eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کلید 🌱مثل همیشه، راس ساعت رسیدم.‌ برای ساعت ۱۹ دعوت داشتم. ورودی تالار فرهنگ و هنر، خبر خاصی نبود. غیر از من و آسمان ابری☁️ و باران‌های نباریده‌ی زمستان و نگهبان دم در، هیچ‌کس توی محوطه نبود. حتی روشناییِ خاصی هم توی حیاط نبود. در ورودی سالن، با رسیدنم زیر چشم هوشمندش، خودش را از پیش رویم کنار کشید و من، سردرد و خستگی را همان پشت در گذاشتم و وارد شدم. 📹فیلمبردارها زاویه‌ی دوربینشان را تنظیم می‌کردند و صدابردار، صوت را می‌سنجید. فقط صدای همهمه از پشت صحنه می‌آمد که در تدارک شروع مراسم بودند. و من آنقدری توی سکوت و خلوتی سالن نشسته بودم که نگاهم به صحنه افتاد. چیدمانی که همه چیزش آشنا بود. باعث شد همراه با اِلمان‌های روی سِن، یک سر زیارت شاهچراغ بروم. انگشتم را روی آینه‌کاری حرم بکشم و جای سوراخ گلوله‌هایش را لمس کنم. تابلوی عکس شهیدِ🥀 سیدِ اهل قلم را به دیوار فرضی حرم ببینم و به روح شهیدِ حاضر در جلسه‌اش، سلامی بدهم. توی کاپشنِ صورتیِ آویزان، روی چوب‌لباسی، دنبال ریحانه‌ی گوشواره قلبی بگردم و تمام چهل روز نشستن، کنار 🥀خانواده‌ی شهدای سیزدهم دی‌ماه و شنیدن از عزیزِ شهیدشان، پیش چشمم بیاید. ⏰عقربه‌های ساعت می‌دوید و من از هر لحظه‌اش توشه‌ای برای خودم برمی‌داشتم. 🔹برای روزهای یکنواخت، که این توشه، رزق نفس‌کشیدن و ادامه‌دادنم می‌شد.🎼 خاطره‌ی موسیقی سنتی حماسی، را توی ذهنم گذاشتم، برای روز مبادایی که پر از خالی می‌شوم، صدای حماسی مردان خدا پرده‌ی پندار دریدن خواندنشان را، درآورم و برای خودم پخش کنم تا دوباره غرق شور و شعف و حرارت شوم و دوباره از نو، بایستم. از حرف‌های سخنران جلسه، قاب عکس شهید🥀 آوینی پیش چشمم جان بگیرد و نگاه نافذ خود آقاسیدمرتضی را ببینم. غرق دیدن و شنیدن بودم که زمان، روی تک‌تک ثانیه‌هایی که برایش جان گذاشته بودیم، ایستاد. ☘اسم حلقه‌ی ادبی‌مان که خوانده شد و پله‌های سِن را که بالا می‌رفتم، بسم اللهم را زیر لب گفتم. می‌خواستم به خدا بگویم که حواسم هست همه‌اش را تو خواستی و توفیقش را تو نصیبمان کردی. می‌خواستم بداند که می‌فهمم قدرت نشستن، زانو به زانوی همسر و فرزند و مادرشهید و قورت دادن بغض🥹 و اشک را، خودش بهمان داده و همراهی‌‌مان کرده بود. ✏️قلم را در بحرانی‌ترین روزهای شهرم توی دستانمان نگه داشته بود تا در میانه‌ی جنگ روایت‌ها، از نوشتن بازنمانیم و خط مقدمش را به دشمن واندهیم. 🔸لحظه‌ی خروج از سالن، دیگر خبری از تاریکی محوطه نبود. همه‌جا نور داشت. اثری از خستگی و دوندگی‌های روتین روزانه‌ام، دنبال طفل نوپای خانه هم نبود. ⏰ساعت حوالی ده شب بود و قاعدتا همه جا باید تاریک می‌بود. اما من همه چیز را صورتی می‌دیدم. البته صورتی صورتی هم که نه، بیشتر سرخابی می‌دیدم. نمی‌دانم شاید هم همان صورتی اما از نوع پررنگش. برای منی که با رنگ صورتی غریبه بودم و رنگ آبی به وفور از🛏 تخت و کمد و فرش اتاق پسرهایم موج می‌زد، این حجم از این رنگ که توی چشم‌هایم ریخته بود، کمی غریب بود. از آن غریب‌های آشنا. حالا که دارم فکر می‌کنم از سالن که بیرون آمدم اصلا روی زمین راه نمی‌رفتم. من به دنبال همان نور صورتی‌ای بودم که بین زمین و آسمان، مرا دنبال خودش می‌کشید. 🖼قاب هدیه‌ای که پیراهن چین‌چینی و صورتی ریحانه‌ی گوشواره قلبی کاپشن صورتی تویش بود، کلیدی شد و بعد از سه ماه و اندی،🥹 بغض فروخفته‌ی توی جانم را با دست کشیدن روی پیراهنی که لطافت و ظرافت ریحانه را لمس کرده بود، باز کرد و آرام گرفتم. ✍زهره نمازیان ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ حوزه هنری استان پ‌.ن: به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی از حلقه‌ی ادبی قلمه، به دلیل واکنش سریع و هنرمندانه به وقایع غزه و حادثه‌ی تروریستی ۱۳دی کرمان و روایت این واقعه تقدیر شد. 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ایران به دنیای عرب شرافت داد 🔹امروز در شهر مهدیه، در تونس مرد هنرمندی را دیدم که قبلا خلبان نظامی بود، ازم پرسید که از کدوم کشوری؟ گفتم ایران!🇮🇷 گفت: ایران به دنیای عرب (بخاطر 🚀موشک) شرافت داد، چون اون‌ها رها کردند…. او اسمم را به خط عربی و فرانسه با تاریخ امروز روی قایقی🚤 که ساخته بود نوشت، شهر مهدیه در تونس توسط شیعیان تاسیس شده… ۲۷ فروردین تونس ✍ حریر عادلی | مارکو @markoo95 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 معلم نهضتت رو یادته؟! 🌿بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقت‌زاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسین‌آباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقت‌زاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم. 🔹در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشاره‌ی دست، ⛰کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسین‌آبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانه‌ها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانه‌ها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود. 🔸اولین باری بود که آن منطقه را می‌دیدم. 🚙ماشین را روبروی کوچه‌ای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقت‌زاده گفت: «حال داری از پله‌ها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا می‌کنیم.» 🌱دستش را گرفتم و پله‌ها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پله‌ها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی می‌کردم، محله‌ی کوشک بونرز.» کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پله‌ها، اولین خانه‌، کلاس نهضت خانم حقیقت‌زاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانه‌ای، نیمه‌باز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری می‌کرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقت‌زاده گفت: «دنبال یکی می‌گردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.» مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقت‌زاده که خسته شده بود، گفت: «می‌تونیم بیایم داخل؟»☺️ با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه. صاحب‌خانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقت‌زاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟» - «ماه‌زاده جرقه.» پرسیدم: «اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاه‌انجیری منطقه‌ی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بی‌سواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس می‌داد. سقف نداشت و زیر 🌧بارون و ☀️آفتاب درس می‌خوندیم.» چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم🤲. کاش می‌شد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا می‌گرفت دستش. یه روز درِ خونه‌مون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به 🍃معلم گفت: «زنم نمی‌خواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.» فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو ✨فقط آیت‌الکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمی‌خوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیت‌الکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیت‌الکرسی می‌خونم و دعاش🤲 می‌کنم.»😭 گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانه‌اش شکل گرفت. به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط می‌دونم خونه‌اش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون می‌تونم خونه‌اش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقت‌زاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقت‌زاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. 😭 به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش می‌گی؟» گفت: «دستش رو می‌بوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقت‌زاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش☺️ نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقت‌زاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتند اشک شوق می‌ریختند. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقت‌زاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین📹 فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم می‌گرفتم. دیدارآن روز، خاطره‌ای به یادماندنی شد. ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ مریم نامجو | حافظ‌هـ، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تک و تنها 🔹ساعات پایانی شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳؛ بعد از کلی کولی‌دادن به فاطمه کوچولو بالاخره خسته شد و قبول کرد برویم بخوابیم. 💡چراغ‌ها خاموش و من دزدکی گوشی‌ام📱 را چک کردم. چند ساعتی بود که بله را چک نکرده بودم. خبری دیدم به نقل از الجزیره که پیش‌بینی حمله قریب‌الوقوع ایران🇮🇷 را کرده بود. توجهی نکردم. هرچقدر پایین‌تر می‌آمدم و پیام‌های جدیدتر را می‌دیدم انگار دارد خبرهایی می‌شود؛ تا اینکه رسیدم به تکبیرها! 📺پریدم و تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. راستی راستی زدیم! فاطمه بیدار شد... سریع همه چیز را خاموش کردم و به زور برش‌گرداندم به رخت‌خواب. 🤲دعایی کردم و خوابیدم... *** 🔸صبح که پا شدم قبل از هرچیز باز 📱 گوشی‌ام را چک کردم. عکس یادگاری 🚀موشک‌ها با کربلا و بیت‌المقدس اشکم را درآورد. فیلم ذوق کردن آن رفتگر ساده‌دل از شنیدن خبر حمله، بغضم را ترکاند.🥹 اما یک فیلم خیلی مرا شکست. راستش را بخواهید از اینکه در همچون شبی تخت خوابیده بودم خیلی خجالت کشیدم. فیلمی بود که نه چهره‌ی پیرمرد پیدا بود، نه مکالمه مشخصی داشت و نه حتی پوستری خاص. پیرمرد شاهرودی از ذوق بی‌خواب شده بود و 🌌نیمه شب، تک و تنها، با یکی از کارتن‌پلاست‌های فله‌ایِ! روز قدس، زده بود به دل خیابان... ✍محمدصادق رویگر 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 از زمین به آسمان می‌بارد با هرسنگی که می‌انداخت توی رودخانه سعی می‌کرد سنگش به وسط آب برسد. دستان کوچکش قدرت پرتاب نداشت، بعد از چندبار به جایی که می‌خواست رسید. با جیغ و هورا بالا و پایین پرید. -مامان تونستم، مثل موشک‌هامون که خورد به اسرائیل، منم زدم به هدف. آفتاب داشت خودش را جمع وجور می‌کرد. نسیم خنکی به صورتم خورد. پونه‌های کنار آب را سرچین کردم و توی کیسه ریختم. سرم را بالا آوردم و با لبخند برایش دست تکان دادم. تلفن همراهم زنگ خورد، مادر همسرم بود. تندی سلام کرد و گفت: «بالاخره اسرائیل به ایران حمله کرد، اصفهان و تبریز رو زد». من هم با لبخند نخودی که روی لبم نشسته بود، گفتم: «آخی، نباید ایطو می‌شد». مکثی کرد. -اومدم خونه یکی از اقوام تلوزیونش داره اینو می‌گه. تا اسم فامیل محترم را شنیدم گفتم‌: «مادر ماهوارشون رو اینترنشنال هست یا صدای آمریکا؟» آمد توی حرفم و گفت: «اینتر نشنال». -خب پس درست شنیدی، فقط اندازه موشکا رو هم گفته؟ خبر را نزدیک نماز صبح توی یک کانال معتبر شنیده بودم، دلم نیامد استرسش را بیشتر کنم. -مادر شایعس، ریز پرنده بوده. کارم درآمد باید می‌گفتم: «ریز پرنده چی هست؟» -ببین مادر، همونا که تو عروسیا میان رو سر مهمونا و کسایی که میان وسط قر می‌دن ازشون فیلم می‌گیرن. آنتن تلفنم پرید و قطع شد. با خودم گفتم: «این شبکه چطور روایت کرده، بنده خدا مادری که پای ثابت نماز جمعه و راهپیماییه داشت به یقین می‌رسید». البته حق دارد، جز آی فیلم و شبکه داخلی از دنیای کهربایی ماهواره بی‌خبر است. هوا داشت سرد می‌شد، دخترم را صدا کردم. نزدیکم آمد و گفت: «بیشتر سنگ‌ها خورد به هدف، مثل اون شب که موشک زدیم». چقدر عبارت «موشک زدیم» به جانم خوش آمد. ما شاسی و دکمه‌ها را فشار نداده بودیم. اما همه می‌گوییم موشک‌ها را به هدف زدیم؛ چون انتقام خواسته همه‌مان بود. چون تا صبح نشستیم رهگیری کردیم، نماز خواندیم، صلوات فرستادیم و به مادر امام زمان هدیه کردیم. بایدم بگوییم موشک‌ها را به هدف زدیم. «میم» زدیم را هم، هربار غلیظ‌تر از قبل تلفظ می‌کنیم. توی افکارم بودم که ریحانه‌سادات دستم را کشید. -راستی مامان میدونی فردای حمله که رفتم مدرسه چی شنیدم؟ -چی؟ -هم‌مدرسه‌ایم توی حیاط به چندتا از بچه‌ها می‌گفت: «موشک‌های ایران یه بچه رو اونجا زخمی کرده». بلند خندیدم، «مگه می‌شه»؟ -منم می‌دونم، موشک بخوره تکه تکه می‌شه نه زخمی. اسم هم‌مدرسه‌ایش را که گفت، یادم به شب حمله موشکی افتاد. خانه‌شان بلوک روبه‌رویمان است. چون خانه ما طبقه همکف است، از پشت پنجره می‌دیدم. شب حمله مادرش دستش را گرفته بود توی سرما با پای برهنه، خودش طبق معمول بدون لچک، جیغ می‌کشید و با دست دیگرش پاچه شلوارش که تا مچ بود را تا زیر زانو چنگ می‌زد،بالا می‌آورد و می‌گفت: «دیدید یه کاری کردید، اسرائیل حمله کرد». با خبر موشک‌هایی که از شیراز به اسرائیل پرتاب شده بود، بیرون آمده بود. صدایش به ما که نرسید. اما چرا ترسیده بود و تعبیر عکس می‌کرد؟ خب اثرات همان ماهواره است. شوهرش دنبالش آمد و سرش داد زد: -برو تو خونه وسایلتو جمع کن می‌رم بنزین بزنم. می‌دانید که یک عده هستند تا تقی به توقی می‌خورد جلوی پمپ‌ها صف می‌کشند. آن شب هم این همسایه مثل شب‌های شعار دادن توی جنبش ززآیشان هرچه فحش بلد بود به چادری‌ها و لباس سبزها داد و ماشین را آتش کرد و رفت. کلاً فحش‌خور این قشر ملس است و دیوارشان کوتاه. اصلاً دیگر برایشان دیوار نمانده است. باران خورد توی صورتم، برگشتم به دامن طبیعت دشمن‌زیاری؛ توی جیلینگ جیلینگ گوسفندها و بزهایی که از تپه‌های ده بلمینی بالا می‌رفتند. یک طرف آفتاب داشت خداحافظی می‌کرد، اما نور می‌پاشید. یک طرف ابر سیاه می‌آمد، باران را تندتر می‌بارید. ریحانه‌سادات هم دنبال دوتا بز نوپا از تپه بالا می‌رفت. چند دقیقه گذشت، رنگین‌کمانی روی سرمان بسته شد. با خنده دست‌هایش را به آسمان کشید و صدایم زد. من هم دست‌هایم را بالا بردم و دعا کردم چشمانمان بصیر بماند رو به آسمان که نگاهمان به زمین گیر نکند تا فرصت دیدن رنگین‌کمان از دستمان برود. توی حرف‌هایی که برایتان روایت کردم، یک چیزی را یادم رفت بگویم. همان شب که خانم همسایه محترم جلز و ولز می‌کرد. مردی سرش را از توی پنجره بیرون آورد و گفت: «آی خانوم اشتباه می‌گی، از زمین به آسمون نمی‌باره که. ما داریم اونورو می‌زنیم». اما این‌بار از زمین به اسمان بارید، از زمین ایران به آسمان تلاویو. خاطره کشکولی جمعه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینی خداحافظی با موشک‌های ایرانی نیمه شب ۲۶ فروردین بود که بعد از یک مسافرت، به تهران برمی‌گشتم. اتوبوس با سرعت نسبتاً زیادی در حال حرکت بود. هیچ‌وقت از خداحافظی دل خوشی نداشته‌ام و ندارم. خداحافظی همیشه برای من تلخ بوده و هیچ‌وقت برای من جای خودش را به شیرینی نداده است. از خستگی به خواب رفتم. حوالی ساعت ۲ صبح از خواب بیدار شدم و به همسفرانم نگاه کردم. همگی خواب بودند. مثل درخت‌هایی که همیشه یک‌جا ساکن هستند. پیامرسان‌های ایرانی را بالا و پایین کردم، به این خیال واهی که شاید کسی احوالی پرسیده باشد، اما خبری نبود. چشمم به خبری خورد، اما چون حس کردم از همان کُری‌خوانی‌های همیشگی ست، بی اهمیت از آن گذشتم. اتوبوس کنار یک رستوران ایستاد که سوهان‌فروشی هم بود. وارد رستوران شدم. فروشنده‌ای پشت پیشخوان در حال صحبت با دو مسافر دیگر بود: «از اینجا با موشک دو ساعت راهه و با کوادکوپتر ۶ یا ۷ ساعت. حالا حالاها معلوم نمی‌شه نتیجه شلیک‌شون. والا به خدا آدم می‌مونه با کارای اینا. آخه یکی نیست بگه الآن وقت جنگ بود؟....» من از کنار آنها گذشتم و با موبایل دوباره اخبار را مطالعه کردم؛ اما این‌بار با دقت. بله ایران به سمت اسرائیل موشک شلیک کرده بود. تلخی خداحافظی و پایان سفر با شیرینی خداحافظی با موشک‌های ایرانی آمیخته شد و به شکرانه‌ی این شادی به همسفرانی که از خواب بیدار شده بودند به عنوان شیرینی، بستنی و چیپس دادم. حسن احمدوند شنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا