eitaa logo
انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
128 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
همه شب نالم چون که غمی دارم، که غمی دارم و جان بردی از ما نشدی یارم نشدی یارم با ما بودی بی ما رفتی چو بوی به کجا رفتی؟ تنها ماندم تنها رفتی چو رود، فغانم از زمین بر رود، دور از یارم، خون می بارم فتادم از پا به ناتوانی، ، چنان که دانی رهایی از ،نمیتوانم، تو چاره ای کن، که می توانی گر ز دل برآرم آهی از دلم ریزد چون از مژگانم اشک آتشین ریزد چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود، دور از یارم، خون می بارم نه حریفی تا با او غم دل گویم نه امیدی در خاطر که ترا جویم ای شادی جان، سرو روان کز بر ما رفتی از محفل ما، چون دل ما سوی کجا رفتی، تنها ماندم، تنها رفتی به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ، بازآ از حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ، بازآ سوی «رهی» چون روشنی، از دیده ی ما رفتی با خاطره ی باد صبا رفتی تنها رفتی... : اجرا : تدوین: https://www.instagram.com/tv/Cf4Y9EiI1dx/?igshid=MDJmNzVkMjY=
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوق وصف ناپذیر است! و این سرشار از ، صدق و ، معرفت و ذوقی است که و جسم را جانی دوباره میدهد... که کیلومترها با پای پیاده که یک دمپایی ساده آنهارا یاری میدهد ، طی میکنند طریق را و گوئیا پا بر روی بال ملائکی میگذارند که نویدش را معصوم علیهم السلام داده اند... دردی نیست! هایی که پر از است! و پاهاییکه خسته از زمین اند و رو به میروند.. رسیدن به ۱۴۰۷ و دیدار مشعشع گنبد ، تمام مسیر را از یاد میبرد ، چندین برابر ، را بال پرواز میدهد و خودش را به آستان قدسی روان میکند... این حس را باید بیایی تا با تمام وجود حس کنی! ممنونم از که بلطف حضرت حسین علیه السلام ، همه ی این پاهای خسته را به آسمان (حرم مطهر ) رسانید... والان گوشه ای از آن را میبینیم🤲 **** ۲۲ ۱۴۰۱ مقابل آسمان عشق
وقتی بودم! از دل هزاران شهید عبور کردم. در ایستگاههای بهشتی کمی درنگ کردم و برایمان کردند و گریستند.به ما گفتند همچنان جاری است عاشورای ۶۱ هجری تا امروز و فردا و... هرگاه که به قدمگاههای شهیدان میرسیدیم دلم میخواست کاش من جای آنها بودم... وحسرتش را میخوردم که چرا از جا ماندم... آری ، زمان ما را از قافله جا گذاشته است. اما هنوز هم میتوان آن گونه بود...  به خودم که می آمدم ، سبک بار میشدم ، خیلی چیزها آموخته بودم که هنوز نباید فراموششان کنم. ترسم از این است که نکند زرق و برق شهر ، این حال و هوای پاکیزه را از یادم ببرد. کم کم به نزدیک میشدیم ... دلم چه زود تنگ میشد ، برای ، برای ، برای ، برای جاده هایی که هنوز رد ها بر آن مانده بود ، برای هایی که زنگ زده بودند و برای مردانی که سالها بود در گمشده بودند. پر از حیرتم ، پر از حسرت ، چیزی را جا گذاشته ام... شاید رد پایم را ، گناهانم را ، شاید آرزوهای دور و درازم را ، شاید نوجوانی و جوانیم  را ، شاید دلم را ، و شاید....! * کربلا کوتاهترین راهست تا درگاه دوست با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام 🥺
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4