eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
631 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشجوی شهید محمد رضا مهرپاک🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1345/11 محل ولادت: تبریز تاریخ شهادت: 1364/12 محل شهادت:عملیات کربلای 8 مزار: گلزار شهدای زادگاه -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اخلاص، صفتی ست که درِ شهادت را به روی شهدا باز کرد 🕊 یادشان با ذکر صلوات -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. 📌سلام بر او که می گفت: «حجاب، مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرفِ سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد» -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
دنیا به جز غربت چه دارد؟ هیچ بعد از هیچ...
🌷 : 💭 سعے ڪن یہ جوری زندگے ڪنے ڪہ خداعاشقت بشہ؛اگہ خداعاشقت بشہ،خوب توروخریدارے مےڪنہ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌱♥️ وقتی عقل عاشق شود! عشق عاقل می‌شود و شهید می‌شوی… 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌸شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💔 فقدانت چقدر سوز دارد سید... وقتی از هر مسلمان مقاومی که به کشورش غیرت دارد می‌پرسی چرا پس از اعلام آتش‌بس در لبنان خوشحال نشدید؟ پاسخ می دهد: «شهادت حضرت سیدحسن نصرالله درد و ضایعه بزرگی است که هرگز فراموش نمی کنیم. این زخم از هر پیروزی بزرگتر است و زخمی است که تا ابد در قلب ما خواهد ماند.» [دربهارآزادی‌جای‌شهداخالی، سلام‌خدابرسیدحسن‌نصرالله‌و‌یارانش] -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
‍ 📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...  آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن  که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت  بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...  و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...  من از نسل سوخته ام اما من ... از آتش جنگ نبود ...  داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من  از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ... اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است. مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره  مادرم می گفت:عزت نفس داره   غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...  هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت صبح، تصمیمم رو گرفته بودم - من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم - دوست شهید داشتید؟ _ شهیدی رو می شناختید؟ _ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد  پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم  ،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ... 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! ❤️‍🩹 شھیدحمید‌سیاهکالی‌مرادی شبتون شهدایی🌙 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی شهید ابوذر فاتح🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1344/4/6 محل ولادت: قم تاریخ شهادت: 1365/2/20 محل شهادت: منطقه عملیاتی ابوغریب مزار: گلزار شهدای قم -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌤🌸🌤🌸🌤🌸🌤🌸🌤 📝✨گزیده ای از وصیت نامه شهید ابوذر فاتح 🌷🌿....آري رزمندگان ما به دو چيز فكر مي كنند پيروزي، شهادت. جوانان عزيز مبادا در بستر بميرند كه علي(ع) در محراب شهيد شد. جوانان عزيز مبادا در بستر بميريد كه حسين(ع) در ميدان نبرد شهيد شد. جوانان عزيز مبادا در غفلت بميريد كه علي اكبر حسين(ع) در ميدان نبرد شهيد شد من از جوانان عزيز مي خواهم كه جبهه ها را خالي نكنند جوانان عزيز مواظب باشيد كه گول منافقين را نخوريد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
شهید حسین محرابی شهیدی که از شهادتش خبر داشت 📌شهید مدافع حرم «حسین محرابی» روز ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۶ در نیشابوربه دنیا آمد و در تاریخ ۱۰ آذر سال ۱۳۹۵ در حلب سوریه بال در بال ملائک گشود و به شهادت رسید. 🔸او برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون نام‌نویسی کرد ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام می‌کند، پس از چندین بار اقدام،ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم بود تلاشش ادامه داد. 🔹سرانجام یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، خودرو را می فروشد و با هزینه شخصی خودش به لبنان می‌رود و این ‌بار از طریق حزب‌الله لبنان به سوریه اعزام شد. ▪️یکی از همرزمانش روز قبل از عملیات به بقیه مدافعان حرم می‌گوید: فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش گفت: کسی که می‌گویی شهید می‌شود، من هستم. ▫️همرزم شهید در مورد نحوه شهادتش می گوید:شهید محرابی روی پشت بام یکی از ساختمان‌ها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. به محض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود. 🔻خونریزی او به شدت زیاد بود. دوباره برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی‌ها شدم و مجدد به حسین نگاه کردم. در حالت سجده بود و آخرین کلمه‌ای که گفت: «یا اباالفضل (ع)» بود. تیر دقیقاً به قلب شهید خورده بود. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
📸 استوری همسر شهید ... 🎋چهار سال پیش که خان‌طومان آزاد شد، ماشینو برداشتم و رفتم توی جاده اشک ریختم و بی‌هدف رفتم و رفتم. امشب که دوباره اون منطقه اسیر دست تکفیری‌ها شده، باز ماشینمو برداشتم و ناخودآگاه اومدم پیشش. بین من و خان‌طومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا ...💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
‍ ‍ 📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار بسنجم. اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که - چی شده؟ _ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ _مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد - سلام  اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من - مهران برو توی اتاقت 😒 نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال - مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن  قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮  - گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه  سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند  هیچ وقت، کسی نمی دید این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم  از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم  بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم  پدرم در رو بست - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰 سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روحانی جهادگر، شهید محمد صادق دارایی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1375 محل ولادت: تربت جام تاریخ شهادت: 1401/1/18 محل شهادت: حرم مطهر رضوی نحوه شهادت: ضربات چاقوی یک تکفیری مزار:صحن جمهوری حرم امام رضا علیه السلام -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شادی روحش صلوات🕊 اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌷 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ ‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بق
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔میگن ترویست‌ها توی سوریه حرم حضرت زینب رو تهدید کردن. 🌹 صحبت های شهید مصطفی صدرزاده رو گوش کنیم -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
▪️ ای خاک ‌در تو‌ تاج سرها زهرا ▪️ وی قبر تو مخفی از نظرها زهرا ▪️ تا باب شفاعت تو باز است چه غم ▪️ گر بسته شود تمام درها زهرا -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------