eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پرده اول: استعمار - برق؟! راننده خطی سر تکان داد و سوار شدم. همین قدر ساده! اینجا نشانی‌ها و مسیرها ساده هستند مثل مردمانش. تا به مقصد برسم نگاهم روی بیلبوردها و تابلونوشته‌ها می‌چرخید؛ از تبلیغات فرش و سود سهام مؤسسات مالی گرفته تا مدارس غیر دولتی. دنبال آن نشانی می‌گشتم و چشم‌هایم کم‌کم ساز ناامیدی می‌زدند تا وقتی که قبل از میدان انقلاب آن بیلبورد را دیدم. خوب بود حداقل برنامه‌ای برای روز مهم فردا تبلیغ شده بود. شاید کسی آن را می‌دید و چراغ سؤالی در ذهنش روشن می‌شد، یا فضولیش گل می‌کرد مثل من تا ذوق زده به خانم نشسته پهلویم بگویم: «فردا روز ملی خلیج فارس. می‌دونید علت نامگذاریش چیه؟» اصلاً فکر نکرده با لبخند جوابم داد: «به خاطر جزایر سه‌گانه است که داریم و اسم خلیج فارس». احسنت گفتم و سعی کردم کوتاه علت واقعی‌اش را بگویم. ابروهای بالا رفته و انگشت زیر چانه‌اش تعجب و بی‌خبری را نشان می‌داد. کمی بعد پیاده شدم و راه افتادم سمت ساحل، اما چیزی توی ذهنم بالا و پایین می‌شد. مسیر پیاده‌رو را پیش گرفتم. از زیر درخت کهنسال گل ابریشم گذشتم. نسیم دم غروبی، گل‌های پنبه‌ای زرد رنگ درخت را کف پیاده‌رو، فرش عابران می‌کرد. روبه‌روی معبد هندوها ایستادم. داخل حیاط پر بود از بازدید کننده. دوربین گوشی را روی گنبد آن تنظیم کردم که عابری حین رد شدن گفت: «داخل نمای بهتری داره». سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. نگاهم را دور حیاط و بنای معبد چرخاندم. هر وقت از آنجا رد می‌شدم حس خوبی نداشتم. معبد، یادم می‌انداخت که چند صد سال قبل آلفونسو دو آلبوکرکی پرتغالی بوی کباب به مشامش خورده بود و خودش با چند کشتی حشم و خدم هندی از آن سرِ آب‌ها آمد و صاف توی بندر لنگر انداخت تا کنگر بخورد. به سال نرسیده تجار منطقه را به خاک سیاه نشاند و حکام را به تبعید و تیرک دار سپرد. هندی‌ها در بندرِ عباسی ماندگار شدند و پرتغالی‌ها و... . برای واو آخر باید یکی، دو خیابان آن طرف‌تر می‌رفتم. جلوی عمارتی دو طبقه ایستادم که از آن جز مخروبه‌ای با سنگ‌های ساروج و در و پنجره‌های شکسته چیزی باقی نمانده است. زیر لب نامش را واگویه کردم: «عمارت کلاه فرنگی». چند قدم آن طرف‌تر به دیوار بیرونی عمارت تکیه دادم. نگاهم به دریا بود و توی سرم پر از صدای «بادبان‌ها را بکشید» و تصویر امام‌قلی‌خان و سربازان غیور ایرانی که به جنگ غول بی شاخ و دم پرتغالی رفتند از همین ساحل. با آن همه خندق و برج و باروی مستحکم دور جزیره، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که طلسم یک‌صد و شانزده ساله تملک پرتغالی‌ها بر هرمز را شکسته شود، اما شد! یک‌بار دیگر به عمارت نگاه کردم و چشمم به دو گردشگر خارجی افتاد که از نمای بیرونی و درخت‌های کهنسال کُنار عکس می‌انداختند. از بین حرف‌هایشان کمپانی V.O.C را فهمیدم. بله خودش بود؛ همین نام تجاری. دست هر کسی که این نام را برای این روز گذاشت درد نکند، اما خیلی‌ها شاید ندانند که هنوز نفس مردم بندرِ عباسی از رفتن پرتغالی‌ها چاق نشده بود که انگلیسی‌های مکار و همدستان هلندی‌شان به بهانه تجارت تا ۱۳۶ سال بعد از آن واقعه در این شهر جولان دادند و نفس شهر از گرد مسموم استعمار تنگ شد. زهرا شنبه‌زاده‌سرخایی دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پرده دوم: استکبار جنگ که شروع شد همه پا توی گود گذاشتند؛ از کاسب و معلّم گرفته تا دکتر و مهندس و صیاد. مردم هرمز همان روزهای اول افتادند جلو. آنها طعم تلخ استعمار را بیشتر از همه چشیده بودند. دلشان نمی‌خواست دیگر وجبی از خاکمان دست اجنبی بیفتد. پشت سر شهید حاج موسی درویشی اسم نوشتند و گروه گروه اعزام شدند خط. برای عملیات خیبر نیاز فوری به تعداد زیادی قایق بود. به استان‌های ساحلی جنوب اعلام نیاز شده بود و صیادهای بندرعباس و هرمز زودتر از همه قایق‌های صیادی و تنها وسیله‌ی امرار معاش خود را پیشکش جبهه کردند. چند سالی که از جنگ گذشت؛ برای رزمنده‌های این شهر کار سخت‌تر شد. باید حواسشان به دو جبهه می‌بود؛ جهبه زمینی و جبهه دریایی. کشتی‌های کویتی و سعودی با پرچم آمریکا از تنگه هرمز می‌گذشتند و حضور نیروی دریایی آمریکا وسط جنگ قوز بالا قوز شده بود. باز دم بچه‌های خوش مرامی مثل شهیدان دارا و رئیسی گرم که هلیکوپتر آمریکایی را در حوالی تنگه هرمز زدند و خودشان تا ابد مهمان آب‌های خلیج فارس شدند. گفتم خلیج فارس و روی دلم چیزی سنگینی کرد؛ از تکه پاره‌های شهدای پرواز ۶۵۵ در تنگه هرمز با اصابت دو موشک ناو آمریکایی. محمد میری از شاهدان اولیه حادثه از جمجمه‌های بی مغزی می‌گفت که آب دریا توی آن پس و پیش می‌رفت؛ از عروسک‌های مو طلایی که دخترکان صاحب آنها در بستر مرگ دریا خوابیده بودند و از تورهای صیادی مردم هرمز که نه برای صید بلکه بالا کشیدن اجساد، آورده بودند. هیچ وقت یادم نمی‌رود که در آن روزهای تلخ، پدر تا سال‌ها برایمان ماهی و میگو نمی‌خرید. می‌گفت: «گوشت شهدا را خورده‌اند و نجس هستند». اصلاً دست و دل صیادها هم به دریا نمی‌رفت. می‌گویند خاک سرد است و بعد از چهلم آرام آرام داغ سرد می‌شود، اما شهدای آن حادثه در آب رفته بودند و داغشان با هر طلوع خورشید گرم می‌شد. مردم شهر دلشان پر بود، اما امیدشان به خدا که روزی شاخ این غول را مثل پرتغالی‌ها خواهند شکست! زهرا شنبه‌زاده‌سرخایی دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پرده سوم: اقتدار روی صخره‌های کنار ساحل رو به دریا نشستم. شب شده بود و موج‌ها آرام زیر نور مهتاب می‌رقصیدند. دست‌هایم را زیر چانه زدم و به این فکر کردم که هر چقدر گفته‌اند کشورها بعد از جنگ دیگر قدرت سابق را ندارند، در مورد ما صدق نداشت. دست به زانو گرفتیم و یاعلی‌گویان ساختیم و پله‌های رشد را بالا رفتیم. از هر زمینه‌ای که فکرش را بکنید مثلاً همین پزشکی، روزگاری دکترهای شهر ما هندی و بنگلادشی بودند. نه مردم سر از نسخه‌های آنها در می‌آوردند و نه آنها از درد مردم. بندگان خدا شده بودند سوژه عوام الناس، وقتی حرف «خ» را «کاف» تلفظ می‌کردند و یک کلمه ساده ناجور درمی‌آمد، اما الآن چه؟ از این سر چهار راه فاطمیه تا انتهای خیابان سیدجمال الدین که بروی مطب پشت مطب. به قول قدیمی‌ها چشمت روشن می‌شود از متخصص‌های بسیار خوب بومی. حال اقتصاد دریایمان هم روز به روز بهتر می‌‌شد و امید صیادها به رونق کار و کسبشان بیشتر. همه چیز خوب پیش می‌رود وقتی امنیت باشد. به سر تیترهای آرشیو چند سال گذشته در تلفن همراهم نگاه کردم. با هر تیتر لبخندم جان می‌گیرد. بیان پر معنای مقام معظم رهبری در ذهنم خوش درخشید: «دوران بزن در رو گذشته!» «جان کربی» سخنگوی شورای امنیت ملی کاخ سفید در ارتباط با توقیف کشتی‌های متخلف در تنگه هرمز ادعا کرد که «این کشور اقداماتی را برای تقویت موضع نظامی آمریکا در خلیج فارس انجام می‌دهد!» البته حرفشان باد هوا بود و مواضعشان تقویت که نشد هیچ، بلکه مقتدرانه با هر تخلف توقیف‌شان کردیم. نمونه‌هایش هم یکی دو تا نبود؛ مثلاً توقیف نفتکش نیووی با پرچم پاناما در هنگام عبور از تنگه هرمز یا ممانعت از نفتکش با پرچم جزایر مارشال در دریای عمان حد فاصل آبراه ایرانی و هدفگیری موفقیت‌آمیز هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی و... . انگشتم را روی آخرین آرشیو ثابت گذاشتم: «فرمانده نیروی دریایی سپاه گفته بود که از این پس شناورهای عبوری از تنگه هرمز باید خودشان را به فارسی معرفی کنند. عجب کیفی می‌داد.» تکه‌های پازل اقتدار را کنار هم چیدم تا رسیدم به همین روزهای شاد مردم از موشک‌هایی که به اسرائیل زدیم. مردم این شهر از شایعه‌های حمله اسرائیل جوک می‌سازند و بساط خنده‌شان به راه است. هیچ کس ترسی ندارد از خانه عنکبوتی اسرائیل و لانه‌ی کفتار آمریکایی! از جا بلند شدم و راه خانه را پیش گرفتم. اما با صدای سوت کشتی در حین خروج از لنگرگاه، لحظه‌ای ایستادم. پرچم ایران روی عرشه تکان می‌خورد؛ توی چشم‌هایم اشک حلقه بست و روی لبم لبخند. ما شاخ این غول را هم به لطف خدا شکستیم! زهرا شنبه‌زاده‌سرخایی دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سرمایه اجتماعی قرار بود برای شب میلاد امام رضا علیه السلام، کیک خانگی بپزم. یک بار دیگر می‌خواهم دستور پخت را در صفحه مجازی ببینم که از پیام های بالای صفحه دستم ثابت ماند و چشم هایم تیک بر‌می‌دارد. بساط پخت و پز را رها می‌کنم و با عجله کانال ها را بالا و پایین . ضربان قلبم تند شده و چشم از زیرنویس شبکه خبر بر نمی‌دارم. پاهایم سست می‌شود و با خودم می‌گویم اگر این مرد بی ادعا پشت میز دفترش می‌ نشست الان دنبالش نمی‌گشتیم توی ورزقان؛ شده است مثل حاج قاسم. خدمتگزار ملت! یادم آمد بهمن ماه سال قبل آمده بود بندرعباس. چه شور و شوقی داشتند مردم. خودم را به صف های جلو رسانده بودم تا بشنوم برای مردم این استان چه می‌گوید. همان اول صحبت برای کشورهای عربی همسایه خط و نشان کشید که جزایر سه گانه جزو لاینفک ایران است. چقدر دلمان به حرفش گرم شد و دل همه ایران ! الان هم نمی‌دانم کجاست اما خدای او می‌داند که دل مردم ایران برایش می‌تپد. دست به دعا برداشته اند و از ولی نعمت ایران امام رئوف می‌خواهند خادم حرم و کشور را سالم برگرداند. زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی یکشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۰ | ساعت ۲۰:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آخرین دیدار دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. عصر یک جلسه داشتم که مجبور شدم به خاطر شرایط خاصی که برای مادرم پیش آمده بود، جلسه را نیمه تمام بگذارم و برگردم خانه. پای مادرم شکسته بود و انجام کارهای خانه برایش سخت بود. باید می‌رسیدم خانه‌شان تا کمکش کنم‌. وارد خانه شدم. سرم به شدت درد می‌کرد. از صبح تا ساعت شش که به خانه رسیده بودم جز یک لیوان چای و یک تکه شیرینی چیز دیگری نخورده بودم. مادرم نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به تلویزیون. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. پدرم همانطور ایستاده داشت شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد.‌ عادتشان بود، یکی‌شان سر خودش را با تلویزیون اتاق خواب گرم می‌کرد و آن یکی تلویزیون نشیمن را تماشا می‌کرد. پدرم از اتاق بیرون آمد و پرسید: -توی شبکه‌های اجتماعی چیزی نگفته‌اند؟ پرسیدم: «در مورد چی؟» برایش عجیب بود منی که مدام شبکه‌های اجتماعی را چک می‌کنم، خبر به این مهمی را دنبال نکردم. زیرنویس شبکه خبر را نشانم داد. سر دردم دو چندان شد. آخرین تصویر زنده از رئیس جمهور را در سفرشان به استان هرمزگان دیده بودم. بغض راه گلویم را بست‌. نشستم روی زمین. تصویر پیرزنی که با همه ناتوانی‌اش، خودش را به دیدار مردمی رئیس جمهور رسانده بود، در ذهنم روشن شد. تصویر تک تک آدم‌های مشتاقی که آمده بودند تا رئیس جمهور‌ را در سفرش به استانمان ببینند از جلوی چشمم رد شد. اشک حلقه زده بود توی چشم‌هایم.‌زیر لب «امن یجیب» خواندم. شک ندارن که همه آن آدم‌ها الان دارند برای سلامتی رئیس جمهور دعا می‌کنند. مریم بهرنگ‌فر یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قلب ۸۸ میلیونی دیشب نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم؛ جلو تلویزیون می‌ایستادم و خبر می‌خواندم. می‌رفتم آشپزخانه و بی‌خود دور خودم ‌می‌ چرخیدم. از پشت پنجره گاهی به ماه پشت ابرها نگاه می‌کردم بود تا کی بیرون آید. پسرم دوره ام کرده بود که حالا چی‌می‌شود؟ صفحه گوشی را طرفم گرفت: «آن‌ورآبی‌ها یک بند حرف مفت می‌زنند.» اولین بار بود که پای استدلال نداشتم برایش. هیچ ندیده بودم آن قدر پای تلویزیون بنشیند و خبر بشنود. شب به نیمه رسیده بود . سرم را روی بالشت گذاشتم و خودخوری هایم بیشتر شد که الان آقای رئیس جمهور کجاست؟ خبرنگار می‌گفت: «هوا بسیار سرد است.» یعنی روی صخره ای افتاده یا در شکاف دره ای تا امدادگرها برسند. آدم خونش برود تنش بیشتر یخ می‌بندد. وای! خدا کند دوام بیاورد! غلتی زدم و گوشی را بر داشتم . پر از خبرهای توسل و دعا برای سلامتی رئیس جمهور و همراهان. نفهمیدم چقدر این پهلو به آن پهلو شدم تا از خستگی بیهوش شدم. ساعت ۳ صبح بود با صدای تلویزیون از خواب پریدم. پسرم هنوز نگاهش به صفحه آن بود اما این بار سر تکان می‌داد. دلم ریخت ولی به خودم باز امید دادم. سر سجاده باز مثل دیشب امن یجیب دم گرفتم ولی خیلی زود فهمیدم امن یجیب زینب دیگر اثر ندارد! همه ی ایران در شوک رفته است! انگار قلب ۸۸ میلیون در یک لحظه ایست کرده باشد! کاش دستگاه احیایی بود تا زنده مان کند! دکتری بگوید که به خیر گذشت. بیشتر مواظب این قلب باشید! یک عضو از پیکرمان کم‌شده که احیا نمی‌شودحتی اگر به دکتر هم قول بدهیم بر نمی‌گردد! حالا می‌فهم شعر سعدی را: «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضویی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار» زهرا شنبه‌زاده‌سرخائی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سلام مرا به مردم هرمز و بشاگرد برسانید مهندس مهدی دوستی، استاندار هرمزگان برایم از آقای رئیس‌جمهور اینچنین گفت: دو هفته پیش برای جلسه‌ای خدمت رئیس‌جمهور عزیز رسیده بودیم؛ دوستان گفتند آقای رئیسی با شما کار دارد. وقتی خدمت ایشان رسیدم تعدادی از استانداران دور ایشان حلقه زده بودند. ایشان تا مرا دید گفت: « آقای دوستی غالب دفعاتی که خدمت حضرت آقا می‌رسم سراغ جزیره هرمز رو از من می‌گیرند. هر کاری می‌توانی برای اونجا انجام بده. در سفر قبلی توفیق نداشتیم خدمت مردم هرمز برسیم سلام من را به مردم هرمز و بشاگرد برسانید.» اعظم پشت مشهدی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بنده مخلص خدا بود از حاج‌آقا عبادی‌زاده امام جمعه بندرعباس خواستم درباره‌ی آقای رئیسی بگوید: - بارها در جمع های عمومی و در دیدار با مردم در کمال تواضع و فروتنی به مردم نزدیک می‌شدند و بی‌محابا با آنها صحبت می‌کردند. علاوه بر نگرانی تیم حفاظتی ما هم نگران بودیم و مدام از ایشان می خواستیم مراقب خود باشند اما تا آخرین لحظه خودشان را به مردم می‌رساندند و حرف آنها را می‌شنیدند. شهید رئیسی بنده مخلص خدا بود که خودش را وقف مردم کرده بود. اعظم پشت مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اربعین ۴۰۲ به واسطه شناختی که از جهادگران و جامعه فعالان مردمی اربعین داشتند در همان سال نخست ریاست جمهوری جلسه‌ای در دفتر نهاد ریاست جمهوری برگزار شد. به همراه جمعی از فعالین مردمی اربعین کشور در آن نشست حضور داشتم. از نکته‌های مهم آن دیدار توجه و دغدغه شخصی شهید رئیسی به مقوله اربعین و اجرای شایسته آن در کشور بود. در دوران تولیت آستان قدس رضوی هم با همدلی و پشتیبانی ایشان مراسم اربعین برگزار شده بود. در آن جلسه خیلی دلسوزانه و با سعه صدر صحبت‌ها و مطالبات حضار را شنیدند و علاوه بر دیدار جمعی با تک‌تک دست اندرکاران ستاد مردمی اربعین گفتگو کردند. اعتماد به لایه های میانی جامعه و جوانان انقلابی از خصایص رئیس جمهور مردمی بود. تمام هَم و غمشان این بود که کارهای کشور حل نمی‌شود مگر با مشارکت مردم. با حضور و تدبیر ایشان ستاد اربعین مردمی تشکیل شد و به جرئت می‌توان گفت که سال ۱۴۰۲ بهترین و منظم‌ترین مراسم اربعین برگزار شد که تنها با همت و دلسوزی شهید رئیسی محقق شده بود. داوود میرنژاد | دبیر جبهه فرهنگی انقلاب هرمزگان به قلم: اعظم پشت‌مشهدی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روضه‌ات را حضرت عباس خواند بی‌قرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگی‌ام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه می‌کردم دلم تنگ‌تر می‌شد. داغ پدر دیده بودم و می‌دانستم دختران رئیس‌جمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمه‌ها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطره‌های اشک با کلمه‌ها جاری شدند و نوشتم: سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند شک ندارم روضه‌ات را حضرت عباس خواند اعظم پشت‌مشهدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادر نیشتَمان با کاسه‌ی شله‌زرد پشت در خانه‌شان ایستاده بودم. می‌دانستم زنگ در خانه‌شان خراب است. چندبار محکم به در کوبیدم و همان وقت کسی به خانه‌ی ذهنم کوبید با کوبه‌ی خاطرات گذشته. تازه آمده بودم به این محله. همسایه‌ی قبلی دم رفتن، با دست تک تک خانه‌های دو ردیف کوچه را نشانم داد و به قد چند جمله شجره نامه‌شان را کف دستم گذاشت تا مثلا خدمتی به من کرده باشد. همه را گفته بود از بیماری همسایه‌ی روبرو تا تخصص دخترهای همسایه‌ی چند خانه آن طرف‌تر و نازایی همسایه‌ای دیگر. منتظر بودم تا از همسایه دیوار به دیوارم بگوید که آهسته یک جمله گفت؛ بعد لبخندی زد: "خلاصه حواست جمع کن یه وقت چیزی نگی که بعد توی روی هم شرمنده بشید." حواسم را از آن روز جمع کرده بودم تا حرف‌هایم روی حساب باشد و شرمندگی پیش نیاید اما دیدن هرباره‌ی نیشتَمان دختر همسایه و مادرش توی روضه‌های خانگی محاسباتم را برهم زده بود. رج‌های فرش ذهنم را چندبار شکافته بودم تا نقشه‌ی بافت را بلد شدم. صدای لخ لخ دمپایی و "کیه؟ کیه؟" شنیدم. گفتم: "همسایه‌ام. نذری آوردم." در باز شد. مادر نیشتَمان با صورت پر چین و چروک به رویم لبخند زد. تارهای سفیدی از گوشه‌ی روسریش بیرون زده بود. دست جلو بردم برای سلام ولی به رسم بندری‌ها، خم شد و پشت دستم را بوسید. خجالت‌زده، دستم را عقب کشیدم. نگاهی به کاسه شله زرد انداخت و گفت: "برا امام رضا ست؟" بله را که از من شنید چندبار نذرتان قبول باشد گفت. پرسیدم: "چند روزی نبودید؟" برق خوشحالی توی چشم‌هایش قبل از لب باز کردن او به من رسید. "رفته بودم کردستان دیدن فامیل‌ها." حال و احوالپرسی زنانه‌مان گل انداخت اما همین که فهمید اربعین کربلا بودم؛ بعد زیارت قبول جمله‌هایی را برای اولین بار گفت که تا خانه توی سرم چرخ می‌خورد. "ما امام حسین(ع) و امام رضا(ع) رو دوست داریم. دشمن می‌خواد بین شیعه و سنی همیشه جنگ باشه ولی کور خونده! ما پیامبرمون، قبله‌مون، کتاب آسمونی‌مون یکی. اینا کم چیزی به نظرت همساده؟" جوابش را داده بودم با یک نه محکم. قدم‌هایم تا خانه کوتاه بود اما خوشحال بودم که دیگر نیاز نبود حواسم را جمع کنم جلوی نیشتَمان و مادرش! پ ن: نیشتَمان اسم دخترانه کردی به معنای وطن است. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی چهارشنبه، شهادت امام رضا علیه‌السلام | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 گردِ پا موکبی آب طالبی پخش می‌کرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شده‌ی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر می‌شد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد می‌رسیدند. بعضی‌ها وقت راه رفتن کمی‌ می‌لنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زده‌شان را می‌فهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاه‌های زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزه‌ای بزرگی جلوی دسته پیش می‌رفت. قدم‌هایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژه‌ام دور و دورتر می‌شد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!" برگشت. نگاهم کرد. گفتم: "می‌شه در مورد گروه‌تون توضیح بدی؟" جمله‌ی دیرم شده‌ی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر می‌‌توانستم گروه‌شان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن می‌ارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟" اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگه‌ای گفت: "می‌شه ساکت موند با ظلم‌هایی که داره اونجا اتفاق می‌افته؟" حرف حساب جواب نداشت. لحظه‌ای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروه‌شان کلی سوال می‌پرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت. "دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوون‌ها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور." مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم می‌خواست همپایشان می‌رفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمی‌رسیدم. روایت مسیر زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا