eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 نشانی صفحه اینستای راوینا برای یکسان‌سازی با نشانی سایر بسترها از ravina.ir به ravina_ir تغییر نام داد. اگر اهل اینستا هستید، خوشحال می‌شویم ما را دنبال نمایید: https://www.instagram.com/ravina_ir/profilecard/?igsh=b25tMnhoNmVicDcz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیوت المقاومة روایت سمیه رفیعی | قم
📌 بیوت المقاومه بیوت المقاومه نام پویشی که به تازگی در حال گسترش است. و رزق امروزمان شد منزل دختر شهید زاهدی. این روزها تا بنری می‌بینم برای حمایت از جبهه مقاومت و یا رشد مبانی فکری برای خودسازی و تمدن سازی، فکر این را نمی‌کنم که چالش فرزندان کوچک و بزرگ را چه کنم؟ بعد از نماز صبح خودم و ایمانم را به صاحب امین الله و سایر ادعیه و زیارات می‌سپارم و کوله کوچک جگر گوشه‌ام را می‌بندم و راهی جهادی از نوع خودمان می‌شویم. بعد از کلاس منظومه و نماز ظهر و رفت و برگشتی در حد ناهار و برداشتن آن یکی دخترم، خودمان را می‌رسانیم به برنامه استغاثه. از همان دم در پارکینگ مجتمع، نمادها و پرچم‌ها نشان می‌دهد که آدرس را درست آمده‌ایم. در را که به رویمان باز می‌کنند استقبال گرمی می‌شویم. گویی با یک قاعده فطری سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. با چای و پولکی‌های اصفهان که کاممان را تلخ و شیرین می‌کنیم، یاد خوف و رجا و جبهه حق و باطلی می‌افتم که اگر تلاشی برای پیروزی نداشته باشیم... خانمی میکروفون را بر می‌دارد و بعد از خیر مقدم و ذکر صلوات و گفتن سین برنامه، تسبیح‌هایی می‌دهد دست فرشته‌های کوچکمان تا پخش کنند و از همه می‌خواهد که همان ذکر توصیه شده شهید زاهدی را تا آمدن سخنران بگوییم: "یدالله فوق ایدیهم". خانه مملو از جمعیت بانوان مومنه و مشتاق است، و شهدایی که ان‌شاءالله به برکت خون‌های پاکشان و عنایات اهل‌ بیت علیهم السلام بابی برای نابودی اسرائیل برایمان بگشایند. سیمه رفیعی eitaa.com/sere_omidvary دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
النگوها نه! روایت الی دلبان | رشت
📌 النگوها نه! بعد ازدواج چندین‌بار طلا خریدیم و سر مشکلات مختلف فروختم. زیاد به مال دنیا دل بسته نبودم و تا تقی به توقی می‌خورد سریع خودم می‌رفتم و می‌فروختم. پولش را هم می‌دادم دست همسرم. می‌گفتم: «مشکلت رو حل کن خدا بزرگه بعد برام می‌خری.» زندگی هِی سخت‌تر می‌شد و وقتی برای جبران و خرید چیزهایی که فروخته بودم نبود. بعد تولد پسرم، همسرم برایم چندتا النگو، هدیه خرید. همیشه می‌گفت: «برات زیادش می‌کنم.» ولی همیشه دستش تنگ بود و نمی‌توانست. منم توقعی نداشتم ولی ته دلم خیلی دوست داشتم این کار را بکند. بعد از تقریباً شش سال، حدود دو سه هفته‌ی پیش گفت: «می‌خوام برات طلا بخرم.» با هم رفتیم و دو تا النگو برایم خرید. اولش خیلی خوشحال شدم و دوست داشتم به دوستانم نشان بدهم که همسرم چه کاری برایم کرده؛ ولی جوری شد که توی این چند وقت اصلاً وقت نشد من در مورد این موضوع با دوستانم حرفی بزنم یا النگوهایم را ببینند. دقیقاً این ماجرا مصادف شد با اوج گرفتن جنگ اسرائیل و حملات زیاد به لبنان و فلسطین. هر وقت برای خودم توی خانه در حال کار کردن بودم و چشمم به دستم می‌افتاد که چند تا النگو در دست دارم، فکر می‌کردم کاش این پول را هدیه به جبهه‌ی مقاومت می‌کردم. مدام فکر می‌کردم شاید اگر این موضوع را به همسرم بگویم مخالفت کند. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم بهش بگویم ولی باز نمی‌توانستم. تا اینکه دیدم مردم دارند هدیه‌ی طلا برای جبهه‌ی مقاومت جمع می‌کنند. تو دلم با خودم گفتم: «این النگوها که نه. چون تازه خریدم، حتما همسرم مخالفت می‌کنه. اون گردنبندی که خیلی دوستش دارم باید بدم. چون مال خودمه حتماً نمی‌تونه مخالفت کنه.» اینکه همیشه باید چیزی که خیلی دوست داریم ببخشیم، توی ذهنم بود. شب قبلِ همایش، خیلی با خودم فکر کردم. بالاخره توانستم به همسرم بگویم. گفتم: «اگه اجازه بدی می‌خوام گردنبندم رو به جبهه‌ی مقاومت هدیه بدم.» اول یک کم سکوت کرد. بعد گفت: «خانم شما هرچی طلا داری مال خودته. نباید براش از من اجازه بگیری.» صبح که می‌خواستم بروم متوجه شدم یکی از دوستان که خیلی به‌ هم نزدیک هستیم آنجا هست. به ذهنم رسید چون موقع خرید گردنبند با هم بودیم، حتماً آن را می‌شناسد ولی هنوز النگوی مرا ندیده بود. من هم دوست نداشتم کسی بداند که این کار را کردم. بالاخره همان شد که باید می‌شد. النگوها از دستم درآمد و بدون اینکه هنوز کسی دیده باشد، رفت همان جایی که باید از اول می‌رفت. شاید بگویید چطور چیزی که خودتان بهش نیاز داشتید و حتی از نظر مالی هم توی زندگی همیشه مشکل داشتید باز خواستید این کار را بکنید؟ به نظر من، ما نسبت به دنیای اطراف خودمان یک مسئولیت‌هایی داریم. حالا که ما در سلامتی و امنیت کامل هستیم ولی آن‌طرف، عزیزان مسلمان زیر بمب و آوار و ناامنی هستند، یکی از کارهایی که می‌توانیم بکنیم حمایت‌های مالی است. و خدا در قرآن به بنده‌هایش وعده داده اگر در دنیا از چیزی برای رضای من گذشتید برایتان هزار برابرش می‌کنم و حتی نه تنها در آن دنیا بلکه در همین دنیا به شما باز می‌گردانم. حالا نه با این توقع‌. من کاری نکردم شاید اگر جانمان را هم فدا کنیم ذره‌ای از حق الهی را به جا نیاورده باشیم. الی دلبان چهار‌شنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 موکب با طعم لبنان وارد حیاط ساختمان بزرگ و تاریک حسینیه می‌شویم. جلوی درب یکی از بچه‌های حزب‌الله که مسئول حراست ساختمان است جلوی سید را می‌گیرد و سید هم او را در آغوش می‌گیرد. زیر نور کم فروغ حیاط، سید را که عمامه ندارد می‌شناسد و با لبخند ما را همراهی می‌کند. یک طبقه برای خانم‌ها و یک طبقه ویژه برادران؛ تعداد زیادی در طبقات اسکان داده شده‌اند. از حیاط داخل حسینیه آقایان را نگاه می‌کنم. جمع‌های چند نفره که دور یک چراغ‌قوه جمع شدند و گفتگو می‌کنند. حیاط همکف با پله به حیاط پائین متصل می‌شود. وارد حیاط پائینی می‌شویم. آشپزخانه یا همان موکب‌ حضرت رقیه مشهد در همان حیاط پائینی است. وضعیت نور اینجا بهتر است. میزی وسط حیاط است. تنها بچه‌های مشهد نیستند که کار می‌کنند؛ حتی نوجوانان سوری و لبنانی هم با اشتیاق در حال کار هستند. شام یک غذای لبنانی است. برخلاف برخی از  آشپزخانه‌ها که قیمه عراقی و قورمه سبزی درست می‌کنند، این آشپزخانه غذای لبنانی طبخ می‌کند. شام امشب ترکیبی است از مرغ، سیب‌زمینی همراه با ترشی با طعم مورد پسند لبنانی. از دقت و سلیقه‌شان خوشم می‌آید. یاد این روایت می‌افتم که مومن بر اساس میل و خواست خانواده غذا می‌خورد نه میل و سلیقه خودش. از آنجا که لبنانی‌ها برادر عزیر ما هستند سلیقه آن‌ها بر سلیقه ما مقدم است. اولین شرط حضور در جبهه مقاومت این است که از سلیقه و میل خودت دست برداری. بچه‌های مشهد از بین همه آشپزهای خوب مشهد آشپزی را آورده‌اند که آشپز یکی از هتل‌های مشهد است. هتلی که محل رفت و آمد زوار لبنانی است. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۴ به راننده می‌سپرم، مستقیم ببردم سیده زینب. هوا گرم است و ساجد مدام بهانه‌گیری می‌کند، بچه‌ام را می‌شناسم. بیشتر از اینکه بی‌تابِ گرما باشد، بی‌تابِ پدرش است. محکم بغلش می‌کنم. - یُومّا؛ حبیبی. بابات خیلی مرد و قهرمانه. اون رفته بجنگه با دشمنا، مثل امام حسین. ما هم برمی‌گردیم دوباره پیشش. پیروزی نزدیکه نزدیکه. با اذان مغرب می‌رسیم. بعد از ۱۶ سال دوری، پایم به خاک سوریه باز می‌شود. لبنان که بودم، اُمّی برایم تعریف کرده بود: سوریه، دیگر سوریه‌ی سابق نیست و جنگ‌، ظاهرش را به هم ریخته. روی تن همه‌ی ساختمان‌ها، جای گلوله است. خانه‌ها خراب شده‌. کوچه پس کوچه‌ها پر از زباله است. از اول شارع‌المقام تا ورودی حرم، گوشه و کنار فقرای زیادی را می‌بینم که چشم‌شان به این است که یک نفر ۲۰۰۰ لیری بگذارد کف دست‌شان. خبری از زمین‌های آبادِ کشاورزی دیگر نیست. امّی گفته بود مسلحین با دولت بشار صلح کرده‌اند؛ امّا میدان حجیره، جایی که هنوز هم مسلحین اسکان دارند، بین مردم ترس عجیبی دارد. این را یکی از خادم‌های حرم، موقع تفتیش می‌گوید. همه‌ی این‌ها از ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز که هنوز است، آثار جنگ بر پیکره‌‌ی شهر باقی مانده. تصورش را هم نمی‌کردم که اینقدر شهر زیر و رو شده باشد. حالا سوریه با این اوضاعش میزبان مهاجرین لبنانی شده. با بچه‌ها می‌روم نزدیک ضریح. چند روزی می‌شود که بی‌خبرِ بی‌خبرم ازش، رضا را می‌گویم. دلم پیشش گیر است. هنوز نیامده دنبال بهانه‌ای هستم، بتوانم برگردم. سینه‌ام تنگ است؛ تنگ رضا؟ نه! تنگ است از سکوتِ همه‌ی همه‌یِ کسانی که بچه‌های فلسطین و غزه و لبنان را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند! چه چیز دیگه‌ای باید ببینند که از خواب بلند شوند؟ البته عیبی هم ندارد، حق دارند. حرام‌زاده‌ها؛ شکم‌هاشان از حرام پر شده و گوش‌های‌شان کر و چشم‌های‌شان کور! فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم. در عجبم از این همه دشمنیِ دشمن. و تنها چیزی که آرامم می‌کند، شجاعت، صبوری و حرف‌های حضرت زینب (س) است. بزرگ بانوی تاریخ که صراحت و بلاغت کلامش، حادثه‌ی کربلا را جان و حیات بخشید و یزیدیان را رسوا کرد. کربلایی که متوقف نشد. به یاد رضا می‌افتم. کاش من هم کنارش بودم. قلبم به طپش افتاده، آخرین بار که حرف می‌زدیم، بهش گفتم بی‌خبرم نذاره. پاره‌ی تنم است. ۲۲ ساله که کنار هم هستیم؛ ولی هنوز دلم می‌خواد بیشتر کنارش باشم تا لحظات جدیدی رو تو زندگی باهاش تجربه‌ کنم. دوری ازش برام خیلی سخته؛ ولی حضرت زینب همیشه پناهم بوده، زل می‌زنم به ضریح. - بی بی جان، به جدت قسمت می‌دم. من رضا رو خیلی دوستش دارم؛ ولی کاری کن مهر من و بچه‌هام از دل رضا کمتر بشه، اینطوری می‌تونه خیلی بهتر بجنگه. دارم حرف می‌زنم که تلفنم زنگ می‌خورد. از دفتر حزب‌الله است. خبر می‌دهند که دیشب ضاحیه بمباران شده و تنِ رضا زیر خروارها آوار رفته و حزب هم شهادتش را قطعی کرده... هنوز قصه‌ی فاطمه همسر شهید رضا، ادامه دارد و در قسمت بعدی خواهم نوشت. این‌ها را که فاطمه تعریف می‌کرد، من بیش از پیش در خودم فرو می‌رفتم. جلویم نشسته و من می‌شنوم. انتقالش سخت است. باید لمس کرد چیزی را که می‌گویم، خبری از شعار نیست. فاطمه حضور رضا را در جنگ، در ادامه‌ی قیام امام حسین می‌بیند که تهش وصل به ظهور صاحب الزمان خواهد شد. رضا نه امام حسین را دیده و نه حضرت مهدی (عج) را؛ ولی به قول نادر: «این که دستِ من هرگز به قبای حسین نمی‌رسد [و] به خاطرِ او شمشیر می‌زنم و به هوای وصلِ او با کرور کرور اجنبی می‌جنگم، حسین، را حسین نگه می‌دارد.» و قصه‌ی فاطمه هنوز هم ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هوا سرد است... روایت صدیقه فرشته | کاشان