eitaa logo
از تبار رئیسعلی
607 دنبال‌کننده
436 عکس
108 ویدیو
2 فایل
🌴 از تبار رئیسعلی، از نسل شهید رئیسعلی دلواری☀️ ما از نسل سردارِ استعمار ستیزے هستیم‌ که دو قرن پیش پوزه استعمار پیر انگلیس را در بوشھر به خاک مالید✊🇮🇷 📲راه ارتباطی با ما: @Rezagh86 ⚘️التماس‌دعای‌شهادت
مشاهده در ایتا
دانلود
وفای به عهد روزی یکی از دوستان شهید از ایشان درخواست کمک نقدی می‌کند‌. شهید به او قول می‌دهد که احتیاجش را برآورده سازد و به او کمک کند. بعد از رفتن آن شخص متوجه می‌شود تا پول لازم جهت کمک را ندارد. از آنجا که ایشان نمیخواست قولش خراب شود و به دوستش بتواند کمک کند، فرش خانه‌اش را می‌فروشد و پول را برای دوستش تهیه می‌کند. 🔻برادر شهید، علی اکبر بهزادی 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
در دورانى كه با تن مجروح در بيمارستان بسر مى‌برد و به ذكر خدا و ياد خدا مشغول بود، با دلى زار و چشمى گريان مى‌گفت: وقتى قلبم راحت و آرامش مى‌يابد كه شهيد شده باشم. و اين آرزوى همه شيفتگان جمال الهى است. چون زمزمه آنها اين است كه: در ضمير ما نمى‌گنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
🔻یادواره سرداران و شهدای باغک تنگستان 🎙راوی: حجت‌‌الاسلام محمدباقر نادم 📖مجری: نجم‌الدین شریعتی 🎙مداح: حاج ابوذر روحی 🔹زمان و مکان: چهارشنبه ۹ اسفند. ساعت ۱۹:۳۰ باغک جنوبی شهرستان تنگستان 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
علیرضا واقعاً مالک اشتر زمان بود یک شب با علیرضا به شناسایی رفتم. اولین شناسایی بود که من با ایشان می رفتم. از طرف روستای بیت ناجی و خط دهلاویه حرکت کردیم. در جایی قرار گرفتیم که آنها برای یادداشت مواضع و سنگرهای دشمن، باید از ما فاصله می گرفتند. حقیقتاً در آن زمان بدلیل کمی سن و سال بودن، می‌ترسیدم... در هنگام برگشت ترس بر من غالب شد. آن برادران نیز در حال جلو رفتن بودند. ناگهان فریاد زدم علیرضا، ایشان به طرف من برگشت، مرا در آغوش گرم خود فشرد، نوازش کرد، با مهر ملاطفت فراوان او آرام شدم. به شوخی گفت: «بچه ها، چه کسی طلا دارد تا کمی «آب طلا» به ایشان بدهیم تا حالش جا بیاید». در کنار طبع لطیف و مزاح‌هایی که با بچه ها می کرد، جدیت بی نظیری نیز در کارهایش داشت که همین موضوع باعث می شد که همه رزمندگان تحت مدیریت ایشان او را به شکل دیگری ببینند. به نظر من، علیرضا ماهینی در صحنه عمل، واقعاً مالک اشتر زمان بود. 🔻راوی: همرزم شهید 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
تا می‌تونی مرا ببوس! اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در سیزدهم رجب، یعنی همزمان با ولادت حضرت علی (علیه السلام)، قرار بود که عملیات «بیت المقدس» در «رقابیه فکه» انجام شود. ‏من از طریق جهاد سازندگی اعزام شده بودم و با تانکر برای رزمنده‌ها آب می‌بردم. اما شب عملیات بنابر نیاز، کامیون‌های حامل رزمندگان اسلام را تا جایی که امکان داشت، به خط مقدم نزدیک می‌کردیم و چون زمین منطقه عملیاتی ماسه زار بود، نمی‌توانستیم رزمندگان را جلوتر ببریم و تا ظهر به نزد نیروهای جهاد برگشتیم... نیروهای برگشته از خط مقدم هم آن جا بودند و تدارکات ‏نیز مشغول پذیرایی از آنها بود و با کمپوت و... از آنها پذیرایی می‌شد. من هم همان جا ایستاده بودم تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنم و از تشنگی خلاص شوم. توی همین حال و هوا بودم که ناگهان دستی به روی شانه‌ام خورد. برگشتم و با تعجب دیدم که جمالی است. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به او گفتم: «تو کجا، این جا کجا؟». او به مزاح گفت: «جای تو این جا نیست، من که قبلاً آمده‌ام و باید باز هم می‌آمدم». پس از سلام و احوال پرسی مفصلی که صورت گرفت، به من گفت: «فلانی، تا می‌تونی مرا ببوس که دیگر مرا نخواهی دید و من مطمئنم که شهید خواهم شد». ‏با این سخنش شهادت خودش را پیشگویی کرد. 🔻راوی: همرزم شهید   🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
داشتم درمورد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها صحبت می‌کردم رسیدم به مسئله خمس که "اگر کسی خمس ندهد مورد نفرین حضرت زهرا قرار می‌گیرد"... یک لحظه صدای گریه‌ای از کنار منبر شنیدم... نگاه کردم دیدم دو چشمانش خیس اشک است... دست‌های لرزانش رو آورد بالا و فرمود: حاج آقا! عرض کردم: جانم‌:) فرمود: موقعی که محمد آمد پیشم که بره جبهه، گفتم: نمیذارم بری. گفت: بابا ۵ تا پسر داری باید خمس یکی رو بدی!!!! آن وقت راضی شدم که محمد به جبهه برود... پ.ن: دوستان پدر و مادر شهید قطعه‌ای از وجود بلکه همه وجود خود را در راه خدا دادند، آن‌وقت یک عده از پولِ خودِ خدا، به خدا نمی‌دهند. 🔻حجت الاسلام حسین ابراهیمی 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
علاقه خاصی به خواندن کتاب‌های مذهبی و آثار شهیدان «مطهری» و «بهشتی» داشت و رفقای خود را برای خواندن این کتاب‌ها، ترغیب و تشویق می‌کرد. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
روز دوم عمليات بود همه بچه‌ها خسته و گرسنه بودند. نعمت الله به زحمت فراوان نانی تهيه كرده بود و سعى در تقسيم آن بين بچه‌ها داشت. پس از تقسيم، تنها تكه ناچیزی از آن باقى ماند تا بين من و خودش تقسيم كند كه ناگهان صداى مهيبی اوضاع را عوض كرد. گرد و خاك سنگينی تمام آن جا را فرا گرفت چشم باز كردم ديدم نعمت الله در خون خود غلتيده است و به جاى نان شربت جانان نوشيده است. 🔻راوی: شهيد مهدوی 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
به حدی به امام و شهداء عشق می‌ورزيد كه اتاق كوچكش سرتاسر عكس امام و شهداء بود. 🔻راوی: مادر شهید 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
در سكوی نفتى آبشار مشغول كار بودم به من اطلاع دادند كه تلفن با شما كار دارد. سيد مجيد بود كه می‌خواست با من براى رفتن به جبهه خداحافظی كند. من به او گفتم: صبر كن تا من برگردم و بعد برو. شب همان روز از تلويزيون مصاحبه يك نوجوان ۱۵ ساله يزدی در جبهه را پخش مى‌كرد. با خودم گفتم: مگر اين نوجوان پدر و مادر ندارد و از اين كه مانع رفتن سيد مجيد شده‌ام پشيمان شدم و تصميم گرفتم به محض رسيدن به خانه به او اجازه بدهم ولى وقتی من به خانه رفتم تا سيد مجيد به جبهه رفته است و نامه‌اى هم براى من گذاشته است. در نامه براى من نوشته بود: پدرجان! عذر مرا بپذير كه منتظر بازگشت شما نماندم چون حس كردم كه در آن جا به كمك مانند من نياز بسيار دارند و اميدوارم كه مرا بخشيده باشى. من هم از رفتن او بسيار خوشحال شدم و خدا را شكر كردم. 🔻راوی: پدر شهید 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
سربازى را كه به اتمام رسانيد، رو به من كرد و گفت: چرا اينهمه شكسته و ضعيف شدی؟ من كه از خوشحالى در پوست خود نمى‌گنجيدم گفتم: پسرم من با به پايان رسيدن سربازی تو باز هم شاد و جوان مى‌شوم. اين شكستگی كه در وجودم مى‌‌بينى اثر دوری تو بوده. هنوز حرفم قطع نشده بود كه گفت: من دو سه هفته استراحت مى‌كنم و بعد به خاطر نياز امروز كشور به نيروهاى جوان بايد به جبهه‌ها بروم. تا اينكه يك ماه بعد از پايان خدمت از طرف بسيج كيفش را برداشته بود و بدون خداحافظی جهت اعزام به اهرم رفته بود. پدرش كيفش را از او گرفته بود و بدست خواهرش سپرده بود اما او كيفش را از خواهرش به اصرار مى‌گيرد و راهى جبهه‌ها مى‌شود و با شور و علاقه‌اى كه به اين آب و خاك و رهبر كبير انقلاب داشت جان خويش را فداى انقلاب مى‌كند و شربت نوشين شهادت را مى‌نوشد. 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir
مادرش برايش دمپايی چرمی نويی مى‌خرد. عصر همان روز وقتی كه از بسيج برگشته بود مادر مى‌بيند كه به جاى دمپايیِ نو دمپايی كهنه‌اى پوشيده به او مى‌گويد: «رحيم جان كو دمپايی‌ات؟» با همان احساس كودكانه ولى با معرفت و هوشيار به مادر پاسخ مى‌دهد كه: «مادر جان امروز صبح توى بسيج يكى از دوستانم را ديدم كه اين دمپايی كهنه پايش است، دلم سوخت. چون وضعيت ضعيفی داشتند گفتم پدر من كه مى‌تواند باز برايم دمپايی بخرد پس بهتر است دمپايی را به او هديه بدهم و اين كار را كردم. مادر جان تو را به خدا اين راز را به هيچ كس نگو 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir