eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بهم بر خورد ،از لحنش خوشم نیومد لازم نبود اینقدر تدافعی عمل کنه ،چشم غره ای رفتم و دنبال شماره ی آشنایی گشتم ،مامان فرشته بی خیال مامانش شدم اگه می فهمید دق می کرد بلاخره همه قرار نیست که مثل مامان بهنوش ما باشن ..آبجی ملکا ... با کلی شکلک بوس و قلب حدس زدم کار خود ملکا باشه منم از این کارا می کردم .دستم رفت که زنگ بزنم ولی منصرف شدم اگه مثل من دیونه ی برادرش باشه چی ؟ بازم هم چرخ زدم رسیدم به داداش محمد حسن ، مسمم شدم که به همین محمد حسن زنگ بزنم .رو به پرستار که هنوزم بهم خیره بود کردم اعصابم ریخت بهم . -هنوز نخوردمش اگه بازم مثل شاکی ها نگاه نمی کنی زنگ بزنم بی خیال بهم مشغول تایپ کردن چیزی تو کامپیوتر شد .شماره رو گرفتم هنوز چند تا بوق نخورده بود که جواب داد. -الو محمد حسین معلوم هست تو کجایی داداش ؟ و صدای زنانه ای که آروم آروم مدام تکرار می کرد نفهمه -الو محمد حسین تو کجایی الان -سلام با شنیدن صدای زنانه ام ساکت شد احتمال دادم که نگران هم شده ،صداش ضعیف تر شد و آروم زمزمه وار گفت:شما؟ -لطفا نگران نباشین -شما گوشی برادر منو از کجا پیدا کردین ؟ بازهم اتهام دزدی دیگه از این همه اتهام خسته شدم تند گفتم: آقا من گدا گشنه گوشی رد پایین برادر شما نیستم ‌دزدم نیستم -منظوری نداشتم راست می گفت لحنش با منظور نبود ادامه دادم :ببخشید من از لحاظ روحی حالا خوبی ندارم ،برادر شما تصادف کرده بود من رسوندمش بیمارستان -تصادف ؟ -نگران نباشین حالشون خوبه خودم هم مطمئن نبودم از حرفی که زده بود . -کدوم بیمارستان ؟ -چند لحظه گوشی تلفن رو سمت پرستار غرغرو گرفتم و گفتم آدرس رو می خواد.پرستار آدرس رو داد گوشی رو خاموش کرد و روی میز گذاشت با حرص گفتم. -اگه دوباره ننگ دزدی نزنین گوشی رو می دین پرستار با خونسردی گوشی رو بهم داد ،به سمت سارا رفتم -آخر سر با این پرستار دعوام میشه -چرا؟ -بابانمی بینی چقدر قیافه می گیره ...اگه می شد از اخلاقش شکایت می کردم -من دیگه برم دیر شد -باشه عزیزم بیا برسونمت -نه خودم می رم -منم دارم می رم دیگه -نه ممنون -اه چقدر تعارف می کنی نگاهی به راهرو کردم و به سمت در خروجی راه افتادم که صدای خانم خانمی هر دوتامون رو به پشت برگردوند . -بله؟ -شما نمی تونین برین کلافه با عصبانیت گفتم:اونوقت چرا؟ -پلیس باید بیاد پرونده تشکیل بده -وااای ما یه غلطی کردیم به یکی کمک کردیما پرستار شونه ای بالا انداخت ،بی اعصاب نگاهی به سارا کردم . -خانم من بی کار نیستما -یه دوتا ،سه تا سوال جوابه -دردسر شدا سری از روی تاسف تکون دادم ،روی صندلی نشستم و پاهامو با ریتم تند تکون تکون دادم همیشه وقتی اعصابم بهم می ریخت همین کار رو می کردم . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 🌺ریپلای به قسمت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرم رو روی شونه های سارا می زارم ،سارا مضطرب ساعت رو می پایید ولی من خیلی هم ناراحت نبودم حداقل مامان کامیار بی خیال می شد ولی بابا حتما می کشتم.شونه اش رو تکون داد. -پناه؟ -هوم ؟ -پناه؟ بی حوصله چشام رو باز کردم و بادیدن مرد روبه روم کمی خودم رو جمع کردم .سیخ نشستم دستی به روسری م کشیدم . -من فاطمی تبارم؟ -باید بشناسم؟ -برادر اون کسی که رسوندین به بیمارستان -خب؟ -شما همیشه همینطوری حرف می زنین؟ -شما شده برا نجات یه نفر حتی به نکیر و منکرم جواب پس بدین؟ ساکت شد وبهم زمین خیره شد و آروم زمزمه وار گفت:متاسفم -آقای محترم من کلی کار دارم میشه سریع تر کار ما رو راه بندازین سری تکان داد و رفت به سمت ایستگاه پرستاری .گوش هامو تیز کردم و روی صندلی روبه روی ایستگاه رسیدم . -برادر من کجاست؟ -توی اتاق عمله -شما با اجازه کی ایشون رو عمل کردین؟ -اگه عمل نمی شد می مرد بی توجه به حرف هاشون سیم کارت مرد رو توی جیب پالتوم گذاشتم . -به کی زنگ می زنی؟ -پاشا -برا چی ؟ -اینا فکر می کنن ما بی کس و کاریم بزار پاشا بیاد بفمن ما هم کس و کار داریم -بی خیال بابا اون بدبخت رو زا به راه نکن -راس میگی مگه بچه ام که آویزون پاشا باشم -عاشق ثبات تصمیماتتم مرد با عجله به سمت راهرو رفت .همراهش راه افتادم ،محمد حسین رو از اتاق عمل بیرون آورده بودن .بی تفاوت سر جام نشستم . -هوم بابام می کشدم سارا -امروز قرار بود مامان کامیار بیاد سری تکان می دهم -مجبور بودیم به این یارو کمک کنیم ؟ سری با تاسف تکون میدم و شونه ای بالا میندازم ،نمی دونستم جوابش رو چی بدم . -بابام می کشتم -الهی من قربونت بشم ...انقدر که تو این مدت حرص خوردی -تو رو هم گرفتار کردم -نه بابا این چه حرفیه با صدای کلفت کسی و سایه ی سنگینش روی سرمون ،سرمون رو بالا آوردیم . -شما خانم میلانی هستین؟ -بله -شما خانم .. -قربانی -شما شاهدین تصادف هستین؟ -بله -تصادف آقای فاطمی تبار؟ -بله -خب همه چیز رو بگین به دیوار پشتم تکیه دادم ،و با غرور تمام خیره شدم به چهره ی پلیس انگار که شهرزاد باشم و داستان هزار و یکشب رو برای شهریار میگم . -خب دیگه چیزی ندارین که بگین؟ -من احساس می کنم تصادف عمدیه هم سارا و هم پلیس به سمت من برگشتن ،گلوم رو صاف کردم :خب اون مرد با سرعت عادی می اومد ولی وقتی به آقای فاطمی تبار رسید سرعتش رو زیاد کرد . -مطمئنین؟ -بله -شما پلاکش رو بر نداشتین؟ -تو اون زاویه ای که من بودم پلاک ماشین پیدا نبود -ماشین چی بود ؟ -هیوندای مشکی شاسی بلند -ممنون -ما می تونیم بریم ؟ -باید آقای فاطمی بهوش بیان -یعنی چی ؟ بابا ما کار و بار داریم اومدیم ایشون تا دوماه بهوش نیومد -دکتر گفته تا یکساعت دیگه بهوش میاد -اگه دختر خودت تا این وقت شب بیرون باشه چی کارش می کنی؟ انگار که بهش بر بخوره ،نگاهی بهم کرد از فرق سر تا نوک پا ولی هیچ چیز نگفت انگار یهو غرور گر گرفته ش فرو کش کنه شونه ای بالا انداخت ،در حالی که سعی داشت به پلیس بودنش تا کید کنه گفت:باید روند عادیش رو طی کنه -من قرار مهمی دارم -اینم به کارای مهمتون اضافه کنید راش رو گرفت و رفت ،این بار خون های تو رگمم تبخیر شد جوش آوردم :من بگم غلط کردم این آقا رو رسوندم بیمارستان راضی می شین ؟ هیچ چیز نگفت ،مردمک چشمم رو توی کاسه چشمم چرخوندم ،اهل منت نبودم ولی حوصله الاف شدنم نداشتم اونم به خاطر یه سوء زن مسخره ! سارا شر و شیطون بود ولی نه مثل من صبرش بیشتر بود حوصله می کرد تا کارش تموم شه ولی من نه ...کلافه با روسریم ور رفتم . -یکم صبر کن عوضش کار خیر کردیم از خشم دندون هام بهم قفل شده بود -من نخوام کار خیر کنم باید کی رو ببینم؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 در رو باز کردم ،همه جا تاریک بود نفسم رو بدون صدا بیرون دادم به سمت پله ها رفتم و آروم آروم از پله ها بالا رفتم ،مثل کورا دستم همش به در و دیوار بود .در اتاقم رو باز کردم ،چراغ رو روشن کردم و پالتوم رو در آوردم که در با تمام شدتی که داشت باز شد ،بی اراده خودم رو جمع کردم ،نگام خیره شد به نگاه خشمگین بابا ،همین رو کم داشتم . -تا این وقت شب کدوم قبرستونی بودی ؟ زبونم قفل شده بود ،انگار با بهترین چسب دنیا دهنم بسته بشه .کمربندش رو بالا برد دلم می خواست جیغ بزنم ولی نمی تونستم . -گفتم کدوم قبرستونی بودی؟ مامان پشت سرش بود و سری به تاسف تکون می داد با خودم گفتم ای کاش شیفت بود و امروز بادیدن این حرکتش بیشتر ازش بدم نمی اومد -ب...بی ....مارستان -اون وقت تو اون خراب شده چه غلطی می کردی؟ -یکی رو ...رسوندم ..بیمارستان -آمبولانسی؟ -ترافیک بود...اگه ...نمی بردم .. -مثل سگ دروغ میگی جلو اومد و کمربند رو آماده کرد هیچ وقت نمی زدم ولی امشب انگار ...مامان جلوش وایستاد -بهروز ولش کن اینطوری که نمیشه -همین تو لوسشون کردی ما؟لوس شدیم ؟ اونم به خاطر مهر زیاد مادری؟ -بهروز ولش کن با خشم جلو اومد و مامان رو پرت کرد .دیگه هیچ امیدی نداشتم ،بلند گفتم :پاشا -خفه شو -غلط کردم -الان کتک غلطی که کردی هم می خوری کمربندش رو بالا برد و روی بدنم فرود آورد ،جیغ زدم و پاشا رو دیدم که سراسیمه اومد به التماس افتادم ولی بابا می زد و پاشا و مامان و نگاه نمی تونستن کاری کنن،به نفس نفس افتاد ،سرفه ای کردم بی جون خودم رو ول کردم ،بابا ارثی که ازش خورده بودم رو با کتک ها طلب کرده بود آروم شد و رفت .اشک ریختم ولی بی جان ...پاشا جلو اومد اون داغ داغ بود و من سرد سرد سرم رو از روی زمین برداشت و بین بغلش گرفت ،بی وقفه سرفه می کردم و اشک می ریختم -خوبی؟ مامان هم اشک می ریخت ،نگاهم ...باورم نمی شد. تنها کسی که به حال زار من اشک نمی ریخت بابا بود . -مامان یه کاری کن ...خیلی درد داری ؟ چشام رو بستم ولی سنگینی نفسی که از سینه م بیرون اومد رو خیلی خوب فهمیدم .... چشام رو باز کردم و تک تک اعضای بدنم شروع کردن به ناله کردن ،دلم درد می کرد احتمالا اثر لگد دیشب بابا باشه ،غریب گیر آورده بودم ،پاشا کنارم خابیده بود ،روی پیشونیش قطره های عرق بود حدس زدم تب داره! اینم موهبت دیگه بابام ! سرفه ی پر خلطی کرد و کمی جابه جا شد ،از تخت بلند شدم ولی پام یاری نکرد و افتادم .دست مردونه ای رو روی بازوم احساس کردم . -چرا بلند شدی بگیر استراحت کن نگاهی به خودم کرد توی آیینه ..روی پیشونیم باد کرده بود و پایین چشمم زخم بزرگی بود ،با اینکه دستم رو سپر صورتم کردم ولی بازم در امون نمونده بود ،دست هام پر از زخم بود . -خوب میشه -به گمونم نه 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چه خوش است صبحِ جمعه ز ڪنارِ بیتِ ڪعبه ؛ به تمام اهلِ عالم ، برسد صدای مهدے...(: 🌴💠💢💠🌴 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
حال نداری ثواب کنی گناه نکن... ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✨﷽✨ ✅در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس ✍استاد طَیب (از شاگردان حاج اسماعیل دولابی) میگوید: شاید سال شصت و شش بود، یکی از سفرهای حجّی که خدا توفیق داده بود و با تعدادی از رفقا در محضر ایشان (حاج اسماعیل دولابی) مشرّف بودیم. بزرگواری هم که ایشان هم به رحمت خدا رفت و آدم با فضیلتی بود، خدمت حاج آقا عرض کرد وقتی به مسجد الحرام رفتم، به خدا عرض کردم خدایا جدا مکن؛ ما را هم قاطی بندگانت بخر! بعد اشاره کرد و گفت میوه فروش ها در هم می فروشند، خریدار هم در هم می خرد، تو هم ما را در هم و یک جا بخر؛ ما پوسیده ها و لک دارها را دور نریز! حاج اسماعیل دولابی فرمودند نه، خدا این کار را نمی کند ... اتّفاقاً خدا آن لک دارها و لِهیده ها را می خرد! کسانی که احساس می کنند نتوانستند در پیشگاه خدا عمل به درد بخوری انجام دهند! خود را دست خالی و سرشکسته می بینند؛ خود را بندگان بد و پست و معصیت کاری می‌شمارند؛ اتّفاقاً خدا خریدار اینهاست و اینها را جدا می کند. 🌷در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس  🌷بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -پناه خانوم یکی اومده باهاتون کارداره بی حوصله به زیور خانم نگاه کردم . -بگو بره -چشم خانوم پاشا بلند شد و جلوی پنجره اتاقم ایستاد،پنجره بزرگی که یک دیوار رو به خودش اختصاص داده بود و شبا تهران خیلی قشنگ دیده می شد . توان ایستادن نداشت روی صندلی میز آرایشم نشست . -حالت خوبه؟خیلی تب داری -دوست داشتم عروسیت رو ببینم ولی نه اینطوری طوری که صدای خنده ات بلند باشه -پاشا بسه من دیگه تون ادامه این ماجرا رو ندارم -خیل خب ...می دونی چیه دیروز مامان کامیار زنگ زد و گفت نمی تونه بیاد باشه برای سه روز بعد پس بابا مامان کامیار نیومده انقدر کتکم زده اگه می اومد و معطل می شد ،چی کار می کرد! پنجره رو باز کرد و رفت تو بالکن بزرگ اتاقم که با چمن مصنوعی فرش شده بود کنارش گلدون های شمعدونی بود که حالا پژمرده شده بودن با فوتبال دستی که پاشا از اتاقش آورده بود و گفت می خواد بیاد تو فضای باز بازی کنه . ولی یه بار خودش گفت به این بهونه می خوام بیشتر پیشت باشم .از بالکن تمام حیاط معلوم بود ،حفاظاشم شیشه ای بود و این فضا رو قشنگ تر می کرد .شب هاشو بیشتر دوست داشتم. -کلا زندگیم دوست داشتم خنده هاتو ببینم -مگه دارم می رم بمیرم پاشا بیا تو تب داری تبت بیشتر میشه -میشه انقدر خودت رو تخت نندازی؟ به زحمت روی تخت می شینم که خواهش برادرم بی جواب نمانه ،لبخندی می زنه و من در جواب لبخندش یگانه اشکی که التماس افتادن می کرد را از زیر قرآن رد میکنم و پشت سرش آب می ریزم که به سلامت به پایین ترین جای صورتم برسه . -خانوم میگه نمی رم با عجله اشکم رو پاک می کنم و با نگاهم به زیور خانم می فهمونم که بد موقعه آومده . -کیه؟ -نمی شناسم -بگو بیاد یه پنج دقیقه دیگه از اتاق بیرون رفت ،پاشا جلو اومد و گفت دیگه گریه هاتو نبینم ،از اتاق رفت ،بلند شدم به سمت میز آرایش رفتم ،کرم پودر رو برداشتم تا نقاشی بابا رو پاک کنم و طرح جدیدی روش بکشم .تقه ای به در خورد ،بد نشده بودم . -بفرمایید وارد اتاقم شد ،یه دختری بود همرنگ برف با دوتیله ی خمار و ابرو های مشکی کشیده اش ،لب های نیمه حجیمش و دماغ قلمی اش یاد محمد حسین افتادم انگار محمد حسین دختر بشه . -سلام -سلام خوش اومدی -ممنون جلوی در وایستاد ،منتظر بود بگم بشینه چه ادبی -بفرمایید آروم نشست گوشه ی تختم ،دوباره صورتش رو بررسی کردم چقدر خوشگل بود. -خودم رو معرفی کنم؟ -آره -اسم من ملکاست ...ملکا سادات فاطمی تبار -خواهر... -بله خواهر محمد حسین و محمد حسن -چی کار می تونم بکنم برات؟ -هیچی ،اولا اومدم معذرت بخوام به خاطر حرف محمد حسن ،یکم تند میره ولی تو دلش هیچ چیز نیست هیچ چیزی نگفتم ،ساکت فقط نشستم . -می بخشی؟ -آره ،مهم نبود -دوما اومدم سوییچ ماشینت رو بدم بهت انقدر دیروز آتیشی شدی بی خیال ماشین شدی ،محمد حسن ،صندلی ماشینتم شست ،ظاهراً خونی شده بود -زحمت کشیدن -الانم ماشین جلوی دره -ممنون -خواهش ،یه امانتی هم دست شماست که باید به من بدی -امانتی ؟ -آره دیگه نگو از این سن فراموشی گرفتی که باور نمی کنم -من چیزی یادم نیست -بابا سیم کارت خان داداش ما دست شماست بی اراده دستی به جیبم می کشم و یادم می افته که سیم کارت توی جیب پالتومه .بلند می شم دستم رو توی جیب پالتوم می کنم و سیم کارت رو در میارم .سیم کارت رو سمتش می گیرم . -همینه؟ -آره احتمالا -حالا یه چک بکن سیم کارت رو توی گوشیش انداخت و بعد با لبخندی سری تکان داد .در جوابش منم لبخند بی رمقی زدم . -حالا چهارمین چیزی که به خاطرش اومدم اینه که مامان گفت باید بیای خونمون اگه نیای منو می کشه -نه ممنون -نه دیگه مامان گفت هر جوری شده ببرمت -آخه.. -مامان من آخه و اما و اگه نمی فهمه ها خنده ای کردم:من کار دارم -حالا یه ساعت یه غذایی بخور با ما -نه نه اگه بیام وقت غذا که اصلا -به هر حال باید بیای سری به نشانه تسلیم تکون دادم .لبخندی زد ،لبخندی از روی پیروزی ،یه دفعه یاد چیزی افتادم -راستی تو خونه ی ما رو از کجا پیدا کردی لبخند زورکی زد به تته پته افتاد :هوم هوم خب اگه دوباره آتشین نمی شی بگم -نه بگو -خب دیشب خیلی هوا تاریک بود برادرم نگرانت بود تا خونه تعقیبت کرد چهره ام حرصی شد و شروع کردم به تکون تکون دادن خودم -دیدی آتشین شدی؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بلند شدم دنیا این چند روز اونقدر ناشی شده بود که این واسم مهم نباشه ،تکیه م رو دادم به میز تحریرم و لبخندی زدم . -مهم نیس -محمد حسین فردا مرخص میشه تو پس فردا بیا خونمون هیچ چیز نگفتم و ساکت نگاهش کردم . کاغذی در اورد و شروع کرد به نوشتن -این شماره مه اینم آدرس خونمون منتظرتم حتمام ناهار میای هیچ چیزی نگفتم حوصله جرو بحث نداشتم ،قبول کردم البته اگه بابا می زاشت .بلاخره راضی شد که بره .روی تخت افتادم و زخم هام شروع به درد کرد .از کمر به پهلو چرخیدم .چقدر تنها بودم ،تنهایی عذابم داد. نمی دونم بابا چطور اجازه داد ولی نگاه گفت برو حال و هوات عوض میشه .نگاهی به خونه ی قدیمی انداختم که پیچک گلسین ازش آویزون بود ،ولی حالا حسابی خشک خشک بود.پلاک آبی رنگ شهرداری که عدد دو رقمی سی و یک رو نشون می داد دیدم و آیفون تصویری که فضای سنتی خونه رو گرفته بود با دیوار های نسبتا کوتاه و آجرهای کرمی اش در باز شد و پرده گل گلی رو به روم به رقص باد در اومده بود ،وسط خونه حوض متوسطی که تهش با کاشی آبی زینت داده شده بود با چند تا انار قرمز قرمز ،با شیش تا گلدون سفالی گل های شمعدونی که حالا خشک شده بود و فواره وسطش به درخت هاش نگاه کردم ،درخت نارنج ،درخت انار،درخت توت ،درخت انجیر و زمین سنگ فرش شده و دورتا دور حیاط که گلدون های سفالی چیده شده بود ،نگاهی به پنجره و در چوبی کردم و دری که با چند پله احتمالا می رفت زیر زمین ،چند تا پله می خورد تا وارد راهروی کوچکیش می شدی و بعد به در چوبی می رسیدی،جلوی در وایمیستم ،ملکا با شوق دمپای اش رو می پوشه ،نگاهی به تیپش می کنم لباس گل گلی مخملی زرشکی پوشیده بود با جوراب شلواری مشکی و روسری نخی هم رنگ لباس مخملش ،صورت سفید مثل ماهش تو قاب روسری زرشکی قشنگ تر جلوه می کرد ،مخصوصا چشم های قهوه ای اش ...بغلم می کنه -سلام عزیز دلم خوش اومدی ،بیا تو -سلام ممنون او هم نگاهی به تیپ من کرد ،خودم هم نگاه کردم دامن هم جنس پالتوم پوشیده بودم که تا پایین زانوم بود و پیراهن سفید حریرم که ساده بود و پالتوی همرنگ دامنم رنگ شتری با روسری مشکی و پوتین هم رنگش و کیف دستی ام پله ها رو پایین میام و لبخندی می زنم . -خیلی خوشحالم که اومدی خیلی زیاد خوش حالم -کاری نکردم که کفش هام رو در میارم و پام رو روی فرش دستباف می زارم -خونتون خیلی قشنگه ،مخصوصا بهارش ای کاش دوربینم رو میاوردم -چشات قشنگ می بینه به پای خونه شما نمی رسه ،کاخیه واسه خودش لبخند تلخی زدم و گفتم:بستگی داره پادشاه اون خونه ،خونه رو روی سرت خراب بکنه یا نکنه نفهمید چی میگم حقم داشت نفهمه ،کل خونه رو بوی قرمه سبزی بر داشته باش ،عطرش با قورمه سبزی های زیور خانوم فرق داشت ،بوی مهر مادری می داد. -می تونی کل خونه رو بگردی با شوق لبخندی زدم و رو کردم بهش:واقعا؟؟ به شور و شوقم لبخند زد ،منم نا مردی نکردم نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمت اولین اتاق حمله بردم -البته ... حرفش رو ناتموم گذاشتم در اتاق رو باز کردم ولی به گمونم نباید می کردم ،اتاق محمد حسین بود که توی اتاق خوابیده بود و بالای سرش لیوان آب و قرص بود ،روی چوب لباسی لباس فرم پلیسیش آویزون بود چروک ولی مرتب ،کنارش هم کلاه سبزش رو گذاشته بود . -نباید می رفتم -نه ولی فدای سرت -ولی خدایی اتاقش می خورد به نظامی ها ،همه چیز سر جای خودش خنده ی شیرینی کرد .بعد رو به آشپز خونه که تو کنج خونه بود کرد که چشم های سنگین مهمون ها به روی خانم خونه خشک نشه . -مامان فرشته مهمونت اومده ها چند دقیقه بعد فرشته خانم اومد.چنان گرم بغلم کرد که مامان بهنوش بغلم نمی کرد ،این خونه همه جاش بوی زندگی می داد . -سلام عزیز دلم ،فدات بشم خوش اومدی -ممنون نمی دونستم جواب این همه محبت رو چطوری بدم . پله ها رو بالا رفتیم و رسیدیم به اتاقی که کنار پله ها بود رفتیم تو .نگاهی به اتاق انداختم اتاقی که به فضای سنتی خونه نمی اومد .اتاق کاغد دیواری شده بود و تخت خواب سفیدی به دیوار چسبیده بود .با رو تختی نرم بنفشش ،تخت سفید دخترونه با یک میز تحریر و کمد و عسلی کنار تخت و فرش ماشینی خوشگلش .با پرده حریر سفید و بنفش.نگاهی به کمد پر از کتاب کردم و لپ تاپ روی میز تحریر ،به کتاب ها نگاه کردم که نصف بیشترشون عنوانین انگلیسی داشت 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 🌺ریپلای به قسمت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 -رشتت چیه؟ -زبان خارجی می خونم -به قیافت نمی خوره -مگه قیافم چشه؟ -قیافه کسی که زبان انگلیسی بخونه نیس نگاهی به خودش توی آیینه کرد ،خنده م گرفت . -اصلا تو خودت چی می خونی؟ -هنر -به تو هم نمی خوره...راستی چند سالته؟ -بیست و دو -عه منم بیست و دوسالمه لبخندی زدم و اتاقش رو دوباره از بر کردم ،بلند شدم و نگاهی به حیاط انداختم . -من عاشق پنجره ام دوست دارم از پنجره بیرون رو ببینم -چه جالب روسری قرمزش رو باز کرد و موهای فر دو طرف بافته اش بیرون زد .فهمیدم تنها تفاوتش با برادرش موهاشه ،موهای ملکا فر و موهای محمد حسین لخت بود . -مامان فرشته -محمدحسین بلند شد بی توجه به حرف هاش کنار پنجره می شینم و نگاهی به حوض فیروزه ای می کنم ...! -شما چند تایین؟ -سه تا -مثل ما -برعکس شما -یعنی چی؟ -یعنی دوتا دختر یه پسر -اسماتون چیه؟ -پاشا ،پناه‌،نگاه -قشنگه -ممنون یهو مثل برق گرفته ها به سمت ملکا بر می گردم ،ملکا می ترسه و می گه چته؟ لبخندی می زنم و می گم :باباتون کجاست؟ لبخند از لبش پاک می شود و غباری از اشک در چشمانش موج می زند .تا می خوام بحث رو عوض کنم جواب میده: تا حالا سردشت رفتی؟ -نه -ولی بابام رفته بود -خب این که ناراحتی نداره -آخه با دو پا رفت ولی رو تخت بیمارستان برگشت -وای چرا؟ - چون یه نامردی می خواست اسطوره پدر رو برا دختر خراب کنه -چطور؟ -می دونی یه دختر دلش بخواد بدوهه و باباش نفسش بگیره و نتونه پا به پاش بدوئه چون نفسش می گیره یعنی چی؟ -بابات آسم داشتن؟ -نه بابام فقط ماسک نداشت -نمی فهمم -بابام رزمنده بود رفته بود سردشت که اونجا رو بمبارون شیمیایی می کنن و بابام شیمیایی میشه و بعد از اون هممون دیدیم که بابام داره آب میشه این آخری ها حالش خیلی بد بود ،محمد حسین نون می آورد و بابا خجالت می کشید .یه وقتایی وقتی سرفه می کرد ،سرفه هاش خونی بود وقتی سرفه می کرد می ترسیدم پناه ،هی می گفتم نکنه بابا آسمونی بشه ،یه وقتایی کارش به بیمارستان می کشید -چرا بابات ماسک نداشت ؟ خوب نگاهم کرد از نگاهش چیزی نفهمیدم ...جز غم های چهره اش و حس یتیمی اش -چون ماسک کم بود ،بابام داشت ولی برای نجات دوستش ماسک رو داد بهش -آخه چرا؟ چطور دوستش راضی شد؟ -دوستش بیهوش بود ،بابام هم داد دیگه چیزی نپرسیدم ،دلم نمی خواست بیشتر ناراحتش کنم ،دوست نداشتم که حس یتیمی اش رو بیشتر شرر بزنم . -این خونه قشنگ رو چطوری پیداش کردین ؟ لبخندی زد و شبنم اشک رو از چهره اش پاک کرد و کنارم نشست دستام رو گرفت . -این خونه برا مادرجونه ،مادر جون وقتی آقا جون شیشه عمرش پر شد تنها شد،بابا خونه رو فروخت و گفت می ریم اینجا .من اون موقع۱۸ سالم بود ،محمد حسین ۲۱سالش بود و محمد حسن ۱۹ سالش بود .نمی دونی ،مادر جون چقدر خوشحال شد .مادر جون ،مامان فرشته رو خیلی دوست داشت ،ما از اون موقع اینجا زندگی می کنیم ،محمد حسینم هر از چند گاهی گل می کاره ،خدا مادرجون رو بیامرزه ...خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه (لبخندی به تیکه اش می زنم و آروم میگم :ببخشید حواسم نبود) -داشتم می گفتم خدا بیامرز -خدا بیامرزه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ،محمد حسین رو خیلی دوست داشت ،گاهی بهش حسودی می کردم ،نازمم می کشید خدایی . -خب پس توقع بیجا داشتی صدای مهربون فرشته خانم می پیچه تو خونه:بچه ها بیاین ناهار ملکا سرش رو می چرخونه: چشم مامان فرشته الان میاییم دستم رو می گیره و بلند میکنه :بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد -روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد -هر چی که هست باشه مهم اینه که یه چیزی یه چیزی رو خورد همراهش از پله های نسبتا بلند خونه پایین میام ،نگاهی به سرفه پهن می کنم که ملکا بلند هیمی می کشه -چته؟! ترسیدم -مامان فرشته چرا صدام نکردی کمکت کنم؟ -خاک تو سر صدام تو مگه مهمون نداری؟ از این همه هیجانشون موقع حرف زدن خنده ام می گیره . -دخترم چرا وایستادی؟..راستی اسمت چیه؟ -پناه -چه اسم قشنگی ،بشین نگاهی به سفره سنتی می کنم که روی پارچه ترمه ی یزد انداخته بود با ظروف سفالی که لعاب آبی حسابی قشنگشون کرده بود ،کاسه ماست و خیار که با گل سرخ محمدی زینت داده بود با پارچ دوغی که وسط سفره بود ،سالاد شیرازی که با چاشنی دونه های انار و نعنای خشک طعم دار شده بود و قورمه سبزی و برنج زعفرونی .چقدر از سفره خوشم اومد . -پناه جان بکش نگاهی به سفره کردم غایب بودن کسی رو بهشون یاد آوری کردم :پس آقا محمد حسین نمیاد -نه تو بخور شونه ای بالا انداختم و خیره شدم به در اتاقش پرده پذیرایی رو کنار داد و نگاهی به حوض انداختم . -مامان چرا محمد حسین تو حیاط نشسته تو این سرما ؟ -نمی دونم مگه چیزی تنش نیس؟ -نه ملکا پرده رو ول کرد ولی من هنوز روبه روی پنجره وایستاده بودم ،چند روز بود این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم .کلی ردش کرده بودم ولی بازم کلی پافشاری کرد .وقتی فهمیدم چی به چیه که سرمای زمستون منو توخودش جمع کرده بود و صدای بم مردونه اش ،حالم رو خوب کرده بود. -تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره فیروزه‌تراشی پلکی بزن‌ ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی‌ ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار هشدار که آرامش ما را نخراشی هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی چقدر صداش قشنگ بود . محو شنیدنش شدم ،تک سرفه ای کردم ،بنده خدا ترسید . -ببخشید ترسوندمتون -خواهش میکنم -صدای قشنگی دارین هیچ چیز نگفت دست خیس شده اش رو از حوض در آورد توی همون حوض هم تکونش داد تا خشک شه . -من به شما ...یه تشکر بدهکارم چیزی نگفتم تا ادامه حرفش رو بزنه ،انگار که نمی تونست حرف بزنه چیزی مانعش می شد . -بابت نجات جونم از تون ممنونم -خواهش میکنم کاری نکردم وظیفه ی انسانیم بود . کلمه رو کمی مزه مزه کردم و بین گفتن و نگفتن مردد شدم ،اما آینده م مدیون این جمله بود باید می گفتم:آقا سید (کمی مکث کردم ) میشه ....یه خواهشی ازتون بکنم؟ (هم اون دوست نداشت با من تنها باشه و هم من دلم نمی خواست ملکا و فرشته خانم فکر بد بکنن ) -بفرمایید بازهم جملات رو بررسی کردم ،خدایا چقدر مردد بودن حس بدیه ،سکوتم که طولانی شد کمی سرش رو بالا آورد تا ببینه هستم یا رفتم -من یعنی پدرم ..منو مجبور کرده که....ازدواج کنم ...ولی با کسی که دوست ندارم (‌گوش می داد ولی با استرس با شک ،با تردید) -خب چه کاری از دست من بر میاد؟ -فقط.یه عقد سوری کپ کرد با بهت خیره شد به صورتم ،چشاش داشت از کاسه در می اومد . بعد انگار یادش بیاد که به کجا خیره است سرش رو پایین انداخت .نمی دونست چی بگه ،خودم رو لعنت کردم که همچین چیزی گفتم .فضای سنگین رو تحمل نکردم به سمت خونه رفتم در رو باز کردم . -ملکا،فرشته خانم .من می رم دیگه -کجا تو که تازه اومدی -کجا تازه اومدم برم دیگه نگرانم میشن نگاهی به محمد حسین کردم و سری به تاسف برا خودم تکون دادم 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🔰 بهشت، ارمغان عاملین به علم است امام علی(ع) فرمود: کسی که شش خصلت داشته باشد، همه درهای بهشت به رویش گشوده است و تمام درهای جهنم به رویش بسته است: 1️⃣ خدا را بشناسد و اطاعتش نماید 2️⃣ شیطان را بشناسد و مخالفتش کند 3️⃣ راه حق و اهلش را بشناسد و دنبالش رود 4️⃣ باطل و اهل آن را بشناسد و ترکشان گوید 5️⃣ دنیای حرام را بشناسد و رهایش سازد 6️⃣ آخرت را بشناسد و طلبش کند. (1) مردی خدمت امام سجاد(ع) آمد و از آن حضرت مسائلی را پرسید، و امام جواب داد. سپس بازگشت تا همچنان بپرسد. حضرت فرمود: در انجیل نوشته شده که تا به آنچه دانسته‌اید عمل نکرده‌اید، از آنچه نمی‌دانید نپرسید، همانا علمی که به آن عمل نشود، جز از یاد کفر و ناسپاسی داننده و افزایش دوری او از خدای متعال به دنبال ندارد. (2) 1- نصایح، ص 248 2- الکافی، ج 1، ص 44 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 . 🎥 تشرف سید ابوالحسن اصفهانی خدمت امام زمان(ارواحنافداه) 🎙 حجت الاسلام و المسلمین ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 روسری صورتیم رو مرتب کردم ،شومیز سفید آستین پوفی با شبکه دوزی گل رزش رو بررسی کردم با دامن کلش همرنگ روسریم ،دمپایم رو پام کردم و به رسم سنت قدیمی چادر سفید نازکی رو سرم کردم . آروم در رو باز کردم خنده ای زورکی کردم.از پله ها پایین رفتم و باعجله به سمت آشپزخونه رفتم تا بابای استعمار گرم دستور چایی آوردن بده . -از قدیم ندیما چایی رو که عروس می برد تازه خانواده شوهر اونو می بینن ولی الان چی شده ،پسر دست دختره رو می گیره میاره میگه این زنمه مامان ،بابا به اپن تکیه می دم و سگرمه هام تو هم میره. -پناه خانوم انقدر ناراحت نباش داری عروس میشی ها -هعی سعی کردم که گریه نکنم باید قوی باشم حتی اگه مجبورم شم به کاری که دوست نداشته باشم سینی چایی رو گرفتم و به سمت پذیرایی رفتم رو به روی مامان گرفتم ،هر چقدر که لبش رو گاز گرفت اهمیت ندادم آخر سر هم لیوان چایی رو برداشت و لبخندی سرشار از شرمندگی به فریبا خانم(مامان کامیار) زد، چایی رو طوری گردوندم که آخرین نفر فریبا خانم بود ولی انگار واسش مهم نبود .تیرم به سنگ خورد مثل بچه های منظم کنار بابا نشستم . -خب به نظرم کامیار و پناه برن حرف بزنن -مگه چیزی هم برا گفتن دارن؟ خشکم زد انگار روی دستش مونده بودم که بدون حرف زدنم می خواست ردم کنه برم . -شوخی بامزه ای بود ولی خب به هر حال باید سنگ هاشون رو وا کنن شوخی نبود ،بابا جدی گفت .جدی،جدی داشت منو می فرستاد خونه شوهر بدون احترام به سنت ها. فریبا خانوم رو کرد به پاشا و با نگرانیی که نمی دونستم واقعیه یا الکی گفت:پاشا جان چرا رنگت پریده؟ پاشا هیچ چیز نگفت و دستش را به سمت چایی برد ،با نگرانی نگاهش کردم .زیر نگاه های سنگین نتونست چایش رو بخوره بلند شد و گفت: ببخشید من حالم خوب نیس و از جمع رفت با نگاهم دنبالش کردم و نگاهم همینطور هر دو نگرانش شدیم ،مامان بهنوش معذرت خواهی کرد ولی بی توجه به حال بد بچه اش چایی رو با ناز از روی میز برداشت ،طوری که انگشتر طلاش چشم همه رو کور کنه شاید هم می خواست ناخن های کاشته شده اش بیشتر تو چشم باشه ، سری به تاسف تکون دادم -بهنوش جون چش بود این بچه -چیزی نیس پیچ پله ها رو می رفت تا به اتاقش برسه که سرش گیج میره و روی صندلی میشینه . -مامان تو رو خدا برو ببین پاشا چشه قند تو دلم آب شد که این خواستگاری نحس شده رفته رفته داره عقب تر میره ولی برا پاشا واقعا نگران بودم .بلاخره یکم احساسات مادرانه ی مادر ما تحریک شد ،بلند شد و به سمت پله ها رفت ،پاشا تلو تلو کنان به سمت اتاق رفت .فریبا خانوم با نگرانی رو کرد به بابا :خب ما می ریم یه وقت دیگه میایم با اجازه تون بابا هول شد رو به مهمون هاش کرد :کجا شام تشریف داشتین -نه حال آقا پاشا خوب نیس ...یه وقت دیگه مزاحم می شیم -مراحمید تیکه تعارفاتش رو کنار گذاشتن و رفتن نامحسوس لبخندی زدم و تو دلم شروع به جشن و سرور کردم با چاشنی تیکه گفتم:چقدر بد شدن که رفتن بابا با خشم نگاهم کرد ،با عجله به سمت پله ها رفتم و به سمت اتاق پاشا رفتم . -دارو هاتو خوردی؟ سری تکان داد .وارد اتاق شدم و با نگرانی جلوش زانو زدم . -خوبی؟! سری تکان داد روی تخت دراز کشید و ساعدش رو ،روی چشم هاش گذاشت و من تو دلم بیشتر عاشقش شد 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -بریم پاشا باید استراحت کنه بلند می شیم ،مچم رو می گیره و آروم و ضعیف میگه : تو بمون مامان نگاهی به من میکنه و به نگاه اشاره می کنه که برن .با نگرانی نگاهش می کنم ،مامان در رو می بنده .ساعدش رو بر میداره و نگام میکنه ،رو تخت میشینه اشاره ای به در می کنه:ببین نگاه گوش واینستاده باشه بلند می شم و بررسی می کنم ،گوش واینستاده بود . -چیزی شده؟ -نه ،خوب بازی کردم -چیرو ؟ -بابا خواستگاریت بهم خورد دیگه -پااااشا -جان دلم با این حرفش خشکم زد با بهت گفتم:چرا این کارو کردی؟ -همش فیلم نبود حالم بد بود فقط سرگیجه رو پیاز داغ کردم روش گفتم کاری کنم که دلت شاد شه با خوشحالی بغلش کردم ،با کل وجودم بغلش کردم :خیلی مردی،خیلی عشقی پاشا خیلی دوستت دارم -باشه آروم تر دستش رو روی بینی اش میذاره با اضطراب به در نگاه میکنه :ببین به خاطر تو به چه کارایی وادار می شم ؟ حالا برو حالم بده می خوام بخوابم -الکی یا واقعی؟ -از اولشم واقعی بود فقط سرگیجه پیاز داغ بود -خیلی عاشقتم -منم همینطور بلند شدم و با سرعت به سمت در رفتم خندم که مثل آدامس کش اومده بود رو بستم ،در رو باز کردم و به سمت اتاقم رفتم. -چیه نیشت بازه بابا بود ،کابوس این روز هام ،جلو اومد و نگام کرد . -واست متاسفم خیلی خنگی یه مرد با این همه امتیاز واست پیدا کردم -باشه من که چیزی نگفتم حوصله بحث و کل کل کردن رو نداشتم ،به سمت اتاقم رفتم ،بابا هم اومد بین مانتو هام گشتم و یه مانتو مناسب پیدا کردم با شلوار و مقنعه . -یعنی بگم دوباره بیان؟ سری تکون دادم ،واقعا از مرد روبه روم که قرار بود اسطوره ی زندگیم باشه بدم میاد . -کجا می خوای بری؟ -دانشگاه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت ،با همون لباس های خواستگاری رو به روی آیینه نشستم :ای کاش محمد حسین ...چت شده پناه ؟ چقدر خودت رو خار می کنی؟ تا حالا دختری رو دیده بودی که بره خواستگاری یه مرد؟ حالم از خودم بهم خورد ،خدایا شکرت به خاطر همه چیز ،قصد تیکه انداختن نداشتم نمی دونم چرا دلم خواست اون بالا سری رو شکر کنم ،جانمازمو باز و نماز خوندم ،همیشه می خوندم ،چون آرومم می کرد ... سارا بغلم کرد و کلی جیغ جیغ راه انداخت ،کل پسرا برگشته بودن و نگامون می کردن -سارا زشته همه دارن نگامون می کنن از بغلش جدا شدم و نگام کرد : وای نمی دونی چقدر خوشحالم که اومدی لبخندی زد ،روی صندلی نشستم .با عجله رفت و هر چقدر صداش کردم گوش نداد .چند دقیقه بعد دوباره برگشت به کیک و آبمیوه تو دستش نگاه کردم . -چرا زحمت کشیدی؟ -باشه حالا این تیکه تعارفات رو ول کن آبمیوه رو گرفتم ،بدون شوخی و توی سر هم زدن . -چقدر ساکت شدی نفس عمیقی کشیدم ،واسه چی باید خوشحال باشم؟ -مشکلت حل شد سری به نشونه نه تکون دادم ،ساکت شد و دیگه هیچ چیزی نگفت .فقط سعی کرد بحث رو عوض کنه و از وضع دانشگاه بگه و درس هایی که داده بودن .ساکت ،ساکت فقط گوش دادم که حرفش تموم شه ،مثل همیشه پر هیجان حرف می زد . -خانم میلانی به رو به رو نگاه کردم ،باورم نمی شد این اینجا چی کار می کرد ،بی اراده بلند می شم ،همراهم سارا هم بلند میشه و دم گوشم میگه :این اینجا چی کار می کنه؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشه‌ای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شده‌اند‌ کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت. «حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه» وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقه‌اش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو. میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم. 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی بهش می اندازم از فرق سر تا نوک پا .با کاپشن نخودی اش که بافت قرمز سر کش از زیرش زبان درازی می کرد بافتی که با لباس یقه سه سانتی اش بدجور ،جور شده بود .با شلوار نخودی و کتونی مشکی اش و ساعت نظامی مشکی دیجیتالش بد جور تیپش رو قشنگ کرده بود .دستش رو بالا برد و کلاه کاپشنش رو یه دستی روی سرش کشید ،حالا که ظاهرش مرتب تر شده بود با دست راستش دست گچ گرفته شده اش رو می گیره . -میشه یه چند دقیقه مزاحمتون بشم؟ -چرا؟ -شما تشریف بیارین نگاهی به سارا می اندازم با چشم بهم اشاره می کنه که برم، به سمتش قدم بر می دارم و نزدیک می رم. -آقا سید الان ما رو باهم ببینن خوبیت نداره -زود می رم مزاحم نمی شم -بفرمایید -می ...می خواستم ...می خواستم بگم که ...خب ...راستش -راحت بفرمایید -راستش ...من ...من ...به پیشنهادتون فکر کردم همانطور سوالی نگاهش کردم و منتظر موندم تا ادامه بده:همون پیشنهاد...همون ...که ...گفتین دیگه ...عقد سوری -آقای فاطمی تبار من اشتباه کردم نباید اون حرف رو می زدم من ازتون معذرت می خوام . به سمت سارا رفتم هر به خودم هزار جور فحش و لعن و نفرین نثار خودم کردم که چرا همچین حماقتی کردم . -ولی من می خوام باهاتون ازدواج کنم خشکم زد مثل یه درخت خشک که در انتظار بارون باشه و بارون با ناز و عشوه اومدنش رو به تاخیر بندازه و اون درخت در انتظار بارون بمیره ،به سمتش برگشتم . -واقعا؟! -ب..بله -چرا می خواین خودتون رو بدبخت کنین ؟ -اولا من اینو بدبختی نمی بینم ،دوما من باید جواب اون محبتی که کردین رو بدم -ولی... -شماره تون رو ملکا داره اگه اشتباه نکنم؟ -بله ولی ... -با اجازتون ،من کار دارم _آقا سید بی توجه به حرفم رفت ،سارا با کنجکاوی نزدیکم اومد سعی کردم اتفاقا رو تجزیه و تحلیل کنم . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مسواک مصلحتی ای زدم ، انگار که یهویی مثل قارچ از زمین سبز بشم و به عنوان اولین کارم تو دنیا مسواک زدن رو انتخاب کنم .مامان داشت با تلفن حرف میزد خدا رو شکر شیفت نبود ،مگر نه می مردم از فضولی ،میتونم به طور قطع یقین بگم که این صفت نگاه به خودم رفت ،فضولیش! مسواک رو بیشتر تو دهنم گردوندم انقدر مسواک زدم که احساس کردم الان دندونام داد میزنن، تو رو خدا بسته به جون هر کی که می پرستی تمیز شدیم تا چربی اولین شیری که از مادرت خوردی هم پاک شد ول کن تو رو خدا ، بی توجه به تفکرات بچگونه ام گوش تیز کردم ،شوخی نبود که کل آینده ام بستگی داشت به همین تلفن . -بله شما درست میگین ،شما لطف دارین انقدر خشک این کلمات رو ادا می کرد انگار که به گوینده رادیو به زور بگن این متن رو بخون و اون با کمال بی میلی متن رو بخونه ،روی صندلی نشسته بود و درگیر ناخن کاشتش بود ،احتمالا مدیر بیمارستان گیر داده که با این ناخون های جادوگریت ،دست نکن تو دل و روده مریض های مردم و از اونجا که مامان ما به کارش بیشتر از همه چیز اهمیت میده راضی شده به کندن ناخن های دست بیلش .از دست شویی بیرون میام و پلاک ارتودنسیم رو جا میندازم که نگاه عین چی سبز میشه جلوم ،هیمی می کشم و به لباس های مدرسه اش نگاه می کنم ،با همان کوله گوش وایستاده بود ،اخم می کنم. -تو اسه جی کوش واسی؟دادم دمیشی؟ -چی پشت سر هم واج آرایی د راه انداختی؟ اون پلاک بنداز سر جاش ببینم چی میگی -میگم تو واسه چی گوش وایستادی؟ آدم نمی شی ؟ -ببینم پناه خانم خاطر خواهات رفتن بالا ها دیگه باید ناز کنی این رو در حالی می گفت که داشت دمپایی ها رو تو پاش می کرد ،کوله رو روی نزدیک تر مبل میندازه و به سمت آشپزخونه میره ،در قابلمه رو بر میداره و بوش رو با ولع می بویه . -آدم با این لباس ها میاد تو آشپزخونه ؟ شلخته ؟ بی توجه به حرف کار خودش رو می کنه ،من که زمام گوش وایستادنم از دستم در رفته بود بی خیال نصیحت کردن نگاه هم می شم . -پناه تو خانم حسینی تبار می شناسی؟ -اوهوم -کیه؟ -اون روز که بابا مثل اینا که ارثش رو بخورن داشت سیاه و کبودم می کرد گفتم جون یکی رو نجات دادم این خانم حسینی هم یا مامانشه یا خواهرش دیگه ،شایدم زنشه شونه ای بالا انداختم و انگار که من از هیچی خبر ندارم ،روی مبل نشستم . -می خواد بیاد خواستگاری ؟ -چی؟ مامانش؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
﷽❣ ❣﷽ در کوی تو به ملک جهانم نیاز نیست با روی تو، به باغ جنانم نیاز نیست تنها نشان عاشق تو، بی‌نشانی است من عاشقم، به نام و نشانم نیاز نیست از هرچه غیر دوست دگر دل بریده‌ام جز دیدن امام زمانم نیاز نیست ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -مامانش؟ -آره...پس کی؟ -هیچ کی -چرا بهم نگفته بودی؟ -ما اصلا مامانمون رو می بینیم که بگیم -این الان تیکه بود؟ ساکت شدم ،دلم نمی خواست حرمت ها شکسته بشه ،مثل پاشا به حرمت ها پایبند بودم ولی این بار شاید بتونم با این کار کاری کنم که محمد حسین بیاد خواستگاریم . - مامان دروغ میگم؟ یا شیفت بودی اگه ام که خونه بودی سر گرم خودت بودی ،ما مادر می خوایم ،دوست دارم مادرم بو قورمه سبزی بده ،ریشه های موهاش مثل علف هرز بیرون زده باشه ولی مادری کنه. -پناه به لحن اعتراض آمیزش اهمیتی ندادم : مثل همین الان ،توقع دارم مامانم جلو بابا وایستاده بگه می خوام دخترم با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه -تو که می دونی بابات چقدر لجبازه -مامانمم چقدر بی خیال -خیلی نمک نشناسی -من حتی برای اینکه با اون عوضی ازدواج نکنم حاضر بودم بمیرم -پناه بسه -چرا بسه؟ بابا خسته شدم ...ازت یه چیز می خوام یه بار برام مادری کن منتظر اعتراضش نموندم ،از پله ها بالا رفتم . نفسی کشیدم خدا این سرکشی هام رو عاقبت به خیر بکنه .روی لبه تخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم .نگاهی به آینه کردم و طبق سنت همه ی دخترا دستی به صورتم کشیدم .نمی دونم چرا وقتی پاشا نبود احساس می کردم پشتم خالیه ،چرا پاشا نمی تونست هر روز باشه ،چرا من همیشه باید اضطراب نبود پشت و پناه رو داشته باشم ؟ چرا من انقدر به پاشا وابسته ام ،اصلا نفهمیدم کی اومدم تو بالکن و خیره شدم به حیاط ،حیاطی که به لطف آبپاشی شوکت خانم بوی خاک همه جاشو پر کرده بود ،حیاطی که با هنر پاییز خانم حسابی خسته و خواب آلود بود درست مثل من ...دلم می خواست یکم فصل زمستونی دلم رو به امید خواستگاری محمد حسین تابستونی کنم و یکم از یخ هاشو باز کنم .دلم می خواست بابا رو تو خونه راه ندم و تنها تمام این خونه رو پر کنم از پاشا ،دلم می خواست مثل تموم دخترای هم سن و سالم بی دغدغه باشم درست مثل چند روز قبل... بابا با خشم بهم نگاه کرد .نگاهم رو ازش دزدیدم،روبه رویم وایستاد ،مردمکم را در کاسه چشمم می گردانم . -این خواستگار رو رد می کنی می ره نمی دونست این خواستگار سرزده نقشه ی خودمه .توی اتاق نشستم و به دنبال بهترین لباسم گشتم .پیراهن و دامن پلیسه انتخاب کردم ،روبه روی آینه روسریم رو درست کردم .شاید امروز بهترین روز زندگیم باشه ،خودم رو کنار محمد حسین فرض کردم ای کاش محمد حسین جرمش رو نشون بده و بابا بی خیال کامیار بشه ،به هر حال من می خوام با محمد حسین زندگی کنم ،والسلام . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاه وارد اتاق شد باز هم بی اجازه . -پناه این مسئله ریاضی رو واسم حل کن معزم سوت کشید -نگاه با مسئله ریاضی امروزم رو خراب نکن ببر بده پاشا واست حل کنه اون ریاضیش از من بهتره البته اگه مسئله ات یه راهی واسه فضولی نباشه -چه خوشتیب کردی ،آفرین آبجی جونم ،ایشاء الله خوشبخت بشی -سرت به جایی خورده؟ نزدیک میاد رو لبه تخت مشینه و با مهربونی میگه:نه مگه باید حتما سرم به جایی بخوره ؟ -نه -خب دیگه نه چیزی می خوام نه فضولیم گل کرده ولی خدایی خیلی قشنگ شدی سری تکون داد و رفت ،شونه ای بالا انداختم و شنیدم که در اتاق پاشا رو زد و صدای بم پاشا که می گفت:بفرمایید -داداش پاشا -جونم -این مسئله رو واسم حل می کنی؟ نمی فهمم -بده ببینم -بفرمایید برای چند دقیقه صدایی نیومد و من فهمیدم که پاشا داره صورت سوالش رو می خونه ،ریاضیش خیلی خوب بود تو دبیرستانم ریاضی خونده بود . -خب ببین این سوال داره میگه که ... لبخندی به مهربانیش زدم ،این مهربانی بی حد و اندازه را دوست داشتم ،چیزی نمونده بود به قرارمون با خانواده فاطمی تبار .صدای مامان رو هم میشنیدم که داشت همه جا رو بررسی می کرد .عقربه ها می چرخیدن و من اجازه می دادم هیولای اضطراب من رو به بازی بگیره .نگاهی مجدد به ساعت می اندازم کل خانواده هم مضطرب به ساعت نگاه می کنند .چرا انقدر دیر کردن ،بابا با شادی نگاهی به ساعت مچی اش می کند ،بلند می شود . -سرکاریه بلند شین بریم بخوابیم همه بلند شدن جز من سرم رو پایین می گیرم و سر خوردن اشکی را احساس کردم که آروم روی دامنم افتاد بلند شدم با عجله پله ها رو بالا رفتم در رو محکم بستم و بلند بلند گریه کردم .جلوی آیینه رفتم ،آیینه رو شکوندم ،تک تک عطر هاو لاک ها رو شکوندم ،بلند بلند داد زدم :ازت متنفرم ،ازت متنفرم تا می تونستم داد زدم گریه کردم ،تنها امیدم نا امید شد . -ازت متنفرم در بالکن رو باز می کنم که نفسی تازه بکنم .هق هقم بلند بود ،نفسم بند می آد . -چرا هیچ کس دلش برا من نمی سوزه ...این شهر و آدماش همه مجسمه اند ،یکی دلش مثل آدمی زاد نیس .ازت بدم میاد محمد حسین ،خیلی بی احساسی،خیلی .. زیور خانم در اتاق رو باز میکنه ،جعبه رو روی تخت میزاره . -اینو فریبا خانم واست فرستاده پناه خانم، گفت کامیار نمی تونه بیاد خرید عقد خودش امروز میاد اینم فرستاد واسه عروسش برا تبریک بی توجه بهش ،حتی بر نگشتم .بااجازه ای گفت و رفت و من به شهر سیاه روبه رویم نگاه کردم .لبه تخت نشستم .بلند شدم آماده شدم ،جعبه رو برداشتم با عجله به سمت تجریش رفتم ،حسابت رو کف دستت می زارم دروغگو با عجله هجوم آوردم به کوچه ...در خونه رو زدم.با پا به در خونه کوبیدم .در باز شد ،ملکا بود . -آره دیگه قول و قرار بزاری نیای؟ همتون همینطورین ؟ لازم نیس الکی بگین میام خواستگاری دختر مردم محتاج زیاد شدن خواستگاراش نیست . جعبه رو روی زمین می اندازم و با پا روش می رم هیچ جوری آروم نمیشدم ،آتیش دلم آروم نمی شد . -لازم نیس دیگه من خودم دارم شوهر می کنم ،شوهری که ازش متنفرم ،از همتون متنفرم از همتون دروغگو منتظر واکنشی از ملکا نمی مانم باعجله به سمت سر خیابون می رم . -پناه ...پناه وایستا ...به حرفم گوش بده ،اونطوری که تو فکر می کنی نیس سوار تاکسی میشم ،راننده تاکسی نگاهی به ملکا که به شیشه می زد کرد . -خانم برم -بله -پناه ،محمد حسین تاکسی رفت و من دوباره چشمه اشکم جوشیدن گرفت .دیگه حوصله قول و قرار الکی رو نداشتم.وارد خونه میشم ،خونه ای که عذاب جونم شده بود . 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🔆 🔸در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت : 🔹روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! 🔸روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 🔹و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است. ▫️هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. 🔸این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت. 🔹پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔸فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. 🔹همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی... 🔸کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔹چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد بی خرد !!! ▫️چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. 🔸همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : 🔹عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که ....؟ 🔺همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است! ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌸مجنون از راهی میگذشت جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نماز گزاران رد شد؛جماعت تندو تند نماز را تمام کردند.همگی ریختند بر سر مجنون گفتند بی تربیت کافر شده ای؟! مجنون گفت : مگر چه گفتم !! گفتند : مگر کوری که از لای صف نماز گزاران میگذری؟ مجنون گفت : من چنان در فکر لیلا غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نماز گذار ندیدم ، شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید!!! 🌸قدری مجنون خدایی باشیم ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 فریبا خانم مشغول خوردن چایی اش بود و درباره تاثیر رنگ آبی روی آرامش اهل خونه حرف می زد .جلو آیینه وایستادم اشکم رو پاک کردم .جلوی آیینه یکم به سر و وضعم رسیدم رژ لب کمرنگی زدم با یک ریمل .جلو رفتم و آروم سلام دادم .فریبا خانم پا شد و با مهربانی جوابم را داد. -بریم پناه جان ؟ -کجا ؟ -وااا تو سن تو و فراموشی؟...خرید دیگه سری تکون دادم و به نگاهی به لباسم کردم .لباس موجهه ای بود . -بریم من آماده ام . با ذوق لباس عروسی که انتخاب کرده بودم رو نگاه کرد و احسنتی به سلیقه ام گفت ،انقدر مشتاق بود انگار اون قراره عروس بشه و من به عنوان مادرشوهر اومدم که گند بزنم به خرید اول عروسیش .لباس عروسی که کار مطرح ترین مزون شهر بود رو بررسی کرد ،خیلی ساده بود ولی پف قشنگی داشت .تنها چیزی که بهش بر و رو می دارد تور ساده بالا تنش بود ،و ربان دور کمرش .فریبا خانم رو کرد به فروشنده و اشاره ای به لباس کرد. -خانم این به عروس من می خوره زن با تلق و تلوق کفشش جلو اومد و نگاهی به لباس کرد طبق سنت تمام فروشنده ها شروع کرد به تعریف کردن از لباس. -به به چه خوش سلیقه ،خدمتتون عرض کنم این لباس با کیفیت ترین لباس عروس این مزونه تور بالاش از آلمان وارد شده ... فریبا خانم بی حوصله سری تکان داد و گفت:من می دونم این لباس واقعا کیفیت خوبی داره برندشم می شناسم ...فقط اندازه عروسم میشه یانه؟ -عروس خانم خوشگل شما ؟ ...چقدرم خوش استایله، بله به گمونم بشه خب عزیزم برو پرو کن فریبا خانم سری تکان داد ،لباس رو گرفتم تا بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه ،شاید یکی از بزرگترین آرزوی هر دختری این باشه که یه روزی لباس عروس بپوش ولی من ...خدا لعنتت کنه محمد حسین ،شاید بابامو ببخشم ولی تو رو هیچ وقت نمی بخشم .در رو باز کرد و نگاهی به لباس عروس کرد. -ماه بودی ،ماه ترم شدی لبخندی زدم که فروشنده پرحرف دوباره اومد و شروع کرد از استایل من گفتن .در رو بستم و فریبا خانم رو با وراجی های فروشنده تنها گذاشتم .لباس عروس رو ازم گرفت و تو کاور گذاشت . -شنل نداره؟ -شنل؟! چنان با تعجب گفت که احساس کردم از ازل همچین چیزی اختراع نشده و من دارم از تصورات محال انسان آینده حرف می زنم . -الان دیگه هیچ کس شنل نمی ندازه -من می خوام -آخه شما که می دونین این برند ها ... -بله ،خیاط ندارین بدوزه خوشم اومد که فریبا خانم گلایه ای به اعتقاداتم نکرد .دختر نگاهی به چهره ام کرد و انگار می خواست رایحه ای از مذهب در چهره ام ببیند ،انقدر تریپم جلف بود ،اتفاقا لباس خیلی ساده ای تنم بود ،به خودش اومد ،خودکار رو بین انگشت هایی که ناخن های کاشته کشیده ترش نشان می داد گرفت و توی برگه نوشت . -هر وقت آماده شد بهتون خبر میدم -میشه زودتر خبر بدین سری تکان داد و با آرزوی خوشبختی راهیمون کرد. -وای چقدر حرف می زد -آره خیلی فریبا خانم با خوشحالی اشاره ای به جواهری رو به رو کرد و گفت:بریم اونجا رو ببینیم باهاش همراه شدم تک تک طرح ها رو بررسی کرد و رسید به سرویس طلا و جواهر بینش ،خیلی قشنگ بود ،چشم خودمم گرفت . -نظرت؟ -خیلی قشنگه -بیا تو مرد جواهر رو رو به روم گذاشت ،نگاهش کردم خدایی سازنده اش حسابی وقت گذاشته بود تا با اون همه ظرافت این نیم ست رو طراحی کرده بود سری به نشانه تایید تکان دادم و مرد مبارک باشه ای گفت .فریبا خانم بین حلقه ها گشت می زد . -حلقه هامون جدیده 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay