومیه بود بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده بود. مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد و خودش هم به کمک سیل زدگان رفت. آب وارد خانه پیرزنی شده بود و کف اتاقها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار میکرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی، نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» و مهدی فقط لبخند میزد...
روزت مبارک#آقامهدی🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me