eitaa logo
رواق
141 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رواق
🔹سلام بر فجر 🔸ای نسیم سحری بندگی من برسان 🔸که فراموش نکن وقت دعای سحرم حافظ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ 🔹قاصد کربلا ‌طف می‌روی سلام مرا هم به او بگو عرض دعا و قصه سنگ و سبو بگو با او بگو شرح پریشانی مرا اما به جان فاطمه(س) بی‌گفتگو، بگو ‌ 🔹شعر: منصور ایمانی(صبا) ‌ ‌# - طف نام دیگر کربلا ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ادامه قافله شوق 🔸راهیان نور ‌ 👇 ‌
🔹قافلۀ شوق ‌🔸راهیان نور ساعت ده شب در استانداری اهواز جلسه داشتیم. نیازهای ۱۵۰۰۰ نفر زائر، باید برآورد می‌شد و بین دستگاههای عضو ستاد، تقسیم کار می‌کردند. در مسیر دشت آزادگان متوجۀ سطلهای پلاستیکی تازۀ درداری شدیم که توی راهروی زردقناری، کنار صندلیها گذاشته بودند. یعنی سطل زباله بود؟ جسارت می‌شد اگر به این سطلهای تازه می‌گفتیم ظرف زباله! کسی جرأت نمی‌کرد در سطلها را بردارد! آخرش آن قدر پچ‌پچ کردیم و سرک کشیدیم که معاون پشتیبانی جبهه و جنگ، جناب ساربان و معاون پشتیبانی و منابع نیروی انسانی استاندار را مجبور کردیم درپوش استتار را بردارد؛ فرماندار دشت آزادگان به هر نفر سطلی خرما پیشکش کرده بود، منتها نه از کیسۀ دولت، که از جیب مبارکشان. باید به جناب دغلاوی فرماندار دشت آزادگان دست مریزاد می‌گفتیم که با یک تیر سه چهار تا نشان زده بود. اولا برای دادن سوغاتی، عوض دست بردن توی خزانۀ دولت، دست توی جیب مبارکشان کرده بود، ثانیا به جای محصولات چین و ماچین، از نخلکاران همان ولایت خریده کرده بود و ثالثا متاعی خریده بود که در فرهنگ دینی ما، هم دارای معنویت است و هم قوۀ غذائیِ کاملی دارد. علاوه بر همۀ اینها، جناب دغلاوی طوری با ظرافت، کَرم کرده بود که از جمعیت چهل نفرۀ قافله، جز جناب مهرشاد قافله‌سالار امین کاروان، کسی ملتفت نشده بود. کَثَّرالّله امثالَهم. خداوند به همه خدمتگزاران این مُلک و ملت توفیق دهد تا از آزمون مسؤلیت که شأنی جز نوکری ندارد، روسپید بیرون بیایند. این سفرنامه البته پندنامه نیست، اما می خواهم به کسانی که مسؤلیتی دارند، یادآوری کنم که در انجام وظیفه، به مزد و پاداش آن بی‌اعتنا باشند. حتی اگر آن وظیفه، عبادت خداوند بود، به فکر مزد عبادت‌شان نباشند. حکمتش را خواجه حافظ این طور می‌گوید: 🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن 🔹که دوست خود روش بنده‌پروری داند ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 نی‌نامه همچو نی می‌نالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دلدل اگر از من گریزد وای من غم اگر از دل گریزد وای دل 🔹آواز: منصور ایمانی 🔸نی: شهرود تبریزی 🔹دستگاه: مثنوی مخالف سه‌گاه 🔸خوشنویسی: مهدی رضایی 🔸شعر: رهی معیری ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
هدایت شده از رواق
🔹ورد سحرگاه منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک نوایِ من به سحر، آهِ عذرخواهِ من است حافظ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ادامه قافله شوق ‌🔸راهیان نور 👇
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور ‌ در راه برگشت، رفتیم به سمت «قرارگاه مرکزی کربلا» که فاصلۀ چندانی با اردوگاه «راهیان نور» کردستان نداشت. قبل از انقلاب اسمش «گُلف» بود. آمریکایی‌ها اینجا را هم مثل لانۀ جاسوسی‌ تهران، برای استفادۀ اطلاعاتی و جاسوسی ساخته بودند. با شروع دفاع مقدس، اینجا را کردند قرارگاه مرکزی جنگ و تصمیمات مهم همین‌ جا گرفته می‌شد. با ورودمان، صدای اذان مغرب هم بلند شد. نماز را به جماعت خواندیم و بعد رفتیم قسمت‌های داخلی قرارگاه را ببینیم. عکس سرداران سپاه و امیران ارتش روی دیوارها و ستون‌های قرارگاه نصب شده بود. علم‌دارانی که در گوشی!!! از تو می‌پرسیدند: «بعد از ما، چه کردید؟». جواب را توی آستین آماده داشتی، اما جلوی جمع بودی و از گفتنش شرم می‌کردی. سرت را پایین می‌اندازی و پیش خود، به نکرده‌هایت اقرار می‌کنی! عجب قصۀ متناقضی؛ 🔸«زیارت قبول زائر شهدا، آجرکم الله!» بعد از این محاکمه بی‌‌سر و صدا، رفتیم تا اتاق‌های فرماندهی و مخصوصاً اتاق جنگ را ببینیم. جایی که امرا و سرداران دفاع مقدس، در محضر آقا می‌نشستند و نقشه‌ عملیات‌های زنجیره‌ایِ والفجر و کربلا را تصویب می‌کردند. مسئولین قرارگاه، اتاق نسبتاً کوچکی را به ما نشان دادند و گفتند: «این اتاق مخصوص حضرت آقا بود». کنار اتاق ایستادم و سرم را از لای در بردم تو. یک لحظه از دلم گذشت: 🔹کاش آقا الآن در اتاقشان بودند و عرض ارادتی می‌کردیم! با این حال با در و دیوارش حرف می‌زنی و آن‌ها با تو. گرچه تو را اهلیت شنیدن آن نبود، ولی آنها چه؟ مگر نه اینکه سنگ و گِل و چوب هم می‌توانند به اذن خداوند به زبان بیایند؟ مگر ستون حنّانه در مسجدالنبی که پیامبر به آن تکیه می‌دادند و با اصحاب صحبت می‌کردند و بعد از مسجد بیرون می‌رفتند، ستون حنانه از دوری‌ پیامبر ناله نمی‌کرد؟ غروب آن روز اهل قافله با حجرۀ حضرت آقا سر و سرّی داشتند نگفتنی! ‌ 🔹راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔹گوهر خرد ‌🔸در آئینه شعر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹ارسالی از: جناب علی رحیمی آموزگاری خردمند و مدیر تعلیم و تهذیب نوجوانان وطن و عضو ارجمند رواق ‌@ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ 🔹حمّال کتاب از اول پیلۀ کتاب بودم؛ از همان سال‌های مدرسه و دانشگاه. چند سالی که گذشت، دیدم عجب کتاب‌فروشی‌ پر و پیمانی توی خانه باز کردم! گاهی بابت داشتن کتابخانۀ خانگی، پیش مهمان‌ها اِفه می‌آمدیم و پیش خودمان می‌گفتیم: «ببینید چه قدر کتاب داریم!» اما از آن طرف موقع اسباب‌کشی، دردسری داشتیم کمرشکن! به جز جُل و پلاس زندگی، کارتن کتاب‌ها می‌شدند وبال گردن ما. عین سلف‌خرها، هشتاد نود کارتن کتاب را باید می‌زدیم پشت نیسان و ساعتی بعد کارتن‌ها را جلوی خانۀ جدید از پشت وانت می‌کندیم و می‌بردیم بالا و به مرور می‌چیدیم توی قفسه‌ها و تاقچه‌ها. و این برای آدم خانه‌ به‌ دوش یعنی یکی دو سال بعد، دوباره کتاب‌ها را می‌چیدیم توی کارتن و می‌زدیم پشت وانت و الی آخر... گاهی جلوی مهمان‌های چیزدان و فهیم، آیۀ «کمثل الحمار»، یادمان می‌آمد و عرق‌ شرم از سر و رویمان سرازیر می‌شد! 🔸شکر خدا دو سه سالی است کتاب‌ها را بردند جایی که به درد همه بخورد! ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ ‌🔹آفتاب انتظار ‌ ‌🔸میلاد فرخنده امام حسن عسکری بر منتظران قائم آل محمد(ص) مبارک و مسعود باد. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹ارسالی از: جناب عباس جمشیدی آموزگاری شفیق و رفیق رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹آفتاب یازدهم 🔸از پای سفره‌های حــــسن‌های اهل بیت عــــالَم اگر زنند بــــفرما، نــــمی روم... ‌ 🔹میلاد با سعادت پدر بزرگوار امام زمان(عج)، حضرت حسن عسکری (ع) مبارک باد... ‌ ‌ ‌🔹ارسالی از: جناب سیدصدیق ذکی‌پور عضو فرهیخته رواق ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست 🔹منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست ‌(حافظ) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌
🔹ادامه قافله شوق ‌🔸راهیان نور ‌ ‌ 👇 ‌
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور 🔹یادآوری خاطره زمان جنگ 🔸لبنیات یعنی بادمجان و خیار و گوجه فرنگی بعد از دیدن قرارگاه کربلا، یاد یکی از خاطرات خودم در زمان جنگ افتادم که خواندنی است؛ پیش از ظهر یکی از روزهای تابستان سال ۶۰ از مرخصی برگشته بودم اهواز‌. رفتم مقر گردان تا اسلحه و تجهیزات انفرادی‌ام را تحویل بگیرم. مقر واحد، نزدیکی‌های اهواز، توی نخلستانی کنار روستای متروکه‌ای بود. از دور دیدم چهل پنجاه نفر نیروی تازه نفس، زیر آلاچیق بزرگی نشسته‌اند و فرمانده دسته، برایشان جلسۀ توجیهی گذاشته. روال بود قبل از این که نیروها را به خط اعزام کنند، مسائل حفاظتی و بهداشتی و غذائی را برایشان توجیه می‌کردند. فرمانده لهجۀ ایلیاتی غلیظی داشت. از لای نخلها رفتم نزدیکشان، کنار ماشین تدارکات گوش وایستادم که اگر توی صحبتش گافی داد، برای بچه‌های خط مقدم سوغاتی ببرم! تابستان بود و فرمانده جوان داشت راجع به گرمای خوزستان و حساسیت غذائی حرف می‌زد. نیروهای تازه‌نفس سه چهار نفرشان که از اوضاع خط پرسیدند، دیدم لهجه‌ها داد می‌زند: «آذربایجان اوشاقی‌یَم». سردسته که از گرما کلافه بود، با بی‌حوصله‌گی گفت: اوضاع خط رو خودتان می‌رید می‌بینید، بذارید حرفام تموم بشه! هنوز توصیه‌اش راجع به خورد و خوراک بود: «بازم می‌گم، اینجا خوزستانه، هواش داغه، خیلی مواظب سلامتی‌تان باشید. شهر که می‌رید هر غذائی نخورید. یادتان باشه با غذا، ترشی و دوغ و ماست بخورید که میکروب کُشه! اما لب به لبنیات نزنید، خطرناکه!» چنان خنده‌ام گرفت که داشتم از فشار می‌ترکیدم. گفتم این چی داره میگه؟ مگه لبنیات، جزء صیفی‌جات و جغول بغوله؟! دستم را گذاشتم روی دهانم که خنده‌ام را نشنود. پروندهٔ خرابی پیشش داشتم و از دستم شاکی بود. توی نیروهای جدید پچ‌پچ افتاده بود و از خنده پیچ و تاب می‌خوردند. شانۀ بعضیها بدجوری می‌لرزید؛ یعنی چه که ماست و دوغ بخورید، ولی لب به لبنیات نزنید؟! اینها بچۀ آذربایجان‌اند. یعنی فرزند ماست و پنیر و لور و دوغ. یک کلام یعنی فرزند لبنیات. به چهره‌ سخنران که نگاه کردم، دیدم خودش هم فهمیده چه گافی داده! هوا شرجی بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت. عرقش را با دستمال جیبی‌اش گرفت و با صدای بلندی به نیروها تشر زد: «نخندید! آهای با توأم نخند! منظورم از لبنیات، گوجه فرنگی و خیار و بادمجان و این چیزاست!». بچه‌های آذری دیگر نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند. غش و ریسه می‌رفتند و به هم تنه می‌زدند. جلسه از ریخت افتاد و کسی جلودار خنده‌‌اش نبود. فرمانده از فرط عصبانیت، صدایش را توی گلو داد و سرشان فریاد زد: «شما لیاقت ندارید چیزی یاد بگیرید. برید هر غذائی که می‌خواین بخورین تا ریغتان در بیاد!». ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🖊 راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹برنامه رادیویی: در هوای همدلی ‌‌🔸نویسنده و گوینده: منصور ایمانی 🔹اشعار: مولانای بلخی 🔹مرکز کردستان ‌‌🔸تدوین: مهدی رضائی ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
‌ ‌ ‌🔹دعای صبح صادق ‌ ‌ 🔸‌هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ 🔸از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹قافله شوق 🔸سفرنامه «قافله شوق» جدیدترین اثری است که با روایتی روان و خواندنی از سفر به جبهه‌های غرب و جنوب کشور به قلم جناب آقای منصور ایمانی شاعر و نویسندهٔ گیلانی نگارش یافته و به همت انتشارات «پرنو» منتشر شده است. «قافله شوق» سفرنامه‌ای است از دیدار یادمانهای دفاع مقدس که نویسنده با نگاهی متفاوت به مسیر و مقصد و اتفاقات سفر و متفاوت با گونهٔ سفرنامه‌‌نویسی رائج در ادبیات داستانی، نگاشته و حاوی اطلاعات مفیدی درباره زوایای مختلف جنگ و وقایع آن است که خواننده را به خود جذب می‌کند و با جان و دل او سخن میگوید. ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصورایمانی ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌
🔹ادامهٔ زندگی‌نامه و خاطرات شهید بهروز محمد حسینی به قلم دخترشان ام‌البنین محمدحسینی ‌ 🔸مستند شهدای دفاع مقدس ‌ ‌ 👇 ‌
🔹۵ تیر۱۳۶۶ 🔸شهید بهروز محمدحسینی پدرم حدود ۶۰ ماه در جبهه بود و جانشین گردان امام حسین (ع) لشکر قدس گیلان را بر عهده داشت. ۵ تیر ۱۳۶۶ با همرزمانش در بازگشت از نصر ۴ داخل ماشینی بودند که باید از تپه‌ای که در تیررس دشمن بود، می‌گذشتند. راننده ظاهرا قبول نمی‌کند. پدرم ناچار پشت فرمان می‌نشیند. در حال عبور مورد اصابت خمپاره قرار می‌گیرد و پدرم شهید و بقیه زخمی می‌شوند. مادرم بعد از شهادت پدر به خاطر علاقه‌ای که به او داشت به مدت دو سال به شدت بیمار شد، که به لطف شهید بهبود یافت. 🔹رؤیا‌های صادقه من همیشه حضور پدرم را در زندگی‌ام حس می‌کنم. زمانی برادرم آقامهدی جراحی انجام داده بود و شب اول پزشکش گفته بود به هیچ عنوان نباید سرش را حرکت دهد. من گفتم خودم بیدار می‌مانم و مراقبش هستم. تمام شب بالای سرش بیدار بودم، یک‌دفعه خوابم برد. در عالم خواب پدرم را دیدم که مرا در آغوش گرفت و گفت بخواب تو خسته شدی من مراقب مهدی هستم. برای ازدواجم موقعیت‌های زیادی وجود داشت. چند بار خواب پدرم را دیدم که همسرم را می‌آورد و به من معرفی می‌کرد. او را می‌شناختم ولی او جزو خواستگار‌ها نبود. حتی یک شب حلقه‌ای آورد و داد دست همسرم و به او فهماند که به من بدهد. فردای آن روز یکی از همکاران پدرم از طرف خانواده‌اش تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشت. مادرم در جریان خواب من بود و متعجب مانده بود. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🖊راوی‌نویسنده: ام‌البنین محمدحسینی، دختر شهید، از مسؤلین آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای جنگ تحمیلی و مدافعین حرم و عضو فرهیخته رواق@ravagh_channel ‌ ‌ ‌
هدایت شده از دیباج
کوثــر نـــور «مرغ دلم راهی قم می‌شود‌ در حرم امن تو گم می‌شود عمه سادات سلام علیک روح عبادات سلام علیک کوثر نوری به کویر قمی آب حیات دل این مردمی عمه سادات بگو کیستی؟ فاطمه یا زینب ثانیستی؟ از سفر کرب و بلا آمدی؟ یا که به دنبال رضا آمدی؟ من چه کنم شعله داغ تو را درد و غم شاهچراغ تو را کاش شبی مست حضورم کنی باخبر از وقت ظهورم کنی» @Deebaj
‌ ‌ ‌🔹دعای صبح صادق ‌ ‌ 🔸‌هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ 🔸از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ ‌از دلم با گُل آن روضه سلامی برسان گو براتی ز کرم، بهر غلامی برسان قصه‌ام بحر طویل است، ملولش منما به طبیب دل ما، خُرده‌کلامی برسان ✍️منصور ایمانی(صبا) ‌ https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🔹اقتباس از: کانال «مفاخر گیلان» به مدیریت حجة‌الاسلام عزیزی عضو فاضل و فرهیخته رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ادامه قافله شوق ‌🔸راهیان نور ‌ ‌🔹سفرنامه ‌ ‌ 👇 ‌
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور 🔹سفرنامه اواخر بهار بود. از جبههٔ «آب‌تیمور» نزدیک پادگان حمید، آمده بودیم اهواز برای مرخصی روزانه. سه نفر بودیم. مرخصی که می‌گرفتیم، معمولا دو سه تا کار توی شهر داشتیم؛ اول تلفن کردن به خانواده‌ بود، بعد خرید چیزهایی که بچه‌های خط سفارش داده بودند و سرآخر رفتن حمام و شستن لباس‌های دوغاب‌زده از عرق و خاک. اهواز که رسیدیم، سه‌راهی خرمشهر از جیپ یگان‌ پیاده شدیم و با تاکسی خودمان را به مخابرات و بعد به حمام رساندیم. هوا داغ بود و یک‌سره عرق از سر و رویمان می‌ریخت. هر کداممان رفتیم توی یکی از نمره‌های خصوصی. آب سرد که به تن داغم می‌خورد، رعشه‌ام می‌گرفت و پوست بدنم مورمور می‌شد. زیر دوش آب سرد همه چیز را فراموش کرده بودم. مخصوصا بمباران هواپیماهای بعثی که اهواز را یک روز در میان، ناغافل می‌زدند. زیر دوش حمام خوش‌خوشانم بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب و کر کننده، بند دلم را پاره کرد و پشت بندش دوش آب با لوله‌اش کنده شد و خورد روی ملاجم. فقط شانس آوردم که پنجرۀ کوچک بالای سرم شیشه نداشت و الاّ موج انفجار شیشه را هزار تکه‌ می‌کرد و هر تکه‌‌اش عین سوزن فرو می‌رفت توی بدن لختم. بوی باروت و گرد و خاک، از همان پنجرۀ بی‌حفاظ، هجوم آورده بود داخل نمره و داشتم خفه‌ می‌شدم. از روی تجربه احتمال دادم باز ممکن است دُور و بر حمام را بزنند. باید خودم را فورا از آن دخمصه خلاص می‌کردم. فرصت پوشیدن لباس را نداشتم، حتی فرصتی که خودم را گربه‌شور کنم. با عجله لنگی به خودم پیچیدم و آب‌چکو و شلپ‌شلپ‌کنان از نمره زدم بیرون. توی راهرو پر بود از آدمهای لخت و پتی که سر و تنشان کف‌آلود بود و فقط با یک تکه لُنگ، ستر عورت کرده بودند. بعضیها چشمشان را که از کف صابون می‌سوخت، می‌مالیدند و چون جایی را نمی‌دیدند، به دُور و بری‌ها تنه می‌زدند و فریادشان را در می‌آوردند. بعضی تنه می‌خوردند و می‌افتادند و چند تایی روی کف شامپو و صابونِ راهرو، لیز می‌خوردند و کله‌پا می‌شدند. مخصوصا دو تا مرد تقریبا سن‌بالا که فرصت نکرده بودند، حتی یه تکه لنگ به خودشان بپیچند، لخت و عور از نمره زده بودند بیرون! بندگان خدا توی این هاگیر و واگیر، شرم و حیا یقه‌شان را گرفته بود و روی زمین کز کرده بودند. پاها را توی شکم‌شان جمع کرده بودند و به کارگران حمام التماس می‌کردند که لنگی‌چیزی به آنها برسانند. توی این هیاهوی و بلبشو، حمامی سر یکی از کارگرها داد کشید که: «یه چیزی بیارید تا اینها بی‌صاحاب مونده‌شون رو کفن‌پوش کنن!». تنها شانسی که آورده بودیم این بود که همه این آدمهای لخت و عور، از فرزندان ذکور حضرت آدم بودند. هنوز گرد و غبار انفجار ننشسته بود که دو سه نفر از بچه‌های کمیتۀ انقلاب دهه ۶۰ آمدند و خیال همه را راحت کردند. هواپیما بمبش را روی یکی از خانه‌های پشت حمام انداخته بود و خوشبختانه کسی توی خانه نبود. 🔸ادامه دارد ‌ ‌ ‌ ‌ 🖊 راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌