#تصنیف_کاروان
همه شب نالم چون #نی
که غمی دارم، که غمی دارم
#دل و جان بردی از ما
نشدی یارم نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چو بوی #گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم تنها رفتی
چو #کاروان رود، فغانم از زمین بر #آسمان رود، دور از یارم، خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی، #اسیر #عشقم ، چنان که دانی
رهایی از #غم ،نمیتوانم، تو چاره ای کن، که می توانی
گر ز دل برآرم آهی
#آتش از دلم ریزد
چون #ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود، دور از یارم، خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که ترا جویم
ای شادی جان، سرو روان کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما سوی کجا رفتی، تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ، بازآ
از #صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ، بازآ سوی «رهی»
چون روشنی، از دیده ی ما رفتی
با خاطره ی باد صبا رفتی
#تنها_ماندم تنها رفتی...
#شعر : #رهی_معیری
اجرا : #حمید_رضا_زارعی #شوراد
تدوین: #محمد_حسین_محمودی
#راست_قامتان_مجنون
#ستاره_های_شهر
https://www.instagram.com/tv/Cf4Y9EiI1dx/?igshid=MDJmNzVkMjY=
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کرب_و_بلا
شوق #زیارت #حضرت_حسین وصف ناپذیر است!
و این #شوق سرشار از #محبت ، صدق و #وفا ، معرفت و ذوقی است که #روح و جسم را جانی دوباره میدهد...
#زواری که کیلومترها با پای پیاده که یک دمپایی ساده آنهارا یاری میدهد ، طی میکنند طریق را و گوئیا پا بر روی بال ملائکی میگذارند که نویدش را معصوم علیهم السلام داده اند...
دردی نیست!
#تاول هایی که پر از #عشق است!
و پاهاییکه خسته از زمین اند و رو به #آسمان میروند..
رسیدن به #عمود_۱۴۰۷ و دیدار مشعشع گنبد #حضرت_علمدار_کربلا ، تمام مسیر را از یاد میبرد ، #انرژی چندین برابر ، #زائر را بال پرواز میدهد و خودش را به آستان قدسی #شهید_کربلا روان میکند...
این حس را باید بیایی تا با تمام وجود حس کنی!
ممنونم از #خدای_سبحان که بلطف حضرت حسین علیه السلام ، همه ی این پاهای خسته را به آسمان (حرم مطهر ) رسانید...
والان گوشه ای از آن را میبینیم🤲
****
#سحرگاه ۲۲ #شهریور ۱۴۰۱
#باب_القبله
مقابل #شش_گوشه آسمان عشق
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
وقتی #شلمچه بودم!
از دل هزاران شهید عبور کردم. در ایستگاههای بهشتی کمی درنگ کردم و برایمان #روایت کردند و گریستند.به ما گفتند #کربلا همچنان جاری است عاشورای ۶۱ هجری تا امروز و فردا و...
هرگاه که به قدمگاههای شهیدان میرسیدیم دلم میخواست کاش من جای آنها بودم...
وحسرتش را میخوردم که چرا از #قافله جا ماندم...
آری ، زمان ما را از قافله جا گذاشته است.
اما هنوز هم میتوان آن گونه بود...
به خودم که می آمدم ، سبک بار میشدم ، خیلی چیزها آموخته بودم که هنوز نباید فراموششان کنم.
ترسم از این است که نکند زرق و برق شهر ، این حال و هوای پاکیزه را از یادم ببرد.
کم کم به #شهر نزدیک میشدیم ...
دلم چه زود تنگ میشد ، برای #خاک ، برای #نخل ، برای #خاکریز ، برای جاده هایی که هنوز رد #خمپاره ها بر آن مانده بود ، برای #ترکش هایی که زنگ زده بودند و برای #آسمان مردانی که سالها بود در #ملکوت گمشده بودند.
پر از حیرتم ، پر از حسرت ، چیزی را جا گذاشته ام... شاید رد پایم را ، گناهانم را ، شاید آرزوهای دور و درازم را ، شاید نوجوانی و جوانیم را ، شاید دلم را ، و شاید....!
*
کربلا کوتاهترین راهست تا درگاه دوست
با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام 🥺
#همچنان_منتظر
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4