eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 معلم نهضتت رو یادته؟! 🌿بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقت‌زاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسین‌آباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقت‌زاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم. 🔹در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشاره‌ی دست، ⛰کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسین‌آبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانه‌ها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانه‌ها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود. 🔸اولین باری بود که آن منطقه را می‌دیدم. 🚙ماشین را روبروی کوچه‌ای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقت‌زاده گفت: «حال داری از پله‌ها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا می‌کنیم.» 🌱دستش را گرفتم و پله‌ها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پله‌ها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی می‌کردم، محله‌ی کوشک بونرز.» کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پله‌ها، اولین خانه‌، کلاس نهضت خانم حقیقت‌زاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانه‌ای، نیمه‌باز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری می‌کرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقت‌زاده گفت: «دنبال یکی می‌گردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.» مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقت‌زاده که خسته شده بود، گفت: «می‌تونیم بیایم داخل؟»☺️ با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه. صاحب‌خانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقت‌زاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟» - «ماه‌زاده جرقه.» پرسیدم: «اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاه‌انجیری منطقه‌ی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بی‌سواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس می‌داد. سقف نداشت و زیر 🌧بارون و ☀️آفتاب درس می‌خوندیم.» چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم🤲. کاش می‌شد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا می‌گرفت دستش. یه روز درِ خونه‌مون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به 🍃معلم گفت: «زنم نمی‌خواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.» فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو ✨فقط آیت‌الکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمی‌خوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیت‌الکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیت‌الکرسی می‌خونم و دعاش🤲 می‌کنم.»😭 گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانه‌اش شکل گرفت. به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط می‌دونم خونه‌اش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون می‌تونم خونه‌اش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقت‌زاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقت‌زاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. 😭 به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش می‌گی؟» گفت: «دستش رو می‌بوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقت‌زاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش☺️ نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقت‌زاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتند اشک شوق می‌ریختند. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقت‌زاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین📹 فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم می‌گرفتم. دیدارآن روز، خاطره‌ای به یادماندنی شد. ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ مریم نامجو | حافظ‌هـ، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تک و تنها 🔹ساعات پایانی شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳؛ بعد از کلی کولی‌دادن به فاطمه کوچولو بالاخره خسته شد و قبول کرد برویم بخوابیم. 💡چراغ‌ها خاموش و من دزدکی گوشی‌ام📱 را چک کردم. چند ساعتی بود که بله را چک نکرده بودم. خبری دیدم به نقل از الجزیره که پیش‌بینی حمله قریب‌الوقوع ایران🇮🇷 را کرده بود. توجهی نکردم. هرچقدر پایین‌تر می‌آمدم و پیام‌های جدیدتر را می‌دیدم انگار دارد خبرهایی می‌شود؛ تا اینکه رسیدم به تکبیرها! 📺پریدم و تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. راستی راستی زدیم! فاطمه بیدار شد... سریع همه چیز را خاموش کردم و به زور برش‌گرداندم به رخت‌خواب. 🤲دعایی کردم و خوابیدم... *** 🔸صبح که پا شدم قبل از هرچیز باز 📱 گوشی‌ام را چک کردم. عکس یادگاری 🚀موشک‌ها با کربلا و بیت‌المقدس اشکم را درآورد. فیلم ذوق کردن آن رفتگر ساده‌دل از شنیدن خبر حمله، بغضم را ترکاند.🥹 اما یک فیلم خیلی مرا شکست. راستش را بخواهید از اینکه در همچون شبی تخت خوابیده بودم خیلی خجالت کشیدم. فیلمی بود که نه چهره‌ی پیرمرد پیدا بود، نه مکالمه مشخصی داشت و نه حتی پوستری خاص. پیرمرد شاهرودی از ذوق بی‌خواب شده بود و 🌌نیمه شب، تک و تنها، با یکی از کارتن‌پلاست‌های فله‌ایِ! روز قدس، زده بود به دل خیابان... ✍محمدصادق رویگر 🇮🇷 | روایت مردم ایران 📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 https://eitaa.com/ravina_ir
📌 از زمین به آسمان می‌بارد با هرسنگی که می‌انداخت توی رودخانه سعی می‌کرد سنگش به وسط آب برسد. دستان کوچکش قدرت پرتاب نداشت، بعد از چندبار به جایی که می‌خواست رسید. با جیغ و هورا بالا و پایین پرید. -مامان تونستم، مثل موشک‌هامون که خورد به اسرائیل، منم زدم به هدف. آفتاب داشت خودش را جمع وجور می‌کرد. نسیم خنکی به صورتم خورد. پونه‌های کنار آب را سرچین کردم و توی کیسه ریختم. سرم را بالا آوردم و با لبخند برایش دست تکان دادم. تلفن همراهم زنگ خورد، مادر همسرم بود. تندی سلام کرد و گفت: «بالاخره اسرائیل به ایران حمله کرد، اصفهان و تبریز رو زد». من هم با لبخند نخودی که روی لبم نشسته بود، گفتم: «آخی، نباید ایطو می‌شد». مکثی کرد. -اومدم خونه یکی از اقوام تلوزیونش داره اینو می‌گه. تا اسم فامیل محترم را شنیدم گفتم‌: «مادر ماهوارشون رو اینترنشنال هست یا صدای آمریکا؟» آمد توی حرفم و گفت: «اینتر نشنال». -خب پس درست شنیدی، فقط اندازه موشکا رو هم گفته؟ خبر را نزدیک نماز صبح توی یک کانال معتبر شنیده بودم، دلم نیامد استرسش را بیشتر کنم. -مادر شایعس، ریز پرنده بوده. کارم درآمد باید می‌گفتم: «ریز پرنده چی هست؟» -ببین مادر، همونا که تو عروسیا میان رو سر مهمونا و کسایی که میان وسط قر می‌دن ازشون فیلم می‌گیرن. آنتن تلفنم پرید و قطع شد. با خودم گفتم: «این شبکه چطور روایت کرده، بنده خدا مادری که پای ثابت نماز جمعه و راهپیماییه داشت به یقین می‌رسید». البته حق دارد، جز آی فیلم و شبکه داخلی از دنیای کهربایی ماهواره بی‌خبر است. هوا داشت سرد می‌شد، دخترم را صدا کردم. نزدیکم آمد و گفت: «بیشتر سنگ‌ها خورد به هدف، مثل اون شب که موشک زدیم». چقدر عبارت «موشک زدیم» به جانم خوش آمد. ما شاسی و دکمه‌ها را فشار نداده بودیم. اما همه می‌گوییم موشک‌ها را به هدف زدیم؛ چون انتقام خواسته همه‌مان بود. چون تا صبح نشستیم رهگیری کردیم، نماز خواندیم، صلوات فرستادیم و به مادر امام زمان هدیه کردیم. بایدم بگوییم موشک‌ها را به هدف زدیم. «میم» زدیم را هم، هربار غلیظ‌تر از قبل تلفظ می‌کنیم. توی افکارم بودم که ریحانه‌سادات دستم را کشید. -راستی مامان میدونی فردای حمله که رفتم مدرسه چی شنیدم؟ -چی؟ -هم‌مدرسه‌ایم توی حیاط به چندتا از بچه‌ها می‌گفت: «موشک‌های ایران یه بچه رو اونجا زخمی کرده». بلند خندیدم، «مگه می‌شه»؟ -منم می‌دونم، موشک بخوره تکه تکه می‌شه نه زخمی. اسم هم‌مدرسه‌ایش را که گفت، یادم به شب حمله موشکی افتاد. خانه‌شان بلوک روبه‌رویمان است. چون خانه ما طبقه همکف است، از پشت پنجره می‌دیدم. شب حمله مادرش دستش را گرفته بود توی سرما با پای برهنه، خودش طبق معمول بدون لچک، جیغ می‌کشید و با دست دیگرش پاچه شلوارش که تا مچ بود را تا زیر زانو چنگ می‌زد،بالا می‌آورد و می‌گفت: «دیدید یه کاری کردید، اسرائیل حمله کرد». با خبر موشک‌هایی که از شیراز به اسرائیل پرتاب شده بود، بیرون آمده بود. صدایش به ما که نرسید. اما چرا ترسیده بود و تعبیر عکس می‌کرد؟ خب اثرات همان ماهواره است. شوهرش دنبالش آمد و سرش داد زد: -برو تو خونه وسایلتو جمع کن می‌رم بنزین بزنم. می‌دانید که یک عده هستند تا تقی به توقی می‌خورد جلوی پمپ‌ها صف می‌کشند. آن شب هم این همسایه مثل شب‌های شعار دادن توی جنبش ززآیشان هرچه فحش بلد بود به چادری‌ها و لباس سبزها داد و ماشین را آتش کرد و رفت. کلاً فحش‌خور این قشر ملس است و دیوارشان کوتاه. اصلاً دیگر برایشان دیوار نمانده است. باران خورد توی صورتم، برگشتم به دامن طبیعت دشمن‌زیاری؛ توی جیلینگ جیلینگ گوسفندها و بزهایی که از تپه‌های ده بلمینی بالا می‌رفتند. یک طرف آفتاب داشت خداحافظی می‌کرد، اما نور می‌پاشید. یک طرف ابر سیاه می‌آمد، باران را تندتر می‌بارید. ریحانه‌سادات هم دنبال دوتا بز نوپا از تپه بالا می‌رفت. چند دقیقه گذشت، رنگین‌کمانی روی سرمان بسته شد. با خنده دست‌هایش را به آسمان کشید و صدایم زد. من هم دست‌هایم را بالا بردم و دعا کردم چشمانمان بصیر بماند رو به آسمان که نگاهمان به زمین گیر نکند تا فرصت دیدن رنگین‌کمان از دستمان برود. توی حرف‌هایی که برایتان روایت کردم، یک چیزی را یادم رفت بگویم. همان شب که خانم همسایه محترم جلز و ولز می‌کرد. مردی سرش را از توی پنجره بیرون آورد و گفت: «آی خانوم اشتباه می‌گی، از زمین به آسمون نمی‌باره که. ما داریم اونورو می‌زنیم». اما این‌بار از زمین به اسمان بارید، از زمین ایران به آسمان تلاویو. خاطره کشکولی جمعه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینی خداحافظی با موشک‌های ایرانی نیمه شب ۲۶ فروردین بود که بعد از یک مسافرت، به تهران برمی‌گشتم. اتوبوس با سرعت نسبتاً زیادی در حال حرکت بود. هیچ‌وقت از خداحافظی دل خوشی نداشته‌ام و ندارم. خداحافظی همیشه برای من تلخ بوده و هیچ‌وقت برای من جای خودش را به شیرینی نداده است. از خستگی به خواب رفتم. حوالی ساعت ۲ صبح از خواب بیدار شدم و به همسفرانم نگاه کردم. همگی خواب بودند. مثل درخت‌هایی که همیشه یک‌جا ساکن هستند. پیامرسان‌های ایرانی را بالا و پایین کردم، به این خیال واهی که شاید کسی احوالی پرسیده باشد، اما خبری نبود. چشمم به خبری خورد، اما چون حس کردم از همان کُری‌خوانی‌های همیشگی ست، بی اهمیت از آن گذشتم. اتوبوس کنار یک رستوران ایستاد که سوهان‌فروشی هم بود. وارد رستوران شدم. فروشنده‌ای پشت پیشخوان در حال صحبت با دو مسافر دیگر بود: «از اینجا با موشک دو ساعت راهه و با کوادکوپتر ۶ یا ۷ ساعت. حالا حالاها معلوم نمی‌شه نتیجه شلیک‌شون. والا به خدا آدم می‌مونه با کارای اینا. آخه یکی نیست بگه الآن وقت جنگ بود؟....» من از کنار آنها گذشتم و با موبایل دوباره اخبار را مطالعه کردم؛ اما این‌بار با دقت. بله ایران به سمت اسرائیل موشک شلیک کرده بود. تلخی خداحافظی و پایان سفر با شیرینی خداحافظی با موشک‌های ایرانی آمیخته شد و به شکرانه‌ی این شادی به همسفرانی که از خواب بیدار شده بودند به عنوان شیرینی، بستنی و چیپس دادم. حسن احمدوند شنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پرده اول: استعمار - برق؟! راننده خطی سر تکان داد و سوار شدم. همین قدر ساده! اینجا نشانی‌ها و مسیرها ساده هستند مثل مردمانش. تا به مقصد برسم نگاهم روی بیلبوردها و تابلونوشته‌ها می‌چرخید؛ از تبلیغات فرش و سود سهام مؤسسات مالی گرفته تا مدارس غیر دولتی. دنبال آن نشانی می‌گشتم و چشم‌هایم کم‌کم ساز ناامیدی می‌زدند تا وقتی که قبل از میدان انقلاب آن بیلبورد را دیدم. خوب بود حداقل برنامه‌ای برای روز مهم فردا تبلیغ شده بود. شاید کسی آن را می‌دید و چراغ سؤالی در ذهنش روشن می‌شد، یا فضولیش گل می‌کرد مثل من تا ذوق زده به خانم نشسته پهلویم بگویم: «فردا روز ملی خلیج فارس. می‌دونید علت نامگذاریش چیه؟» اصلاً فکر نکرده با لبخند جوابم داد: «به خاطر جزایر سه‌گانه است که داریم و اسم خلیج فارس». احسنت گفتم و سعی کردم کوتاه علت واقعی‌اش را بگویم. ابروهای بالا رفته و انگشت زیر چانه‌اش تعجب و بی‌خبری را نشان می‌داد. کمی بعد پیاده شدم و راه افتادم سمت ساحل، اما چیزی توی ذهنم بالا و پایین می‌شد. مسیر پیاده‌رو را پیش گرفتم. از زیر درخت کهنسال گل ابریشم گذشتم. نسیم دم غروبی، گل‌های پنبه‌ای زرد رنگ درخت را کف پیاده‌رو، فرش عابران می‌کرد. روبه‌روی معبد هندوها ایستادم. داخل حیاط پر بود از بازدید کننده. دوربین گوشی را روی گنبد آن تنظیم کردم که عابری حین رد شدن گفت: «داخل نمای بهتری داره». سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. نگاهم را دور حیاط و بنای معبد چرخاندم. هر وقت از آنجا رد می‌شدم حس خوبی نداشتم. معبد، یادم می‌انداخت که چند صد سال قبل آلفونسو دو آلبوکرکی پرتغالی بوی کباب به مشامش خورده بود و خودش با چند کشتی حشم و خدم هندی از آن سرِ آب‌ها آمد و صاف توی بندر لنگر انداخت تا کنگر بخورد. به سال نرسیده تجار منطقه را به خاک سیاه نشاند و حکام را به تبعید و تیرک دار سپرد. هندی‌ها در بندرِ عباسی ماندگار شدند و پرتغالی‌ها و... . برای واو آخر باید یکی، دو خیابان آن طرف‌تر می‌رفتم. جلوی عمارتی دو طبقه ایستادم که از آن جز مخروبه‌ای با سنگ‌های ساروج و در و پنجره‌های شکسته چیزی باقی نمانده است. زیر لب نامش را واگویه کردم: «عمارت کلاه فرنگی». چند قدم آن طرف‌تر به دیوار بیرونی عمارت تکیه دادم. نگاهم به دریا بود و توی سرم پر از صدای «بادبان‌ها را بکشید» و تصویر امام‌قلی‌خان و سربازان غیور ایرانی که به جنگ غول بی شاخ و دم پرتغالی رفتند از همین ساحل. با آن همه خندق و برج و باروی مستحکم دور جزیره، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که طلسم یک‌صد و شانزده ساله تملک پرتغالی‌ها بر هرمز را شکسته شود، اما شد! یک‌بار دیگر به عمارت نگاه کردم و چشمم به دو گردشگر خارجی افتاد که از نمای بیرونی و درخت‌های کهنسال کُنار عکس می‌انداختند. از بین حرف‌هایشان کمپانی V.O.C را فهمیدم. بله خودش بود؛ همین نام تجاری. دست هر کسی که این نام را برای این روز گذاشت درد نکند، اما خیلی‌ها شاید ندانند که هنوز نفس مردم بندرِ عباسی از رفتن پرتغالی‌ها چاق نشده بود که انگلیسی‌های مکار و همدستان هلندی‌شان به بهانه تجارت تا ۱۳۶ سال بعد از آن واقعه در این شهر جولان دادند و نفس شهر از گرد مسموم استعمار تنگ شد. زهرا شنبه‌زاده‌سرخایی دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پرده دوم: استکبار جنگ که شروع شد همه پا توی گود گذاشتند؛ از کاسب و معلّم گرفته تا دکتر و مهندس و صیاد. مردم هرمز همان روزهای اول افتادند جلو. آنها طعم تلخ استعمار را بیشتر از همه چشیده بودند. دلشان نمی‌خواست دیگر وجبی از خاکمان دست اجنبی بیفتد. پشت سر شهید حاج موسی درویشی اسم نوشتند و گروه گروه اعزام شدند خط. برای عملیات خیبر نیاز فوری به تعداد زیادی قایق بود. به استان‌های ساحلی جنوب اعلام نیاز شده بود و صیادهای بندرعباس و هرمز زودتر از همه قایق‌های صیادی و تنها وسیله‌ی امرار معاش خود را پیشکش جبهه کردند. چند سالی که از جنگ گذشت؛ برای رزمنده‌های این شهر کار سخت‌تر شد. باید حواسشان به دو جبهه می‌بود؛ جهبه زمینی و جبهه دریایی. کشتی‌های کویتی و سعودی با پرچم آمریکا از تنگه هرمز می‌گذشتند و حضور نیروی دریایی آمریکا وسط جنگ قوز بالا قوز شده بود. باز دم بچه‌های خوش مرامی مثل شهیدان دارا و رئیسی گرم که هلیکوپتر آمریکایی را در حوالی تنگه هرمز زدند و خودشان تا ابد مهمان آب‌های خلیج فارس شدند. گفتم خلیج فارس و روی دلم چیزی سنگینی کرد؛ از تکه پاره‌های شهدای پرواز ۶۵۵ در تنگه هرمز با اصابت دو موشک ناو آمریکایی. محمد میری از شاهدان اولیه حادثه از جمجمه‌های بی مغزی می‌گفت که آب دریا توی آن پس و پیش می‌رفت؛ از عروسک‌های مو طلایی که دخترکان صاحب آنها در بستر مرگ دریا خوابیده بودند و از تورهای صیادی مردم هرمز که نه برای صید بلکه بالا کشیدن اجساد، آورده بودند. هیچ وقت یادم نمی‌رود که در آن روزهای تلخ، پدر تا سال‌ها برایمان ماهی و میگو نمی‌خرید. می‌گفت: «گوشت شهدا را خورده‌اند و نجس هستند». اصلاً دست و دل صیادها هم به دریا نمی‌رفت. می‌گویند خاک سرد است و بعد از چهلم آرام آرام داغ سرد می‌شود، اما شهدای آن حادثه در آب رفته بودند و داغشان با هر طلوع خورشید گرم می‌شد. مردم شهر دلشان پر بود، اما امیدشان به خدا که روزی شاخ این غول را مثل پرتغالی‌ها خواهند شکست! زهرا شنبه‌زاده‌سرخایی دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا