eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 موکب نوه‌ها پاهای ۸۸ ساله‌اش توان رفتن به زیارت ندارد. سال‌هاست که به کمک واکر در خانه‌اش این طرف و آنطرف می‌رود، اما نبض حال و هوای بچه‌ها، به‌خصوص نوه‌ها دستش است. همه‌شان می‌دانند روز آخر صفر، مهمان بی‌بی‌عزیز هستند. با این همه به تک‌تک‌شان زنگ می‌زند: دخترها، پسرها، نوه‌های متأهل. از وقتی خواهر و برادر بی‌بی عزیز هم به رحمت خدا رفته‌اند، بچه‌ها و نوه‌های آنها هم را هم دعوت می‌کنند. همه برنامه آن روز را می‌دانند. مردها پای پیاده به زیارت حضرت رضا می‌روند، خانم‌ها هم با کمک هم آش می‌پزند، دعای توسل می‌خوانند. ظهر هر کس هرجا هست، خودش را به آش بی‌بی‌ عزیز می‌رساند. بی‌بی عزیز کنار سفره روی مبل می‌نشیند و با لذت به جمع نگاه می‌کند. هراز گاهی هم با لبخند نمکینی به نوه‌های کوچکتر نگاه می‌کند و می‌گوید:« الحمدلله، امسال هم عمرم کفاف داد روز شهادت آقا، حرم بروید و مهمانم باشید من هم از دیدن نوه‌هام کیف کنم!» بزرگترها می‌دانند منظور بی‌بی‌عزیز این است که بقیه سال اینطوری دورهم جمع نمی‌شوند تا چشمش به جمع نوه‌هایش روشن شود. بزرگترها این‌ را می‌فهمند اما کاری نمی‌کنند، این تدبیر بی‌بی است که همه را در این روز عزیز در موکب خانه‌اش جمع می‌کند. راوی: ح. نهاوندی به قلم: سعیده تیمورزاده یک‌شنبه | ۱۱ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه‌شب خانه می‌شکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس‌های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه‌مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده‌هاست، چیزهایی را می‌شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می‌بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه‌ها را که تحویل می‌گیرم بغض می‌دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: - عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب‌هایم می نشیند را دوست دارم. - خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می‌دهد، راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم. -کربلا که می‌رویم می‌گویند بهتر است با همان لباس‌های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم. بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «دلم نمی‌آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می‌بوسم. اشک‌هایم بی‌طاقتی می‌کنند. به همه‌شان می‌گویم: «استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این‌ها را می‌شویم.» نیمه‌شب، صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس‌هایشان آمده است تا خانه‌ی ما را تبرک کند. انسیه سادات یعقوبی یک‌شنبه | ۱۱ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت شانزدهم: عمود ۳۲۷ محل بعدی که چشمم را گرفت موکبی در عمود ۳۲۷ بود. موکبی شیک و مرتب و بسیار بزرگ به نام "کاروان هند" که به همت شیعیان کشور هندوستان درست شده بود و جای سوزن انداختن در آن نبود. همه جور امکاناتی هم در آن پیدا می‌شد. از حمام و سرویس و لباسشویی و غذاخوری گرفته تا مسجد و دکتر و داروخانه و حتی اتاق ماساژ که ۲۴ ساعته خدمات ارائه می‌دادند. سراغ مسئول موکب را که گرفتم گفتند نامش "محمدعلی" است ولی چند روز نخوابیده بوده و الان بیهوش است! وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم که می‌خواهم موکب‌های غیر عراقی را در شبکه‌های اجتماعی معرفی کنم، گفتند که ما اجازه مصاحبه نداریم! نمی‌دانم این همه جو امنیتی برای چیست. من هم به ناچار به چند عکس بسنده کردم و خودم را برای شام به آن موکب دعوت کردم! البته قبل از آن از زیر زبان یکیشان کشیدم که هر شب به ۵ هزار نفر اسکان می‌دهند و از آنها پذیرایی می‌کنند! چیزی که برایم جالب بود بنری بود که برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی به دیوار نصب بود. و برای اطلاعات بیشتر شماره تلفن خادمان موکب از کشورهای هند، آمریکا و کانادا در آن نوشته شده بود. البته به جز آدرس دو وبسایت و همچنین آدرس کاروان هند در شبکه‌های اجتماعی که برای اطلاع‌رسانی و پخش مراسمات‌شان بود. پانوشت: من در این موکب بود که فهمیدم غذاهای هندی بی‌جهت به تندی معروف نیستند! اولین لقمه را که خوردم به معنی واقعی کلمه آتش گرفتم! و به سرعت برق و باد به نوشابه کنار غذا پناه بردم! شما هم اگر زمانی در موکبی هندی مهمان شدید مطمئن شوید که کنار غذا یک نوشیدنی وجود دارد که آبی روی آتش بریزد! سه‌شنبه، ۳۰ مرداد، روایت مسیر ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حاجت دل قسمت اول روضه تمام شده. مهمان‌ها یکی پس از دیگری خداحافظی می‌کنند و از در قهوه‌ای حیاط بیرون می‌روند. نوجوان‌های خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودی‌ها سفره پهن می‌کنند و بچه‌ها همچنان خستگی‌ناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند. با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور می‌شوم. صدای گرم برادرم می‌آید، سرم را برمی‌گردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر می‌رسیم. لبخندی حواله اش می‌کنم. می گوید: «خدا حاجت دلت را داد. امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!» لبخندم عمیق‌تر می‌شود. خدارا شکر می‌کنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچه‌ها را جمع می‌کنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازی‌هایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش می‌کنم. مهدی شش ماهه‌ام را بغل میزنم و با بوسه‌ایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتی‌شان خداحافظی می‌کنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز می‌کنم. کلید را می‌اندازم و سریع داخل خانه می‌شوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک‌ می‌گذارم، دست‌وپا زنان به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود و صدای ذوق کردنش خانه را پر می‌کند. اتاق بزرگ را مرتب می‌کنم و تشک برای خواب مهمان‌ها می اندازم. اتاق کوچک‌تر را برای خودمان رو به راه می‌کنم. فاطمه‌ام با پدرش از موتورسواری سر می‌رسند. لباس‌هایش را عوض می‌کنم. فاطمه در خانه دوری می‌زند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همه‌جا بی‌خبر می‌کند. صدای مهدی در می‌آید، بغلش می‌کنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده می‌آید. چادر را سرم می‌کنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در می‌ایستم. حصیر درِ راهرو کنار می‌رود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد می‌شود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوان‌تر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میان‌سالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل می‌شوند... . ادامه دارد... رقیه سادات ذاکری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حاجت دل قسمت دوم با دیدنشان کمی جا می‌خورم. در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود. به خودم نهیب می‌زنم: «امام رضا آنها را طلبیده، تو چکاره‌ایی؟!» خودم را جمع و جور می‌کنم و همان‌طور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنمایی‌شان می‌کنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا می‌کنم. مهدی در بغلم با ذوق دست‌و‌پا می‌زند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی می‌رساند. دختر روی بینی فاطمه می‌زند و می‌گوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!» فاطمه سرخوش لبخندی می‌زند و می‌گوید: «سلام عمو!» دختر خنده‌ایی می‌کند و در جواب می‌گوید: «عمو، باباته بچه!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!» دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا می‌خورند بعد آن خانم با اشتیاق می‌گوید: «وای چقد خوب! پس می‌شه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!» خوشحال تر می‌شوند. به سمت حمام راهنمایی‌شان می‌کنم. فرصتی می‌شود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر می‌کنم، کاش می‌شد چند جلد کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند» را می‌خریدم و به این خانم‌ها هدیه می‌دادم. زمانی که خودم این کتاب را می‌خواندم همیشه با خودم می‌گفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند! معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی می‌شوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر می‌کردند و شگفت زده می‌شدند. صبح موقع صبحانه، متوجه می‌شوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام می‌شود، آقای میانسال به گرمی می‌گوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم...‌ .» هنوز حرفش به آخر نمی‌رسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر می‌رسد. پیرمرد بلند می‌شود. برادرم را گرم در آغوش می‌گیرد و از او هم تشکر می‌کند. برادرم لبخندی می‌زند و در حالی که دست‌های مرد را می‌فشرد، می‌گوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.» سه خانم مهمان با لبخند نظاره‌گر این صحنه‌اند. مهمان‌ها آماده رفتن می‌شوند. تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمی‌دارم تا دم در بدرقه‌شان می‌کنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست می‌‌دهم و همدیگر را در آغوش می‌گیریم. لبخندی می‌زنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان می‌گیرم، می‌گویم: «این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین ما رو فراموش نکنین.» کتاب را می‌گیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا می‌شویم. من و همسرم قول می‌دهیم که یک روزی مهمانشان شویم. رقیه سادات ذاکری چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا