eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
373 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
ممنون از عزیزانی که با ماهمراهند و نظرات زیبای خودشان درباره ی رمان را به مامیرسانند
رمان موضوع:عاشقانه خالد ظرف آبی را داخل دیگ بزرگی ریخت که روی آتش حرارت میدید چوبی را از زمین برداشت و آتش زیر دیگ را منظم کرد سپس به کنار کنیزان دست بسته آمد و گفت:کدام یک از شما زحمت طبخ غذا را قبول میکند؟ زنی تقریبا سی ساله از جا برخاست وگفت:من در قبیله ی خودم به آشپز مشهورم خالد با دست اشاره کرد وگفت:بیا ضعیفه این تو واین دیگ غذا ببینم چه غذایی طبخ خواهی کرد زنی تقریبا بیست و پنج شش ساله از جا برخاست و گفت:من هم به کمکش بروم؟ _آری تو و ضعیفه ای که کنارت نشسته به کمکش بروید زنی که روی زمین نشسته بود باعصبانیت گفت:من نمیروم _به درک که نمی‌روی این کاروان پر است از ضعیفه هایی که همه از کودکی غذا پخته اند سپس خالد به زن دیگری اشاره کرد وگفت:تو برخیز ضعیفه خالد به زنهایی که کنار دیگ رفتند نگاه کردو گفت:فقط فکر فرار به ذهنتان نرسد که این اطراف را حلقه ی محاصره کنندگان گرفته اند یکی از زنها صدا زد:آهای غلام،برای چند نفر غذا بپذیریم؟ خالد با انگشتانش شمرد بیست و هشت نفر شمایید و پانزده نفرماییم دیگر خودت میدانی خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد قبل از ورود به خیمه نگاهی به کنیزان کرد انگار کنیزی دست برایش تکان میداد به سمت کنیزان برگشت و متوجه کنیزی جوان شد که به خالد اشاره میکند خالد به حلقه ی محاصره کنندگان نگاه کرد و آهسته به کنیز گفت: هان؟چه میگویی؟ زن با عشوه و هرزه گری گفت:نام این اربابت چیست؟ _مگر نشنیدی؟ایشان پسرحجاج یعنی پسرحاکم هستند؟ _این را که مطمئنم نیست _چرا؟ _اگر او پسر حاکم بود تا کنون یکی از ما را به خلوت خودش برده بود خالد خنده ای کردوگفت:نه ضعیفه فرزند حاکم بهترین ها برایش فراهم است او بی نیاز از امسال شماست زن چهره اش را در هم کشید و گفت:خواستم به او برسانی راحله را کنیز خودش قرار دهد _راحله کدام اعجوبه ایست؟ _من دیگر بی عقل من راحله ام خالد به قد و قامت کنیزجوان نگاهی کرد وگفت:حرفی نیست من سخنت را می‌رسانم ناگهان صدای عبدالله برخاست:مشکلی پیش آمده؟ خالد به پشت سر نگاهی کرد وبا عجله به سمت عبدالله دوید عبدالله آهسته گفت:کمتر بااین مارهای خوش خط و خال سخن بگو خالد مبادا تورا غافل کرده و خنجری به تو بزنند _نه مراقبم آن کنیزک پیشنهاد کرد در خلوت توبه باشد _کدام؟ خالد راحله را به عبدالله نشان داد عبدالله با لبخند نگاهی کردوگفت:ای توبه ی لعنتی هر زن زیبارویی توبه را ببیند جذب می‌شود _حسودی می‌کنی به برادرت؟ _هه حسودی ندارد وقتی خودم هم خواهان دارم فقط دعا کن صفیه دوباره مرا بپذیرد _می پذیرد عبدالله نگران نباش صفیه دلباخته ی توشده اما باید به او زمان بدهی. صدای توبه از درون خیمه بلند شد:خالد...عبدالله... هردو به سمت خیمه ی توبه دویدند توبه روی یک گلیم دراز کشیده بود تا آنها را دید گفت:مخفی گاه خودمان بودیم هر لحظه طباخ بدبخت برایم طعامی می آورد از سرشب اینجا خیمه زده ایم نه‌کوفتی و نه مرگی خالد جلو رفت وگفت:امان بده فدایت شوم تازه یکی از کنیزان دارد طعامی آماده میکند. توبه پارچه ی ضخیمی برروی خودش کشید وگفت:پس گورتان را گم کنید و جلو خیمه ی من نمیخواهد خاطره بگویید خالد وعبدالله با تعجب به یکدیگر نگاه کردند توبه دوباره گفت:بروید میخواهم بخوابم خالد خنده ای کرد و گفت:بخوابی؟این کنیز ها میخواهند با تو خلوت کنند توبه چشمانش را باز کرد وگفت: راست میگویی؟ _آری به جان خودم توبه با جدیت پرسید:جوان بود؟ عبدالله‌وخالد هردو‌خندیدند توبه هم خندید وگفت:‌میخاستم بدانم مانند قدیم هنوز چهره ی جذابی دارم خالد گفت:بیا کمی بین این بیچاره ها قدم بزن تا ببینی ناگهان توبه پارچه ی ضخیم را کنار انداخت ونشست خالد وعبدالله با تعجب نگاه کردند عبدالله پرسید:چه شد توبه؟میخواهی بین کنیزها قدم بزنی؟ توبه با دستش را به سمت عبدالله و خالداشاره کرد آن دو ساکت شدند توبه کمی به جایی خیره شد سپس گفت:صدای چند زن از دور دست شنیده‌میشود خالد کمی با دلهره گفت:صدای زن؟مطمئنی صدای این اسیران نیست؟ _نه خالد نه به خدا صدای چند زن از دور دست شنیدم عبدالله پرده ی خیمه را کنار داد وگفت: می روم اطراف را نگاه کنم توبه هم از جا برخاست و شمشیرش را به دست گرفت واز خیمه خارج شد همه ی نگهبانان مضطرب نگاه توبه میکردند عبدالله به بالای تپه رفت وبه اطراف نگاه کرد بعد به سمت توبه وآمد ،شانه بالاانداخت وگفت:خبری نیست توبه! توبه بالای تپه را نگاهی‌کرد وگفت:جمع کنید...جمع کنید احساس میکنم اینجا خطرناک است خود توبه واردخیمه شد اما صدای یک زن بلند شد:توبه!جرات داری از خیمه بیرون بیا! همه ی نگهبانان به بالای تپه نگاه کردند چند زن نقاب بسته همه با تیر و کمان ایستاده بودند
توبه با سرعت از خیمه بیرون آمد عبدالله بالای تپه را نشان داد صدای زن بلند شد: دستت را بنداز وبه مااشاره نکن و گرنه دستت به صورتت دوخته میشود عبدالله با ترس دستش را انداخت توبه به زنها خیره بود دوباره زن صدا زد:آهای توبه آنچه صلاح داری تسلیم کن خالد بدون آنکه صورتش برگرداند گفت:ارباب میخواهی به نگهبانان اشاره کنی تیراندازی میکنند _نه گمان نکنم به قصد کشت و کشتار آمده باشند عبدالله آهسته گفت:پس برای چه آمده اند؟ _فکر میکنم در پی آزاد کردن کنیزها باشند توبه نگاهی به آنها کردو فریاد زد:ازما چه میخواهید؟ زنی از بین جمع زنها جلو تر آمد‌وصدازد:آمده ایم قلب توبه را ببریم توبه به عبدالله وخالد نگاه کرد وگفت:ایییین این صدا صدای لیلا بود _آری صدای لیلا بود ولی بر حذر باش مبادا لیلا را مجبور کرده باشند بیاید تا تورا بگیرند توبه لبخندی به لب آوردوگفت:نه به خدا لیلا اهل این سخن ها نیست توبه به سرعت به سمت بالای تپه دوید عبدالله صدا زد:نرو توبه توبه سر از پا نمی شناخت تمام زنها تیرو کمان ها را به سمت توبه نشانه گرفتند توبه به بالای تپه رسید زن صدا زد:مگر از جانت سیر شده ای پسر حمیر؟ توبه این بار مطمئن شد این صدای لیلاست نفس نفس زنان گفت:آمدم تا جانم را بستانی لیلا گوشه ی دستار از چهره باز کرد وبا لبخندگفت:پیروزی ات مبارک توبه! _دخترعبدالله گوشه ی بیابان کجا واینجا کجا؟ اعظم دستار از چهره باز کرد وگفت:میخواهی همینجا صحبت کنی توبه؟ ما را بین لشکرت راه نمیدهی؟ توبه خنده ای کرد و به کاروانش اشاره کرد وصدازد:خالد پرده ی خیمه رابازکن زنها به خیمه بروند اعظم همانطور که از تپه پایین میرفت گفت:فقط میرویم کمی بین لشکرش راه برویم زنها رفتند و توبه با لبخند به لیلا چشم دوخت وگفت: فکر نمیکردم در این دل شب آن هم جایی دور از آبادی شما را ببینم لیلا از زیر چادرش کیسه ی کوچکی در آورد وگفت:آنطور که معلوم است شما هنوز طعامی ندارید که به ما غذابدهید پس لااقل تو این کیسه را بگیر و نوش جان کن تا از گرسنگی رنگ از چهره ات نپریده توبه‌کیسه را گرفت و باز کرد درون کیسه پر بود از مغز پسته وبادام _ممنونم‌دختر عبدالله لیلا ابرو در هم کشید وگفت: اینگونه میخواهی من هم از این به بعد نامت را نمی آورم چرا نامم را نمی‌ آوری؟ _حقیقتش خجالت مانعم میشود _توبه و‌خجالت؟ توبه دیگر سخنی نگفت همانطور که بالای تپه قدم میزدند لیلا گفت:من هم تا کنون با هیچ مردی هم کلام نشده ام و تو اولین مردی هستی آن هم درون نامه برایت نوشتم توبه از نامه یادش آمد وگفت:ها راست گفتی درون نامه‌گفته‌بودی که من را دیده ای اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا همدیگر را دیده ایم لیلا خنده ای کرد وگفت:فقط من تورا دیدم آن هم یک سال ونیم پیش جلو بازار برده فروشان کنیزی را میکشیدند که به دربارببرند مردی از راه رسید و فریادی برسرسربازان زد وگفت:رهایش کنید آنها گفتنند این کنیز را برای پسر حاکم میخواهیم و آن مرد با شجاعت ایستاد وگفت رهایش کنید وگرنه تن های بی سرتان بر زمین‌خواهد افتاد آن کنیزرا از دست سربازان جدا کرد دو سرباز جلو آمدند ومانع شدند وآن مرد چنان ضرباتی زد که هردو با دست وپای زخمی گریختند توبه سرش تکان داد وگفت:آری در خاطرم هست از آن روز مخفیانه زندگی میکنم زیرا حاکم برای سرم قیمت گذاشته _آن موقع توگریختی ولی همه نام توبه بن حمیر را میگفتند خیلی دلم میخاست توبه را ببینم تا آنکه فهمیدم او راهزن است و افرادی زیر نظر دارد تمام فکر وذهنم شده بود آنکه بتوانم زمانی توبه را با توبه آشنا کنم بشود یک مردی که به راهزنی مشهور نباشد اعظم میگفت تو دلبسته شدی میگفتم نه ولی درحقیقت شبها از خدا دیدارت را تقاضا میکردم،بعد که کنیزم خبر داد تو در دکان ابومحمدی به او سه درهم هدیه دادم. اینبار توبه خندید وگفت:یعنی آن روز تو مرا میشناختی؟ لیلاسرش تکان داد وگفت:من از صحبت با مردان متنفرم توبه، فقط آن روز صحبت کردم تا ببینم چگونه آدمی هستی صدای اعظم از پایین آمد:آهای دختر صحبتت را کوتاه کن باید برگردیم توبه با عجله گفت:لیلا لیلا با لبخند گفت:بله توبه؟ _تو از کجا مکان ما را خبردارشدی؟ لیلا به پایین تپه نگاه کرد وگفت: اعظم به خالد سکه داده بود تا خبر پیروزی ات را برایش بنویسد و او نیز نوشته بود توبه اخم هایش را درهم کشید لیلا گفت:نه اصلا بدبین خالد نشو خالد فقط خبر پیروزی ات را گفت من خودم دانستم که تو برای بردن کنیز ها به سمت موصل میروی پیدا کردن راه موصل هم کاری نداشت لیلا به زنها اشاره کرد وگفت: برویم سپس رو به توبه کرد وگفت:میدانی چرا توانستم امشب را به اینجا بیایم؟ _نه لیلا _امشب خواستگاری برایم آمده بود پدر وبرادران سرگرم خواستگار اشراف زاده بودندمن با پدرم بحث کردم وبه اینجا آمدم تا برگردم حتما خواستگار رفته است
توبه انگار بشدت ناراحت‌شده بود لیلا گوشه ی دستارش را بست و‌گفت:آهای جوان غیرتی شدی؟ یادت نرود که لیلا مدتی در پی وصله ی قلبش بود اکنون او را یافته ام پس هزاران خواستگار هم بیاید من وصله ی خودم را دارم توبه مسرور شد و گفت:به خدا قسم درست گفتی تو معشوق قلب منی که شده فکر شب وروزم، لیلا یادت نرود تو لیلای منی لیلای توبه _چه با مسمی و چه پر ابهت بود این جمله ای که گفتی _کدام‌جمله؟ _همین جمله ی لیلای توبه لیلا دستی برای توبه تکان داد وبه سمت مرکب هایی که دور تر بود رفت به قلم @rahimiseyed
ولادت با سعادت امیرالمومنین علیه السلام مبارک @rahimiseyed
عیدتون مبارک @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان موضوع:عاشقانه همه سرگرم شنیدن شعر منهال شاعراهوازی بودند که با تنین خاصی درباره ی شکست در بازی عشق شعر میخواند کنیزکی با لباس بلندی که به تن داشت آرام آرام از بین مردان شاعر رد شد و به اتاق کناری رفت درب اتاق که باز کرد توبه با طاهرنباش صحبت میکرد طاهر درفکربود و بعد از تاملی گفت:مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟ توبه در مشتش پر از زیتون بود زیتون ها را در ظرف ریخت وگفت:اح طاهر تو که بی عقل نبوده ای سه بار پرسیدی هرسه بارش به تو گفتم آری تصمیمم را گرفته ام کنیزک کمی به توبه نزدیک شد وگفت:ببخشید پسرحمیر جناب ابوسعیدشما را میخوانند _نمیدانی چه کاری دارند؟ _رسم نیست کنیز و غلام از ارباب چون و چرا کنند جناب توبه من فقط مامورم بگویم با شما کاری دارند _بسیارخوب تو برو من می آیم توبه به طاهر که محو جمال کنیزک بود نگاه کرد دستی به بازوی طاهر زد طاهر با خنده گفت:عجب کنیززیبای روی باادبی توبه _ادبش نظرت را جلب کرده یا چهره اش؟ صدای خنده ی طاهر بلندشد و گفت:مرحبا توبه مشخص است آدم شناسی _برخیز گردن شکسته به جمع شاعران برویم توبه وارد جمع شاعران شد چند نفری برایش بلندشدند ولی اکثرا بادیدن توبه سر درگوش هم کرده و پچ پچ کنان حرف میزدند توبه به کنار ابوسعیدرفت ابوسعید با اخم گفت:کجایی تو مرد تازه از راه رسیده ای فرستادم بروی طعامی میل کنی رفتی که بیایی _سرگرم حرف زدن شدم جناب ابوسعید _صحبت کوتاه کن توبه طومار شعرت را دربیاور که نوبت تو شده توبه به جمع شاعران نگاه کرد وباصدای بلندگفت: هر کس را دیدم با تو مقایسه اش کردم بعد پشیمان شدم چون تو بی مثالی هرجا از تو سخن نگفتم پشیمان شدم چون تو تمام سخن منی هرجا بدون تو رفتم پشیمان‌شدم چون تو دنیای منی تو آن بی نظیری که بودن با تو همان بهشتی است که خدا وعده اش را داده نبودن تو همان جهنمی است که خدا از عذابش گفته من توبه ام که امروز بهشت را طالبم و از جهنم گریزان من پسرحمیرم که معترفم به دل دادگی به چشمانت و مجنون شدن برایت ای کاش تو نیز همچون من باشی همه ی شاعران برای توبه کف زدند ابوسعید با خنده گفت:عجب تمثیلی به کاربردی توبه نمردیم ودیدیم تو هم از جهنم ترسیدی همه خندیدند ابوسعید به کنیزک اشاره ای کرد و بعد آهسته به توبه گفت:دعایت مستجاب شد توبه دلبرهم تو را میخواهد چشمان توبه گردشد ابوسعید با دست به معنای سکوت به توبه اشاره کرد و به شاعران گفت:حضارمحترم بنشینید تا چاکران سفره ی طعامی پهن کنند سپس به توبه گفت:بیابرویم توبه دنبال ابوسعید به راه افتاد تا به حیاط خانه رفتند باران زیبایی میبارید توبه متعجب به ابوسعیدنگاه میکرد ابوسعید گفت:چرا از من چشم برنمیداری مرد؟به ایوان روبرو نگاه کن توبه به ایوان‌نگاه کرد قطرات ریز باران کمی سوی دیدش را کم کرده بود زنی قدبلند زیرایوان ایستاده بود توبه متوجه شد آن زن لیلاست با تعجب به ابوسعیدنگاه کرد _شناختی توبه؟ _آری شناختم ولی او اینجا چه میکندیعنی شما از کجا خبردارید؟ _دیگر دلباختگی توبه به لیلای اخیلیه برکسی پنهان نیست یادت نرود که او یک شاعره است او نیز از مهمانان جمع زنهای شاعر بود و آنچه میخواندی گوش میکرد. توبه دوباره به لیلا نگاه کرد _برو پسر حمیر کمی با دلبر خلوت کن فقط زود بیا تا شاعران سراغت را نگرفته اند توبه مسرور و شاد شانه ی ابوسعید را فشردوگفت:خدا فرزندانتان را خوشبخت کند ابوسعید سپس به سمت لیلا رفت تا به ایوان برسد تمام لباس بلند قهوه ای رنگ توبه ازبارش باران خیس شده بود به ایوان که رسید اول دستی به صورت کشید وگفت:لیلای من اینجا چه میکنی؟ _به به توبه بابزرگترها مینشینی یادت رفت از موصل که برگشتی به لیلاسری بزنی لیلا نگاهش راازتوبه گرفت _ناراحتی؟ _ناراحت نباشم؟اگر از دعوت شدگان امشب نبودم که شاید تا ده روز دیگر هم نمیگفتی برگشتی _نه لیلا به خدا که من تا به شهر رسیدم غلام ابوسعید در پی من بود من هم به اینجا آمدم توبه سکوت کرد وبازگفت:گذشته ازاین شب بود من هم مراعاتت کردم که شب باعث دردسرنشوم لیلا بدون اینکه نگاه توبه کند گوشه ی چادرش را به سمت توبه برد و گفت:صورت ومحاسنت راخشک کن توبه توبه پرچادرلیلا را گرفت وبه صورت کشید همانطور که صورتش را پاک میکردبوی مطلوب چادرلیلا را استشمام کردوگفت:بوی زندگی میدهد لباست لیلا لبخند بر لب لیلا نشست وگفت:چگونه برایم گردنبند فرستادی توبه؟ _به دستت رسید؟ _آری بسیار زیبابود _خالد رافرستادم تا به اعظم بدهد اعظم به تو برساند لیلا چادرش راباز کرد لباس مشکی بلندی به تن داشت عامدا گردنبندراروی چارقدش بسته بود تا توبه ببیند توبه از دیدن گردنبند ذوق بسیاری کرد
لیلا آهسته گفت:دیگر این هدیه ی تورا از خودم جدا نمیکنم _این ها که هدیه نیست لیلای من توبه جانش را فدایت میکند _به درستی جانت را برای لیلا میدهی؟ _آری میخواهی بمیرم؟ صدای خنده ی لیلابلندشد و‌گفت:نه توبه خدانیاورد که لیلا شاهدنبودن توبه باشد درب خانه ی ابوسعید شاعر بازشد غلام ابوسعیدبیرون آمد و نگاهی کرد ودوباره به داخل بازگشت لیلا گفت:بهتر است به داخل خانه برویم تا زنها ومردان شاعر متوجه نبودن مانشده اند لیلا وتوبه از زیر ایوان درآمدند بارش باران صورت هردورا خیس کرد توبه شال کمرش را بازکرد و روی سر لیلا گرفت لیلا گوشه ی شال را بالاگرفت وگفت:توبه توهم سرت را زیر این شال بگیر آن شب لیلا و توبه شانه به شانه ی هم با فاصله ی اندکی قدم میزدند لیلا به توبه نگاهی کرد وگفت:میخواهم به خاطر خدایی که من را به تو نزدیک کرد یک کاری کنم؟ _چه کاری کنی لیلا؟بگو هرکاری توبگویی توبه برایت مهیاکند _این خالد سوادخواندن و نوشتن بلداست یا بیشترسواددارد؟ _خالد بن مهجور اصالتا عجم است که در جنگ اسیرشده قبل ازآن کاتب دربار یکی از حکما بوده _همین خالد غلام تو؟به قیافه اش نمیخورد _آری او پدرش از درباریان بوده و خودش نیزاعتبارخاصی داشته او همیشه بهترین پیشنهادها را داده است _بسیارخوب یک بار هم تو به او پیشنهادی بده _چه پیشنهادی؟ _ازدواج با شخصی که ارزشش را داشته باشد توبه با تعجب به لیلا نگاه کرد لیلا زیر لب گفت:اعظم توبه تاملی کرد ناگهان درب خانه ی ابوسعیدبازشد طاهرنباش بیرون آمد وتا آن دو را در کنارهم دید گفت:به به جناب توبه میبینم دیرکردید نگو که اینجا سرگرمید لیلا سریع نقابش راانداخت و به سمت سالن زنان شاعررفت توبه بدون تکلم آمد وارد اتاق شود طاهر جلوش را گرفت وگفت:برای همین خانه در شهر میخاستی؟ بازتوبه سکوت کرد اینبار طاهر جمله ای گفت که توبه ایستاد و به فکر فرورفت طاهر بازوی توبه راگرفت وگفت:لااقل شیخ ابوالحسن راخبرمیکردی خطبه ای بخواند توبه، اینگونه بانامحرم بودن برای توبه که راهزن است عجیب نیست ولی برای دخترعبدالله عجیب است. توبه سکوت کرد و سخنی برای گفتن نداشت طاهر گفت:حالا بیا برویم بعدا صحبت میکنیم توبه و طاهر واردخانه‌شدند. به قلم @rahimiseyed
جاده لغزنده است👆👆👆👆👆 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه اعظم سینی به دست داشت و وارد اتاقی شد لیلا به متکایی تکیه داده بود و با ناراحتی پایش را تکان میداد اعظم مقابل لیلا نشست و یک فنجان دمنوش جلو او گذاشت و گفت:بیا فدایت شوم این گل گاوزبان را بخور کمی آرام شوی بعد باهم فکر میکنیم لیلا باعصبانیت گفت:چه فکری میکنیم مثلا؟تو هم برای خودت حرف هایی میزنی _فکر میکنیم که کجارفته لیلا به درب خانه خیره شد وگفت:مگر میشود توبه بی خبر بگذاردوبه جایی برود وبه من نگوید سپس زیر لب شعری را برای توبه خواند: (کجایی ای مردی که همیشه موقع ظهر احوالم میگرفتی کجا رفتی ای پهلوان شهره ی شهر کجایی که دیگر لیلایت رانیست نه طاقت دوری و نه طاقت زندگی بی تو) اعظم دست بر زانوی لیلا نهاد وگفت:نگران نباش دختر توبه آدمی نیست که به توخبری ندهد حتماکاری برایش پیش آمده چشمان لیلا پر از اشک شد وگفت:دقیقا آنچه من را مضطرب کرده همین است نکند برایش اتفاقی افتاده لیلا از جا برخاست و از پنجره حوضچه ی خالی از آب را نگاه کرد و گفت:توبه همیشه هرروز ظهر کنار مسجد قرار داشتیم خودت که میدانی اگر توبه مسافرت هم بود نامه ای برایم میداد حالا چند روز است نه نامه ای نه خبری چندقدمی از خانه بیرون رفت و زیر لب شعرخواند وگفت: بادصبا صدایم میشنوی؟ میتوانی کاری کنی؟ اگر ای نسیم بر توبه ام گذشتی فقط به جای من نگاهش کن فقط به جای من صدایش کن ببین آیا اوسراغم را میگیرد یا نه؟ اگر سراغم گرفت بگو من بی تاب توام اگر سراغم نگرفت به او بگو توبه منم لیلا. لیلا متوجه دست اعظم روی شانه اش شد به اعظم نگاهی کردوگفت:نمیشود به بازاربروی ببینی آیا مردم خبر تازه ای ندارند _چرا تصدقت گردم می روم مطمئن باش خبری نیست به تو اطمینان میدهم اگر خبری بود تاکنون نقل همه ی مجالس بود لیلا آهسته گفت:مثلا چه خبری؟ _تو دیوانه شده ای لیلا میگویم خبری نیست باز میگویی مثلا چه خبری؟ ناگهان صدای مردی از بیرون آمد:زن خانه دار بیا برای خانه ات نمک مایع خریداری کن بدو که دیر شد رفتم آی مرد طباخ بیا که رفتم لبخندی به لب اعظم آمدلیلا با ناراحتی گفت:من دلم مثل سیر وسرکه میجوشد اعظم تو میخندی؟ _به صدا گوش کن لیلا لیلا به صدا دقت کرد اعظم آهسته گفت:خالد است _خالد؟ _آری خالد این یک راز است که هرگاه توبه بیاید خالد بااین صدا با من میفهماند من نیز پی تو می آیم لیلا خنده ای کرد وگفت:لعنت خدا برشیطان پلید آخر اگر کسی نمک مایع خواست چه؟ _نه نمک مایع در همه خانه هاهست حالا برو میبینی واقعی خالد نمک میفروشد _اعظم جان الان یعنی توبه آمده؟ _آری دختر لیلا سر از پا نشناخت و دوید چادرش برسر کشید واز خانه ی اعظم بیرون رفت اعظم هم به دنبال اورفت اما وقتی رسید دید لیلا مات ومبهوت به خالد نگاه میکند خالد کنار میدان صلیب ایستاده بود اعظم جلو رفت وگفت:پس توبه کجاست خالد؟ خالد باناراحتی گفت:توبه پای آمدن نداشت اعظم لیلا جلو آمد وگفت:خالد برای سخن گفتن سکه میخواهی بگو‌چه شده تا جان به لب نشده ام _ما هم نمیدانیم لیلا توبه چندروزی است عجیب استخوان دردبود و تب میکرد شدت تب کردن اون آنقدر بود که بیهوش میشد الان هم دائمادرخواب است لیلا صورتش را برگرداند وگفت:ای وای برمن چه بر سر توبه ام آمده اعظم پرسید:خالداکنون توبه کجاست؟ _درمخفی گاه لیلا به سمت خانه دوید و گفت:اعظم من میروم‌با مادرم بگویم و اسبم را بیاورم _میخواهی‌چه‌کنی؟ لیلا بدون آنکه جواب بدهد وارد خانه شد اعظم هم با عجله واردخانه اش شد اسب زین کرده‌ای بیرون آورد لیلا نقاب به چهره زده افساراسبی دردست گرفته بیرون آمد و به خالدگفت:برویم اعظم گفت:کجادختر؟ _میروم توبه را ببینم اگر کسی خبرسلامتی اش را میگفت بازهم دلم آرام نمیشد چه برسد به الان که خالد اینگونه مضطرب است باید اورا ببینم _بسیار خوب من هم می آیم _برایت دردسر نشود اعظم اعظم براسب نشست و با پارچه ای مشکی صورتش را بست وگفت:دیگر حرف از این هاگذشته عجله کن لیلا خالدنیز با گوشه ی دستارچهره اش رابست وگفت:به شرطی با من بیایید که تا مخفی گاه کلمه ای با من تکلم‌نکنید و هرزمان متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند اول راه باشد یا آخر راه مسیرتان را عوض کنید. لیلا سرش را تکان داد وخالد از میدان صلیب فاصله گرفت و از گوشه ی کوچه ای افساراسبش را باز کرد و‌بر اسب نشست. به این دو اشاره کرد آنها نیز در پی خالد راه افتادند خالد میرفت و با فاصله ی قابل توجهی لیلا واعظم پشت سر او می آمدند خالد از شهر دور شد و به تاخت میرفت و هرازگاهی پشت سرش را نگاه میکرد تا به مخفی گاه رسید تمام اصحاب توبه گوشه ای نشسته بودند مسلم به ابراهیم اشاره کرد وگفت:این دو زن کیستند با خالد می آیند؟
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها با توبه کار دارند ابراهیم به جایش نشست وبا ناراحتی رو به مسلم گفت:تاجایی که میدانم تنها مرد این گروه که هیچ زنی محرمش نیست توبه است خالد پرده ی خیمه را کنارداد و واردخیمه شد توبه بی حال وبی رمق روی تختی خوابیده بود لباس زرد رنگی به تن داشت چند قدم آن‌طرف تر طباخ از داخل یک دیگچه شلغم های داغ را در ظرف میگذاشت سرش را بالا آورد و به خالد نگاه کرد خالد به پشت سر نگاه کرد وگفت:بیا داخل خیمه لیلا و اعظم واردخیمه شدند لیلا باسرعت به کنار تخت توبه رفت و نشست خالد از جلو خیمه توبه را صدا زد اما توبه بیدارنشست خالد سرفه ای کردودوباره صدا زد:ارباب نمیخواهی برخیزی؟ توبه کمی چشمانش را بازکرد وسخنی نگفت. _ارباب تصدقت شوم برخیز هرچه بیشتر خودت را بیندازی بدتر میشوی برخیز امروز را به شکاربرویم توبه طبق معمول دستش بین ریش هایش برد و چشمانش بازنکرد _ارباب اصلا برخیز به شهربرویم توبه به پهلوی راست چرخید وزیرلب گفت:خدا کمرت را بشکند خالد چرا نمیگذاری بخوابم میبینی که نای بلندشدن ندارم _ارباب برخیز شهر به اینجا آمده لیلا دستمال گلوله شده ای دردست داشت آهسته‌دستمال را برپیشانی توبه کشید وقطرات عرق پیشانی تورا پاک کرد توبه کمی چشمانش را بازکرد و مقابل صورتش لیلا رادید آن چه توان درخود داشت جمع کرد و نشست متعجبانه به لیلا و اعظم نگاه کرد لیلا که طاقت دیدن توبه به این حال نحیف و رنگ پریده نداشت با بغض گفت:لیلا پیش مرگ تو شود توبه این چه حالیست که داری؟ توبه دستی به صورتش کشید و گفت:تو اینجا چه میکنی لیلا؟ _آمده ام تورا ببینم لبخندی به لب توبه نشست وگفت:بهترشده ام نگران نباش اعظم آهسته گفت:باید طبیب خبر کنیم توبه طباخ همانطور که به اعظم نگاه میکرد ،گفت:ما هیچ گاه طبیب خبرنمیکنیم مکان ما را طبیب بداند وقتی به دربار برود خبرش را به دربارمیگوید. لیلا کاسه ی دمنوش را از جلو طباخ برداشت و به لبان توبه نزدیک کرد _بخور تصدقت شوم بخور تابهترشوی توبه به لیلا نگاه کرد و ازکاسه ی دمنوش کمی نوشید _تا آخر کاسه بنوش توبه _نه نمیتوانم میلی به خوردن نیست _هوای این خیمه برای تو خوب نیست باید تابهبودی ات به شهربروی و درخانه ای گرم به سرکنی _هوا که خوب است لیلا من احساس گرما میکنم لیلا از جا برخاست و متکای توبه را مرتب کرد و گفت:به‌‌متکا تکیه بده توبه اینگونه اذیت میشوی خالد آهسته به اعظم گفت:این مرد دراین‌چند روز نای حرف زدن با مارانداشت حالا انگار بادیدن لیلا اکسیرشفا بخش به اوخورانده‌اند توبه‌ سر برمتکا نهاد وگفت:خالد تو میتوانی خانواده‌ای را به‌مکانی دور از دسترس ببری؟ خالد متعجبانه‌نگاه کرد توبه چندین سرفه پشت سرهم کرد و‌گفت:میخواهم زن وبچه ای را ببری و در جایی مخفی کنی مثلا زادگاه پدرت،خودت هم همانجابمانی _ارباب آری آنچه بخواهی انجام میدهم ولی لزومی ندارد من جایی بمانم این خانواده را میبرم‌وبرمیگردم توبه چندنفس‌عمیق کشید وگفت:بایدبمانی و سرپرست آنهاشوی.سکوتی حکم فرماشد توبه به خالدنگاه کردوگفت:می خواهم سرپرست اعظم باشی چشمان اعظم گردشد خود خالد هم با تعجب به توبه نگاه کرد لیلا آهسته درگوش توبه گفت:اینگونه خواستگاری میکنند؟با دستور و اجبار؟نباید نظر اعظم را بدانی؟ _من خواستگاری نمیدانم لیلاخودمم‌ معشوقم را با دستور میگیرم _معشوقت هم حتما جوابت خواهدشد توبه بالبخند‌گفت:فعلا که معشوق با پای خود آمده است _باشد می روم تا تو بیایی عبدالله وارد خیمه شد وگفت:هرچه دنبال حکیم گشتم.بادیدن لیلا صحبتش را قطع کرد و به لیلا و اعظم نگاه کردبعد توبه رانگاهی کرد وگفت:نه الحمدلله بهتری برادر انگارلیلا دم مسیحایی دارد. توبه خنده ی زیبایی کرد و‌گفت:بروبه جای این حرف ها برای اینها طعامی بیاور . به قلم: @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از بیرون دکان وارد شد مردی هم به دنبال او بود ابومحمد به آن مردگفت:آن پارچه ی کتان زرد رنگ هم هست این رنگ مشکی هم برای لباس رزمی که شما میخواهید مناسب است توبه از گوشه ی دکان با خنده گفت:لباس رزم میخواهی مرد یا لباس بزم؟ مرد نگاهی به توبه کرد وگفت:بزم به شما شاعران بیشتر شبیه است جناب توبه لباس رزم میخواهم برای فرزندم که همین تازگی ها جز شرطه های نگهبانی شب شده توبه اخم هایش را در هم کشید و گفت:پس اگر پسرت از درباریان شده بزم و رزم و همه از آنِ شما خواهد بود مبارک است مرد. مرد سری تکان داد و به ابومحمدگفت:بسیارخوب از همین رنگ مشکی به اندازه ی یک دشداشه برش بزنید ابومحمد شروع به برش دادن پارچه کرد مردکیسه ی سرخ رنگی از بین شال کمر درآورد و چندسکه شمرد و به ابومحمد داد ابومحمد سکه را گرفت وگفت:مبارکتان باشد با فرزندتان به داخل همین کوچه بروید ادریس خیاط برای حاکم هم خیاطی میکند واقعا دوخت اوزیباست مرد شانه ی ابومحمد را فشرد و از دکان خارج شد ابومحمد پارچه ها را جمع میکرد توبه صدازد:های حرف میزدم خودت را باپارچه ها سرگرم نکن _حرف هایت به دردخودت میخورد هیچ دردی دوا نمیکند توبه سکوت کردوگفت:مرغت یک پا دارد هرچه میگویم بیا برویم و خانه ای پیداکنیم بهانه می آوری عیبی ندارد من هم با دیگری می روم ابومحمد به سمت توبه برگشت وگفت:چرا خودت را به تجاهل و نادانی میزنی توبه؟خانه بگیری که چه بشود؟ _معلوم است خانه بگیرم و با لیلا زندگی شروع کنم _آخر مرد لیلا مگر پدر ومادر ندارد؟لیلا مگر برادر ندارد؟مگر نباید به خواستگاری بروی؟ توبه دستی به محاسنش کشید ‌وگفت:اینکه کاری ندارد به خواستگاری می رویم _آن وقت پدر لیلا هم حاضر میشودازبین اینهمه خواستگاری که همه صاحب منصب بوده اند دختر نازپرورده اش را به یک راهزن فراری بدهد توبه سکوت عجیبی کرده بود ابومحمد روبروی توبه روی کرسی نشست وگفت:توبه یادت رفته که عبدالله پدرلیلا از درباریان است و بله چشم گویان حاکم فرزندانش هم همه از مشاورینند و آن وقت تو چگونه ای؟ ابومحمد به چشم های غضب آلود توبه نگاه کرد وگفت:همه ی شهر میدانند که اگر حاکم بخواهد مخالفینش را سرکوب کند اول از همه توبه را اعدام میکند.لبخندی به لب ابومحمد آمد وگفت:عصبانی نشو دوست من،اگر میخواهی به خواستگاری بروی من خودم مانند برادر بزرگترت می روم با عبدالله صحبت میکنم توبه لبخند تلخی برلب آورد وگفت:وقتش برسد خبرت میکنم گوشه ی دستار به صورت بست و گفت:من زحمت کم میکنم صلاة ظهر نزدیک است و من قراری دارم توبه از دکان خارج شد و ابومحمد باخنده سری تکان داد توبه به سرعت قدم هایش افزود تا صدای اذان بلندنشده به میدان صلیب رسیده باشد به میدان که رسید باعجله سرش را دور داد تا لیلا را پیدا کنداما خبری از لیلا نبود توبه جلو ایوانی نشست و به مرتب کردن لباس هایش پرداخت ناگهان یک تیر به جلو پایش افتاد توبه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید تیر را برداشت یک کاغذ کوچک به تیر متصل بود همانطور که با چشمانش اطراف را نگاه میکرد کاغذ را باز کردبدون مقدمه نوشته بود دیگر اینجا نیا برو ساعتی بعد تو را در مسجد بازار خواهم دید توبه نامه را در بین شال کمر پنهان کرد و با نگرانی به راه افتاد کوچه وبازار را میگشت تا ساعتی گذشت سپس جلو مسجد رسید با تعجب لیلا را داخل مسجد دید چشمان توبه گرد شد وآهسته گفت:لیلاچه اتفاقی افتاده؟ لبخند بر لب لیلا آمد و از جابرخاست واز مسجد خارج شد وگفت:به به جناب توبه تو را چه شده که رنگ به چهره نداری؟ توبه باتعجب به لیلا چشم دوخت وگفت:این نامه چه بود برایم نوشتی؟ لیلا نقاب بر چهره اش کشید وبه سمت باغ انتهای کوچه به راه افتاد توبه هم دنبال او می رفت که لیلا آهسته گفت:دیگر تمام اهل خانه از آنچه بین من وتو بود خبردارشدند توبه به جای خودش ماند وبانگرانی گفت:همه فهمیدند وتو به اینجا آمدی؟ صدای خنده ی لیلا بلندشد وگفت:چه شد توبه ترسیدی؟ توبه سکوت کرد لیلا ادامه داد:نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط آنجا چون مکان رفت وآمد برادرانم بود گفتم ضرری به تونرسانند توبه آهی کشید لیلا به جای خودش ماند وگفت:چه شد جان من؟ چه چیزی توبه را اینگونه پریشان کرده؟ _امروز ابومحمد سخنی گفت که هرچه فکر میکنم بی راه نگفته _چه گفت؟ _گفت باید به خواستگاری لیلا بروی اما پدر لیلا از اطرافیان حاکم است چطور میشود دخترش را به وصلت کسی بدهد که با حاکم درآویزاست؟ _نگران این صحبت هایی توبه؟ _آری لیلا من همیشه در جنگ بودم وهیچ گاه نترسیدم اما امروز که ابومحمداین حرف ها راگفته دلهره آزارم میدهد
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انتخاب کند من هستم من هم انتخاب خودم را کرده ام پدرم هم حرف تنها دخترش را روی زمین نمی اندازد لبخندبه لب توبه نشست لیلا آهسته گفت:توبه با حاکم مخالف است عجیب نیست من هم مخالف حاکمم خطبه که خوانده شد آن وقت فکری برای حاکم هم میکنیم انگارلیلا بااین صحبت ها روح تازه ای در کالبد جان توبه دمید لیلا نقاب بست وگفت:ازاین به بعد قرارمان کنار درب همین باغ متروکه خواهد بود به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟ توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست عبدالله پارچه را روی تخت نهاد‌وگفت:پس برخیز برویم لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟ _آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری _اتفاقا این بار با تو کار دارند چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود _کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است _توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟ _خبرتازه ای داری برادر؟ توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته _نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟ توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟ _تو‌گمان کن به زور شمشیر او را ترساندم عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟ توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن _پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد _نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟ _چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم _ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت و‌گفت:چه کنم توبه؟ _برو‌داخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش. عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد: آی توبه پیدایت کردیم بایست توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرون‌آورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشت‌وگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟ _نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟ _شعر صله میخواهد _جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟ _جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای _توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت: مردی را میشناسم که پیروز میدان است در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند لیلا چشم انتظار میماند تا بیاید لیلا درحسرت میماند توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود لیلا با تعجب نگاه کرد توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار ‌پدرت بیاید لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همین‌موقع به قلم @rahimiseyed
دعای روز های آخر ماه شعبان @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟ خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟ مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود _به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟ _درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است. مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟ _آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟ توبه به خالد نگاه‌کرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟ خالد به پایین‌تپه اشاره‌کرد‌ چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپه‌دوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کاروان‌نگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟ _آن‌مردی که خورجین زیر سرش بود نیست توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟ خالد نگاه عمیقی به توبه کرد‌وگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرم‌کن‌تا دور واطراف را بگردم خالد به سمت پشت تپه‌دوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهان‌بود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید _چرا میگریختی مردک؟ مرد ساکت شده‌بود خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟ _ما طلافروشیم _پرسیدم ازکجاست؟ _بگویم در امانم؟ خالد سرش را تکان داد _من نیز چون‌شما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعده‌کردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟ _نه آن‌هم دراین‌تاریکی _پس با من بیا خالد وآن‌مرد به‌سمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟ _آن‌مردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد _چه لزومی داشت؟ _ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همین‌هرچه دورتربرود بهتراست توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟ خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم _بله توبه‌بهترین هایش مال تو توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر _خودم سهمی ندارم؟ _خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود ##### توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟ لیلا به دستان مشت شده‌ ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آن‌من است ولی اینکه چیست را نمیدانم _اگر میگفتی چیست زیرک بودی _الان زیرک نیستم توبه؟ توبه خندید‌وگفت:خودت چه فکرمیکنی؟ _هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر صدای خنده‌ی توبه بلندشد و‌گفت:من که ذکاوتی نمیبینم
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟ _ناراحت‌شدی؟ _نه فدایت شوم من همه جانم رابرایت‌میدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود _یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است لیلا با چوب دستی اش محکم‌روی دست چپ توبه‌زد‌توبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستم‌را که نداری لیلا به دست خالی‌توبه‌نگاه‌کرد‌وگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است توبه‌سرش‌را تکان‌داد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمان‌لیلا گرفت لیلا آهسته‌گفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهی‌میفروشم و خرج‌دامادی ام را در می‌آوردم لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آن‌خیره‌شد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من توبه به‌پشت‌دستش نگاه‌کرد‌وگفت:تو دیوانه‌ای لیلا دستم را کبود کردی _شوخی‌کردم‌توبه‌واقعی دستت کبود شد؟ توبه‌جوابی نداد _توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟ توبه‌کنار لیلا نشست وگفت:این‌حرف ها چیست لیلا من‌توبه ام کسی که زخم هابرداشته‌تا مرد جنگ شده‌یک‌کبودی که دیده‌نمیشود _آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همه‌ی زخم ها بیشتر است توبه خندید و‌گفت:مهربان‌شده ای لیلای من تو که قصدت زخم‌زدن نبود،بود؟ _نه خدانکند‌به توبه بخواهم زخم بزنم _بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو لیلا با تعجب به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:چه در چشمانم‌پنهان‌کرده‌ام؟ _نمیدانم فقط این را میدانم‌سخنی داری و‌دنبال بهانه برای گفتنش هستی لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست لیلا بااین جمله‌انگار پیکر توبه‌ را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟ لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟ _نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشسته‌بود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت و‌خودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود _توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید _تورا که ندیدند جان من؟ _نه نگران نباش توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت _به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد _آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟ _نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟ _هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم _کی خریداری خواهی کرد؟ _بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت _غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟ _نه من از کجا بدانم _چون ازدست توبه است صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند. _اگر تورا اینجا ببینند چه؟ _بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز. چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبه‌نگاه‌کرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخ‌ابوالحسن باشد