eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
537 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
12 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی زیر مراجعه کنید @Malek53 درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 مادر شهید می‌گوید: در دوران کودکی شیطنت‌های کودکانه اش همه را با خود مشغول می‌کرد، در آن منزل قدیمی ایوان کوچکی داشتیم که پله‌های آن به آب انبار منتهی می‌شد، محمدرضا می‌خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود و بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: "سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد." سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است. راوی : ...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز 15 ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمی‌دادند و از این بابت ناراحت بود. مادر به او می‌گفت: "صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می‌کنند." ولی صبر نداشت و می‌گفت: "آنقدر می‌روم و می‌آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." بالاخره شناسنامه‌اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند. مادر محمدرضا می‌گوید: وقتی از جبهه برمی‌گشت خیلی مهربان می‌شد، نمی‌گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می‌گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می‌خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می‌گفتم آب می‌خواهم فوری تهیه می‌کرد. خرید می‌کرد. مرا می‌برد حرم حضرت معصومه(س). می‌گفت: «نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می‌کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.» راوی : ... @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها می‌کنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول می‌خواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده‌ام.» راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا آمد داخل خانه. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد، یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: «مادر برایت هدیه آوردم.» گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!» صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم. محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید!» وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از ما خواستند که یک عکس و فتوکپی شناسنامه را برای صلیب سرخ پست کنیم که ما همین کار را کردیم. راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هشت ماه از این قصه گذشت. یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم دیدم چند نفر با لباس سپاه ایستاده اند. یک آلبوم بزرگ در دستشان بود، گفتند: «شما از این تصاویر کسی را می شناسید؟» من ورق می زدم، دیدم چشم ها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لب هایش از هم باز شده بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی؟» برادر سپاهی گفت: «شما مطمئن هستی این پسر شماست؟» گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است.» گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق، صورتش پر از محاسن است؟» راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت: «احتمالاً در این عملیات اسیر شوم. می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.» خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند. راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز» گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.» راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم. راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرف ها می زنم. این حضور برایم خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ عکس کوچکی انداخته بود که ما یک عدد از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: «این عکس با همه عکس های محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند.» پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدت ها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است؟» پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران؛ مگر فرقی هم می کند؟» صاحب مغازه گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم» گفت:«چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است؟» می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت.» یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313