eitaa logo
رصدخانه 🔭
146 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥از این به بعد متن های شما مخاطبان گرامی رصدخانه هم در کانال منتشر خواهند شد! منتظر نوشته های شما هستیم 🙂 🖋 @nastooham
❄️‌هوا سرداست... و هر کس خودش را به گونه ای گرم می‌کند؛ 🧣مثلا پوشیدن لباس و کلاه، 🔥 یا کنار آتش رفتن و مالش دست ها به هم... اما دل های یخ‌زده مان را حرارت عشق شهداست که گرم میکند....✨♥️ @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
پیری نکات نابی با سوز دل به من گفت کز عمر خویش روزی دل شاد رفته باشد گفتا پسر تو نامت در یاد پیر باشد اما بدون تکــرار از یاد رفته باشـــد در سیر خود بدیدم راه تو را ولی حیف سیر تو از حقیقت بـی راهِ رفـته باشــد از یاد حق پرستان روشن کنم دلت را امّــا بـدون ادراکــ بر بـاد رفتـه باشـد ای وای بر نسیـمی کز سـوی یار آیــد لیکن بدون الصاق از راه رفته باشـــد ای وای بر لبی کــه در لحـظه سحـرگاه بی ذکر نامِ یارش در خواب رفته باشد ای داد از کسی که عمر خودش تلف کرد خـالـی زِ دار دنیــا آمــد و رفتــه باشــد آن دیده که بگرید بــر دوری نگارش از بهترین ایـام سرشار رفتـه باشـد بی تاب یار بودن، مرصاد دیدن اوست آید کمی به سویت گر راه رفته باشــد ای «فارسی» گر نیایی در جستجوی یارت آید غـمی جگــر سـوز کَــز یـار رفتـه باشـد 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
هدایت شده از ذکری
📝روایت فاطمیه 1444 (اول#1) 🔻صبح رسیدم مدرسه و لباس رزمم رو پوشیدم با همسنگرانم صبحانه خوردیم. توشه ی سفر داده شد(جایزه ها و چند دست غذا برای ناهار) و آماده ی زدن به خط بودیم. 🔻سمت روستاهای کوه سفید رفتیم. 🔻تابلوی اولین روستا سر و کله اش پیدا شد. به نقطه ی رهایی رسیده بودیم. روستا به روستا رفقا رو پیاده میکردیم تا در سنگرهای خودشان موضع بگیرند. 🔻خط من روستای بود. با همرزمم یداللهی رسیدیم. روستای یکی مونده به آخر بود. همه رفته بودن؛ وقت رفتن ما هم رسیده بود. 🔻پیاده شدیم. سنگری داشتیم به اسم مسجد امام رضا علیه السلام. 🔻یکی از اهالی روستا کلید را آورد، در سنگر ما باز شد. 🔻دل سنگر خیلی از دست ما غبار گرفته بود، انگار از ما مجاهدین دل خوشی نداشت. با ما نمی‌گرفت و برخورد میکرد. 🔻 اما چاره ای نبود؛ حق با او بود. ما باید هرجوری شده از دلش در می‌آوردیم... ... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 📌کانال یادداشت‌های تربیتی«ذکری» 🆔 https://eitaa.com/zeekra
دیگر کافیست!🚫 وانمود کردن اینکه من هم یک آنگلاساکسون باربی گونه اروپایی هستم!👠 ...تمام عمر تلاش کردم هویتی بیگانه را مثل نقابی بر روی خود بکشم تا مرا به اتهام «مثل آنها نبودن» به بردگی نکشند... حال آنکه تمام این مدت در بردگی و اسارت همین پوسته بودم... قرار بود دیگر تحقیر نشوم اما بار حقارت درونی را هر روز و هر لحظه به دوش کشیدم! از بیرون دخترک لاغر اندام گندم گون چشم آبی ساختم که ریز می خندد و با پسران، خوب "گرم میگیرد"؛💄 اما این من بودم که داشتم بیشتر تَرَک بر می داشتم و شکسته تر می شدم! و این اسارت از زمانی شروع شد، که از من خواستند «فریبنده» باشم! من را «زن» خواستند ولی «انسان» نخواستند! به من گفتند اگر می خواهی باشی، باید "مجرد"، "جذاب" و "تو دل برو" باشی! و الا حتی در کنج آشپزخانه ها هم جایی نداری.... این است زخم عمیقی که تمدن غرب بر روح من کاشت اما این دوقطبی، دیگر کافیست...! @rasadkhaneh
"اُتُلّّو" بچه که بودیم یه بازی فکری داشتیم به اسم اتلّو یه صفحه مربعی داشت که باید توش با قرار دادن یکی از مهره های حریف بین دو تا از مهره های خودمون اون رو همرنگ با مهره های خودمون می کردیم آخر بازی هم کسی که مهره های بیشتری رو همرنگ مهره های خودش می کرد برنده بود. از همون اول باید برنامه می چیدیم که چجوری زودتر گوشه های صفحه رو تصاحب کنیم؛ چون اگه گوشه رو می گرفتیم تقریبا کنترل همه بازی می افتاد دست ما ! وحتی اگه حریف بیشتر مهره های ما رو هم مال خودش می کرد می تونستیم کامبک¹ بزنیم و بازی رو برنده بشیم! گوشه های اتلّو توی زندگی ما حکم ریشه و مبنای فکری ما رو دارند. اگه اون خشت اوّل فکرهامون رو سفید کنیم و پایه های فکرمون رو با منطق و بر اساس کتاب و سنت ایمان قرار بدیم که بعدش هرچقدر هم که حوادث سیاه موقعیت های سیاه و شکست های سیاه توی زندگی مون پیدا بشه بازم میتونیم برگردیم ... گاهی اگه اشتباهی هم بکنیم می تونیم برگردیم: الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ همانها که از گناهان بزرگ و اعمال زشت دوری می‌کنند جز گناهان صغیره (که گاه آلوده آن می‌شوند)؛ آمرزش پروردگار تو گسترده است(نجم ۳۲) حتّی اگه شاهرخ باشیم و کل زندگیمون سیاه، آخرش مهره هامون سفید میشه... ¹ معادل فارسی کامبک زیاد جالب نمی شد... @rasadkhaneh
قاسم سلیمانی قاسم سلیمانی،قاسم بود! قاسم زندگی‌اش! او وجودش را قسمت،قسمت کرد! قسمتی در میادن نبرد با دشمن قسمتی در میدان نبرد با نفس قسمتی در اختیار خانواده قسمتی در تبلیغ دین و بعد همه‌ی قسمت‌ها را تقدیم خداوند نمود! چنانکه پیکرش ارباً،اربا آسمانی شد! @rasadkhaneh
🥀(خورشید روز سیزدهم )🥀 جگرم خونین است ... حالم را نمیدانم ...! نمیتوانم جلوی تکان خوردن شانه هایم را بگیرم..! نمیتوانم جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم ...! حاجی.. حاجی ..حاجی ... حاجی صدامو داری ؟!.. حاجی دیگه نمیتونم .. از زمانی که تو رفتی ... از زمانی که دستهایت ازتن جداشدند ، دست دادن ممنوع شد .. شادی ممنوع ... تفریح ممنوع ... حاجی ،چی از این بدتر که کرمانی باشم ولی سه سال است که سالروز پرکشیدنت کنارت نباشم .. میدانی ...! دوست دارم سرم را روی شیشه سنگ قبرت بگذارم و اشکهایم را گلابِ روی قبرت کنم ... داغ تو بردلم مانده است، یعنی چه ؟! حال من ، حالِ جا مانده است ، یعنی چه ؟! بیش از این اشک امانم نمیدهد ...! سردار،سرت دارِ عشق بود ... دارِ دلداگی ، دارِ ولایت میدانی! دلم انجایی شکست که مولا بغض کرد ...! مولا اشک ریخت ...! تو چه کردی با دلها سردار دلها ...!؟ بابابزرگ دوستت دارم ...💔 @rasadkhaneh
شب شهادت حاج قاسم بود. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... حالم اصلا خوب نبود، دلشوره داشتم. به یکی از رفقا زنگ زدم. قرار گذاشتیم نیمه شب بزنیم به دل کوه. طرفای ساعت ۱ بامداد رفتیم یکی از کوه های اطراف یزد همه جا تاریک بود. کوه ها مثل سایه، آسمان را در بر گرفته بودند. عظمت کوه ها و تاریکی شب بر دلهره ام می افزود. به رفیقم گفتم: انسان در برابر عظمت کوه ها در دل تاریکی احساس ضعف میکنه. پس از صحبت کوتاهی راهی خانه شدیم. نزدیک ساعت ۳ بود خوابیدم. هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد... ساعت ۴ با صدای مادرم بیدار شدم: محمدحسین، محمدحسین مادرم همیشه قبل از نماز صبح روزش را شروع می کند. از خواب بیدار شدم و مبهوت نشستم. باز دلهره سراغم آمد: جانم مامان، چیشده؟ - زیرنویس تلوزیون رو بخون. نوشته حاج قاسم رو در عراق شهید کردن. چشمانم به صفحه تلوزیون دوخته شد. اولش نمیخواستم باور کنم. اصلا نمیتوانستم باور کنم. پیش خودم میگفتم لابد دارم کابوس میبینم. تلاش کردم خودم را از این کابوس تلخ رها کنم و بیدار شوم. با همان حالت دراز کشیدم. موبایلم شروع به اذان گفتن کرد. الله اکبر اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان علی ولی الله... حال عجیبی داشتم. فکرم درگیر بود. مگر می شود حاج قاسم رو زده باشند. نمی توانستم باور کنم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. مادرم نمازش را خوانده بود و داشت سر جانمازش اشک می ریخت. نمازم که تمام شد نشستم جلوی تلوزیون و شبکه ها رو عوض کردم. یکی از شبکه ها سخنرانی حاج آقای فرحزاد توی حرم حضرت امام رضا(ع) رو داشت پخش میکرد. حاج آقا وسط سخنرانی اعلام کرد ماشین سردار عزیزمون، سردار سلیمانی در عراق بر اثر اصابت موشک منفجر شده و حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. همه شروع کردند به گریه کردن. به خودم آمدم. اشک از چشمانم سرازیر بود. به هم ریخته بودم. موبایلم را برداشتم. پیام دادم به رفیقم: یادته دیشب گفتم کوه ها خیلی عظمت دارن؟؟ دیگه برام عظمت ندارن، کوه ها در برابر حاج قاسم احساس ضعف می کنن. @rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
شب جمعه نزد ارباب چــه خوش رفتـــی تو🖤 دستت افتاد چو عباس چه خوش رفتــی تو🖤 نـیمـه شب اوج گرفتـی بـه سـوی کــــربُبلا 🖤 سوی زهرا(س) اربا اربا چه خوش رفـتی تو🖤 🍃🌧با فارسی همراه باشید @rastegarefarsi
بسم رب الشهدا شد ، ساعت ۰۱:۲۰ شد! ساعتی که مدت هاست ، انتظارش را میکشیدم! خوش به حال مردمی که الآن کنارتن حاجی ، پیشت دارن یا زهرا میگن. شب ۱۳ دی از یه جایی به بعد شد خاص ترین شب زندگی ام؛ از سال ۹۸ ! شبی که ۱۸ سالگی ام تمام شد ؛ شبی که شروع یک داستان و ماجرای خاص و جدید برام شد؛ نوشتن برام خیلی سخته ، همینطور صدای نماز آقا با بغض غمناکشون وقتی به عبارت «إنا لا نعلم منه إلّا خیراً» میرسن ، توی گوشمه! وقتی که پشت در دانشگاه توی تهران بودیم و به نماز نرسیدیم ، اما هرکی اونجا با صدای بغض آقا ، منفجر شد! حاج قاسم سلیمانی ! عجب اسم جاودانه ای شد ، عجب همه مارو حالی به حالی کرد؛ حاجی ، حاج قاسم عزیزم ، این سومین سالی ست که از برای تو و خودم مینویسم ؛ به امید آنکه مرهمی باشد بر دردهایم! درد فراق! تو رفتی ، تو پر کشیدی ، اما من رو زنده کردی ، نقطه عطفی و نقطه آغازی شدی برای من و امثال من ، هروقت که اشتباهاتم زیاد شده ، راه کج رفتم ، حواست بوده ، و دوباره با نام و یاد شهدا ، راه رو برام باز کردی ؛ مثل همین حالا! تو شدی الگو ، اسطوره ، به یاد ماندنی ، مرد ، مرد میدان ، مرد عمل ، تابع ولایت ، بی چشم و داشت ، بی غل و غش ، تو شدی هر آنچه که یک شهید میخواهد! تو شدی همان جمله ناب خودتان «شرط شهید شدن ، شهید بودن است.» و چه زیبا آقا برایمان گفتن که حاج قاسم شدن دور از انتظار نیست ، می‌شود او شد! می‌شود شهید بود تا به شهادت رسید ، کار میخواهد ، عمل میخواهد ، ‌پیروی میخواهد ، تبعیت میخواهد و تقوا ! حاجی جانم ! عزیز دلم ! هرکه نداند ، تو خوب میدانی ، ۱۳ دی با نام شما برای من اسم رمزی شده است! به امید آنکه روزی با رضایت خداوند متعال و سفارش شما در بهترین زمان و ایّام در همین ۱۳ دی شهید شوم ! جان فدای عزیزم ، دعایم کن که سخت به دعایت محتاجم ، دعایمان کن که سخت این ملّت به نگاه پدرانه ات محتاج است ! دگر بیش از این رمق نوشتن نیست عمو قاسم ، حواست به ما باشد♥️ هرکه را صبح شهادت نیست ، شام مرگ هست بی شهادت ، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ بامداد سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ @rasadkhaneh