رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هشتم خنده ای بلند سر داد: خواهرت ؟ حالش خوبه زنده اس برعکس تو که چندین سال پیرتر شدی اون هنو
#قسمت_نهم
وقتی که بعد از چندین سال دوری از خانه، از عراق به ایران و به شهر خودم برگشتم دیدم که چقدر پیشرفت کرده و چقدر طی این سال ها تغییرات اتفاق افتاده
اما من کاری به مسائل سیاسی و کشوری نداشتم واسم اهمیتی نداشت که چه کسی صدراعظم باشد و چه کسی پادشاه ...
پدر و مادرم پیر شده بودند و شکسته از غصه ی دوری فرزندان ...
دستهایشون رو بوسیدم و ازشون قدردانی کردم
پدرم میگفت بهت افتخار میکنم که مرزها تو رو محدود نمیکنن و برای کسب علم به هر جایی میری اگر خواهرت هم بود مثل تو شخص دانایی میشد و شروع به اشک ریختن کرد
مادرم مدام در تلاش بود که من رو راضی به ازدواج کنه که حاصل تلاش شد یک زن فوق العاده و یک پسر سالم..،
اما من هدف دیگه ای داشتم...
و معلوم نبود من در آخر رسیدن به هدفم چه بلایی قراره سرم بیاد و تمام طول این مدت لحظه ای از هدفم منصرف نشدم ،
روزها کار میکردم و شب ها با توجه به آموزش ها و تجربیاتم خودم رو آماده میکردم
چند سالی در کنار پدر مادرم و همسرم سپری کردم و بهشون محبت کردم چون احتمالش بود که اگر کاری که توی ذهنمه رو پیاده کنم شاید دیگه هیچ وقت نتونم ببینمشون و تمام نگرانیم این بود که بعد از من چه بلایی بر سر پدر و مادرم میاد
نسخه های دست نویسم رو برداشتم و همه رو بهم دوختم ،
در کنارش به ذهنم رسید که تمام این اتفاقات رو روی برگه بنویسم که اگر برای من اتفاقی افتاد این همه تلاش های من بیهوده جلوه نکنه و بدونن من چه سختی ها و تلاش هایی برای برگردوندن خواهرم کردم ،
چندین ماه طول کشید تا تمام اتفاقات این سال ها رو روی برگه بنویسم و وقتی که به زمان حال رسیدم وقت انجام کارم شد ...
تمامی نوشته هایم رو جمع کردم و بقچه ای بستم، کلید حمام را مخفیانه برداشتم
از خانوادم خداحافظی کردم پسرم رو یک دل سیر بوسیدم و گفتم که قراره برای سپری کردن دوره ی نجوم به عراق برگردم و شاید چند سالی برنگردم و با دل تنگیه بی نهایت ازشون جداشدم و به سمت حمام رفتم ....
[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید]
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾ @miX_ip ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هشتم روانپزشک گفت این یک نوع پارانوئید هستش... یه سری قرص نوشت و گفت فعلا مصرف کن و دوماه دی
#قسمت_نهم
اون روز رو خونه مادرم موندیم، با ندا...
شهاب اومد بهم سر زد گفت به خودت بیا مرد، ولی من فقط نگاهش کردم و اصلا حال و حوصله نداشتم، به شهاب گفتم به نظرت اینا توهمه و من دیوونم؟
سرشو انداخت پایین و گفت خیلی غصتو میخورم داداش..
طرفای غروب بود که با ماشین بابام بردنم بیمارستان روانی...!
نمیخوام از شرایط اونجا بگم و آرزو میکنم هیچکس پاش به اونجا باز نشه...
یک ماه بعد از اونجا اومدم بیرون، بیمارستان روانی طوریه که گوشه گیر میشی، آروم میشی.
یک ماه بود اومده بودم بیرون، تمام خرجیمو پدرم میداد. شرکت دست شریکم بود سود شرکتم کامل برای خودش..!
پدر و مادرم تصمیم گرفته بودن که ماهم پیششون زندگی کنیم، ندا هنوز از اینکه با ستاره و رویا رو به رو شه اذیت میشد ولی بخاطر سلامتی من قبول کرده بود که پیش اونا بمونه
شهابم همیشه اونجا بهم سر میزد، صبح ظهر شب اونجا بود و باهام حرف میزد، شوخی میکرد، میبردم بیرون و حتی گاهی شبا میومد کنار من جا مینداخت و میخوابید و تا صبح پچ میزدیم و مثل قدیم میخندیدیم، کلا حالمو بهتر کرده بود
به توصیه دکتر گوشیمو ازم گرفته بودن، ندا باهام مهربون بود
تمام توجه ها سمت من بود و حس بهتری داشتم، ولی کماکان قرصامو مصرف میکردم
یک شب با اینکه شهاب اونجا بود ندا گفت دلم برات تنگ شده تو خیلی از من دور شدی و میخوام کنارت بخوابم...
برعکس همیشه که با شهاب توی پذیرایی میخوابیدیم، ندا یک دست رخت خواب از مادرم گرفت و رفتیم توی اتاق تا شب رو کنار هم بخوابیم..
منم که دیگه باور کرده بودم مشکل از منه و تمام اونا توهم بوده... از اینکه ندا منو بخشیده خوشحال بودم
نیمه های شب بود که دیدم ندا نیست...! از این نبودنا وحشت داشتم... ترسیدم دوباره توهماتم برگشته باشه از جام تکون نخوردم، گفتم اگه توهم نباشه باید برگرده
چشم دوختم به ساعت روی دیوار اما بیست دقیقه گذشته بود و ندا برنگشته بود،
نتونستم تحمل کنم، از جام پا شدم و رفتم توی پذیرایی توی دستشویی توی حموم ولی ندا نبود...!
ترسیدم نکنه برای همیشه ولم کرده و رفته برای همینم ازم خواسته بغلش کنم و این آخرین بار بوده باشه...!
ترس برم داشته بود، اومدم برگردم سر جام بخوابم که چشمم افتاد به انباری ته حیاط که چراغ کم نوری توش روشن بود، دستم میلرزید
از خونه اومدم بیرون، نزدیک انباری شدم... صدای خنده ندا میومد..!
چند بار دستگیره درو کشیدم پایین در انباری قفل بود، زدم به در گفتم ندا! ندا!
صدایی نیومد، یقین کردم خیالات برم داشته، اون نور کمرنگم دیگه نبود...!
گفتم خدایا این چه عذابیه به من میدی؟ خسته شدم!
دوباره زدم به در و ندا رو صدا کردم، صدای ملایمش اومد که گفت بله؟...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هشتم بعد از سه روز آرمین گفت امروز خواهر جاریم رفته مطبش و از امروز کارشو شروع کرده گفت دخت
#قسمت_نهم
آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود
نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه
اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد
و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال.
دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم...
از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه
سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم.
آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه..
از تعریف کردنش حالم یه جوری شد...
یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟
آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟
من دارم از نحوه کار کردنش میگم
گفتم همینجوری پرسیدم،
میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن
خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه...
اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده..
خلاصه به درد کار من میخوره.
با حرف های آرمین دلم لرزید
من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..!
فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه
آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش
منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام،
با اولین بوق مامان جواب داد،
گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟
گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید
سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد..
دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد
واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش
مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم.. شاید مورد پسندش نباشه یه وقت...
قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم
منم شوق خواستگاری سعید و داشتم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هشتم زودتر از ریحانه وارد اتاقش شدم .. تا حالا پا به اتاقش نزاشته بودم.. نگاهی به اتاق انداخت
#قسمت_نهم
هنوز تو شوک حرفهای ریحانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم ..
زندایی در رو باز کرد و پرسید حرفهاتون تموم شده یا براتون میوه بیارم همین جا بخورید؟
از خدا خواسته سریع بلند شدم و گفتم تموم شد زندایی ..
و از کنار زندایی گذشتم و وارد سالن شدم...
مامان با چشم و ابرو نظرم رو میپرسید .. چیزی نگفتم و تا آخر شب سرم رو پایین انداختم و به حرفهای بقیه گوش میکردم..
برای همه این کار تموم شده بود و من هنوز هنگ بودم..
حتی دایی مقدار مهریه رو مشخص کرد و حاجی قبول کرد و مامان گفت ارزش ریحانه بیشتر از اینهاست..
من سکوت کردم و کسی هم از من چیزی نپرسید ..
موقع خداحافظی یک لحظه نگاهم به ریحانه افتاد لبخند زد ولی من نتونستم جوابش رو بدم .. شاید هم نخواستم ... انگار ازش عصبانی بودم و اونو مقصر میدونستم ..
نزدیک ماشین که شدیم مامان بازوم رو گرفت و نزدیک گوشم گفت خوب نگاهش کردی مادر؟دیدی ماشالله مثل ماه میمونه...
کاش منم میتونستم از نگاه مامان ریحانه رو میدیدم .. لبخند کوتاهی زدم و گفتم مثل ماه که نه ولی...
مامان تند نگاهم کرد و گفت یعنی نپسندیدی دختر مثل عروسکه...
سوار ماشین شدیم و پیش حاجی دیگه حرفی نزدیم... مامان از حرفم دمغ شده بود.. ولی حاجی شنگول بود و چند بار گفت مبارکت باشه پسر .. خدارو شکر .. خیالم راحت شد عروسمون هم در شان خانواده مون شد..
مطمئن بودم که به خونه برسیم مامان میخواد سوال و جوابم کنه که منم اصلا حوصله اش رو نداشتم ..
به محض رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و وارد اتاقم شدم و در رو بستم ..
مامان از پشت سرم گفت یه دقیقه مینشستی حرف میزدیم ...
حاجی گفت چیکارش داری .. ولش کن شاید خجالت میکشه پیش من حرف بزنه.. بزار واسه فردا...
مثل همیشه تمام سکوتهای ما به حجب و حیا تعبیر شد .. کلافه بودم و سرگردون.. نمیدونستم چیکار کنم.. پشیمون بودم .. کاش قبول نمیکردم و امشب نمیرفتیم ... الان هر حرفی میزدم دلخوری بزرگی بین دو خانواده پیش میومد..
سرم رو فشار دادم تا کمی از دردش کم بشه.. بدون اینکه لباسهام رو در بیارم روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدای مامان که همزمان هم به در میزد و هم اسمم رو صدا میزد بیدار شدم .. ساعت ده بود ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_هشتم وقتی وارد شدند ، یک لحظه چشم تو چشم شدیم.. قلبم چنان میکوبید که هر لحظه امکان داشت از سی
#قسمت_نهم
از اون شب چند روز گذشته بود و من احمد رو ندیده بودم...
بخاطر رسم و رسوم ده ، داماد نمیتونست هر وقت دلش می خواد به دیدن نامزدش برود.
مادرم، احمد و خانواده اش رو پاگشا کرد ....
خواهرام به کمک اومده بودند و همراه فرخنده و مادرم در تدارک شام بودند... مرغها سرخ شده بود و عطر برنج و زعفران در فضا پیچیده بود ... مادرم از گوشتهای گوسفندی که پدرم روز گذشته سر بریده بود هم پخته بود تا در پذیرایی سنگ تمام بگذارد...
احمد و خانوادش آمدند.. در حیاط به استقبالشون رفته بودیم با تعارف پدر و مادرم همه وارد اتاقها شدند ..
احمد به بهانه دستشویی در حیاط ماند، آهسته به مادرم چیزی گفت و به سمت من اومد .. آرام سلام دادم و سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ...
احمد دستم رو کشید و به سمت دستشویی که انتهای حیاط بود رفتیم.. کنار دیوار ایستادیم..
هوا کمی تاریک شده بود و کسی دید نداشت...
احمد گفت تو این چند روز چه قدر خانوم شدی؟ سفید برفی من!!!نگاهش کردم که باز گفت نمیدونی چقدر دل تنگ چشمات شده بودم..
خیلی آروم گفتم منم..
احمد خندید و گفت چی ؟نشنیدم..
دوباره گفتم منم ... احمد گفت بازم نشنیدم بلندتر بگو ..
فهمیدم که سر به سرم میزاره، خندیدم و به چشماش زل زدم.. چند ثانیه فقط به چشمهای هم زل زدیم
که ناگهان احمد صورتمو به آرومی بوسید و گفت دختر تو از کجا پیدات شد؟ چی کار کردی که من اینطور دیوونه ی تو شدم
....خودمو عقب کشیدم و به چشمهای خمارش نگاه کردم و گفتم احمد زشته، غیبتمون طولانی شد، میفهمن...
بهتره برگردیم..
همزمان با این حرف خواستم برگردم به سمت اتاقها که احمد از شانه هایم گرفت و بغلم کرد.. این بار طولانی تر و محکم تر ....
گفت بفهمن، معلوم نیست دوباره کی بتونم ببینمت نمیخوام فرصت رو از دست بدم...
بالاخره راضی شد و برگشتیم تو جمع ...
برام یک گردن بند هدیه آورده بودن، که بی بی سکینه گردنم انداخت.. اون شب خیلی خوش گذشت....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 #تجاوز😱 بابام گفت این حرفهاروبذارکنارمن وپدرش حرفهامون روزدیم شمادوتاباید باهم ازدواج
🔴🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز
#قسمت_نهم
بابام گفت این حرفهاروبذارکنارمن وپدرش حرفهامون روزدیم شمادوتاباید باهم ازدواج کنید
هرچی من میگفتم بی فایده بودبابام حرف خودش رومیزد..
باگریه رفتم تواتاق یواشکی به لیلا(همکلاسیم)زنگ زدم گفتم قراره به زورشوهرم بدن اونم میخندیدمیگفت خودت دست بندازالبته بگم لیلاازاتفاقی که برام افتاده بودخبرنداشت فکرمیکرد دارم باهاش شوخی میکنم وفتی دیدجدی دارم باهاش حرف میزنم چنددقیقه ای سکوت کردبعدگفت چراحالاناراحتی خوشحال باش که داری زودترازخواهرهای دیگت ازدواج میکنی اونم چه شوهری کی بهترازحامدخلاصه لیلاانقدرتعریف تمجیدکردکه یه جورای تونست نظرم روعوض کنه البته بگم من بیشترذوق لباس عروس پوشیدن روداشتم فکرمیکردم هرکس عروسی میکنه میشه ملکه ی سفیدبرفی..
فرداش عموحمیدوعمومجیدم امدن خونمون دوباره شوراگرفتن!
هنوز دودل بودم ته دلم راضی به این ازدواج نبودم اماکاری هم ازدستم برنمیومدجزچون نظرمن برای کسی مهم نبود..
شب که شدحامدبه همراه پدروتنهاخواهرش حنانه که ازخودش کوچیکتربودومتاهل امدن خونمون..
حامدمادرش روچندسال قبل ازدست داده بودوخودشم مهندس راه ساختمان بوددفترمهندسی داشت
اون شب به اجبارمامانم یه لباس ساده بلندصورتی پوشیدم چادرسفیدمامانم سرکردم..
اون شب خانواده ی حامدرسمی امده بودن خواستگاری وهمه ی عموهام هم بودن من انقدراسترس داشتم که دستام میلرزیدبیشترم نگران واکنش خواهرم فهیمه بودم...
ادامه دارد...😮😮
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تورا_با_دیگری_دیدم #قسمت_هشتم خوابم برد! نمیدونم کی،ولی خوابیدم خواب پدرم رو دیدم قبل م
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تورا_با_دیگری_دیدم
#قسمت_نهم
نمیدونستم چه کار کنم!
درو وا کنم یا نه؟!
به اینه نگاه کردم،موهام یه طرف ریخته بود چه خوش حالت شده بود!
گفتم حالا که اومده فضولی، بزار خوب فضولی کنه!
رژ قرمز زدم،درو وا کردم و نشستم رو مبل
لخ لخ کنان داشت چار تا پله رو میاومد بالا،مثلا پا درد داره،حتی نرفتم استقبالش،
پامو انداختم رو پام و سفت نشستم!دستامم گذاشته بودم رو پاهام
درو باز کرد!
احتمالا یه لحظه منو نشناخت!
یهو به خودش اومد و گفت وااااااای ناهید جون! چه خوشگل شدی؟!!!
خوب کاری کردی واااای
ای و وای هاش تموم شد، من سلامم بهش نکردم
نشست کنارم
گفت خوبی؟دیروز نگرانت شدم
گفتم:چرا نگران شدی؟
گفت اخه.....هممم اخه بچه هارو تنها فرستادی خونه ما....مادرت طوریش شده؟
گفتم نه،رفتم سر بزنم!
ساکت شد
دوباره گفت خوب کاری کردی به خودت برس!
چیزی نگفتم!دیگه داشت منو مقصر اعلام میکرد!
گفت میخوایم با حاج اقا بریم مکه!حاج اقا گفت اسم تو رو بنویسیم!یه ماهه رفتیم!عیدم همین جاییم!
تو دلم گفتم!بفرما ناهید خانم!سرنوشتت مشخص شد!بشی حاج خانم!با مادر شوهر سرگرم این روضه و اون روضه بشی!قاطی پیرزنها و بیوه های افسرده بزنی تو خط مذهب!
دیگه از دید اینا من با زن بیوه فرقی ندارم
باید قید شوهرم رو بزنم و بچسبم به بچه ها و مذهب!مذهب بشه ابزار کنترل من!بریدن از دنیا!
کور خوندی!
ولی طرز فکرتو دوست داشتم!خیلی زرنگین!خدایی به عقل جن هم نمیرسی
د این نقشه!
اره پسرت بره عشق و حال!
منم پیر بشم به اندازه تو!
بشم یه مثال زنده واسه نجابت و صبوری زنی که شوهرش سرش گرمه!
که تو روضه هات! پیرزنها چادرشون رو بکشن رو دهنشون و پچ پچ کنان داستان منو واسه هم تعریف کنن!سرکوفت بشه واسه عروساشون!
که زن اگه بساز و نجیب باشه،میچسبه به زندگیش،شوهرت بده،تو خوب باش! زن زندگی باش!
بشم یه زن بدبخت که زنهای جوان با نفرت نگام کنن!
نه! کور خوندی!
از دیروز تا حالا بدجور تیز شده بودم!حالا مفهوم هر کلمه رو میفهمیدم
حالا داشتم یاد میگرفتم وسط گرگها زندگی کردن یعنی چی!
گفت چی میگی!شناسنامه تو بده، واسه ثبت نام با کارت ملی!
زندگیم رو گرفتن حالا هویتم رو هم داشتن میبردن!
نگاش کردم!پر از نفرت،به چروکهای صورتش،قیافه سبزه و زشتش!
با خودم گفتم من، من به خاطر مراقبت از تو، واسه پدرم کم گذاشتم؟!
من به پای تو کرم میمالیدم!
من روز و شب غذا میپختم میاوردم دم خونت؟!
واسع تو؟به خاطر تیکه های تو دیر به دیر به مادرم سر میزدم!
حالا وایستادی و میخوای منو ببری مکه خونه رو واسه پسرت خالی کنی؟!!!!
وای ناهید ناهید!
تو با خودت چه کار کردی؟!!!!
گفت گلوم خشک شد!چایی نداری؟
سرد گفتم نه ندارم
الانم کار دارم میشه بری؟!
نگاش کردم،اماده بودم تیکه تیکش کنم!
فهمید
و تو ثانیه ای غیبش زد
انگار بسم الله گفتی و جن رو پروندی!
ادامه دارد...
همه روزه منتظر این داستان باشید.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ #قسمت_هشتم ...تا دیروز که خونه بودم دیدم مادرم زنگ زد بهم میگه خواهر کو
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
#قسمت_نهم
...شاید ده دقیقه بود که رفته بودم یه دفعه دیدم شوهر خواهر کوچیکه با پدر و مادرش اومدن خونه ی بابام.شوهرش که انقدر عصبانی بود به زور باهامون حال واحوال کرد.تا نشست شروع کرد دادوبیداد که به پدرتون زنگ بزنین تا اونم بیاد.اینم بگم ما تو روستا زندگی میکنیم این دامادمون هم با پدرومادرش یه روستای دیگه زندگی میکنن ولی یه خونه شاید۲۵۰متری شهرستانمون دارن که الان خواهرمو شوهرش تو اون زندگی میکنن یه ماشینم دارن پسره معلمه.ولی تو کارای کشاورزی به پدرش کمک میکنه در عوض تمام درآمد زمینهاشونم دست دامادمونه که با پدرش نصف میکنن.حالا ما نشستیم پای حرفای داماد.میگه دخترتون میگه حق نداری به روستاتون بری و کمک کار خانوادت باشی در صورتی که شما از اول میدونستین شرایط زندگی من اینطوریه.خداییش پدر و مادرش نمونه ان یه کلمه حرف نمیزدن.میگفتن ما اصلا خبر از اختلافات اینا نداشتیم.تا اینکه داماد حرف دلش رو زد و گفت منو زنم دوماه که زیر یه سقف رفتیم مثل خواهرت برادریم نمیزاره نزدیکش برم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_هشتم پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک س
#مادر_سنگدل
#قسمت_نهم
بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه، از کی کتک میخوره ،شب جای خواب جای گرم داره یا نه ،کسی هستش نوازشش کنه یا نه،دیگه نگران این چیزا نبودم او از دست همه ی ما راحت شده بود. تو این دنیای بزرگ جایی برای پسر من نبود امیدوارم اون دنیا منو ببخشه و روحش در ارامش باشه .......
خلاصه بعد یک سال صاحب پسری شدم تنها تو خونه زایمان کردم هیچی برای خوردن نداشتیم که من شیر داشته باشم، به بچم شیر بدم تنها وبی کس بودم تو سرمای زمستون نه بخاری نه چراغی هیچی تو خونه نداشتیم.بچمو بغل میکردم واز سرما دندونام بهم میخورد.
یه روز خبر اوردن خواهرم مریضی سختی گرفته، شوهرم منو به دیدن خواهرم برد مادرم بهمون خیلی خیلی بی محلی کرد.خواهرم تو رختخواب بود گفت میخواد باهام تنها حرف بزنه خیلی لاغر ورنگ پریده شده بود.
وقتی تنها شدیم دیدم چند تا النگو پیش رختخوابشه گفتم اینا چیه گف مادرم بعد رفتن تو خیلی اذیتم کرد، گفت برای پسر منم خیلی غصه خورده.لباسش و زد کنار بدنشو بهم نشون داد جای سالم تو بدن لاغر وظریفش نبود همش کبود.
گفت مادرم بعد مریضی رفته براش النگو خریده ولی خواهرم اصلا تو دسش نکرده بود، میگفت دیگه به این دستهای زخمی واستخونی النگو نمیاد که بندازه. خیلی گریه کرد گف میدونم که دارم میمیرم دوست ندارم دم اخری مادرمو ببینم .
خیلی اشک ریخت دستای کوچکش تو دستام بود ودردل های اون بی نهایت که چشای نازش وبرای همیشه بست
انقدر مادرم اذیتش کرده بود که برای اولین بار ما بچه ها اشک هاشو یواشکی میدیدم خودش عذاب وجدان گرفته بود. که فک نمیکنم وجدانی داشته باشه...
بعد خاکسپاری ما برگشتیم خونمون....یکسال بعد من صاحب دختر شدم بعد به دنیا اومدنش شوهرم اخلاقش فرق کرده بود.خدای من متوجه شدم شوهرمم زیاد دختر دوست نداره پسرم با مداد رو دیوار خونه خط کشیده بود شوهرم اونا بهونه کرد که چرا مراقب نبودی. منی که دوروز بود زایمان کرده بودم گرفت زیر کتک. انقد با کفش توسرم زد که بیهوش شدم بعد منو به بیمارستان رسونده بود.
منو یک هفته بیمارستان نگه داشتن شوهرم زیاد مرد بدی نبود فقط دهن بین بود مادرشوهرم یادش میدادن اون موقع مثل الان رسم بود برای زایمان دخترا مادر دختر ده روز برای کمک پیش دختر میرفت، ولی مادرمن اولین مادری بود که هیچ وقت نیومد. اینم همیشه بهونه وعقده بود برای مادر شوهرم و ازم سوء استفاده میکرد...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 قسمت هشتم /نامهبهنام خیلی دردناک بود همه لحظات سخت زندان رو برام نوشته بود و در اخر یاد
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#قسمت_نهم
روزها از پی هم میگذشتند ومن کم کم احساس میکردم به بهنام وابسته تر میشوم و بیشتر با روحیاتش اشنا میشوم وجالب تر از همه اینکه من و بهنام یکبار هم با هم حرف نزدیم فقط و فقط بین ما نامه بود که از طریق کتاب شعر بین ما ردو بدل میشد او هر روز از غصهایش مینوشت ومن مثل یک خواهر دلداریش میدادم از همون اول خودم را خواهرش میدانستم یا یک دوست صمیمی کم کم متوجه شدم بهنام اعتیاد به مواد هم دارد وخانوادهاش از ان بیخبر بودند انقدر مهرش به دلم افتاده بود که براش نوشتم من از فردا لب به غذا نمیزنم و اعتصاب غذا میکنم تا تو اعتیاد را ترک کنی ...اول باورش نشد اما شبها که مادرم میگفت مادر زودتر بیا بریم خونه افطار کنی باورش شد دوشیدن گاو که تموم میشد یک سیب سرخ یا یک شاخه انگور برام میگذاشت لب تخت تا من بردارم وبا میوهایی که او داده افطار کنم❤️❤️❤️بزور به مادرم میگفت یک چایی دودی بخورین بعد برین (تو پرانتز بگم که باباش تو باغ براش گاوداری درست کردویک خونه مجردی)و خوشحال بود که پسرش مثل روزای اول بی رقبت نیست وداره با علاقه گاوداری رو میچرخونه غافل از اینکه اونی که اونو پابست باغ و گاوداری کرده بود دختر باغبونش است🍎 کمکم بهنام رنگ وروش داشت بهتر میشد ومنمداشتباورم میشد که اون ترک کرده یکسالیگذشت تا بهنام یک بار تو نامش نوشت فکر میکنه بهترین کسی که میتونه تو زندگیخوشبختش کنه فقط منم واز من تو نامه خواستگاری کرد ومن کج خیال هم با افکار بچگانه به خواستگاریش جواب مثبت دادم به خیالم همه چیرویایی و همهچی شعر وقصه است بی انکه یک لحظه فکر کنم راهی که پیش گرفتم راهییست که برای همه دوروبریام دردسر ساز میشه من اونروز ها تو خیالاتم داشتم رویای با بهنام بودن را به تصویر میکشیدم یک روز برام نوشته بود به خالهام جریانو گفتم اونم موافقت کرده با مامانم حرف بزنه یک روز نوشت امروز مادرمو راضی کردم بابابام حرف بزنه هر چی بهنام بیشتر پیش میرفت من بیشتر ترس ورم میداشت که عاقبت این کار چه میشود قرار شد وقتی باباشو راضی کرد باباش در مورد من با مادرم حرف بزند ومادرم هیچ وقت نفهمد که ما خودمون با هم هماهنگ کردیم.بلاخره رسید اونروزی که کاش هیچ وقت نمیرسید
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #آنا قسمت هشتم. مگه الان چی شده مامان .....؟ مامان علی گفت در جریان هستی زندگی زندایت د
🍃🍃🍃🌸🍃
#آنا
#قسمت_نهم
مثل ی شیر زن از زندگی دخترش دفاع میکرد،،،فرداشب شد،مادر علی زنگ زد گفت زن عمو الان میام باهم بریم خونه ی بابام ببینم این چه رسواییه که اینجوری به پسر من اتهام میزنن مامانم گفت پس علی میاد؟ مادر علی گفت که ما میریم اگه اجازه داد زنگ میزنم که علی بیاد قسم قرآن بخورم که هیچ ارتباطی با هم نداشتن. مامانم گفت باشه.پس ما میریم،،،،،،،خلاصه من و بابام و مامانم منیژه رفتیم در زدیم عموم در باز کرد سلام کردیم ولی عمو خیلی ناراحت بود مارو تحویل نگرفت،،رفتیم وارد سالن شدیم دیدم پسرش امید و آرمین نشستن ،سلام کردیم نشستیم،،حاجی ساکت نشسته بود بابام سکوت شکوند وگفت داداش آخه این چکاری که میکنی،،دختر منو نمیشناسی ۸ سال عروست بوده چه خطای ازش دیده بودی ،،،حاجی سکوت شکوند گفت دخترت کار درستی نکرد... در غیاب شوهرش یه پسر بیاره خونه ؟؟سرچه حسابی؟؟؟؟،،بابام گفت داداش این چه حرفیه که میزنی این پسر نوه ی خودته پس تو داری با این کارت آبرو ریزی میکنی ؟؟؟ داری ابروی خودتو خودمو میبری، ،؟
علی فقط میخواست کولر رو درست کنه همین چرا اینقدر بزرگش میکنی از دخترت سوال کن اگه اجازه بدی علی میاد،،قسم میخوره که هیچ ارتباطی با هم نداشتن،،پسرش امید،،،با عصبانیت. فریاد زده اگه پاشو گذاشت اینجا زنده نمی مونه،،بابام بهش گفت ،،چرا ندیده قضاوت میکنی از خدا بترس چرا زندگی ۲تا بچه رو میخوای خراب کنی،لطفا شما مداخله نکنید بزارید آرمین حرف بزنه
آرمين سرش پایین بود هیچی نمیگفت پسر کوچیکم که خیلی به باباش علاقه ی زیادی داشت همراهم اومده بود در آغوش باباش نشسته بود عموم یه نگاهی بهم کرد گفت چرا تو این کارو کردی؟ چرا صبر نکردی؟ تا شوهرت بیاد کولر درست کنه ؟چرا به من نگفتی چرا به بابات نگفتی ،من که فقط گریه میکردم ، گفتم مزاحم شما نشم علی دقیقه میاد یه دقیقه درستش میکنه میره من فکر نمیکردم که شما با اومدن علی ناراحت بشید.من هم گفتم عموم حرف شما درست من اشتباه کردم دیگه تکرار نمیکنم فقط زندگی بچه هامو خراب نکنید ،خواهش میکنم ،،عموم رو کرد به من گفت تو دروغ میگی شما باهم رابطه داشتین ،،عمو قسم میخورم آخه این چه حرفی چرا بهم تهمت میزنی بابام به عمو گفت داداش مثل اینکه شما مارو نمیشناسی که همچین حرفی به دخترم میزنی اگه دختر من این کارو میکرد خودم سر از بدنش جدا میکردم،،امید رو به پدرم کرد گفت حتما این کارو کن،،بابام گفت از خدا بترس ،،متاسفم براتون ،،شما داری خودتون آبروی خودتونو میبرین داداش دختر من دختر شماهم هست ،،
منیژه گفت بابا پسرم همچین پسری نیست شما که علی رو خوب میشناسین عموم روبه دخترش کرد گفت ساکت شو از خونه ی من برو بیرون منیژه ناراحت شد و اونجارو ترک کرد، بابام گفت حاجی این چکاری بود کردی دختر بزرگت بود،،عموم روبه بابام کرد گفت تو هم فردا میری طلاقه دخترت میگیری تمام،،،،،،،
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_هشتم نمیدونم قسمت جادو جنبلش چقدر موثر بود،واقعییت دا
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#سمیرا
#قسمت_نهم🌱
دختر داداشم داد زد مامانبزرگ بابام مرده،مامانم داد زد سرش این چ حرفیه ولی دختر داداشم مصر رو حرف خودش،مامانم از پله ها و بدو و بقیه دنبالش و من جارو برقی تو دستم تو اتاق خواب شوکه خیره ب ی جایی،از روز قبل موقع جهیزیه چیدن ب خواهرم گفتم دلم شور میزنه،خواهرم سه ماهه باردار بود،گفت شب قبل عروسی استرس داری طبیعیه،تو خرید عقدم دوتا لباس مجلسی ی شکل خریده بودم یکی سبز یکی مشکی،خواهرم خیلی خوشش اومده بود من سبز رو دادم بخواهرم با اینکه سبز از مشکی قشنگتر بود بعد تو دلم ب خودم گفتم ی وقت یکی فوت کن لباس مشکی ندارم بزار مشکی رو برا خودم نگهدارم.
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸