eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
254 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 هم‌شهری امام‌رضا پیرزن که هفتادسال را رد کرده بود، عصازنان جلو می‌رفت. یکی از خادم‌ها مقابل او ایستاد، چوب پرِ سبزش را بالا برد و گفت: «مادرجان کجا داری می‌ری؟ از اینجا نباید جلوتر بری» پیرزن که چادرش را مرتب کرد، سپس یک دستش را به میله‌های آهنی که محل نشستن خانم‌ها و آقایان را از هم جدا می‌کرد گرفت، و دست‌ دیگرش را به عصایش تکیه داد. او با لهجه‌ی غلیظی گفت: «دخترم کجا می‌تونم بهتر رهبر رو ببینم؟ هم‌شهری امام‌رضام، هم‌شهری رهبر، از مشهد، تک و تنها راه افتادم تا رهبرمو ببینم. هیچکی حریف رهبر ما نمیشه، اسرائیل از هیشکی به اندازه‌ی اون نمی‌ترسه» بعد همینطور که، به دنبال پیدا کردن راهی برای نشستن می‌گشت. دست‌هایش را بالا برد و گفت: «خیر ببینه رهبر که دلمونو شاد کرد، غم بچه‌های غزه‌ای دل همه‌مونو خون کرده بود‌ همه‌تون خیر ببینین ننه» نجمه خواجه | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
نماز جمعه‌ی شوسف روایت زهرا بذر‌افشان | خراسان جنوبی
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 نمازجمعه‌ی شوسف از نماز تهران که دلمان رفته بود، دور بودیم. اما باید جسم‌مان را به نمازی که به این دریا متصل می‌شد می‌رساندیم. با دخترها آماده شدیم. سوار ماشین رفتیم سمت نمازجمعه نصر . وقتی رسیدیم دخترها را مشغول نقاشی کردم و نماز خواندم. یکی از دوستان که از شب قبل بادکنک زرد تهیه کرده بود جلو آمد و بادکنک‌ها را آورد. بادکنک‌ها را باد کردیم و روی آنها جملات را نوشتیم. یکی‌یکی به بچه‌ها دادیم. همزمان سخنان مقام معظم رهبری مدظله‌العالی، از تریبون نمازجمعه زنده پخش می‌شد و مردم بعد از پایان نماز مانده بودند و گوش می‌دادند. سخنرانی که تمام شد، با بچه‌ها عکس انداختیم، تا بماند به یادگار... جمعه نصر، شهر مرزی شوسف زهرا بذرافشان جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 چیزی شبیه طی الارض مدام با خودم کلنجار می‌روم اما این دل آرام شدنی نیست. از وقتی خبر نماز جمعه به امامت‌اش رسیده، دل توی دلم نیست اما پشت سر هم بد می‌آید. مریض شده و با سرفه‌هایش جگرم خون می‌شود. از طرفی مسیر چندین ساعته را هم نمی‌شود با سه وروجک دست تنها و با وسیله‌ی عمومی رفت. حتی در یک پیام فضای مجازی که در حال تدارک ماشین برای رفتن به مصلی بودند نوشته بود ورود بچه کوچک ممنوع. ته دلم بیشتر گرفت. درست بود که اصراری بر حضور زنان برای نماز جمعه و جماعت نیست اما وقتی نماز به امامت ولی فقیه است و خود حضرت آقا در این عرصه و زمان که عزادار سیدحسن نصرالله است یعنی جهاد. جهادی که بعد از یک هفته پاسخ به اسرائیل، حالا خود حضرت آقا برای نماز جمعه حاضر می‌شود، این یعنی ما کسی را داریم که مأمن و پناهگاهمان است و به سویش رهسپار می‌شویم و او مشتاق‌تر از همه در میدان حاضر است اما باز بیشتر دلم می‌گیرد. حتی تا صبح روز جمعه هم ذره‌ای از امید در دلم باقی مانده ولی ساعت که جلوتر می‌رود چیزی از همان هم باقی نمی‌ماند. تلویزیون حجم عظیم مردم را نمایش می‌دهد و صدای حاج مهدی رسولی چشمانم را تار می‌کند. به این فکر می‌کنم که باید بیش از پیش به فکر رشد روحی‌ام باشد. رشدی که باعث شود تمام این طول مسافت‌ها و سختی‌ها با یک چشم برهم زدنی تمام شود. چیزی شبیه به طی الارضی که فقط یکی از نعمت‌ها ظهور مولاست و وقتی ما را بخواند دیگر حکمی مثل اجازه همسری و مراقبت از کودکی که واجب هم هست، اوجب دیگر و بالاتری دارد... و همین فکرها و خودخوری‌هاست که ما را زنده نگه داشته است... زنده به امید دیدن مدینه فاضله‌ی طُ زهرا زارعی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
پرچم پوش روایت نجمه خواجه | کرمان
📌 پرچم‌پوش پرچم پوشیده و عکس مقام‌معظم‌رهبری در دست راست و عکس شهید سیدحسن‌نصرالله، در دست دیگرش بود، مرا که دید پرسید از کجا آمده‌ای؟ وقتی فهمید از کرمان می‌آیم، با ذوق گفت «واییی خیلی خوش‌اومدین، شما کرمانی‌ها برای ما یادآورحاج‌قاسم هستید، توی این پیروزی جای حاج‌قاسم خالیه، قطعا توی شادی‌مون به خاطر عملیات وعده‌ی صادق۲ شریک، هست، به دعای خیر اونا خدا، رهبرمون رو حفظ کنه» بعد عکس‌ها را بالا گرفت و گفت: «می‌خواهم، عکس آقا را آنقدر بالابگیرم تا وقتی رسید، عکس خودش را ببیند و بداند که ما همیشه به او افتخار می‌کنیم.» نجمه خواجه | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
می‌ارزید؟ روایت مهدیه مقدم | تهران
📌 می‌اَرزید؟ دلِ آسمان سوراخ شده بود و آفتاب مثل عقرب نیشش را توی فرق سرم فرو می‌کرد و در می‌آورد. راه زیادی رفته بودم تا گوش‌هایم، آن صدایِ محکم را بشنوند. جایِ اولی که نشستم آسفالت داغ بود و تا چشم کار می‌کرد خورشید می‌تابید. مجبور شدم هر جا شد توقف کنم و بچه‌ها را کنار خودم بنشانم. من و بچه‌ها هیچ شکایتی نداشتیم. خودمان خواسته بودیم، سر ظهری بیاییم و اینجا بساطمان را پهن کنیم. دختر شانزده‌ساله‌ام صبح غسل شهادت کرده و با دستِ ورم کرده از واکسن قبول نکرد، نیاید. از آنجایی که نشسته بودیم هیچ خبری از صدای خطبه‌ها نمی‌آمد. زیرانداز و مُهرها را برداشتیم. از درب شماره هفت مصلی خارج شدیم تا جایی که صدای خطبه‌ها به گوش برسد و نماز به آقا وصل شود. بین ازدحام قدم‌های تند برمی‌داشتیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم، جمعیت فشرده‌تر می‌شد. صورتم خیس عرق شده بود و دهانم خشک. دختر کوچکم چادر را روی سر جابه جا کرد:"مامان انگار اربعینه و اینجا کربلا، چقدر شلوغه" نمی‌دانم در کدام خیابان راه می‌رفتیم، اما سربالایی ملایمی داشت که به نفس، نفس انداخته بودم. بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی رسیدیم به جمعیتی که دست‌ کنار‌ گوش‌ منتظر الله‌اکبر ولی امر مسلمین بودند تا نمازِ جمعه‌ی نصر را به ایشان اقتدا کنند. قدم‌های کوتاه و تندمان را از روی زیراَنداز مردم رَد کردیم و انتهای جمعیت، مردمِ مهربانِ تهرانی بهمان جا دادند. الله اکبر.... نماز جمعه را شروع کردم، اما آفتاب و پیاده‌روی و دلهره از نرسیدن به مقتدا، وِلوله‌ای توی سرم راه انداخت. میگرن کار خودش را بَلَد بود‌. بوم بوم‌ کردنش را از زیر پوست سرم حس می‌کردم و رویش ضربه می‌زدم. نماز عصر دیگر فقط سر درد نبود، حالت تهوع و سرگیجه و اُفت فشار هم به بدنم حمله کرده بودند. نماز جمعه تمام شد. مردم، خیابان و صف‌ها را خلوت می‌کردند. با سیل جمعیتی که مُشت‌ در هوا تکان می‌دادند:" ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده" همراه شدیم. جدی، جدی حال و احوالم بهم ریخته بود. به محل قرارمان با همسر رسیدم و خودم را روی لبه‌ی خاکی جدول پرت کردم. سرم را توی دست گرفته بودم و چشمم بین جمعیت میلیونی آدم‌ها دنبال مَحرم می‌گشت. خنده‌ام‌ گرفت از فکری که توی سرم‌ بین آن‌همه درد خودش را به مغزم رسانده بود. صبح ساعت هفت بیدار شده بودم تا بچه‌ها را آماده کنم و هِلک هِلِک مترو سواری کنیم تا به نماز جمعه برسیم. همسرم از گوشه‌ی چشم نگاه کرد:"خیلی زوده که" _اگه راه نیفتم به شلوغی می‌خورم. البته الانم فکر کنم مترو خیلی شلوغ باشه. توی جایش غلت زد:"نمی‌خواد خودتونو اسیر مترو کنید، ساعت ده و نیم صدام‌ کن با موتور می‌برمتون." خوشحال بودم که سختی نمی‌کشم و راحت می‌توانم انجام فریضه‌ کنم. و حالا دردمند وسط خیابان پهن شده بودم. می‌اَرزید؟ بله که می‌اَرزید، حتی حالا که جان من و بچه‌ها در خطرِ تهدید اسرائیل هست، هم می‌اَرزد که بیایم. همان صبح که روی موتور دسته جمعی شهادتین خواندیم، مطمئن بودیم که می‌ارزد. مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 گام‌های عاشقی بخش اول خواب ماندیم، با اینکه می‌دانستم شلوغ می‌شود ولی نمی‌دانستم اینقدر شلوغ، صبح وقتی نگاهم به ساعت افتاد لبخندی زدم و لحظه‌ای به خودم خندیدم که «تو می‌خواستی ساعت ۵‌ صبح بیدار بشی و بری بشینی؟!» در همین حال بودم که دوستم لگدی بهم زد و با درد از جایم پریدم و فهیدم‌که دیگر وقت حسرت خوردن نیست و باید به سرعت برویم... قدم‌هایمان را دوتا یکی کردیم تا به محل مصلی‌ تهران برسیم. هرچقدر که بیشتر عقربه‌های زمان تکان می‌خورند بیشتر در فکر فرو می‌رفتیم که اگر با این شلوغی نتوانیم وارد بیعتگاه نماز جمعه شویم چه؟ بیش از یک روز و چندین شب فکر نماز خواندن پشت رهبر معظم انقلاب را داشتم و الان ترافیک بین من و آرزویم فاصله می‌اندازد... خوشحالم که یک رهبر آنچنان مقبولیتی بین مردم کشورش دارد که مردم از دورترین نقاط کشور برای اقامه نماز و دیدن ایشان آمده‌اند ولی گویا مکان پاسخگوی عشق و ارادت مردم نیست. عشق حدو‌مرز نمی‌شناسد، گاهی یک گل نماد عشق می‌شود و گاهی قدم‌هایی با نیت رسیدن به نماز جمعه‌ای حماسی به امامت رهبر معظم انقلاب و آقای ملت ایران... قدم‌ها بسیار تند هستند گویا مسابقه‌ی دوی سرعت است؛ هرکه زودتر برسد می‌تواند پشت رهبرش نماز بخواند و هرکه خیالش نباشد نمی‌تواند از درب عبور کند، هرچه جلو‌تر می‌رویم فشارها بیشتر و حرکت کند‌تر می‌شود، صبرها دارند به اتمام می‌رسند و کم‌کم خنده‌ها از لب محو می‌شوند. شوخی نیست، خیلی‌ها از دورترین نقطه‌ی ایران با خانواده‌شان آمده‌اند که با رهبرشان تجدید بیعت کنند و حالا یک عده محافظ مانع آنها شده‌اند و نمی‌گذارند کسی داخل شود... شور و شوق اجازه نمی‌داد قدمی پس بکشیم و بگوییم ولش کن، شاید تنها باری بود که همچنین فرصتی نصیبم می‌شد. ادامه دارد... پوریا فرهادی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 گام‌های عاشقی بخش دوم در شلوغی بی‌اختیار از رفیقم جدا شدم و به هر طریقی بود از دست نگهبانان گیت ورودی در رفتم و وارد فضای زیبای مصلی‌ تهران شدم. وقتی دیدم چقدر جای خالی وجود دارد بی‌اختیار در دل خودم به نگهبانان فحش می‌دادم ولی می‌دانستم اگر لحظه‌ای درب را باز بگذارند آنقدر جمعیت وارد می‌شود که شمارشش از اختیارات ما خارج است؛ برای همین قدم‌هایم را با «ببخشید» و «عذر می‌خواهم» آرام آرام برداشتم و به طرز کاملا عجیبی به جلوترین جای ممکن که‌ می‌شد رفت، رسیدم؛ داربست‌ها مانند حصاری محکم بودند که جمعیت را نگه داشته بودند، فقط خدا می‌داند چند نفر داخل و خارج این فضای عظیم بودند ولی شکوه و طنین صدایشان میلیونی بود، گویا هریک نماینده ده‌ها نفری بودند که نتوانسته‌اند وارد شوند یا بیایند و غرش صدایشان زمین و زمان را به لرزه‌ در آورده بود. وقتی در گیت‌ها بودیم مدام کله‌ی رفیقم را خورده بودم که من وضو ندارم و نکند که بدون وضو بمانم ولی وقتی از زیر دست سخت‌گیران ورودی رد شدیم خودم را مسخره کردم و گفتم که لامصب خوب بلد است چه‌کار کند... قانع نبودم، دوست داشتم جلو بروم، آنقدر جلو که بتوانم انگشتری از آقا بگیرم، می‌دانستم ممکن نیست ولی آرزو بر جوانان هم عیب نیست، به هر صورت یک ساعتی مدام جابجا شدم و با گوشی‌ام از این جمعیت عظیم عکس می‌گرفتم تا اینکه جایی در سایه یافتم و نشستم. حس عجیبی بود، لحظه‌ای نگران رهبرم بودم، لحظه‌ای نگران خودم بودم، لحظه‌ای به یاد کسانی که نبودند بودم، دست به قلم شدم و چند خطی از این متن را نوشتم، مداحی‌های حاج مهدی رسولی و میثم مطیعی برایم دلنشین بود، وقتی حاج مهدی رسولی نوحه: «بارون اومده، حاج قاسم برات مهمون اومده» را خواند، حال عجیبی داشتم؛ مثل این بود که بغض و غم دست به دست هم داده‌بودند و گلویم را می‌فشردند. حس خودمانی داشتم مثل زمانی که در حرم امام رضا (علیه السلام) یا در هیات بودم، ناگهان صدای لبیک یا خامنه‌ای طنین‌انداز شد، لحظه‌ای حساس و اولینی برای زندگی‌ام بود، اولین باری بود که رهبر را با چشم غیرمسلح می‌دیدم. شاید بخندید ولی بی‌اختیار برای اینکه کسی آقا را چشم نکند داشتم صلوات می‌فرستادم، لحظه‌ای حس غرور و خاص بودن سراسر وجودم را گرفت و لحظه‌ای بعد حسودی کردم به کسانی که بیشتر می‌توانستند آقا را ببینند. زمان می‌گذشت و منتظر رسیدن وقت اذان ظهر بودیم، تایممان را به یکصدا شدن با جمعیت و شعار دادن صرف می‌کردیم. اذان ظهر را که گفتند یک «سلام علیکم» دل من را با خودش تا آسمان برد، تقلا کردم و به جایی رسیدم که بتوانم رهبر را ببینم، آخر جایی نشستیم که در نقطه کور بود و تنها فایده‌اش سایه بودن و خنک بودنش بود، نمی‌گذاشتند عکس و فیلم بگیریم ولی محدودیت روی من اثر نداشت. گوشی‌ام را می‌گرفتم و با گفتن «یک لحظه» و «یک دقیقه‌» عکس و فیلم‌هایم را می‌گرفتم و باز جابجا می‌شدم و دوباره همین کار را می‌کردم. ادامه دارد... پوریا فرهادی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا