eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم انالله وانا الیه راجعون 🥀 مادرم آسمانی شد ... به اطلاع همه محبین و دوستداران ایشان میرسانم؛ مادرم که درجریان اغتشاشات به جرم دفاع از مقام ولایت توسط عده ای اراذل و اوباش، به دستور و نظارت مستقیم لیدر های معاند به شدت مورد ضرب وشتم قرار گرفته بودند؛ بعلت شدت صدمات وارده به شهادت رسیدند. مراسم و زمان و مکانِ کفن و دفن ایشان طبق وصیت آن مرحومه بزرگوار خصوصی و فقط به خواص مورد رضایت ایشان اطلاع‌رسانی میشود . انشاالله به زودی انتقام خونهای به ناحق ریخته شده را خواهیم گرفت. 🖋 🖋
🍭 وقتی یک نوجوان ۱۶ تا ۱۸ ساله میبیند دختر خانومی وسط خیابان شال سرش را دراورده و در هوا می‌چرخاند، به نوعی جوگیر میشود و او هم به تجمع میپیوندد!! 💄 ایده استفاده از زنان برای ایجاد تهییج و تحریک احساسات نوجوانان تا اینجا هم موثر بوده و میبینید برخلاف دفعات قبلی، قشر جوان و نوجوان زیر بیست سال -که حرفشان سر معیشت نیست- هم به این اتفاقات پیوستند... ⚔️ درست مثل جنگ بدر که زنان قریشی پشت مردان طبل میزدند و می رقصیدند و با جوسازی سعی میکردن مردان را بر علیه مسلمین تحریک کنند...
طولانی ترین شب سال، شبی بود که بچه های علی بدون مادرشان سر به بالین گذاشتند...
شب یلدا دلم هوایـــی شد در کنار یار جـــان فدایی شد یک دقیقه دلم به سوی حسین پرکشید و کـــــــــربَلایی شد
مزاحمتون نمیشم فقط خواستم یادآوری کنم اگه الان دور هم نشستیم و درامنیت شب چله رو میگذرونیم... یه عده قبلا بهای امنیت مارو پرداختن... حالا یه چیزی بگم دلتونو بسوزونم؟ شب چله ای اونا همشون دور ارباب جمعن💔 اینجا رسمه شاهنامه بخونن اونجا فکر کنم روضه ی حضرت عباس میخونن ... میخوای توی جمعشون یادت باشن؟ یه صلوات بهشون هدیه کن🌸
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ ⭕️ تا وقتی که گیلاس با چوبی باریک ، خودش را به ساقه درخت نگه داشته است همه عوامل کمکش میکنند تا رشد کند.. ▫️باد برایش طراوت می آورد ▫️آب باعث رشدش میشود ▫️وآفتاب موجب رسیدگی و کامل شدنش می‌شود. اما.. به محض جدا شدن آن اتصال از درخت ▪️آب باعث گندیدگیش میشود ▪️باد موجب پلاسیدگی آن می شود ▪️وآفتاب طراوتش را از آن میگیرد. ♦️بنده بودن یعنی همین ، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد ، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهند بود. ........................
هدایت شده از نظمیه
روضه نمی‌خواهد کسی مادر ندارد قربان آن خانه که حتی در ندارد با هیزم و شلاق و آتش حمله کردند جز فاطمه مولا کس دیگر ندارد دست علی(ع) در بند و زهرا(س) بین کوچه جوری زدند انگار او شوهر ندارد در کوچه زیر دست و پا ام أبیها ای قوم، پیغمبر مگر دختر ندارد با ضربه دیوار و در مادر فدا شد دیگر امیرالمؤمنین همسر ندارد کشتند مولا را کمی بعد از پیمبر دنیا پس از زهرا(س) دگر حیدر ندارد در بین شب مانده علی(ع) مظلوم و تنها حتی برای دفن او یاور ندارد از بغض او در کوچه مادر ضربه‌ها خورد اما عداوت با علی(ع) آخر ندارد فرزند او در بین قومی تشنۀ خون در بین گودال است اما سر ندارد کشتند او را تشنه لب قومی ستمگر قومی که جز بغض علی(ع) در بر ندارد آخر سر اما شمر آمد سوی مقتل ای کاش می‌شد گفت او خنجر ندارد بعد از سرش کردند عزم غارت او این شد که او انگشت و انگشتر ندارد یک کاروان در چنگ یک قوم حرامی وقتی که عباس(ع) و علی اکبر(ع) ندارد اینطور شد آتش میان خیمه افتاد اینگونه شد ناموس او معجر ندارد بر چادر مادر بیفکن دست «عمّار» اما بدان این ماجرا آخر ندارد
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤سخت است بی تو زندگی، زهرا کمی صبر... 🖤حیدر شده خونین جگر ، زهرا کمی صبــر... 🖤بی تو حسـین و زیـنـبـت خاموش گردند 🖤آهسـته رو آهســته تر ،زهـرا کمـی صبـر... 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
؛؛؛ امشب، خانه حس و حال عجیبی گرفته..! خبری از بگو بخند ها نیست! سکوت است و سکوت.... هر گوشه از خانه کسی نشسته؛ هرکدام با چشمانی پر از اشک و صورت هایی که از گریه ی بی صدا به سرخی میزند! به هم نگاه می کنند و بغض ها را قورت می دهند... میخواهند حرف بزنند... چیزی بگویند! اما دستور پدر است! هیچکس حق بلند گریه کردن را ندارد! تصورکن...! میخواهی ناله بزنی، داد بزنی، بلند بلند گریه کنی اما...! شب به نیمه خود رسیده... پدر بالاخره بغض خود را فرو برد: - حسنم.! حسینم.! + بله پدر جان؟ - هرکدام به یک طرف کوچه بروید و تا خاموش شدن چراغ همه ی خانه ها صبر کنید! آنگاه نزد من بیایید. + چشم اندکی گذشت و یکی یکی آمدند. به نظر دیگر زمانش فرا رسیده! ؛؛؛ - اسماء... + بله مولای من - به سرعت کمی آب حاضر کن، تاقبل از طلوع باید کار را تمام کنیم... + آقا جان آب حاضر است - پرده را بکش وخودت داخل شو بسم الله الرحمن الرحیم... پدر مشغول غسل شده و باز همه با هق هق آستین به دهان گرفتند... شب عجیبی شده! ناگهان سکوت شکست! با صدای پدر! + چه شد سرورم ؟!!! چرا اینطور گریه میکنید؟!!! مگر امر خودتان نبود که بچه ها ناله نزنند!!!! اما متعجب تر از این اتفاق ، توجه همه به گریه های حسن جلب شده! جنس گریه هایش با همه فرق میکند! از همه بیشتر مضطرب است. انگار چیزی میداند که کسی نمیداند!! گویا او از سرّ ناله ناگهانی پدر خبر دارد. - پسرم! حسن جان! + بَ بله پدر!!! - تو خبر داشتی!؟ ...؛
هدایت شده از علی فراهانی
در یکی از دوره‌های مجازی آموزش نویسندگی، کاربری سوال کرد: 👇👇👇👇 سلام و ارادت استاد گرامی چند روز پیش درست زمانی که مرغداران مشغول شمردن جوجه های خود بودند، با بعضی از حضرات حاضر در گروه که هر کدام دستی بر آتش تربیت دارند، سرگرم گفت‌وگو در مورد گروهِ وزینِ ....... بودیم هر کدام از اعزه، علتی از علل کم کار شدنشان بیان داشتند... ولی شخصا مشکلم، عدم انگیزه است چرا باید بنویسم؟ و چرا حتما ذیل قواعد خاص باشد؟ از استاد بزرگوار درخواست دارم در صورت صلاحدید، نکاتی در باب اهدافِ نوشتن که موجب انگیزه شود بفرمایند.
هدایت شده از علی فراهانی
و پاسخ من👇👇👇
هدایت شده از علی فراهانی
چرا باید بنویسم؟ می‌خواهم از ضرورت نوشتن برای یک فعال تربیتی بگویم (نه یک فعال و کنشگر فرهنگی). 🔸نویسندگی یکی از قالب‌های بسیار ساده است که ظرفیت‌های تربیتی فراوانی دارد. 🔹- در نویسندگی، تفکر است. من که می‌خواهم بنویسم، اولین وزنه سنگینی که باید بلند کنم، فکر درباره این است که «خب، درباره چی بنویسم؟!🧐» روزهای اول درد عضلانی شدیدی در بازوهای متورم مغز شما پدید می‌آید. تکرار ورزش نوشتن اندیشه شما را تقویت می‌کند و به سرمایه‌های ذهنی شما می‌افزاید. 🔹- در نویسندگی، ارتقای شخصیت است. 👈 از دو زاویه می‌پردازم. 1⃣ چه بسیار انسان‌های دانشمندی دیده‌ام که از نوشته متن بر روی کاغذ پرهیز دارند. وقتی او می‌نویسد، شرمنده می‌شود؛ به خاطر خط زشتش. به خاطر اینکه تعدادی از بندپایان و سخت‌پوستان، در نوشته‌ او می‌خزند و روی نویسنده را با آب می‌شویند. و طفلی😔 هنوز متوجه نیست که «غلتیدن» را با قاف و «حنا» و «بحبوحه» را با «ه‍» نوشته است. هنوز متوجه نیست که در یک جمله‌، دو فعل آورده که یکی برای زمان ماضی است و یکی برای زمان مضارع. بیچاره! اگر نوشته او به دست یک کت و شلواری کروات‌زده و صورت دنبه‌ای بیفتد، چه می‌کند؟!😨 2⃣ زاویه دیگر: خود من بارها در مواجهه با برخی افراد که خجالتی‌اند یا اهل کتمان‌اند، از آن‌ها خواسته‌ام متنی را بنویسند. 💪به طور باور نکردنی شخصیت او را مثل یک نقاش زبردست ترسیم می‌کنم. وقتی به او می‌گویم تو درون‌گرا با طبع گرم و خشک هستی و البته متأسفانه با همسرت سر فلان مسئله اختلاف نظر داری، او حیرت می‌کند و می‌پرسد چگونه؟! می‌گویم قلم تو، شخصیت توست. جعبه سیاه زندگی کنونی توست که نمی‌توانی آن را پنهان کنی. 🔹- نویسندگی، تمام خلاقیت است و خلاقیت علاوه بر تفکر، ✅ خودباوری می‌آورد. ✅ حریت از اسارت‌ها و ابتکار از داشته‌ها می‌آورد. تو در نوشتن باید از سرمایه‌های ذهنی‌ات تولید کنی. با کلمات و ترکیب‌ها خلق کنی. ترکیب‌های کلیشه‌ای را تجزیه کنی و کلیشه‌های تجزیه شده را ترکیب کنی و چهره‌ای نو به آن ببخشی. ✍ راستی دارایی و سرمایه‌های شما چقدر است؟ دوستی مدتی مشغول نوشتن شد، متوجه شد که چقدر دایره لغات او کم است. چقدر اندوخته‌های ذهنی او ناکافی است. او مضطر شد به مطالعه. خواندن کتاب، هم برای کتاب و هم برای کتابت. 👌 جالب است بدانید که بهترین کارگاه‌های خلاقیت، برای دوره‌های نویسندگی خلاق است. ✔️ شما با نوشتن، اعتماد به نفس ✔️ و خودباوری پیدا می‌کنید. ✔️ از کلیشه‌ها آزاد می‌شوید. ✔️ با شهامت، آثارتان را عرضه می‌کنید ✔️ و با خجالت و فرار از ضعف می‌جنگید. 🔘 حالا به نظر شما فعال فرهنگی یا مربی تربیتی یا معلم تعلیمی برای بهره‌بری از این قالب بی‌نظیر، نباید خودش از این مهارت، شناختی داشته باشد! نباید دست‌کم در حد مقدمات این مهارت را بیاموزد! متأسفانه در کانون‌های تربیتی خیلی به مهارت نویسندگی توجه نمی‌شود. چون خود کادر فعال، ضرورت نوشتن را درک نکردند. به همین مقدار بسنده می‌کنم. ان‌شاءالله موفق و شیفته نوشتن شوید😊
🔥از این به بعد متن های شما مخاطبان گرامی رصدخانه هم در کانال منتشر خواهند شد! منتظر نوشته های شما هستیم 🙂 🖋 @nastooham
❄️‌هوا سرداست... و هر کس خودش را به گونه ای گرم می‌کند؛ 🧣مثلا پوشیدن لباس و کلاه، 🔥 یا کنار آتش رفتن و مالش دست ها به هم... اما دل های یخ‌زده مان را حرارت عشق شهداست که گرم میکند....✨♥️ @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
پیری نکات نابی با سوز دل به من گفت کز عمر خویش روزی دل شاد رفته باشد گفتا پسر تو نامت در یاد پیر باشد اما بدون تکــرار از یاد رفته باشـــد در سیر خود بدیدم راه تو را ولی حیف سیر تو از حقیقت بـی راهِ رفـته باشــد از یاد حق پرستان روشن کنم دلت را امّــا بـدون ادراکــ بر بـاد رفتـه باشـد ای وای بر نسیـمی کز سـوی یار آیــد لیکن بدون الصاق از راه رفته باشـــد ای وای بر لبی کــه در لحـظه سحـرگاه بی ذکر نامِ یارش در خواب رفته باشد ای داد از کسی که عمر خودش تلف کرد خـالـی زِ دار دنیــا آمــد و رفتــه باشــد آن دیده که بگرید بــر دوری نگارش از بهترین ایـام سرشار رفتـه باشـد بی تاب یار بودن، مرصاد دیدن اوست آید کمی به سویت گر راه رفته باشــد ای «فارسی» گر نیایی در جستجوی یارت آید غـمی جگــر سـوز کَــز یـار رفتـه باشـد 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
هدایت شده از ذکری
📝روایت فاطمیه 1444 (اول#1) 🔻صبح رسیدم مدرسه و لباس رزمم رو پوشیدم با همسنگرانم صبحانه خوردیم. توشه ی سفر داده شد(جایزه ها و چند دست غذا برای ناهار) و آماده ی زدن به خط بودیم. 🔻سمت روستاهای کوه سفید رفتیم. 🔻تابلوی اولین روستا سر و کله اش پیدا شد. به نقطه ی رهایی رسیده بودیم. روستا به روستا رفقا رو پیاده میکردیم تا در سنگرهای خودشان موضع بگیرند. 🔻خط من روستای بود. با همرزمم یداللهی رسیدیم. روستای یکی مونده به آخر بود. همه رفته بودن؛ وقت رفتن ما هم رسیده بود. 🔻پیاده شدیم. سنگری داشتیم به اسم مسجد امام رضا علیه السلام. 🔻یکی از اهالی روستا کلید را آورد، در سنگر ما باز شد. 🔻دل سنگر خیلی از دست ما غبار گرفته بود، انگار از ما مجاهدین دل خوشی نداشت. با ما نمی‌گرفت و برخورد میکرد. 🔻 اما چاره ای نبود؛ حق با او بود. ما باید هرجوری شده از دلش در می‌آوردیم... ... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 📌کانال یادداشت‌های تربیتی«ذکری» 🆔 https://eitaa.com/zeekra
دیگر کافیست!🚫 وانمود کردن اینکه من هم یک آنگلاساکسون باربی گونه اروپایی هستم!👠 ...تمام عمر تلاش کردم هویتی بیگانه را مثل نقابی بر روی خود بکشم تا مرا به اتهام «مثل آنها نبودن» به بردگی نکشند... حال آنکه تمام این مدت در بردگی و اسارت همین پوسته بودم... قرار بود دیگر تحقیر نشوم اما بار حقارت درونی را هر روز و هر لحظه به دوش کشیدم! از بیرون دخترک لاغر اندام گندم گون چشم آبی ساختم که ریز می خندد و با پسران، خوب "گرم میگیرد"؛💄 اما این من بودم که داشتم بیشتر تَرَک بر می داشتم و شکسته تر می شدم! و این اسارت از زمانی شروع شد، که از من خواستند «فریبنده» باشم! من را «زن» خواستند ولی «انسان» نخواستند! به من گفتند اگر می خواهی باشی، باید "مجرد"، "جذاب" و "تو دل برو" باشی! و الا حتی در کنج آشپزخانه ها هم جایی نداری.... این است زخم عمیقی که تمدن غرب بر روح من کاشت اما این دوقطبی، دیگر کافیست...! @rasadkhaneh
"اُتُلّّو" بچه که بودیم یه بازی فکری داشتیم به اسم اتلّو یه صفحه مربعی داشت که باید توش با قرار دادن یکی از مهره های حریف بین دو تا از مهره های خودمون اون رو همرنگ با مهره های خودمون می کردیم آخر بازی هم کسی که مهره های بیشتری رو همرنگ مهره های خودش می کرد برنده بود. از همون اول باید برنامه می چیدیم که چجوری زودتر گوشه های صفحه رو تصاحب کنیم؛ چون اگه گوشه رو می گرفتیم تقریبا کنترل همه بازی می افتاد دست ما ! وحتی اگه حریف بیشتر مهره های ما رو هم مال خودش می کرد می تونستیم کامبک¹ بزنیم و بازی رو برنده بشیم! گوشه های اتلّو توی زندگی ما حکم ریشه و مبنای فکری ما رو دارند. اگه اون خشت اوّل فکرهامون رو سفید کنیم و پایه های فکرمون رو با منطق و بر اساس کتاب و سنت ایمان قرار بدیم که بعدش هرچقدر هم که حوادث سیاه موقعیت های سیاه و شکست های سیاه توی زندگی مون پیدا بشه بازم میتونیم برگردیم ... گاهی اگه اشتباهی هم بکنیم می تونیم برگردیم: الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ همانها که از گناهان بزرگ و اعمال زشت دوری می‌کنند جز گناهان صغیره (که گاه آلوده آن می‌شوند)؛ آمرزش پروردگار تو گسترده است(نجم ۳۲) حتّی اگه شاهرخ باشیم و کل زندگیمون سیاه، آخرش مهره هامون سفید میشه... ¹ معادل فارسی کامبک زیاد جالب نمی شد... @rasadkhaneh
قاسم سلیمانی قاسم سلیمانی،قاسم بود! قاسم زندگی‌اش! او وجودش را قسمت،قسمت کرد! قسمتی در میادن نبرد با دشمن قسمتی در میدان نبرد با نفس قسمتی در اختیار خانواده قسمتی در تبلیغ دین و بعد همه‌ی قسمت‌ها را تقدیم خداوند نمود! چنانکه پیکرش ارباً،اربا آسمانی شد! @rasadkhaneh
🥀(خورشید روز سیزدهم )🥀 جگرم خونین است ... حالم را نمیدانم ...! نمیتوانم جلوی تکان خوردن شانه هایم را بگیرم..! نمیتوانم جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم ...! حاجی.. حاجی ..حاجی ... حاجی صدامو داری ؟!.. حاجی دیگه نمیتونم .. از زمانی که تو رفتی ... از زمانی که دستهایت ازتن جداشدند ، دست دادن ممنوع شد .. شادی ممنوع ... تفریح ممنوع ... حاجی ،چی از این بدتر که کرمانی باشم ولی سه سال است که سالروز پرکشیدنت کنارت نباشم .. میدانی ...! دوست دارم سرم را روی شیشه سنگ قبرت بگذارم و اشکهایم را گلابِ روی قبرت کنم ... داغ تو بردلم مانده است، یعنی چه ؟! حال من ، حالِ جا مانده است ، یعنی چه ؟! بیش از این اشک امانم نمیدهد ...! سردار،سرت دارِ عشق بود ... دارِ دلداگی ، دارِ ولایت میدانی! دلم انجایی شکست که مولا بغض کرد ...! مولا اشک ریخت ...! تو چه کردی با دلها سردار دلها ...!؟ بابابزرگ دوستت دارم ...💔 @rasadkhaneh
شب شهادت حاج قاسم بود. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... حالم اصلا خوب نبود، دلشوره داشتم. به یکی از رفقا زنگ زدم. قرار گذاشتیم نیمه شب بزنیم به دل کوه. طرفای ساعت ۱ بامداد رفتیم یکی از کوه های اطراف یزد همه جا تاریک بود. کوه ها مثل سایه، آسمان را در بر گرفته بودند. عظمت کوه ها و تاریکی شب بر دلهره ام می افزود. به رفیقم گفتم: انسان در برابر عظمت کوه ها در دل تاریکی احساس ضعف میکنه. پس از صحبت کوتاهی راهی خانه شدیم. نزدیک ساعت ۳ بود خوابیدم. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... ساعت ۴ با صدای مادرم بیدار شدم: محمدحسین، محمدحسین مادرم همیشه قبل از نماز صبح روزش را شروع می کند. از خواب بیدار شدم و مبهوت نشستم. باز دلهره سراغم آمد: جانم مامان، چیشده؟ - زیرنویس تلوزیون رو بخون. نوشته حاج قاسم رو در عراق شهید کردن. چشمانم به صفحه تلوزیون دوخته شد. اولش نمیخواستم باور کنم. اصلا نمیتوانستم باور کنم. پیش خودم میگفتم لابد دارم کابوس میبینم. تلاش کردم خودم را از این کابوس تلخ رها کنم و بیدار شوم. با همان حالت دراز کشیدم. موبایلم شروع به اذان گفتن کرد. الله اکبر اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان علی ولی الله... حال عجیبی داشتم. فکرم درگیر بود. مگر می شود حاج قاسم رو زده باشند. نمی توانستم باور کنم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. مادرم نمازش را خوانده بود و داشت سر جانمازش اشک می ریخت. نمازم که تمام شد نشستم جلوی تلوزیون و شبکه ها رو عوض کردم. یکی از شبکه ها سخنرانی حاج آقای فرحزاد توی حرم حضرت امام رضا(ع) رو داشت پخش میکرد. حاج آقا وسط سخنرانی اعلام کرد ماشین سردار عزیزمون، سردار سلیمانی در عراق بر اثر اصابت موشک منفجر شده و حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. همه شروع کردند به گریه کردن. به خودم آمدم. اشک از چشمانم سرازیر بود. به هم ریخته بودم. موبایلم را برداشتم. پیام دادم به رفیقم: یادته دیشب گفتم کوه ها خیلی عظمت دارن؟؟ دیگه برام عظمت ندارن، کوه ها در برابر حاج قاسم احساس ضعف می کنن. @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
شب جمعه نزد ارباب چــه خوش رفتـــی تو🖤 دستت افتاد چو عباس چه خوش رفتــی تو🖤 نـیمـه شب اوج گرفتـی بـه سـوی کــــربُبلا 🖤 سوی زهرا(س) اربا اربا چه خوش رفـتی تو🖤 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
بسم رب الشهدا شد ، ساعت ۰۱:۲۰ شد! ساعتی که مدت هاست ، انتظارش را میکشیدم! خوش به حال مردمی که الآن کنارتن حاجی ، پیشت دارن یا زهرا میگن. شب ۱۳ دی از یه جایی به بعد شد خاص ترین شب زندگی ام؛ از سال ۹۸ ! شبی که ۱۸ سالگی ام تمام شد ؛ شبی که شروع یک داستان و ماجرای خاص و جدید برام شد؛ نوشتن برام خیلی سخته ، همینطور صدای نماز آقا با بغض غمناکشون وقتی به عبارت «إنا لا نعلم منه إلّا خیراً» میرسن ، توی گوشمه! وقتی که پشت در دانشگاه توی تهران بودیم و به نماز نرسیدیم ، اما هرکی اونجا با صدای بغض آقا ، منفجر شد! حاج قاسم سلیمانی ! عجب اسم جاودانه ای شد ، عجب همه مارو حالی به حالی کرد؛ حاجی ، حاج قاسم عزیزم ، این سومین سالی ست که از برای تو و خودم مینویسم ؛ به امید آنکه مرهمی باشد بر دردهایم! درد فراق! تو رفتی ، تو پر کشیدی ، اما من رو زنده کردی ، نقطه عطفی و نقطه آغازی شدی برای من و امثال من ، هروقت که اشتباهاتم زیاد شده ، راه کج رفتم ، حواست بوده ، و دوباره با نام و یاد شهدا ، راه رو برام باز کردی ؛ مثل همین حالا! تو شدی الگو ، اسطوره ، به یاد ماندنی ، مرد ، مرد میدان ، مرد عمل ، تابع ولایت ، بی چشم و داشت ، بی غل و غش ، تو شدی هر آنچه که یک شهید میخواهد! تو شدی همان جمله ناب خودتان «شرط شهید شدن ، شهید بودن است.» و چه زیبا آقا برایمان گفتن که حاج قاسم شدن دور از انتظار نیست ، می‌شود او شد! می‌شود شهید بود تا به شهادت رسید ، کار میخواهد ، عمل میخواهد ، ‌پیروی میخواهد ، تبعیت میخواهد و تقوا ! حاجی جانم ! عزیز دلم ! هرکه نداند ، تو خوب میدانی ، ۱۳ دی با نام شما برای من اسم رمزی شده است! به امید آنکه روزی با رضایت خداوند متعال و سفارش شما در بهترین زمان و ایّام در همین ۱۳ دی شهید شوم ! جان فدای عزیزم ، دعایم کن که سخت به دعایت محتاجم ، دعایمان کن که سخت این ملّت به نگاه پدرانه ات محتاج است ! دگر بیش از این رمق نوشتن نیست عمو قاسم ، حواست به ما باشد♥️ هرکه را صبح شهادت نیست ، شام مرگ هست بی شهادت ، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ بامداد سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ @rasadkhaneh
عجب! نمیدانم خوابم یا بیدار! یا شاید هم این بار واقعا لیاقتی عظیم به بنده ای حقیر داده شده! چشمانم از اشک امان نمی‌دهد تا عظمت ایوانت را به وضوح ببینم نمیدانم چرا حس غربتی ندارم . . . در اوج سردی هوا با نگاهی گرم از سوی شما وارد حریمت میشوم و با حس غرور بر تمامی جهان به شما میگویم پدر ! رایحه معطری به مشامم می‌رسد که هیچ کجای جهان بجز محضرت آن را نمی‌یابم! آری ، باز هم این رو سیاه برای عرض ادب خدمت شاه رسیده و برای منّتی که بر سرش نهاده شده عرض ادب می‌کند السلام علیک یا امیرالمومنین دعاگوی همه دوستان❤️
باید بنویسم. اما از چی؟ نمیدونم. فقط میدونم که باید بنویسم. مشعل نوشتن خاموشه و برای روشن کردنش فقط یه جرقه لازمه. نه یه جرقه‌ی عادی که با کبریت و فندک ایجاد بشه،نه. من یه جرقه‌ی جذاب لازم دارم، یه جرقه‌ای که مخاطب رو به خودش جذب بکنه، یه ایده‌ی جذاب، که ذهن مخاطب رو درگیر کنه اما اون ایده چی میتونه باشه؟ باید طوری بنویسم که کسی نتونه آخرشو حدس بزنه، باید جوری بنویسم که مخاطب نفهمه از کجا خورده. جوری باشه که خودمم تو کَفِش بمونم. ولی خب اون ایده چی میتونه باشه؟ از چی بنویسم؟ از هیچی؟ از پوچی؟ نمیدونم! برای چی نمیدونم؟ چون بی دغدغه ام؟ چون بی فکرم؟ یا چون خبری نیست؟ یا مشکل از جای دیگس؟ نظر شما چیه؟ چرا ایده ای برای نوشتن ندارم؟
اگر یک درخت تنها بودم،مثل باقی درخت‌ها احتمال دیده شدنم خیییلی کم بود! اما حال که دست یک درخت دیگر را هم گرفته‌ام،دیده شده‌ام! در کانال های مختلف عکسم را می‌گذارند و از من نکته‌ی تدبّری برداشت می‌کنند! مردم عکسم را ذخیره می‌کنند و در پس‌زمینه‌ی گوشی‌شان قرار می‌دهند! اما من این دیده‌شدن را نمی‌خواستم! دیده‌شدنِ در نظر خدا را می‌خواستم! اصلا بخاطر او دست آن درخت را گرفتم. اما در نظر دیگران هم دیده شدم عجیب است نه؟
بسم الله الرحمن الرحیم «والصُّبحِ اذا اَسفَر...» قسم به صبح، هنگامی که چهره بگشاید؛ وقتی چشمان تارم را گشودم و روی گندمگونت را برای اولین بار دیدم، تو لبخند بی‌حالی می زدی و من گریه می کردم... مرا بوییدی و بوسیدی و در پتوی سفیدی پیچیدی، آنگاه پسرک گرسنه ات را از عصاره وجود خود سیراب کردی...🤱🏻 «والشمس و ضحـٰها...» قسم به خورشید؛ وقتی که آسمان را روشن می کرد و تازه تو می رفتی که بخوابی...😴 چون دیشبش تا صبح مشغول گریه ها و بی قراری هایم بودی... «والشفع والوتر...» قسم به زوج و فرد؛ روزهایی که به دانشگاه می رفتی و پدر مرا نگه می داشت تا برگردی و پسرت را تحویل بگیری و  او به کارش برسد... و من کم کم در گردش آغوش شما گردش زمانه را یادگرفتم... هرچند یاد نگرفتم وقتی خسته به خانه بر می گردی از تو غذای تازه طلب نکنم... «والفجر...» قسم به سپیده دم؛ صبح هایی که برای مدرسه و نماز با نوازش بیدارم می کردی و پاسخ غر غر هایم به زمین و زمان را با لبخند می دادی... و این در حالی بود که از ساعتی قبل لقمه و نارنگی ام در کیف مدرسه آماده شده بود...🍊 همان نان و پنیری که خیلی وقت ها نمیخوردم و روی دستت باد می کرد ... «والسماء و ما بنـٰها» قسم به آسمان و آنکه آن را بنا ساخته؛ زمانی که صدای کل کل هایمان با بچه ها در خانه به آسمان می رفت... و تو همزمان با آشپزی و انشا گفتن به خواهرم، به فکر پیرزن همسایه هم بودی... اما یادمان داده بودی خودمان دعوا را جمع کنیم... «والارض و ما طحـٰها» قسم به زمین و آنکه اورا گستراند؛ به بدو بدو های من در خانه ی کوچکمان و حوصله و سردرد های تو ... زمانی که زمین می خوردم و تو برایم قصه مردانی را تعریف می کردی که از افتادن، درس برخاستن گرفتند... «والیل اذا سجی» قسم به شب هنگامی که آرام گیرد؛ ولی من که آرام نمی گرفتم! از تو قصه میخواستم! و تو از داستان پیامبران و قهرمانان تاریخ برایم می گفتی.... همیشه هم قبل از اتمام قصه خوابم می برد... «والعصر» قسم به زمانه... به عصر هایی که من که دیگر مرد خانه صدایم می کردی از خرید نان سنگک تازه طفره می رفتم و تا غروب سرگرم فوتبال در کوچه بودم...🚶🏻‍♂ «و هذاالبلد الامین» قسم به این سرزمین امن؛ آغوشت را می گویم... زمانی که در اوج حرارت بحران های نوجوانی، پناهگاه من خانه مادری بود... دست رد به بی اصالتی ها زدم چون ریشه در خاک استواری داشتم...🌳 «و ما خلق الذکر والانثی» قسم به آنکه مرد و زن را آفرید؛ و تو و پدر دست مرا در دست همراهی همیشگی گذاشتید تا درس زندگی که در این سالها از شما آموختم به کار ببندم ... «و والد و ما ولد» قسم به پدر و فرزندش؛ زمانی که مادر بزرگ و پدر بزرگ شدن، لبخند را بر صورت هایتان که تازه با چروک ها خو کرده بود انداخت...👵🏻 و اسباب بازی هایی که برای من نخریدید و برای مغز های بادام خریدید... پدر و عزیزم! دوستتان دارم!❤️ شمایی که مهد قهرمان پروری بودید... شمایی که از مرد خانه، مرد میدان ساختید... شمایی که... بگذار از زبان سردار دلها شما را وصف کنم؛ خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما.✨ مبارک 🌹تقدیم به تمام مادران شهدا🌹
شمارش معکوس⏱ ولادت حضرت زهرا که می‌رسد،شمارش معکوس آغاز می‌گردد! ده نه هشت هفت شش پنج چهار و این یعنی تنها چهار روز دیگر تا سه‌ماه پر برکت خدا باقی‌است. آن سه‌‌ماه‌ی که سه‌روز اعتکاف و سه‌شب قدر را در دل خود جای داده است. خوشا به حال آنان‌که خانه‌ی دلشان❤️را برای میهمانی در این سه‌ماه و سه‌روز و سه‌شب مهیا می‌سازند!
هوس افتاد که چندی بشوم خواهانت کاش می شد ببری تا که شوم همراهت من بی عقل و شعورِ هپروتِ خل مغز کی شود تا که شوم یار خوش اسرارت می شود یک نگهی بر من مضطر تو کنی تا که جانی برسد بر دل این مهمانت من بی مایه که باشم که چنین خواهانم گنده تر از دهنم گویم و من بی یادت دو سه روزی نفسم باشد و بعدش بروم غافل از این که نفس را بخرند از یارت معصیت می کنم و غافل از آن می گذرم من دلت می شکنم آه از این سربارت خواهشم گوش کن و دست مرا محکم گیر که چه بد غرق شده در گنه این بیمارت تو نگاهی بنما درد مرا تسکین ده درد هایم نشود خوب مگر با کامت 🌧🍃با «فارسی» همراه باشید @rastegarefarsi