eitaa logo
انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
128 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
عباس ... یادآور ، ، ، برادر فداکار ، عموی مهربان ، و... نام عباس را که میشنوی ، وجودت سرشار از میشود و چه بار مسؤلیت سنگینی را عباس ها بخاطر نامشان بر دوش میکشند.. عباس دیگر یک نام ساده نیست پس از عصر .. یک دنیا معنا دارد و عباس ها این را میدانند. عباس قصه ما هم میدانست این معنای پر از شور و شوق را او خلبانی جوان بود که در مذهب و آئینش ، وطن پرستی و مردانگی را درآمیخته بود ، چون یک عباس است... ۱۲۴ عملیات بزرگ و متهورانه را با پرنده ای آهنین و قلبی روشن به نور خدا از شروع تا ۳۰تیر۶۱ در پرونده مردانگی به ثبت رسانده بود جوانی شجاع ، مردی وارسته ، همسری عاشق که پدری مهربان هم شده بود قانون نصب بر روی لباس پرواز ، قاعده ای خاص بخود دارد نام کامل ، فامیلی کامل و حتی با زبان انگلیسی هم همراه باید باشد ، تازه ، بعضی هم گروه خونشان هم ذکر میکنند! اما وینگ عباس ، فقط فامیلی اورا نوشته ، دوران... شاید گفته باشد : من هنوز به آن مقام ، عباس بودن نرسیده ام !! ولی در ۳۰تیر۶۱ بر فراز آسمان پس از درهم کوبیدن پالایشگاه الدوره ، زمانیکه هواپیما هدف آماج پدافند دشمن قرار گرفت و سقوط ، انفجار و پروازی دیگر نزدیک بود از یارش خواست تا اجکت کند و خودرا نجات بخشد!! اما عباس ، تصمیمی دیگر در آنی از لحظه برای خود گرفت! آنجا که علمدار کربلا ، دستانش پراز آب کرد تا کمی رفع عطش کند ، یاد تشنه لبان خیام حرم کرد ، از آن آب صرفنظر نمود و مشک را در دست گرفت تا بشود سقای تشنه لب... این عباس هم صرف نظر کرد و کار دشمن را پیچیده تر نمود پرنده را هدایت کرد سمت محل اجلاس سران عدم تعهد در بغداد و تمام کرد کار دشمن بعثی را آری اینجا بود که دوران به مقام عباس بودن رسید و ماندگار شد و شد ، شادی روح پرفتوحش ✍️🏻
عباس ... یادآور ، ، ، برادر فداکار ، عموی مهربان ، و... نام عباس را که میشنوی ، وجودت سرشار از میشود و چه بار مسؤلیت سنگینی را عباس ها بخاطر نامشان بر دوش میکشند.. عباس دیگر یک نام ساده نیست پس از عصر .. یک دنیا معنا دارد و عباس ها این را میدانند. عباس قصه ما هم میدانست این معنای پر از شور و شوق را او خلبانی جوان بود که در مذهب و آئینش ، وطن پرستی و مردانگی را درآمیخته بود ، چون یک عباس است... ۱۲۴ عملیات بزرگ و متهورانه را با پرنده ای آهنین و قلبی روشن به نور خدا از شروع تا ۳۰تیر۶۱ در پرونده مردانگی به ثبت رسانده بود جوانی شجاع ، مردی وارسته ، همسری عاشق که پدری مهربان هم شده بود قانون نصب بر روی لباس پرواز ، قاعده ای خاص بخود دارد نام کامل ، فامیلی کامل و حتی با زبان انگلیسی هم همراه باید باشد ، تازه ، بعضی هم گروه خونشان هم ذکر میکنند! اما وینگ عباس ، فقط فامیلی اورا نوشته ، دوران... شاید گفته باشد : من هنوز به آن مقام ، عباس بودن نرسیده ام !! ولی در ۳۰تیر۶۱ بر فراز آسمان پس از درهم کوبیدن پالایشگاه الدوره ، زمانیکه هواپیما هدف آماج پدافند دشمن قرار گرفت و سقوط ، انفجار و پروازی دیگر نزدیک بود از یارش خواست تا اجکت کند و خودرا نجات بخشد!! اما عباس ، تصمیمی دیگر در آنی از لحظه برای خود گرفت! آنجا که علمدار کربلا ، دستانش پراز آب کرد تا کمی رفع عطش کند ، یاد تشنه لبان خیام حرم کرد ، از آن آب صرفنظر نمود و مشک را در دست گرفت تا بشود سقای تشنه لب... این عباس هم صرف نظر کرد و کار دشمن را پیچیده تر نمود پرنده را هدایت کرد سمت محل اجلاس سران عدم تعهد در بغداد و تمام کرد کار دشمن بعثی را آری اینجا بود که دوران به مقام عباس بودن رسید و ماندگار شد و شد ، شادی روح پرفتوحش ✍️🏻 @hatef10012
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4