📌 #رئیسجمهور_مردم
آرام دل!
سوم خرداد، مراسم غبارروبی شهدا، ملامجدالدین شلوغ بود. خانواده زحمت کشیده و برای مزار سید مجتبی علمدار حلوا پخته بودند.
محل قرار دلها و ملجا حاجات اهل ساری که رسیدیم؛ خانم میانسالی مثل ابر بهار گریه میکرد. خرما و حلوا تعارف کرده و بلند دعایش کردیم: «انشاءالله حاجتت رو از سید بگیری!»
در لحظه خودش را جمع کرد و انگار حرف ناجوری شنیده باشد با اخم و تخم گفت: «برای حاجت نیومدم، چند روزه پای تلویزیون اشک میریزم و آروم و قرار ندارم. هر چه کردم آروم نشدم و هنوز باورم نمیشه سید محرومان از بین ما رفته. اومدم پیش سید مجتبی که آرومم کنه.»
سید حسام بنیفاطمه | از #گرگان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | #مازندران #ساری گلزار شهدای ملامجدالدین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
آنها الآن خوشحال هستند
پسرم ۷ ساله هست. بالاخره یک جایی متوجه شد که اتفاقی افتاده است. گفت: «چرا گریه میکنی مامان؟»
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «دلم گرفته». گفت: «الآن بغلت میکنم خوب شی».
بغلم کردو گفت: «خوب شدی؟» گفتم: «آره، عالیام».
گفت: «این آقاهه کیه که شبیه سید علیه؟» گفتم: «آقای رئیسی». گفت: «مرده؟» گفتم: «شهید شده». گفت: «بچه هم داشته؟» گفتم: «آره». گفت: «خب بچهش گناه داره که»
گفت: «دردش گرفته؟» گفتم: «نمیدونم، اما مهم اینه که الآن خیلی خوشحاله».
گفت: «آره، میدونم حاج قاسمم همینه! چرا خب! خودشون میرن خوشحال میشن، ما باید ناراحت شیم و غصه بخوریم»
دیگه هیچ جوابی براش نداشتم ...
مثل وقتی که حاج قاسم را زدند و جوابی برای دخترم که آن موقع او هم ۷ سالش بود نداشتم.
رضانیا
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #مازندران #بابل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
اماننامه
این روزها دلم روضه عباس (ع) میخواهد. جوانمردی که شجاعت و وفاداریاش به امام زمان خود حتی تحسین دشمنانش را برانگیختهبود. آن زمانی را تصور میکنم که برایش اماننامه آوردند. چون میدانستند اگر عباس اردوگاه حسین را ترک کند این اردوگاه دیگر کمرش میشکند. عباس اما با ولایتپذیریاش، به دشمن نه بزرگی گفت تا در برابر ذلت سر خم نکند.
این روزها من به یکی از عباسهای زمانهام فکر میکنم. آنکه نماد و قلب و هماهنگ کننده مقاومت در مقابل اسرائیل بود. آنکه وفاداری و ولایتمداریاش زبانزد عالم بود.
شنیدهام آمریکاییها پیشنهاد دادند که ما تو را رئیس حکومت لبنان و حتی سید و آقای جهان عرب میکنیم به شرطی که از ولایت فقیه دم نزنی. (به نقل از آیتالله محمدی عراقی)
آنها اماننامه دادند چون فکر میکردند سیدحسن که نباشد کمر حزبالله خواهد شکست. سیدحسن اما اماننامه یزیدیان زمان را پس زد و همان جملاتی را گفت که بارها در سخنرانیهایش تکرار کرده بود: اگر هزار بار کشته شویم، بدنهایمان را بسوزانند، خاکسترمان را بر باد دهند، ای فرزند حسین، ما تو را ترک نخواهیم کرد.
سیدحسن معنای اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم را خوب درک کرده بود. به همین خاطر در وصیتنامهاش گفته بود: به شما سفارش میکنم برای خیر دنیا و آخرتتان، ایمانتان به رهبری امام خامنهای محکم و قوی باشد.
سیدحسن نصرالله درس شجاعت و ولایت مداری را از مولایش عباس(ع) آموخته بود...
مائده محمدتبار
eitaa.com/maahsou
یکشنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | #مازندران #بابل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
آوار
صدایی مثل بمب توی سرم میپیچد. چشمهایم را باز میکنم. نمیدانم کجا هستم. قلبم محکم به سینهام میزند. بدنم شل شده است. نمیتوانم حرکت بکنم. صدا دوباره بلندتر میکوبد به تارهای صوتی گوشم. شقیقههایم تیر میکشد. نگاهم را سمت پنجره میچرخانم. هوای پشت پنجره غبارآلود است. یادم میآید چند روزی است که دارند خانه همسایه را تخریب میکنند. دو طرف سرم را ماساژ میدهم. خواب از سرم پریده است. اما سستی و بیحالیاش توی تنم مانده است. روی تختم مینشینم. میروم سمت پنجره. پرده حریر را کنار میزنم. دیگر آثاری از خانه همسایه نیست. همهاش آوار و خرابه هست. دیدن آوار حالم را بد میکند. یک جرثقیل با چنگالهای بزرگش انبوه پارهآهنها و تکهآجرهای ریخته بر زمین را بلند میکند و پشت یک کامیون میریزد. گرد و غبار غلیظی فضا را تار و محو کرده است. فکر میکنم تازه این شروع ماجراست و تا این ویرانه خانه شود هر روز همین بساط به راه است. همسایه قبلی یک سالی است که خانهاش را فروخته و رفته. کاش میماند و همینجا زندگیاش را میکرد. اینطوری ما هم زابهراه نمیشدیم.
میروم آشپزخانه شیر آب را باز میکنم. صدای شرشر آب با صدای کوبیدن آوار قاطی میشود. دستم را میگذارم زیر خنکیاش و یک کف دست آب میپاشم روی صورتم. با خودم فکر میکنم تا کی این صداهای گوشخراش را باید تحمل کنم؟ چند هفته؟ چند ماه؟ و یا چند سال؟
فکرهای جورواجوری ذهنم را مشغول میکند. همسایه قبلیمان حتماً جایی توی این شهر خانهای بهتر خریده و دارد با زن و بچهاش زندگی میکند. آواره و بلاتکلیف نمانده که دستشان را بگیرد و از این خرابه به آن خرابه بکشدشان. حتما شکم بچههایش هم سیر است و مجبور نیست در حسرت خوردن لقمهای نان یا آبی که قابل خوردن باشد ساعتها توی صف بایستد. ترس جان خودش و بچههایش هم ندارد. ما هم نداریم. این صداها آزاردهنده است اما آتش اضطراب و مرگ به جانمان نمیاندازد. اینجا خرابهاش هرچند زشت باشد اما زیرش جسد آدمها پنهان نیست. همسایه جدیدمان هم شکر خدا جای این آوار دارد ویلا میسازد. گفته میخواهد دوبلکسش کند. حتما خانه بزرگ و قشنگی میشود. کوچهمان هم یکدستتر و نو نوارتر میشود. اینجا حتی خرابههایش هم بوی زندگی و امید میدهد. الحمدلله همه چیز خوب است. اما نمیدانم چرا باز هم دیدن آوار حالم را بد میکند...
مائده محمدتبار
eitaa.com/maahsou
پنجشنبه | ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #مازندران #بابل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پسرِ آمل
با کلی تلاش و مرارت و پشتکار خودت را رساندهای به این روزها. این را از رزومهات فهمیدهام که هر چه میخوانمش تمامی ندارد.
نمیدانم از اختراعات خلاقانهات بگویم یا رباتهای جور و واجوری که ساختی؟
از تخصصت در حوزه هوشِمصنوعی بگویم یا تخصصت در حوزه برنامهنویسی؟
از دورهها و کلاسهایی که برگزار میکردی بگویم یا همایشهایی که ویدیوهایش را در پیجت بارگزاری کردی...؟
آقای دکتر مجیدِ تجنجاریِ عزیز، چه دیر شناختمت مَرد..
اگر زودتر پیجت را دیده بودم بعید نبود که در کلاسهای هوش مصنوعیات ثبتنام کنم. انقدر که متخصص بودن از سَر و روی خودت، کلاسهایت و پیجت میبارد.
دو روز پیش هم که در به در دنبالت میگشتم، در بین سرچهای گوگلام فهمیدم، رئیس کمیسیون هوشمصنوعیِ خانه صَمت جوانان ایران هستی و برنامه های مفصلی برای رشد جوانان نخبه در این حوزه داری.
هر چه میخوانمت تمام نمیشوی. خطبهخط ذوقزدهتر میشوم از داشتن همچون شمایی که یکهو واقعیت مثل سیلی محکمی، نبودنت را یادآوری میکند و من را در بُهت نداشتنت فرو میبرد.
حالا دو روزی میشود که آن همه شور و امید و تلاش دیگر کمسو شده است.
جمعه بود که بعد از شوکِ شنیدن خبر حمله اسرائیل و شهادتِ سردارانِ سپاه و دانشمندانمان، لیست دیگری از شهدا آمد. همانجا بود که اسمت به چشمم آمد و فهمیدم اصالتت برمیگردد به تجن جارِ آمل.
چقدر بغل گوشمان خوانده بودند که اسرائیل طرفِ مردم ایران است. میگفتند جنگ فقط مال نظامیهاست و حالا شمای غیرنظامی را در اولین روز حملهشان به خاکمان از ما گرفتهاند.
از دستدادنتان هزینه زیادی بود برای شنیدنِ صدایِ واحدِ "مرگ بر اسرائیل" ازهمهی ملت ایران. حالا خیلی خوب فهمیدهایم که جنگ، نظامی و غیر نظامی نمیشناسد. فهمیدیم سردارِمان را که میزنند هیچ.. نخبه را هم میزنند، استاد دانشگاهمان را هم میزنند، طفلِ معصوممان را هم میزنند.
سه سالِ پیش از آنورِ دنیا چمدان بستی تا برگردی برای خدمت به میهنات. درهمین چند روز شنیدهام کاری کرده بودی تا آموزشِ برنامهنویسی تا دل روستاها و محلههای کمبرخوردارهم برود. اصلا آمده بودی تا بذرِامید بپاشی در دلِ میهن.
شما یک نفر نبودی. این را وقتی فهمیدم که در سایت موسسهات، آیولرن، خواندم که تا به حال بیشتر از صدهزار نفر را در سرتاسر جهان، مستقیم و غیرمستقیم آموزش دادهای. فهمیدم آرام و بی سروصدا در حالِ نسلسازی بودی و طوری خودت را در همهی شاگردانت تکثیر کردهای تا هیچوقت همهات را از دست ندهیم.
مثل روز برایم روشن است، عَلَمی که در کشورمان بلند کردهای قرار است دستبهدست بین شاگردانت بگردد و زمین نماند و نورِ دانشات پُرسوتر از همیشه به میهنمان بتابد.
آرزو صادقی
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مردمِ همدلِ ما
هوا کمی تبدار و مریض است. آدم میماند کولر بزند یا بخاری روشن کند. دخترم از اتاق بیرون میآید و میگوید: "مامان میتونی یکم آرد بخری؟" نگاهش میکنم و او ادامه میدهد: "میخوام نون روغنی درست کنم." راستش خودم هم هوس کردم عصرانه بخورم، حالا اگر نان روغنی باشد کنار چای که چه بهتر.
چادر سر میگیرم و راه میافتم به سمت نزدیکترین نانوایی به خانهمان. میروم توی صفی که پر از آشنا و غریب است، پر از مسافرانی که به شمال آمدهاند. کسی را به آن شکلی که به گمانم بود، ناراحت نمیبینم. دارند حرف میزنند.
خانمی با عجله به سمت نانوایی میآید. "ببخشید بچهم توی ماشین واسه نون گریه میکنه. اجازه میدین من غیر نوبت چندتا نون بگیرم؟" ناخودآگاه صف از هم وا میرود. تصویری از اتحاد و همدلی و مهربانی در آینه چشمانم نقش میبندد. زن نان را از شاطر میگیرد. صورتش از خجالت سرخ میشود. تندتند تشکر میکند.
آقایی از آنطرف صف میگوید: "کاری نکردیم خواهر! سه تا نون بود. توی این وضعیت جنگ، در حدِّ یک غیر نوبت گرفتن نون که میتونیم به هم رحم کنیم." مرد دیگری میگوید: "آره بابا جان. بِبَر توی ماشین بچهات بخوره." بعد ادامه میدهد: "خدا شاهده اگه دست من باشه، میگم برم تهران آواربرداری. یه گوشهی کار رو هم ما بگیریم."
- آره بابا! پیش بیاد همه باید بریم جلو.
- نمیشه دست رو دست بزاریم که. بالاخره هر چقدر هم سختی بود و اعتراض، کسی راضی نیس یه وجب از خاک این مملکت کم بشه.
حرف و سخن زیاد میشود و همهمه بوجود میآید. انگار همه در خط مقدم ایستادهاند برای دفاع از ارزشها و بیعدالتی. در همین حین کودکی عطسه میکند. خانم دیگری با عجله از جیبش دستمال در میآورد. چقدر قشنگ است همین کارهای ساده که دنیا را زیباتر میکند و دلها را به هم نزدیکتر.
سحر جلیلی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
معلمِ آرامش
نوجوان هستند و ذوق اردوها و دورهمیهای دوستانه دارند. قرار بود به همراه مدرسه "سما" به سفر زیارتی مشهد بروند. پاداش یک سال تلاش از لحاظ علمی و اخلاقی در مدرسه بود.
از یک ماه قبل با هشت نفر از دوستان همکلاسی که قرار بود همسفر باشند گروه تشکیل داده بود. خودش هر روز یک نفر از بچهها را مامور کرده بود که شمارش معکوس تا روز سفر را در گروه بگذارد.
چمدانش را بسته بود، همه بسته بودند.
نمیدانستم چگونه خبر شروع جنگ را به مهدی بگویم. گمان کردم خواهد ترسید! ولی واکنشش بر خلاف تصور من بود؛ گفت: "من که سرباز امام زمان هستم، نمیترسم."
در همان گروهِ دوستانِ همسفر، پیگیر جنگ شدند و لحظه به لحظه خبرها را با هم رد و بدل میکردند. تعجب کردم که چطور هیچ استرس و نگرانی در گفتار و رفتارش نیست تا اینکه صدایش را شنیدم، با معلمش صحبت میکرد، آقای رمضاننژاد.
معلم جوان و خوشاخلاقی که اتفاقا روحانی هم هست. نفس آسودهای کشیدم و معلمش را دعا کردم. لحظه به لحظه خبرها را یا تلفنی و یا در ایتا با معلماش بازگو میکرد. چقدر خوب بود که صبورانه راهنما و پاسخگو بودند. گفتم: "مهدیجان! اینقدر وقت آن بنده خدا را نگیر." در تماس بعدی از معلمش به خاطر مزاحمت معذرت خواست، ولی ایشان مهربان و متواضع این مزاحمت را رد کرد و از همصحبتی با دوستانش ابراز خوشحالی کرد؛ "دوستانش!".
شب وقتی فهمید سفرشان لغو شد گریه کرد. باز هم آقای رمضاننژاد بود که مدیریت روحی و روانی را در آن شرایط درس داد.
خواستم با چند جمله آرامش کنم که گفت: "مامان! دوست دارم فقط زمانی به سفر بروم که ایرانم در آرامش باشد".
منور ولینژاد
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهار نارنج؛ روایت مارندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نانِ دلِ مردم
عادت به نانوایی رفتن ندارم. از ایستادن در صفهای طولانی بیزارم. بهخاطر بازارِ داغِ شایعات اعلام رسمی کردم که میخواهم بروم نانوایی. اعلام رسمی در خانهی ما یعنی کسی عزمش را حسابی جزم کرده برای انجام کاری.
کیسهی نان را برداشتم و رفتم. از دور نگاهی به نانوایی انداختم، آنقدرها هم شلوغ به نظر نمیرسید. خیالم راحت شد.
من نفر هشتم بودم. پنج دقیقهای میشد که ایستاده بودم. یک خانم از ماشین ۲۰۶ سفید پیاده شد و پشتِسَرم ایستاد. به پلاک ماشینش که نگاه انداختم فهمیدم از تهران آمدهاند. پس همان به قولی جنگزدهها هستند که به شهر ما پناه آوردهاند.
در همین فکر بودم که نانوا گفت این فِر تمام شده تا فِر بعدی نیمساعت یا چهلوپنج دقیقهای طول میکشد. توی این گرما آن هم ساعت چهار بعدازظهر.
نانوا ده تا نان بالای میز گذاشت. آقایی که نوبتش بود خواست نان را بردارد که خانم تهرانی گفت: "ببخشید آقا معذرت میخوام که اینو میگم، ما همین الان از تهران رسیدیم. اگه اجازه بدید دوتا نون رو من بردارم، پسرم گرسنهست و به زور ساکتِش کردیم."
قبل از اینکه خانم تهرانی حرفش را تمام کند. آقایی که نوبتش بود پنج تا نان در پلاستیک گذاشت و به سمت خانم تهرانی برد. خانم تهرانی گفت: «دوتا کافیه.»
غلغله شد که بردارید، مسافرید و خسته راه، استرس کشیدید.
خانم تهرانی گفت: «خدا خیرتون بده، برکتتون زیاد بشه.» و رفت تا پول نان را حساب کند. آقا گفت: «برای امواتم فاتحه بخون. پنج تا نان که این حرفها رو نداره.»
خانم تهرانی گفت: «اتفاقا پیش خدا دونهی ارزن حساب میشه چه برسه به نون.»
حسابی تشکر کرد و به شوهرش علامت داد که بیاید. شوهرش هم آمد و شروع کرد صمیمانه به تعریف و تمجید از مهماننوازی مازندرانیها.
و من داشتم با خودم فکر میکردم پیشِخدا دانهی ارزن هم حساب میشود چه برسد به نان.
سما سادات حسینی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پیکان وانتِ مشکوک
از انتهای خیابانِ محلی پیچیدم و واردِ جاده اصلی به سمت شهر شدم. سه تا کلاسخصوصی را پشت هم برگزار کرده بودم و حسابی خسته بودم. چشمانم دو دو میزد و کرختی را توی تنم احساس میکردم.
همسرم پرستار یک بیمارستان خصوصی است و وقتهایی که شیفت دارد مجبور میشوم دختر سه سالهام را با خودم ببرم پیشِ مادرجان و پدرجانش. خلاصه حقوق معلمی کفاف زندگیمان را نمیدهد و همین چند تا شاگردِ خصوصی توی تابستان شاید یک دردی از ما دوا کند.
وسط این همه شلوغی و دغدغه ، ملکه ذهنم به جایم دنده عوض میکرد. ضبطِ ماشین (بخوانید ضبطِ دخترکم) در حالِ خواندن ملودیهای بچگانه بود که چشمانم از اضطراب گرد شد و خواب از سرم پرید.
پیکان وانتِ سفید با محمولهای بزرگتر از اتاقش با سرعتِ مطمئنی جلوی ما بود. محموله به خوبی با چادر پیچیده شده بود و محتوای آن اصلا قابل تشخیص نبود.
به صورت دخترم نگاه کردم و یاد صورتهای معصومی افتادم که حالا ازشان فقط یک قابِ عکس مانده.
پیکان وانت آرام میرفت. میدانست باید چهکار کند. پلاکش اما مخدوش بود و به شدت کثیف. پدالِ گاز را فشردم و با سرعت سبقت گرفتم. از کنارش که رد میشدم به صورتش نگاه کردم. راننده مردِ نحیفی بود با صورتی سرد و بی روح، که به جز روبرویش چیزی را نمیدید. جلویش که درآمدم سعی کردم از آینه پلاکش را ببینم اما برخلاف بدنه داغون و زوار در رفتهاش دو تا هدلایت زرد روی چراغ جلویش بسته بود که دیدن پلاک را خیلی سخت میکرد.
الان اما فرصتِ آزمون و خطا نبود. داشتیم به ورودی شهر نزدیک میشدیم. دلم جمع بود که قبل ورودی شهر بچههای ایست و بازرسی ایستگاه دارند و با دقت همه جا را رصد میکنند. با این حال هر کسی که اهل این طرفها باشد خوب میداند که قبل از سه راه، کلی جاده فرعی هست برای میانبر زدن. پس با فاصله ازش جلو زدم و با احتیاط ایستادم و منتظر شدم تا وقتی رد میشود پلاکش را ببینم.
خیلی دقت کردم و پلاک را دیدم. چندبار زمزمه کردم و سریع پیامهای گوشی را باز کردم و برای مطمئنترین آدمی که میشناختم فرستادم.
بیمعطلی تماس گرفتم:
- الو … الوو … ببین برات یه شماره پلاک فرستادم. ماشینه خیلی مشکوکه! دارم دنبالش میرم. خیلی اروم میره.
- باشه. نترس چیزی نیست. نگران نباش. الان دقیقا کجایی؟
- قبل ورودی شهرم ولی نمیدونم از کدوم طرف میره. منتظرم ببینم کدوم جاده رو میره. نزدیک ایستبازرسی هستیم. اگه اونجا نگه ندارنش زنگ میزنم و اطلاع میدم.
- باشه. من منتظرم خبر بدی. احتیاط کن. در دسترسم.
- من نمیترسم از چیزی. الان وقت این حرفا نیست. دنبالش میرم.
- میدونم نمیترسی. مراقب دخترت باش فقط.
به نزدیکی شهر رسیدند. هیچ فرعیای را نپیچید و در کمال ناباوری ایستبازرسی هم نبود. ظاهراً جابجا شده بودند. الان دیگر وقتش بود. گوشیام را درآوردم و شماره ۱۱۴ را گرفتم:
- الو؛ سلام آقا من یه ماشین مشکوک دیدم. پیکان وانت سفید به شماره پلاک … . دارم پشتِ سرش میرم. بلهبله. پشتش میمونم تا پیداش کنید.
پنج کیلومتر جلوتر، وقتی ماشینِ گشت از کنارم رد شد و پیکان وانت را نگه داشت، بیاعتنا از کنارشان عبور کردم و قلبم آرام گرفت. حالا همان معلم سادهی سابق بودم. جاده را دور زدم به سمت خانه. چشمانم را مالیدم. انشاءالله این امتحان را هم به خوبی رد کرده باشم. مثل خیلیهای دیگر، در جایجایِ این خاک.
سید حامد حسینی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهار نارنج؛ روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #محرم
تعزیهٔ قاسم، کنار پارسا
هوا هنوز بوی شبنم صبحگاهی داشت. اولین گام شد قدم نهادن به حسینیهی شورمست. جایی که خاکش از سالها پیش، شاهد گریههای عاشقانهی دلسوختگان اباعبدالله بود.
در سکوت آرام صبحگاهی، وارد مزار شهدا شدیم. کنار مزار نمادین شهید حمله اسرائیل، پارسا شکوهی ایستادیم. کسی که جوانیاش را نذر آرامش این سرزمین کرده بود.
فاتحهای خواندیم. دلمان با نام شهید گره خورد.
پس از آن، علمکشان پیشاپیش حرکت کردند. در دل جادهای پیچدرپیچ، راهی ظریفکلا شدیم. روستایی که هر سال، در روز هشتم محرم، با تعزیهی حضرت قاسم، نفسی تازه میکشید.
مسیر، پر از زمزمه یاحسین بود. دسته، آرام به ظریفکلا رسید.
آیین تعزیهی حضرت قاسم در حال برپایی بود.
مردم کمکم از راه رسیدند. بلندگوها آماده شد. لباسهای تعزیه یکییکی به تن بازیگران رفت.
پیر و جوان، زن و مرد، خود را به مجلس رساندند.
بچههای کوچک، بیآنکه بدانند چه روضهای در راه است، دور و اطراف میدویدند.
صدای غمانگیز طبل تعزیه بلند شد.
و بعد، سکوت.
سکوتی که آغاز یک روایت بود؛ روایت نوجوانی از تبار نور که با پای دل به میدان رفت.
تعزیه آغاز گشت.
ادامه روایت در مجله راوینا
محسن بیدآبادی
جمعه | ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهار نارنج؛ روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها